معنی صفت چای

ترکی به فارسی

چای

چای 2- جویبار

فرهنگ عمید

چای

(زیست‌شناسی) درختچه‌ای با برگ‌های دندانه‌دار که معمولاً در نقاط معتدل و مرطوب می‌روید،
(زیست‌شناسی) برگ‌های این گیاه که دارای تئین، نئوفیلین، تانن، اسیدگالیک، ویتامین c
دم‌کردۀ برگ‌های خشک این گیاه که به‌صورت نوشیدنی گرم مصرف می‌شود،
* چای آق‌پر: (زیست‌شناسی) نوعی چای با پرهای سفید،
* چای باروتی: (زیست‌شناسی) نوعی چای مرغوب شکسته و بسیار‌نرم،
* چای‌ پر‌درشت: (زیست‌شناسی) نوعی چای،
* چای زرین: (زیست‌شناسی) نوعی چای با پرهای درشت و زردرنگ،
* چای سبز: (زیست‌شناسی) نوعی چای محرک با طعم تند که برگ‌های آن را پس از چیدن فوراً در هوای آزاد خشک می‌کنند،
* چای سفیدپر: (زیست‌شناسی) = * چای آق‌پر


صفت

(ادبی) در دستور زبان، کلمه‌ای که بیانگر حالت، چگونگی، مقدار، یا تعداد اسم است،
شاخصه، ویژگی، ممیزه،
٣. (صفت) مانند، ‌ مثل (در ترکیب با کلمۀ دیگر): گداصفت، سگ‌صفت،
(اسم مصدر) وصف خداوند با نام‌های مخصوص،
[عامیانه، مجاز] عاطفه، وفاداری،
[قدیمی] پیشه، ‌ شغل،
٧. [قدیمی] رفتار، منش، خلق‌وخوی،
٨. (اسم مصدر) [قدیمی] چگونگی، چونی،
٩. [قدیمی، مجاز] معنی، ‌واقع، باطن،
١٠. [قدیمی] نوع، قِسم،
١١. [قدیمی] شکل، ‌ گونه،
١٢. (اسم مصدر) [قدیمی] وصف کردن، بیانِ حال،
* صفت تفضیلی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که در آخر آن لفظ «تر» افزوده می‌شود و به برتری داشتن موصوف بر غیر در صفتی دلالت می‌کند، مانند بیناتر، داناتر، زیباتر، بیناترین، داناترین، زیباترین،
* صفت فاعلی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که بر کنندۀ کار دلالت می‌کند، مانند خواهنده، پرسان، پرهیزگار،
* صفت مشبهه: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که بر ثبوت و دوام فعل در فاعل دلالت می‌کند، مانند بینا، توانا، دانا، شکیبا،
* صفت ساده (مطلق): (ادبی) در دستور زبان، صفتی که صفات و حالات را بیان می‌کند، مانندِ گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه،
* صفت مفعولی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که دلالت بر مفعول بودن دارد و کار بر آن واقع می‌شود، مانند کشته، دیده،
* صفت نسبی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که کسی یا چیزی را به جایی یا چیزی نسبت می‌دهد، مانند تهرانی، طلایی،

لغت نامه دهخدا

چای

چای. (چینی، اِ) معروف است و آن برگی باشد که از ختای آورند و جوشانیده مانند قهوه بخورند، منفعت بسیار دارد و مضرت شراب را دفع کند. (برهان) (آنندراج). معروف و مشهور است به چای و آن برگی است که از چین و ختا آورند و در آب جوشانیده مانند قهوه خورند و خاصیت آن بسیار است و مضرت شراب را دفع کند، گویند مردم تبت بسبب آنکه شراب بسیار میخورند، به قیمت مشک میخرند. (برهان و انجمن آرا ذیل لغت «چاه »). درخت کوچکی از محصولات آسیای شرقی یعنی چین و ژاپون که برگهای آن را پس از عمل آوردن در جعبه های قلعاندودکرده به همه ٔ ممالک کره ٔ ارض میبرند و نوعاً بر دو قسم است: سیاه و سبز، و چای سبز اثر تحریکش زیادتر از چای سیاه میباشد. (ناظم الاطباء). برگ درختی است که دم کرده مینوشند، مفرح است و فواید بسیار دارد. (فرهنگ نظام). چایی. (ناظم الاطباء). این را چائی هم میگوئیم. (فرهنگ نظام). و صاحب ترجمه ٔ صیدنه ذیل «چا» آورده است: «چا»، نوعی است از انواع نبات و منبت او در زمین چین است او را بپزند، در وعائی چهارسو خشک کنند و در وقت حاجت به آب گرم شربت کنند و بخورند، و شربت او قائم مقام ادویه ٔ مرکبه و دفع مضرت شراب بکند و از این جهت اهل تبت دفع مضرت شراب به او کنند زیرا که ایشان افراط در خوردن شراب میکنند و رفع مضرت او را هیچ چیز مثل او نکند و تجار که آن را به زمین تبت برند در عوض مشک گیرند. در کتاب اختیارات چنین آمده است که نبات چا از نبات اسپست مقداری باریکتر باشد و طعم او خوشتر بود و در او اندک تلخی بود، چون او را بجوشانند تلخی از او برود و او را در وقت تری درهم بکوبند و به آب گرم به ناشتا شربت کنند وبخورند و او حرارت باطن را بنشاند و خون را صاف کند. و طایفه ای که در چین نبات او را مشاهده کرده اند چنین گویند: که مقر پادشاهان ایشان در شهر «منجو» است و در میان این شهر وادیی است و این برگ آنجا میروید، چنانکه دجله در میان بغداد در هر دو طرف آن وادی خماران باشند، خماران که بخوردن چا اعتیاد دارند. چنانکه در زمین هند رسانند (راسایند) و خرید و فروخت آن کنند و خراج آن به خزینه ٔ پادشاه عاید سازند و بیع وشرای آن بی رخصت ملک آنجا نتوان کرد و هر کس که آن را بخرد یا بفروشد یا بدرود، بدانند او را بکشند و گوشت او را بخورند. و دخل این مواضع (؟) که می کنند با دخل معادن طلا و نقره مخصوص آن پادشاه بود و چندی (ظ:جنیدی) در قرابادین خود گوید: چا، نباتی است در چین و او را آنجا کنند و به اطراف برند و چنین گویند که سبب معرفت او آن بود که پادشاه چین بر یکی از خواص خود خشم گرفت و حکم اخراج او از ملک خود کرد و آن شخص زرد چهره بود و معلول. روزی از غایت گرسنگی بر اطراف کوهی بدویدن آمد و او همچنان میگشت این نبات را بدید و غذای خود از آن ساخت در اندک مدتی آثار صحت و حسن صورت و نضارت در او پدید آمد و او همچنان آن گیاه را میخورد کمال قوت در او می افزود تا یکی از مقربان آن حضرت را بر او گذار افتاد و او را معاینه بدید، خبر او را به پادشاه رسانید و از پیدا کردن «چا» و حصول او کماهی خبر داد. پادشاه را بر آن حال عجب آمدو مثال داد تا او را حاضر گردانیدند. چون پادشاه صورت او را بدید متعجب بماند از حال پرسید، او حال خودرا تقریر کرد و خاصیت آن را شرح داد. اطباء زمان راحاضر ساخت و آن را تجربه نمودند و منافع آن را معلوم کردند و در کتب خود نوشتند». (از ترجمه ٔ صیدنه).
آقای مسعود کیهان در کتاب جغرافیای مفصل اقتصادی ایران صص 1142-147 شرح مبسوطی نگاشته اند و از جمله مینویسد: «زراعت آن از سنه ٔ 1275 هَ. ش. در ولایات ساحلی بحر خزر مخصوصاً در لاهیجان لنگرود، تنکابن، رودسر و فومن معمول گردیده. کشت چای بواسطه ٔ فقدان وسائل و عدم بضاعت زارعین ترقی شایانی نکرده تقریباً وسعت اراضی که چای کاری میشود در گیلان و مازندران ازیک ملیون و پانصد هزار ذرع مربع تجاوز نکرده و ترتیب زراعت آن این است که نهالهای دوساله ٔ ریشه دار را در زمین می نشانند، در هر جریبی شش الی هشت هزار بوته چای نباید بیشتر موجود باشد، زمین را قبلاً خوب آباد میکنند و کود میدهند ولی چون در سواحل بحر خزر زمینهای زراعت چای محل جنگل بوده و دارای رسوبات کافی است چندان محتاج به کود دستی نیست، زمین آهکی و مرطوب برای زراعت چای خوب نیست و اغلب اراضی که دارای اکسیددفر باشد محصول فراوان میدهد. در ایران دو قسم چای عمل می آورند: چای سبز و چای سیاه، قسم ثانی بواسطه ٔ تخمیر سیاه میشود ولی چون این عمل را از روی قواعد علمی انجام نمیدهند چای گیلان دیر دم است. در سال چهارم شروع به چیدن برگ چای مینمایند ولی در بعض باغها در سال سوم میتوان برگ را چید و عموماً سه فصل برگ را میچینند: بهار، تابستان وپائیز در هر فصل دو یا سه مرتبه این عمل تکرار میشود ولی چین بهاره بهتر از سایر فصول است. نظر به این که عمل آوردن چای در سه سال اول متضمن مخارج عمده است و هیچ فایده برای رعیت ندارد لهذا رعایای خرده پا کمتر به این زراعت راغب هستند و با اینکه از سال سوم و چهارم عوائد عمده ٔ آن شروع میشود معهذا زراعت چای تا کنون توسعه ٔ زیاد نکرده.» سپس مؤلف درباره ٔ هزینه و درآمد تقریبی ده جریب باغ چایکاری شده ارقامی ذکر کرده و نتیجه گرفته اند که زراعت چای در سه ساله ٔ اول درآمدی ندارد و در سال چهارم ده جریب باغ چایکاری شده، 15300 ریال خرج و 30000 ریال درآمد دارد و سرانجام در سالهای هشتم، نهم و دهم همان ده جریب باغ چای 23700 ریال خرج و 70000 ریال درآمد آن است و آنگاه مینویسد: «بموجب احصائیه های گمرکی در سنوات 1305 و 1306 هَ. س. شش ملیون تومان تقریباً واردات چای به ایران بوده، هرگاه عطف توجهی به توسعه ٔ زراعت چای بشود با تحمل مخارج ابتدائی میتوان این ثروت هنگفت را در داخله ٔ مملکت نگاهداشت و از آن گذشته مازاد محصول را هم بخارجه صادر کرد.» آنگاه مولف درباره ٔ واردات چای از سال 1299 تا 1309 جدولی ترتیب داده، مقدار و قیمت چایی را که به ایران وارد شده شرح میدهد و کشورهای مختلفی که این محصول را به ایران وارد کرده اند نام میبرد و بعد می نویسد: «توجه به نکات ذیل برای اصلاح زراعت چای و توسعه ٔ آن لازم میباشد.
1- فرستادن چند نفر شاگرد بممالک حاصل کننده ٔ چای برای تحصیل و تحقیقات راجعه بزراعت و ترتیب عمل آوردن آن.
2- احداث باغهای جدید و بسط زراعت آن در تنکابن و مازندران و اطراف آن.
3- استخدام چند نفر متخصص چایکار.
4- خواستن بهترین نهال و تخم چای از هندوستان و سراندیب و چین و غیره.
5- تأسیس اداره برای ترتیب بکار انداختن باغات مزبور بوسیله ٔ متخصصین فلاحت و ترویج آن بکمک متخصصین چایکار خارجی و دادن جایزه به اشخاصی که در مدت قلیلی در اراضی معینی چایکاری کرده و محصول خوبی بدست می آورند.
6- احداث کارخانه جهت خشک کردن چای و عملیات راجعه به این محصول.
7- تخفیف مالیات اراضی چایکاری از تاریخ احداث باغات الی سه سال. رجوع به جغرافیای مفصل اقتصادی ایران ج 3 صص 142 -147 شود.
نشریه ٔ اداره ٔ آمار و اطلاعات و نرمهای وزارت صنایع و معادن ایران، درباره ٔ آمار فعالیت های صنعتی و معدنی کشور در سال 1335 راجع به چای و چایسازی در ایران نوشته است: «در مدت پنجاه و چند سال که از صنعت چایسازی ایران میگذرد، تولید چای رو به افزایش بوده است. سطح زیر کشت چای هر ساله توسعه یافته و تعداد کارخانجات چایسازی نیز زیادتر گردیده است. [بطوری که در جدول شماره ٔ 17 ملاحظه میشود] مصرف چای نیزبموازات افزایش چای هر ساله رو بفزونی بوده است. تولید چای که در سال 1311 برابر 240 تن بوده در سال 1335 بمقدار 7860 تن بالغ گشته و مصرف نیز از 4656 تن بمیزان 14591 تن افزایش یافته است. برای بررسی کامل وضع اقتصادی چای جداول شماره ٔ 15، 16، 17 و نمای روند چای تهیه گردیده که هر کدام بطریقی تغییرات اقتصادی چای را از لحاظ تولید، واردات، صادرات و مصرف واضح میسازند. تولید چای: در سال 1335 تعداد 81 کارخانه ٔچایسازی در کشور مشغول تهیه ٔ فرآورده ٔ چای بودند که تعداد 2362 نفر کارگر در آنها مشغول به فعالیت بوده اند. از مقدار 31262 تن برگ چای خام که بکارخانجات تحویل گردید مقدار 7860 تن چای خشک استحصال شد که تقریباً 14 مواد خام میباشد. بطوری که در جدول دیده میشود کارخانجات چایسازی اکثراً در استان یک که منطقه ٔ چای خیز ایران است نصب میباشند.
واردات چای: واردات چای بطوری که شماره ٔ 17 نشان میدهد از مقدار 4416 تن در سال 1311 با دیدن بعضی نوسات در سالهای مختلف به 10914 تن در سال 1330 و 10097 تن در سال 1334 افزایش یافت ولی در سال 1335 میزان واردات مجدداً کاهش یافت و بمقدار 7315 تن بالغنگردید.
صادرات چای: بطوری که در جدول شماره ٔ 17 دیده میشود تولید چای ایران تمام بمصرف داخلی نمیرسد و در بعضی از سالها مقادیری به کشورهای خارج صادر میگردد. این رقم صادرات در سال 1333 بمقدار حداکثر 5506 تن بالغ شده بود، در سال 1335 نیز مقدار 584 تن چای داخلی بخارج صادر گردیده است. وضع صادرات و مصرف و تولید در چند ساله ٔ اخیر نسبت بسال 1325 مقایسه شده است و جدول شماره ٔ 17 بخوبی تغییرات آنها را نسبت بمقادیر مشابه سال 1325 نشان میدهد». (رجوع به نشریه ٔ اداره ٔ آمار و اطلاعات و نرمهای وزارت صنایع و معادن ایران منتشره در سال 1335 شود). برخی از انواع چای که بیشتر در تداول عامه معروف است:
- چای آق پر، به ترکی، چای پرسفید. نوعی از چای که پرهای سفید رنگ دارد.
- چای ایرانی، چای داخله. چای داخلی. چایی که در کشور ایران به عمل آید.
- چای باروتی یا شکسته، نوعی چای اعم ازداخلی و خارجی که بسیار نرم است و بیشتر در قهوه خانه ها به مصرف می رسد.
- چای بهاره، چای چین اول که معمولاً در بهار چیده شود.
- چای پردرشت، چایی که برعکس چای باروتی، پرهای درشت دارد و آن را چای قلمی نیز گویند.
- چای پرسفید، چایی که به ترکی «آق پر» گویند و دارای پرهایی به رنگ سفید است.
- چای خارجه یا چای خارجی، انواع گوناگون چای که از خارج به ایران وارد میشود. انواع چای که محصول خارج ایران است.
- چای داخله یا چای داخلی، چایی که در داخل کشور ایران بعمل آید. چای محصول کشور ایران.
- چای زرین، نوعی از چای که پرهای درشت و برگهای زردرنگ دارد و از انواع ممتاز چای بشمار میرود.
- چای سبز، نوعی چای که پرهای درشت دارد و بمصرف دارویی میرسد.
- چای شکسته، همان چای باروتی است.
- چای قلم یا چای قلمی، نوعی پردرشت و مرغوب چای است که به پردرشت هم معروف است.
- چای لاهیجان یا لاهیجی، انواع چایهاکه در لاهیجان ایران بعمل آید و بسیار دیر دم میکشد و بچای دیردم هم معروف است.
- چای مخلوط، نوعی چای نسبهً ارزان و پر مصرف که بیشتر در مجالس عمومی و روضه خوانی ها از آن مصرف کنند که در میان مردم متداول است.
|| مایع حاصل از برگ بوته ٔ چای در آب جوشان قرار داده شده و دم کشیده برای نوشیدن انواع چای از لحاظ مصرف و نوشیدن:
- چای پررنگ یا چای پرمایه، چایی که مایه ٔ آن بیشتر از آب باشد.
- چای تازه دم، چایی که بسیار نمانده و کهنه نشده باشد.
- چای ترش، مخلوطی از چای و لیمو یا جوهر لیمو که گاه گل گاوزبان نیز آن درآمیزند.
- چای تلخ، چای بی قند.
- چای دارچین، چای که با دارچین مخلوط باشد و بیشتر آن را عامه در گذرگاهها خورند.
- چای دبش، چای مرغوب که دهن را گس کند.
- چای دیشلمه بترکی یا چای قندپهلو چای که قند یا شکر، در درون آن نریزند و با حبه قند بیاشامند و گاه هم آن را با کشمش یا خرما نوشند.
- چای شیرین، در مقابل چای دیشلمه که در درون آن قند یا شکر ریزند.
- چای کال، چای تازه دم که هنوز دم نکشیده باشد.
- چای کمرنگ، یا چای کم مایه چایی که آب آن بیش از مایه ٔ چای باشد. و رجوع به چا وچائی و چایی شود.


صفت

صفت. [ص ِ ف َ] (ع مص) در عربی بصورت «صفه» و در فارسی «صفت » نویسند. چگونگی کسی گفتن و آن مشتق از وصف است. (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف). بیان کردن حال و علامت و نشان چیزی. (غیاث اللغات). بیان حال. (منتهی الارب). ستودن:
در صفتت گنگ فرومانده ایم
من عرف اﷲ فروخوانده ایم.
نظامی.
|| (اِ) نشان. (مهذب الاسماء). نشانه. چگونگی. چونی. علامت. ج، صفات: اگر بدین صفت نبودی آن درجه نیافتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396). استادان در صفت مجلس شراب و صفت شراب و تهنیت عید و مدح پادشاهان سخن بسیار گفته بودند. (تاریخ بیهقی ص 276). این یک صفت جهیز بود و دیگر چیزها بر آن قیاس باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 403).
قول و عمل هر دو صفتهای تست
وز صفت مردم یزدان جداست.
ناصرخسرو.
صفت کورتهای پارس، ولایت پارس پنج کورت است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 121).
گفتی که چه نامی از دلت پرس
کز من صفت منی نیابی.
خاقانی.
ای به صورت ندیم خاک شده
به صفت ساکن سماک شده.
خاقانی.
ای صفت زلف تو غارت ایمان ما
عشق جهان سوز توبر دل ما پادشا.
خاقانی.
صفتی است حسن او را که به وهم درنیاید
روشی است عشق او را که به گفت برنیاید.
خاقانی.
دلهای دوستان همین صفت دارد که به بسط عوارف و نشر صنایع و بذل رغائب بدست آید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 197). سی سر فیل حصن هیکل کوه صفت دریاگذار از آن کفار سلطان را بدست آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 273).
شب صفت پرده ٔ تنهائی است
شمع در او گوهر بینائی است.
نظامی.
پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست
بر بساط نرد عشق اول ندب جان باختن.
سعدی.
بس که در منظر تو حیرانم
صورتت را صفت نمی دانم.
سعدی.
هرکس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که از این به صفتی نیست.
سعدی.
دهقان پسری یافتند بدان صفت که حکماگفته بودند. (گلستان). || پیشه. شغل. صنعت. کار:
گازرکاری صفت آب شد
رنگرزی پیشه ٔ مهتاب شد.
نظامی.
امشب بصفت شمع شب افروزم من
می گریم و می خندم و میسوزم من.
عطار.
خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آب دهی.
جامی.
|| معنی. واقع. حقیقت.باطن:
در صورت اگر ز من نهانی
از راه صفت درون جانی.
نظامی.
|| شکل. رنگ. گونه:
هزاران صفت گل دمیده ز سنگ
ز صد برگ و دو روی و از هفت رنگ.
سعدی.
|| در ترکیب به اسم ملحق گرددو معنی مانند، همانند، بکردار... دهد:
- این صفت، این سان. بدین صفت، بدین سان. بدین وضع. بدین حال:
مخرام بدین صفت مبادا
کز چشم بدت رسد گزندی.
سعدی.
جلوه کنان می روی و باز نیائی
سرو ندیدم بدین صفت متمایل.
سعدی.
- پیمبرصفت:
توئی سایه ٔ لطف حق بر زمین
پیمبرصفت رحمه العالمین.
سعدی.
- دون صفت، پست. فرومایه: با لشکری از دون صفتان بی ایمان... در حرکت آمد. (حبیب السیر چ سنگی جزء 4 ج 3ص 323).
- سلطان صفت:
سلطان صفت همی رود و صدهزار دل
با اوچنانکه در پی سلطان رود سپاه.
سعدی.
- شمعصفت:
آرزو میکندم شمعصفت پیش وجودت
که سرا پای بسوزند من بی سر و پا را.
سعدی.
- شیرین صفت:
هرجا که مولهی چو فرهاد
شیرین صفتی برو گمارد.
سعدی.
- عیسی صفت:
در تن هر مرده دل عیسی صفت
از تلطف تازه جانی کرده ای.
مجدالدین عزیزی (از لباب الالباب).
-فریدون صفت:
این فریدون صفت به دانش و رای
وآن به کیخسروی رکیب گشای.
نظامی.
- کمان صفت:
چون قامتم کمان صفت از غم خمیده شد
چون تیر ناگهان ز کمانم بجست یار.
سعدی.
- نظامی صفت:
نظامی صفت با خرد خو گرفت
نظامی مگر کاین صفت زو گرفت.
نظامی.
- هارون صفت:
صبح هارون صفت چو بست کمر
مرغ نالید چون جلاجل زر.
نظامی.
- یوسف صفت:
یعقوب دلم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان.
خاقانی.
تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق
یوسف صفت از چهره برانداز نقابی.
سعدی.
|| در ترکیبهای زیر نیز به کار رفته است:
- بر صفت ِ، به سان ِ. به مانندِ:
بر سر آن جیفه گروهی نظار
بر صفت کرکس مردارخوار.
نظامی.
بر صفت شمع سرافکنده باش
روز فرومرده و شب زنده باش.
نظامی.
- بی صفت، بی نشان. بی علامت. بی پیرایه.
- || در تداول عامه، بی آبرو. بی شخصیت. پست.بی همه چیز و باصفت ضد آن است در همین تداول.
- در صفت آمدن، به وصف آمدن. قابل توصیف بودن:
چنانکه در نظری در صفت نمی آئی
منت چه وصف بگویم تو خود در آینه بین.
سعدی.
رجوع به صفه شود.
|| در دستور زبان فارسی، کلمه ای است که حالت و چگونگی چیزی یا کسی را برساند و اقسام آن از این قرار است: صفت فاعلی. صفت مفعولی. صفت تفضیلی. صفت نسبی.
صفت فاعلی: آن است که بر کننده ٔ کار یا دارنده ٔ معنی دلالت کند و علامت آن عبارت است از:
1- «نده » که در پایان فعل امر درآید مانند: پرسنده. خواهنده. شناسنده. بافنده. تابنده:
گر گران و گر شتابنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود.
2- «ان »: خواهان. پرسان. دمان. روان. دوان. پویان. 3- «الف » که آن نیزدر پایان فعل امر: شکیبا. زیبا. خوانا. گویا. بینا.پویا. جویا. 4- «ار» غالباً در آخر فعل ماضی آید: خریدار. خواستار. برخوردار. نام بردار. گرفتار. فروختار. 5- «گار» که بیشتر در آخر فعل امر و ماضی درآید: آموزگار. پرهیزگار. آفریدگار. آمرزگار. کردگار. پروردگار. 6- «کار» که غالباً به آخر اسم معنی ملحق شود:ستمکار. فراموشکار. مسامحه کار. 7- «گر» هم در آخر اسم معنی: پیروزگر. دادگر. بیدادگر. خنیاگر. رامشگر.
صفت فاعلی که به «نده » منتهی میشود غالباً در عمل و صفت غیرثابت استعمال میشود مثلاً: رونده یعنی کسی که عمل رفتن را انجام دهد. خواننده کسی که بخواندن چیزی مشغول است. ولی شعرا گاهی این نوع صفت را بجای نام افزار استعمال کرده اند:
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را.
فردوسی.
که بیننده بمعنی چشم استعمال شده یعنی عضوی که کار او دیدن است.
اگرشاه فرماید این بنده را
که بگشاید از بند گوینده را.
گوینده در این شعر بمعنی زبان است و در این صورت از معنی فاعل بیرون است. صفاتی که به «ان » منتهی میشود بیشتر معنی حال را میدهد: سوزان. نالان. روان. دوان. فروزان. گدازان. یعنی در حالت سوختن و نالیدن و رفتن و دویدن و افروختن و گداختن. صفاتی که به «الف » ختم میشود حالت ثابت را میرساند: دانا، که دانائی صفت ثابت است بدین جهت معنی دوام و همیشگی از آن فهمیده میشود. صفاتی که به کار و گار و گر ختم میشود مبالغه ٔ در کار را میرساندو عمل و شغل از آن فهمیده شود مثلاً: آموزگار، کسی که بسیار بیاموزد و کار او آموختن باشد. ستمکار و ستمگر شخصی است که ستم بسیار از او سر زند. تفاوت میانه «کار و گار» آن است که پساوند «گار» همیشه پس از کلماتی استعمال میشود که از فعل مشتق شوند ولی «کار»، غالب پس از اسم معنی و غیرمشتق بکار میرود. «گر» در غیر اسم معنی شغل را میرساند مانندِ آهنگر که مقصود کسی است که شغل او ساختن آلات از آهن باشد و این جزو صفات فاعلی نیست.
ترکیب صفت فاعلی: صفت فاعلی چهار قسم ترکیب میشود:
1- حالت اضافی که صفت به مابعد خود اضافه شود:
فزاینده ٔ باد آوردگاه
فشاننده ٔ خون ز ابر سیاه.
فردوسی.
2- با تقدیم صفت و حذف کسره ٔ اضافه مانند:
جهاندار محمود گیرنده شهر
ز شادی به هر کس رساننده بهر.
فردوسی.
3- با تأخیر صفت بدون آنکه در آن تغییری رخ دهد:
منم گفت یزدان پرستنده شاه
مرا ایزد پاک داد این کلاه.
دقیقی.
4- با تأخیر صفت و حذف علامت صفت «نده »: سرفراز.گردن فراز، که سرفرازنده و گردن فرازنده بوده و این کار قیاسی است. هر گاه صفت فاعلی با مفعول یا یکی از قیود مانند بیش و کم و بسیار و پیش و پس و نظایر آن ترکیب شود، علامت صفت حذف میشود: کامجوی. بیشگوی. کم گوی. بسیاردان. پیشرو. پس رو. صفاتی که به الف و نون ختم میشود هرگاه مکرر شود ممکن است علامت صفت را از اول حذف نمایند: لرزلرزان. جنب جنبان:
سپه جنب جنبان شد و بازگشت
همی بود تا روز اندر گذشت.
دقیقی.
کمان را بزه کرد پس اشکبوس
تنی لرزلرزان و رخ سندروس.
فردوسی.
پرس پرسان. کش کشان:
پرس پرسان میکشیدش تا به صدر
گفت گنجی یافتم آخر به صبر.
گر نمودی عیب آن کار او ترا
کس نبردی کش کشان آن سو ترا.
مولوی.
صفت مفعولی: صفت مفعولی بر آنچه فعل بر او واقع شده باشد دلالت میکند: پوشیده. برده. یعنی آنچه پوشیدن و بردن بر او واقع شده و علامت آن «ه » ماقبل مفتوح است که در آخر فعل ماضی درآید چنانکه گوئیم: برده. خوانده. که بر آخر ماضی برد و خواند «ه » اضافه کرده ایم. ترکیبات صفت مفعولی از این قرار است:
1- آنکه صفت را مقدم داشته اضافه کنند، مانندِپرورده ٔ نعمت، آلوده ٔ منت:
آلوده ٔ منت کسان کم شو
تا یکشبه در وثاق تو نانست.
انوری.
2- با تقدیم صفت و حذف حرکت اضافه مانندِ آلوده نظر:
چشم آلوده نظر از رخ جانان دورست
بر رخ او نظر از آینه ٔ پاک انداز.
حافظ.
3- آنکه صفت را در آخر آورند و هیچ تغییری ندهند، مانندِ خواب آلوده، شراب آلوده:
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده.
حافظ.
4- مانند قسم دوم ولی با حذف علامت صفت، مانندِ خاک آلود، نعمت پرورد، دست پخت:
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
بعد از این باد به کوی تو رساند خبرم.
سعدی.
ای آنکه نداری خبری از هنر من
خواهی که بدانی که نیم نعمت پرورد.
همان روشنک را که دخت منست
بدان نازکی دست پخت منست.
نظامی.
5- با تأخیر صفت و حذف «ده » از پایان آن چنانکه بترکیب صفت فاعلی شبیه باشد مانندِ پناه پرور، دست پرور:
ای نظامی پناه پرورتو
به در کس مرانش از در تو.
همه را دید دست پرور ناز
دست از آئین جنگ داشته باز.
نظامی.
که پناه پرور و دست پرور که بمعنی پناه پرورده و دست پرورده استعمال شده است. نیم سوز وناشناس و روشناس که در زبان فارسی متداول است هم از این قبیل میباشد. هر گاه بخواهند صفت مفعولی را که تخفیف یافته جمع بندند آن را به حال اول برمیگردانند مثلاً: دست پروردگان. نام یافتگان. و اینکه خاقانی گوید:
فاقه پروردان چو پاکان حواری روزه دار...
نادر است و پیروی از آن روا نباشد. ولی در تخفیف صفت فاعلی برگردانیدن بحال اصلی لازم نیست چنانکه گوئیم: گردن کشان. سرفرازان. نامداران. کام جویان. وام خواهان.
صفت تفضیلی: صفت تفضیلی آن است که در آخر آن لفظ «تر» افزوده شود و مفاد آن ترجیح موصوف است بر شخص دیگر که در وجود صفت با او شریک و همتا است و آن تنها به آخر صفت و کلماتی که در معنی صفت باشد پیوسته شود مانندِ گوینده تر، شتابنده تر، فزاینده تر، گراینده تر، مردتر، برتر:
خرد ز آتش طبعی آتش تر است
که مر مردم خام را او پزد.
ناصرخسرو.
صفت تفضیلی به یکی از سه طریق استعمال شود:
1- با «از»: خرد از مال سودمندتر است. تدبیر اندک از لشکر بسیار مفیدتر است:
دوش خوابی دیده ام گو نیک دیدی نیک باد
خواب نه بل حالتی کان از کرامت برتر است.
انوری.
2- با «که »: دانش بهتر که مال. سیرت پسندیده تر که صورت.
3- با اضافه چنانکه گوئیم: تواناترِمردم کسی است که دانائی او فزونتر باشد. و این استعمال در زبان فارسی متداول بوده ولی اکنون کمتر معمول است. و هر گاه بخواهند صفت تفضیلی را اضافه کنند، «ین » در آخر آن می آورند مانند بزرگترین شعرای ایران فردوسی است. الفاظی از قبیل مه، به، که، بیش، بمعنی صفت تفضیلی استعمال میشوند و در آخر آن نیز «ین » درمی آورند مانند: مهین. بهین. کهین. هر گاه «ین » در آخر صفات تفضیلی درآید افاده ٔ معنی تخصیص کند مانندِ کمترین، فاضلترین. و در این حالت اگر صفت تفضیلی را اضافه کنند مابعد آن را جمع آورند مانندِ بزرگترین مردان و فاضلترین رجال امروز اوست. و بدون اضافه باید لفظ مفرد استعمال شود چنانکه: تواناترین مرد، بیناترین شاگرد.
صفت نسبی: صفت نسبی آن است که نسبت بچیزی یا محلی را برساند و آن عبارت است از:
1- «ی »: آسمانی. زمینی. آتشی. هوائی. خاکی. پارسی. اصفهانی. نیشابوری و نظایر آن. یاء نسبت همواره به مفرد پیوسته میشود و کلماتی از قبیل کاویانی، خسروانی، کیانی، پهلوانی، نادر است و بر آن قیاس نتوان کرد.
2- «ه » مخفی و غیرملفوظ: دوروزه. یکشبه. یکساله. صده. دهه. هزاره. و این «ها» غالباً در ترکیبات عددی استعمال شده است و نیز مانندِ نبرده:
بیارید گفتا سیاه مرا
نبرده قبا و کلاه مرا.
3- «ین » و این در آخر اسماء درآید: سفالین. جوین. گندمین. بلورین. گلین. و گاهی این ادات را با «ه » جمعکرده در آخر کلمه آورند: بلورینه. زرینه. سیمینه. پشمینه.
4- «گان »: گروگان. پدرگان.
صفات ترکیبی: صفاتی را که از ترکیب دو اسم یا اسم و اداتی بحصول آید مرکب یا صفت ترکیبی خوانند و اقسام آن به قرار ذیل است:
1- ترکیب تشبیهی که از بهم پیوستن «مشبه ٌبه » به «مشبه » یا مانندِ «مشبه ٌبه » به «وجه شبه » حاصل شود مانندِ سروقد. مشک موی. که معنی آن چنین است: کسی که قد او چون سرو است و موی او چون مشک. مانندِ گلرنگ و مشکبوی که معنی آن چنین است: مانند گل از حیث رنگ و چون مشک ازجهت بوی و در این هر دو قسم باید مشبه ٌبه مقدم باشد.
2- ترکیب دو اسم بدون ادات: جفاپیشه. هنرپیشه. 3- ترکیب دو اسم به اضافه ٔ ادات مانند نیزه بدست:
سپهدار سهراب نیزه بدست
یکی باره ٔ تیزتک برنشست.
فردوسی.
داغ بر ران. مانند این بیت:
لگام فلک گیر تا زیر رانت
کبود استری داغ بر ران نماید.
خاقانی.
4- ترکیب اسم با ادات و آن را اقسام بسیار است از این قرار: 1- از ترکیب «ب » با اسم: بنام. بخرد. بآیین. بنفرین:
شغاد آن بنفرین شوریده بخت
فردوسی.
این قسم در نظم قدیم متداول است و اکنون جز در چند کلمه معمول نیست. 2-ترکیب «با» و اسم: بانام. باعقل. باورع. باشعور. بااحساس. باغیرت. 3- ترکیب «هم » و اسم که اشتراک را میرساند: همراه. همراهی. همنشین. همنشست. همکار. همقدم. همدل. 4- از ترکیب «نا» و «نه » با اسم: ناکام. ناچار. نامرد. نه مرد:
گر ازتو عاجزم این حال را چگونه کنم
به پیش خصمان مردم بپیش عشق نه مرد.
سنائی.
5- ترکیب «بی » و اسم:بی خرد. بی هوش. بی شعور. بی دانش. بی کار. بی نام. بی نشان. بی خانمان. فرق میان «بی » و «نا» آن است که «بی » پیوسته بر سر اسم درآید و بدان معنی وصفی دهد ولی «نا» هم با اسم و هم بصفت پیوسته گردد و استعمال آن با صفت بیشتر است. هر گاه ترکیب از «بی » و اسم در غیر معنی وصفی بکار رود پس از آن «از» بیفزایند:
بی از آن کاید از او هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستم دهر زمیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
این ادوات پنج گانه در آغاز اسم درآید و آن را پیشاوند میتوان گفت. 6- ترکیب «مند» با اسم: هنرمند. خردمند. زیانمند. ثروتمند. ادراکمند:
با وکیل قاضی ادراکمند
اهل زندان در شکایت آمدند.
در شش کلمه این ادات بشکل «اومند» استعمال شده است: تنومند. برومند. دانشومند. حاجتومند. نیازومند. گمانومند. 7- ترکیب «ور» با اسم: هنرور. دانشور. سرور. دادور. جانور. نامور. بارور و گاه ماقبل «و» مضموم و «و»ساکن شود: گنجور. رنجور. مزدور. دستور. آزور:
خاک خور ای طبیعت آزور.
و این عمل قیاسی نیست.
8- ترکیب اسم با «ناک » که بیشتر افاده ٔ معنی علت و آفت کند: نمناک. شوخناک. ریمناک. سنگناک. خوابناک. دردناک. سهمناک و کلمه ٔ «طربناک » نادر است و قیاس را نشاید. این ادوات سه گانه به آخر اسم پیوندد و آن را «پساوند» توان خواند. و در زبان پارسی «پساوند» و «پیشاوند»بسیار است و هر یک معنی مخصوصی و موارد خاص دارد.
تبصره 1- هرگاه کلمه دارای معنی وصفی باشد و در زبان پارسی کنونی برای آن اشتقاق یا ترکیبی در تصور نیاید آن را «صفت سماعی » خوانند: گران. سبک. نیک. بد. زشت. خوب. تنگ. فراخ. بلند. کوتاه. 2- کلماتی که بر رنگ دلالت کند بیشتر صفت سماعی است: سپید. سیاه. سرخ. زرد. بنفش. سبز. کبود. و گاه قیاسی: نیلی. آبی.سرمه ای. 3- صفات سماعی هنگام ترکیب مقدم باشد: گران سنگ. سبک مغز. کوتاه قد. بلندبالا. زردروی. سیاه چشم. و این قسم در استعمال بیشتر است. و گاه مؤخر باشد: چشم سپید. بالابلند. رخ زرد و این نوع کمتر باشد.
طرز استعمال صفت: صفت پیش از موصوف و بعد از آن نیز می آید چون:
باغ دیبارخ پرندسلب
لعبگر گشت و لعبهاش عجب
نیلگون پرده برکشید هوا
باغ بنوشت مفرش دیبا.
فرخی.
و هرگاه موصوف مقدم باشد بشکل اضافه استعمال میشود و کسره ٔ اضافه بر حرف موصوف وارد میگردد:
ایا شاه محمود کشورگشای
ز کس گر نترسی بترس از خدای.
فردوسی.
که «محمود» دارای کسره ٔ اضافه است. هرگاه موصوف به «و» یا «آ» ختم شود در آخر آن «ی » افزوده میشود مانند: خدای بزرگ. بالای بلند. قبای دراز. شبهای تار. و وقتی که به «ها» مخفی تمام شود «یا» ملینه افزوده شود چون:
به سخا مرده ٔ صدساله همی زنده کند
این سخا معجز عیسی است همانا نه سخاست.
صفتهای مرکب غالباً بواسطه ٔ یکی از اجزای خود بموصوف مرتبط میشود و بنابراین از صفت و موصوف تشکیل مییابد چنانکه گوئی: مرد روشندل، که روشنی صفت دل است و مجموع روشندل، صفت مرد. مطابقه ٔ صفت با موصوف روا نیست و چون موصوف جمع باشد صفت را مفرد آورند و همین روش میانه ٔ نویسندگان و شاعران معمول بود و هم اکنون متداول است و برخلاف این نیز مواردی در سخن بزرگان دیده می شود که صفت را با موصوف مطابق آورده اند مانند:
شدند آن جوانان آزادگان
به دست کسی ناسزا رایگان.
فردوسی.
نشستند زاغان به بالینشان
چنو دایگان سیه معجران.
منوچهری.
و در تاریخ بیهقی آمده است: اکنون امیران ولایت گیران آمدند. و این مواضع پیروی را نشاید. هرگاه صفت و موصوف هر دو جمع عربی باشد گاه موصوف را بر صفت مقدم داشته و اضافه کرده اند مانند قدمای ملوک و عظمای سلاطین. بجای ملوک قدما، سلاطین عظما: شنیدم که شاه اردشیر که بر قدما و ملوک و عظمای سلاطین به خصائص عدل و احسان متقدم بود. (مرزبان نامه). وقتی که موصوف مؤنث و عربی باشد صفت آن را مذکر باید آورد و فصیحان دیرین همین روش را معمول داشته اند و مؤنث آوردن صفت که رسم متأخران است ناپسندیده و برخلاف روش فصحا است. هرگاه موصوفی دارای چند صفت باشد آن را به یکی از سه طریق استعمال کنند:الف - موصوف را مقدم دارند و صفات را بیکدیگر اضافه کنند چون:
خداوند بخشنده ٔ دستگیر
کریم خطابخش پوزش پذیر.
سعدی.
در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد و مفتی پیاله نوش.
حافظ.
ب - آنکه صفات را بهم عطف نمایند:
یکی پهلوانیست گردو دلیر
به تن زنده پیل و به دل نره شیر.
فردوسی.
باده ای باید تلخ و خوش و رنگین و روان.
فرخی.
مرد نیکواعتقاد نیکوطریقت و خدای ترس را وزیری داد. (سیاست نامه).
ج - آنکه بعضی از صفات را پیش از موصوف و بعضی را پس از آن آورند در صورتی که در آخر موصوف «یاء» وحدت نباشد اضافه کنند:
وزین ناسگالیده بدخواه نو
دلم گشت باریک چون ماه نو.
فردوسی.
و هم بدین روش است:
فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است
پاکیزه خرد نیست نه این گوهر گویا.
ناصرخسرو.
و هرگاه صفت و موصوف متعدد باشد ممکن است آن را بیکی از چند طریق استعمال نمود:
الف - آنکه هر صفتی با موصوف خود ذکر شود:
بجان و سر شاه سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
ب - موصوفها مقدم و صفتها مؤخر باشند و در این صورت یا هر دو صفت به هر دو موصوف ممکن است راجع شود یا آنکه هر صفتی به یکی از موصوفها تعلق گیرد. مثال قسم اوّل:
دریای سخنها سخن خوب خدایست
پرگوهر و پر لؤلؤ ارزنده و زیبا.
که ارزنده و زیبا ممکن است صفت هر یک از گوهر و لؤلؤ باشد ورواست که ارزنده صفت گوهر و زیبا صفت لؤلؤ فرض شود و بر این فرض حذفی لازم نیست. ولی بفرض اول باید گفت که صفتها از اول بقرینه ٔ دوم حذف شده است. مثال قسم دوم:
بجائیم همواره تازان براه
بدین دو نوندسپید و سیاه.
فردوسی.
که مقصود از دو نوند سپید و سیاه روز و شب است و روا نباشد که سپید و سیاه صفت هر یک ازدو نوند واقع گردد. و نیز ممکن است یک صفت دارای دوموصوف باشد مانند:
آتش و باد مجسم دیده ای کز گرد و خوی
کوه البرز از سم و قلزم زران افشانده اند.
خاقانی.
در موقعی که موصوف را بخواهند اضافه کنند صفت را می آورند و پس از آن عمل اضافه را انجام میدهند و این مطرد و در نظم و نثر متداول است:
با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا.
ناصرخسرو.
ولی در بعضی مواقع اضافه را بر وصف مقدم داشته اند چون:
خون سپید بادم بر دو رخان زردم
آری سپید باشد خون دل مصعد.
که نخست خون را به دل اضافه کرده و صفت را پس از آن آورده است و چون خون دل یک کلمه است میتوان «مصعد» را صفت مجموع فرض کرد.
پسران وزیر ناقص عقل
به گدائی به روستا رفتند.
سعدی.
که ناقص عقل صفت پسران است و پس از اضافه آمده است.
شد آن رنج من هفت ساله به باد
ودیگر که عیب آورم بر نژاد.
فردوسی.
و در اسکندرنامه ٔ قدیم از مؤلفات قرن پنجم یا ششم نظیرگفته ٔ فردوسی را می بینیم: شه ملک چون این بشنید عجب ماند و بترسید گفت خان و مان ما همه چندین ساله ببرد. که در این دو مثال نخست رنج و خان و مان را اضافه کرده و صفت را پس از اضافه آورده اند و تفاوت آن با مثالهای اول آن است که در گفته ٔ فردوسی و عبارت اسکندرنامه صفت مضاف الیه واقع نشده و در شعر فردوسی و سعدی صفت مضاف الیه واقع گردیده است. یاء وحدت یا در آخر صفت درآید چنانکه گوئیم: مرد فاضلی است، طبع لطیفی دارد. و اکنون این طریقه در زبان فارسی معمول است یا در آخر موصوف مذکور افتد چون:
که آمد بر ما سپاهی گران
همه رزمجویان و گندآوران.
فردوسی.
در آثار پیشینیان این روش متداولتر است ولی الحاق یاء وحدت بصفت و موصوف نیز مستعمل بوده است مانند:
دید شخصی کاملی پرمایه ای
آفتابی در میان سایه ای.
مولوی.
هر گاه مقصود از صفت بیان جنس و نوع موصوف باشد بیشتر آن رابا یاء وحدت استعمال کنند و در اول آن لفظ «از این »آورند. چون:
سماع است این سخن در مرو و اندر تیم بزازان
هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی
که جلدی زیرکی را گفت من پالانئی دارم
از این تندی و رهواری چو باد و ابر نیسانی.
سنائی.
و نظیر آن است:
از این خفرقی موی کالیده ای
بدی، سرکه بر روی مالیده ای.
سعدی.
از این مه پاره ٔ عابدفریبی
ملایک صورتی طاوس زیبی.
سعدی.
و گاهی صفت را بدون کلمه ٔ «از این » یا خالی از یاء وحدت استعمال نموده اند:
بیامد پس آن بیدرفش سترگ
پلیدی سگی جادوئی پیرگرگ.
دقیقی.
ندیم شه شرق شیخ العمید
مبارک لقائی نکومنظری.
منوچهری.
و در این دو مورد موصوف معرفه است و قسم دوم چون:
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی.
منوچهری.
که یاء وحدت در آخر صفت ذکر نشده است هرگاه مقصود تعدادو شمردن اوصاف باشد آنها را بهم عطف نمی کنند در این عبارت: دستور گفت شنیدم که وقتی مردی بود جوانمردپیشه، مهمان پذیر، عنانگیر، کیسه پرداز، غریب نوار. (مرزبان نامه).
و مانند این بیت:
بزد بر باره ٔ برگستوان دار
خدنگی راست رو برگستوان در.
و نظیر این در نظم و نثر بسیار است در موقعی که صفات منادی باشند غالباً آنها را بهم عطف ننموده اند:
دریغا گوا شیردل رستما
فروزنده ٔ تخمه ٔ نیرما.
گوا شیرگیرا یلا مهترا
دلاور جهانگیرگندآورا.
فردوسی.
و ظاهراً در موقع ندا و الحاق یاء وحدت به هریک از صفتها و موصوف مقصود شمردن و تعداد اوصاف باشد. و غالباً موصوف ذکر نمیشود. چون موصوف با یاء وحدت باشد پیشینیان غالباً میانه ٔ آن صفت فاصله می آورده اند. مانند:
فریدون ز کاری که کرد ایزدی
نخست این جهان را بشست از بدی.
فردوسی.
بدو گفت شاخی گزین راست تر
سرش برترین و تنش کاست تر
خدنگی برآورد پیکان چو آب
نهاده بر او چار پَرِّ عقاب.
فردوسی (شاهنامه چ مسکو ج 4 ص 298).
فلک گردان شیریست رباینده
که همی هر شب زی مابشکار آید.
ناصرخسرو.
آبیست جهان تیره و بس ژرف بدو در
زنهار که تیره نکنی جان مصفا.
ناصرخسرو.
و در تاریخ بیهقی آمده است: دیگر روز بادی سخت باشکوه.و واجب چنان کند که دوستی را از جمله دوستان برگزیند خردمندتر و ناصح تر و راجح تر. و نیز چون: او زنی داشت سخت بکارآمده و پارسا. ضمیر من از میانه ٔ ضمایر موصوف و مضاف واقع میشود چون:
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگرست
این گدا بین که چه شایسته ٔانعام افتاد.
حافظ.
در سایر ضمایر صفت در حکم توضیح و بمنزله ٔ بدل است چنانکه:
شما فریفتگان پیش او همی گفتید
هزار سال فزون باد عمر سلطان را.
ناصرخسرو.
لاجرم سوی تو آزاده جوان بار خدای
ننگرد جز به بزرگی و به چشم تعظیم.
فرخی.
(از دستور زبان فارسی پنج استاد).

صفت. [ص َ ف َ] (اِخ) هروی آرد: قریه ای است در جوف مصر نزدیک به لبیس که گویند گاوی را که بنی اسرائیل بذبح آن مأمور شدند بدانجا فروخته شد و در آن قبه ای است معروف به قبهالبقره که تا امروز باقی است. (معجم البلدان).

صفت. [ص ِ ف ِت ت] (ع ص) مرد توانا[ی] تن آور یا مرد با گوشت گرداندام یا مرد توانا[ی] درشت خلقت. (منتهی الارب). رجوع به صفتات و صفتان شود.


چای خوری

چای خوری. [خوَ / خ ُ] (حامص مرکب) خوردن چای. نوشیدن چای. چای آشامی. چای نوشی.


چای پزی

چای پزی. [پ َ] (حامص مرکب) قهوه چی گری. چای چی گری. چای دهی. چای فروشی.


چای فروش

چای فروش. [ف ُ] (نف مرکب) چای فروشنده. فروشنده ٔ چای. آنکه چای فروشی را پیشه و شغل خود سازد. معامله گر چای. || چای چی. چای پز. قهوه چی.

خواص گیاهان دارویی

چای

مقوی معده بوده، ضد تشنج، ضد اسپاسم عضلانی، تقویت کننده اعصاب و نرم کننده برونشها و مدر ونیز آرامبخش است. ضد اسهال است. محرک قلب واعصاب مغزی است. از جوشانده چای برای شستشوی زخم ها می توان استفاده کرد. وباعث باز نگاه داشتن عروق می گردد. از چای کم رنگ می توان به عنوان یک نوشابه برای بیماران قلبی و ریوی استفاده کرد.

فرهنگ فارسی هوشیار

صفت

در عربی بصورت (صفه) و در فارسی بصورت (صفت) نویسند چگونگی کسی گفتن و آن مشتق از وصف است، بیان حال، ستودن

معادل ابجد

صفت چای

584

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری