معنی صفت مار

حل جدول

صفت مار

هفت خط

فرهنگ فارسی هوشیار

صفت

در عربی بصورت (صفه) و در فارسی بصورت (صفت) نویسند چگونگی کسی گفتن و آن مشتق از وصف است، بیان حال، ستودن


مار

رونده گذرنده سریانی تازی گشته سرور (اسم) جانوریست از راسته خزندگان که دارای اندام خارجی (دست و پا) نیست و کمر بندهای اندام نیز از بین رفته دارای بدنی کشیده و طویل است. مار دارای اقسام مختلف است که برخی از آنها سمی و برخی بدون سمند، ظالم ستمکار. -4 موذی آزار رساننده: اگر کشتن مار برما واجب است باتفاق مردمان کشتن کافران برما واجب است بفرمان خداء تعالی پس کافر مارتر از مار است. . . یا مارآبی. گونه ای مار بدون زهر که در مجاورت رودخانهها و اماکن مرطوب میزید و بدون زهر است و از طعمه های کوچک موجود در آب (ماهیان وقورباغه ها) تغذیه میکند. قدش تا ‎2 ,‎ 1 متر میرسد. گونه ای از این دسته مارها در اطراف گردن دارای یک ردیف فلسهای روشن تری هستند که بشکل گردن بند بنظر میایند و بنام مار طوقی معروفند. یا مار بزرگ. ثعبان اژدها. یا مار بوآ. بوآ. یا مار پلاس. چلپاسه مارمولک. یا مار پلیسه. پلیسه. یا مار جعفری. گونه ای مار سمی خطرناک. توضیح با مراجعه بماخذی که در دست بود این گونه تشخیص داده نشد. یا مار حمیری. (اسم) ضحاک (که از قبیله حمیر بود) . یا مار خانگی. ماری که دایم در خانه کسی زیست کند: مار خانگی را نمی کشند. (مثل) یا مار در پیراهن. دشمنی که خویشاوند یا مقرب شخص باشد. یا مار دریایی زهری. گونه ای مار سمی خطرناک که دمش جهت سهولت عمل شنا تا حدی مسطح شده است و در نواحی گرم اقیانوس کبیر و اقیانوس هند میزید. یا مار دوزبان. منافق دورو. یا مار زر. (زرفام) . قلم. یا مار زنگی. گونه ای مار سمی خطرناک که در آمریکای شمالی و جنوبی میزید. وجه تسمیه این مار بدان جهت است که در ناحیه دم دارای 17 تا 20 فلس شاخی است که در موقع حرکت بیکدیگر خورده صدایی شبیه صدای جیرجیرک میدهد. یا مار شکم سوراخ. نای هفت بند که استادان نای مینواختند. یا مار شیبا. مار زودخزنده و چالاک، افعی سر دیوار او پر مار شیبا جهان از زخم آنها ناشکیبا. (ویس ورامین. فاب 1 ص 8- 197) یا مار ضحاک. هریک از مارانی که بردوش ضحاک رسته بودند. یا مار ضحاکی، زنجیری که بر پای مجرمان نهند. یا مار طوقی. یکی از گونه های مارآبی که در اطراف گردن یک ردیف فلسهای روشن تری شبیه گردن بند دارد این مار بدون سم است. یا مار عینکی. گونه ای مار سمی خطرناک از گروه ماران پروتروگلیف که در موقع خشم ناحیه گردن خود را پهن میکند و در این حال تصویر عینکی بر روی فلسهای ناحیه خلفی گردن حیوان مشاهده میشود. این گونه مار در هندوستان فراوان است و سالیانه در حدود 200000 تن تلفات میدهد کفچه مارهندی. یا مار گرزه. مارسیاه کفچه دار: تن او زانده و تیمار بی جان چو مار گرزه اندر آهنین غار. (مسعود سعد. ‎ 234) یا مار ماهی. گونه ای ماهی غضروفی از راسته سیکلوسترم ها که ظاهری شبیه به مار و دهانی گرد دارد و فاقد فلس است. زبانش شبیه به استوانه ای میباشد که در دهان رفت و آمد میکند. مارماهی غالبا انگل ماهیان دیگر میشود و بکمک دهانش ببدن آنها میچسبد و بوسیله زبان خود گوشت آنها را میمکد. گونه های مختلف این ماهی بین 40 سانتیمتر تایک مترطول دارند و اکثر گونه های آن در رودخانه ها میزیند حیه البحر. یامار مصری. نیزه مصری سنان مصری. یا مار نه سر. نه فلک. یا ماران. راسته ای از خزندگان که فاقد دست و پاهستند و کمربندهای مربوط باین اندامها نیز از بین رفته است و در نتیجه از بین رفتن اندامها تقسیم کاردر نقاط مختلف تیره پشت نیز از میان رفته و مهره ها باستثنای مهره اطلس همگی شبیه یکدیگرند. دنده ها در تمام طول بدن بجزدم وجود دارند و در حرکت حیوان عمل مهمی انجام میدهند. در ماران عظم قص هرگز وجود ندارد. یکی از مشخصات مارا ناتساع بسیاری است که دهان برای بلعیدن طعمه پیدا میکند. این صفت در ماران سمی بمنتهی درجه میرسد باین ترتیب میتوانند طعمه های بزرگتراز خود را نیز ببلعند زیرا از طرفی همه استخوانهای فک دارای حرکت میباشند و مفصلی میشوند و از طرف دیگر استخوان مربع که در حال استراحت بطور مورب قرار دارد درهنگام باز شدن دهان تقریبا عمودی میشود. و انگهی دو نیمه فک تحتانی با هم مفصل شده و ممکنست از هم باز شوند و چون جناق سینه نیز وجود ندارد طعمه های بزرگ باسانی میتوانند وارد معده گردند. دندانها در ماران بر روی دوآرواره قرار دارند و گاهی تمام حفره دهانی و استخوان کامی و حتی استخوان تیغه یی را میپوشانند در بین دندانهای آرواره بالا دندانهای سمی قرار دارند (درماران سمی) . زبان ماران دارای شکاف است و مری و معده مانند دهان نیز اتساع مییابند. شش ها بدون قرنیه میباشد و شش چپ بسیار کوچکتر است و گاهی اصلا وجود ندارد. چنین بنظر میاید که چشم ماران فاقد پلک است زیرا ماران دارای نگاه ثابتی هستند ولی در واقع در ماران پلک وجود دارد اما بشکل پرده شفاف نازکی است که در وسط قرنیه روی چشمها بهم چسبیده اند. ماران تقریباهمه از طعمه های زنده تغذیه میکنند. یا ترکیبات فعلی: مار بدست کسی (دیگری) گرفتن. کار دشواری بدیگری فرمودن که در آن برای او خطری تمام بود و برای کارفرما نفعی منظور باشد: چون یار ببوسه دادنم بار گرفت زلفش بگرفتم از من آزار گرفت. چون یاری من یار همی خوار گرفت زان خواست بدست من همی مار گرفت. (ابوالفرج رونی. ‎ 137) یا مار بدست دشمن کوفتن: سرمار بدست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد که اگر این غالب آمد مار کشتی و اگر آن از دشمن رستی. یا مار بدست گرفتن. کار دشوار کردن. یا مار و افعی شدن. سختی کشیدن و گرم و سرد روزگار چشیدن ودر نتیجه مجرب شدن. توضیح این ترکیب خالی از نوعی توهین نیست و کسی را که چنین توصیف کنند مراد نشان دادن بدجنسی و خبث طینت اوست. یا مثل مار بخود پیچیدن. از درد یاعصبانیت بخود پیچیدن: دیدم مشدی مثل مار بخودش می پیچید نفس نفس میزد. . .

فرهنگ عمید

صفت

(ادبی) در دستور زبان، کلمه‌ای که بیانگر حالت، چگونگی، مقدار، یا تعداد اسم است،
شاخصه، ویژگی، ممیزه،
٣. (صفت) مانند، ‌ مثل (در ترکیب با کلمۀ دیگر): گداصفت، سگ‌صفت،
(اسم مصدر) وصف خداوند با نام‌های مخصوص،
[عامیانه، مجاز] عاطفه، وفاداری،
[قدیمی] پیشه، ‌ شغل،
٧. [قدیمی] رفتار، منش، خلق‌وخوی،
٨. (اسم مصدر) [قدیمی] چگونگی، چونی،
٩. [قدیمی، مجاز] معنی، ‌واقع، باطن،
١٠. [قدیمی] نوع، قِسم،
١١. [قدیمی] شکل، ‌ گونه،
١٢. (اسم مصدر) [قدیمی] وصف کردن، بیانِ حال،
* صفت تفضیلی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که در آخر آن لفظ «تر» افزوده می‌شود و به برتری داشتن موصوف بر غیر در صفتی دلالت می‌کند، مانند بیناتر، داناتر، زیباتر، بیناترین، داناترین، زیباترین،
* صفت فاعلی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که بر کنندۀ کار دلالت می‌کند، مانند خواهنده، پرسان، پرهیزگار،
* صفت مشبهه: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که بر ثبوت و دوام فعل در فاعل دلالت می‌کند، مانند بینا، توانا، دانا، شکیبا،
* صفت ساده (مطلق): (ادبی) در دستور زبان، صفتی که صفات و حالات را بیان می‌کند، مانندِ گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه،
* صفت مفعولی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که دلالت بر مفعول بودن دارد و کار بر آن واقع می‌شود، مانند کشته، دیده،
* صفت نسبی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که کسی یا چیزی را به جایی یا چیزی نسبت می‌دهد، مانند تهرانی، طلایی،


مار

(زیست‌شناسی) خزنده‌ای با بدن دراز، باریک، و پوشیده از پولک و بدون دست‌وپا که انواع مختلف سمّی و غیرسمّی دارد،
(نجوم) از صورت‌های فلکی در نیمکرۀ شمالی،
* مار خوردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] رنج و سختی بردن، غصه خوردن: لعل روان ز جام زر نوش و غم فلک مخور / زاین فلک زمردین، بهر چه مار می‌خوری (سلمان ساوجی: لغت‌نامه: مار خوردن)،
* مار زنگی: (زیست‌شناسی) نوعی مار زهردار و زردرنگ که بیشتر در امریکای شمالی پیدا می‌شود. در انتهای دم او حلقه‌های شاخی وجود دارد که وقتی روی زمین می‌خزد مانند زنگوله صدا می‌کند،
* مار عینکی: (زیست‌شناسی) [قدیمی] = * مار کبرا
* مار کبرا: (زیست‌شناسی) نوعی مار زهردار و خطرناک که هنگام احساس خطر گلوی خود را پرباد می‌کند و نقش عینک در پشت گردن او پیدا می‌شود،
* مار صلیب: (زیست‌شناسی) [قدیمی] = * مار کبرا
* مار گرزه: (زیست‌شناسی) = گَرزه

لغت نامه دهخدا

صفت

صفت. [ص ِ ف َ] (ع مص) در عربی بصورت «صفه» و در فارسی «صفت » نویسند. چگونگی کسی گفتن و آن مشتق از وصف است. (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف). بیان کردن حال و علامت و نشان چیزی. (غیاث اللغات). بیان حال. (منتهی الارب). ستودن:
در صفتت گنگ فرومانده ایم
من عرف اﷲ فروخوانده ایم.
نظامی.
|| (اِ) نشان. (مهذب الاسماء). نشانه. چگونگی. چونی. علامت. ج، صفات: اگر بدین صفت نبودی آن درجه نیافتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396). استادان در صفت مجلس شراب و صفت شراب و تهنیت عید و مدح پادشاهان سخن بسیار گفته بودند. (تاریخ بیهقی ص 276). این یک صفت جهیز بود و دیگر چیزها بر آن قیاس باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 403).
قول و عمل هر دو صفتهای تست
وز صفت مردم یزدان جداست.
ناصرخسرو.
صفت کورتهای پارس، ولایت پارس پنج کورت است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 121).
گفتی که چه نامی از دلت پرس
کز من صفت منی نیابی.
خاقانی.
ای به صورت ندیم خاک شده
به صفت ساکن سماک شده.
خاقانی.
ای صفت زلف تو غارت ایمان ما
عشق جهان سوز توبر دل ما پادشا.
خاقانی.
صفتی است حسن او را که به وهم درنیاید
روشی است عشق او را که به گفت برنیاید.
خاقانی.
دلهای دوستان همین صفت دارد که به بسط عوارف و نشر صنایع و بذل رغائب بدست آید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 197). سی سر فیل حصن هیکل کوه صفت دریاگذار از آن کفار سلطان را بدست آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 273).
شب صفت پرده ٔ تنهائی است
شمع در او گوهر بینائی است.
نظامی.
پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست
بر بساط نرد عشق اول ندب جان باختن.
سعدی.
بس که در منظر تو حیرانم
صورتت را صفت نمی دانم.
سعدی.
هرکس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که از این به صفتی نیست.
سعدی.
دهقان پسری یافتند بدان صفت که حکماگفته بودند. (گلستان). || پیشه. شغل. صنعت. کار:
گازرکاری صفت آب شد
رنگرزی پیشه ٔ مهتاب شد.
نظامی.
امشب بصفت شمع شب افروزم من
می گریم و می خندم و میسوزم من.
عطار.
خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آب دهی.
جامی.
|| معنی. واقع. حقیقت.باطن:
در صورت اگر ز من نهانی
از راه صفت درون جانی.
نظامی.
|| شکل. رنگ. گونه:
هزاران صفت گل دمیده ز سنگ
ز صد برگ و دو روی و از هفت رنگ.
سعدی.
|| در ترکیب به اسم ملحق گرددو معنی مانند، همانند، بکردار... دهد:
- این صفت، این سان. بدین صفت، بدین سان. بدین وضع. بدین حال:
مخرام بدین صفت مبادا
کز چشم بدت رسد گزندی.
سعدی.
جلوه کنان می روی و باز نیائی
سرو ندیدم بدین صفت متمایل.
سعدی.
- پیمبرصفت:
توئی سایه ٔ لطف حق بر زمین
پیمبرصفت رحمه العالمین.
سعدی.
- دون صفت، پست. فرومایه: با لشکری از دون صفتان بی ایمان... در حرکت آمد. (حبیب السیر چ سنگی جزء 4 ج 3ص 323).
- سلطان صفت:
سلطان صفت همی رود و صدهزار دل
با اوچنانکه در پی سلطان رود سپاه.
سعدی.
- شمعصفت:
آرزو میکندم شمعصفت پیش وجودت
که سرا پای بسوزند من بی سر و پا را.
سعدی.
- شیرین صفت:
هرجا که مولهی چو فرهاد
شیرین صفتی برو گمارد.
سعدی.
- عیسی صفت:
در تن هر مرده دل عیسی صفت
از تلطف تازه جانی کرده ای.
مجدالدین عزیزی (از لباب الالباب).
-فریدون صفت:
این فریدون صفت به دانش و رای
وآن به کیخسروی رکیب گشای.
نظامی.
- کمان صفت:
چون قامتم کمان صفت از غم خمیده شد
چون تیر ناگهان ز کمانم بجست یار.
سعدی.
- نظامی صفت:
نظامی صفت با خرد خو گرفت
نظامی مگر کاین صفت زو گرفت.
نظامی.
- هارون صفت:
صبح هارون صفت چو بست کمر
مرغ نالید چون جلاجل زر.
نظامی.
- یوسف صفت:
یعقوب دلم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان.
خاقانی.
تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق
یوسف صفت از چهره برانداز نقابی.
سعدی.
|| در ترکیبهای زیر نیز به کار رفته است:
- بر صفت ِ، به سان ِ. به مانندِ:
بر سر آن جیفه گروهی نظار
بر صفت کرکس مردارخوار.
نظامی.
بر صفت شمع سرافکنده باش
روز فرومرده و شب زنده باش.
نظامی.
- بی صفت، بی نشان. بی علامت. بی پیرایه.
- || در تداول عامه، بی آبرو. بی شخصیت. پست.بی همه چیز و باصفت ضد آن است در همین تداول.
- در صفت آمدن، به وصف آمدن. قابل توصیف بودن:
چنانکه در نظری در صفت نمی آئی
منت چه وصف بگویم تو خود در آینه بین.
سعدی.
رجوع به صفه شود.
|| در دستور زبان فارسی، کلمه ای است که حالت و چگونگی چیزی یا کسی را برساند و اقسام آن از این قرار است: صفت فاعلی. صفت مفعولی. صفت تفضیلی. صفت نسبی.
صفت فاعلی: آن است که بر کننده ٔ کار یا دارنده ٔ معنی دلالت کند و علامت آن عبارت است از:
1- «نده » که در پایان فعل امر درآید مانند: پرسنده. خواهنده. شناسنده. بافنده. تابنده:
گر گران و گر شتابنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود.
2- «ان »: خواهان. پرسان. دمان. روان. دوان. پویان. 3- «الف » که آن نیزدر پایان فعل امر: شکیبا. زیبا. خوانا. گویا. بینا.پویا. جویا. 4- «ار» غالباً در آخر فعل ماضی آید: خریدار. خواستار. برخوردار. نام بردار. گرفتار. فروختار. 5- «گار» که بیشتر در آخر فعل امر و ماضی درآید: آموزگار. پرهیزگار. آفریدگار. آمرزگار. کردگار. پروردگار. 6- «کار» که غالباً به آخر اسم معنی ملحق شود:ستمکار. فراموشکار. مسامحه کار. 7- «گر» هم در آخر اسم معنی: پیروزگر. دادگر. بیدادگر. خنیاگر. رامشگر.
صفت فاعلی که به «نده » منتهی میشود غالباً در عمل و صفت غیرثابت استعمال میشود مثلاً: رونده یعنی کسی که عمل رفتن را انجام دهد. خواننده کسی که بخواندن چیزی مشغول است. ولی شعرا گاهی این نوع صفت را بجای نام افزار استعمال کرده اند:
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را.
فردوسی.
که بیننده بمعنی چشم استعمال شده یعنی عضوی که کار او دیدن است.
اگرشاه فرماید این بنده را
که بگشاید از بند گوینده را.
گوینده در این شعر بمعنی زبان است و در این صورت از معنی فاعل بیرون است. صفاتی که به «ان » منتهی میشود بیشتر معنی حال را میدهد: سوزان. نالان. روان. دوان. فروزان. گدازان. یعنی در حالت سوختن و نالیدن و رفتن و دویدن و افروختن و گداختن. صفاتی که به «الف » ختم میشود حالت ثابت را میرساند: دانا، که دانائی صفت ثابت است بدین جهت معنی دوام و همیشگی از آن فهمیده میشود. صفاتی که به کار و گار و گر ختم میشود مبالغه ٔ در کار را میرساندو عمل و شغل از آن فهمیده شود مثلاً: آموزگار، کسی که بسیار بیاموزد و کار او آموختن باشد. ستمکار و ستمگر شخصی است که ستم بسیار از او سر زند. تفاوت میانه «کار و گار» آن است که پساوند «گار» همیشه پس از کلماتی استعمال میشود که از فعل مشتق شوند ولی «کار»، غالب پس از اسم معنی و غیرمشتق بکار میرود. «گر» در غیر اسم معنی شغل را میرساند مانندِ آهنگر که مقصود کسی است که شغل او ساختن آلات از آهن باشد و این جزو صفات فاعلی نیست.
ترکیب صفت فاعلی: صفت فاعلی چهار قسم ترکیب میشود:
1- حالت اضافی که صفت به مابعد خود اضافه شود:
فزاینده ٔ باد آوردگاه
فشاننده ٔ خون ز ابر سیاه.
فردوسی.
2- با تقدیم صفت و حذف کسره ٔ اضافه مانند:
جهاندار محمود گیرنده شهر
ز شادی به هر کس رساننده بهر.
فردوسی.
3- با تأخیر صفت بدون آنکه در آن تغییری رخ دهد:
منم گفت یزدان پرستنده شاه
مرا ایزد پاک داد این کلاه.
دقیقی.
4- با تأخیر صفت و حذف علامت صفت «نده »: سرفراز.گردن فراز، که سرفرازنده و گردن فرازنده بوده و این کار قیاسی است. هر گاه صفت فاعلی با مفعول یا یکی از قیود مانند بیش و کم و بسیار و پیش و پس و نظایر آن ترکیب شود، علامت صفت حذف میشود: کامجوی. بیشگوی. کم گوی. بسیاردان. پیشرو. پس رو. صفاتی که به الف و نون ختم میشود هرگاه مکرر شود ممکن است علامت صفت را از اول حذف نمایند: لرزلرزان. جنب جنبان:
سپه جنب جنبان شد و بازگشت
همی بود تا روز اندر گذشت.
دقیقی.
کمان را بزه کرد پس اشکبوس
تنی لرزلرزان و رخ سندروس.
فردوسی.
پرس پرسان. کش کشان:
پرس پرسان میکشیدش تا به صدر
گفت گنجی یافتم آخر به صبر.
گر نمودی عیب آن کار او ترا
کس نبردی کش کشان آن سو ترا.
مولوی.
صفت مفعولی: صفت مفعولی بر آنچه فعل بر او واقع شده باشد دلالت میکند: پوشیده. برده. یعنی آنچه پوشیدن و بردن بر او واقع شده و علامت آن «ه » ماقبل مفتوح است که در آخر فعل ماضی درآید چنانکه گوئیم: برده. خوانده. که بر آخر ماضی برد و خواند «ه » اضافه کرده ایم. ترکیبات صفت مفعولی از این قرار است:
1- آنکه صفت را مقدم داشته اضافه کنند، مانندِپرورده ٔ نعمت، آلوده ٔ منت:
آلوده ٔ منت کسان کم شو
تا یکشبه در وثاق تو نانست.
انوری.
2- با تقدیم صفت و حذف حرکت اضافه مانندِ آلوده نظر:
چشم آلوده نظر از رخ جانان دورست
بر رخ او نظر از آینه ٔ پاک انداز.
حافظ.
3- آنکه صفت را در آخر آورند و هیچ تغییری ندهند، مانندِ خواب آلوده، شراب آلوده:
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده.
حافظ.
4- مانند قسم دوم ولی با حذف علامت صفت، مانندِ خاک آلود، نعمت پرورد، دست پخت:
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
بعد از این باد به کوی تو رساند خبرم.
سعدی.
ای آنکه نداری خبری از هنر من
خواهی که بدانی که نیم نعمت پرورد.
همان روشنک را که دخت منست
بدان نازکی دست پخت منست.
نظامی.
5- با تأخیر صفت و حذف «ده » از پایان آن چنانکه بترکیب صفت فاعلی شبیه باشد مانندِ پناه پرور، دست پرور:
ای نظامی پناه پرورتو
به در کس مرانش از در تو.
همه را دید دست پرور ناز
دست از آئین جنگ داشته باز.
نظامی.
که پناه پرور و دست پرور که بمعنی پناه پرورده و دست پرورده استعمال شده است. نیم سوز وناشناس و روشناس که در زبان فارسی متداول است هم از این قبیل میباشد. هر گاه بخواهند صفت مفعولی را که تخفیف یافته جمع بندند آن را به حال اول برمیگردانند مثلاً: دست پروردگان. نام یافتگان. و اینکه خاقانی گوید:
فاقه پروردان چو پاکان حواری روزه دار...
نادر است و پیروی از آن روا نباشد. ولی در تخفیف صفت فاعلی برگردانیدن بحال اصلی لازم نیست چنانکه گوئیم: گردن کشان. سرفرازان. نامداران. کام جویان. وام خواهان.
صفت تفضیلی: صفت تفضیلی آن است که در آخر آن لفظ «تر» افزوده شود و مفاد آن ترجیح موصوف است بر شخص دیگر که در وجود صفت با او شریک و همتا است و آن تنها به آخر صفت و کلماتی که در معنی صفت باشد پیوسته شود مانندِ گوینده تر، شتابنده تر، فزاینده تر، گراینده تر، مردتر، برتر:
خرد ز آتش طبعی آتش تر است
که مر مردم خام را او پزد.
ناصرخسرو.
صفت تفضیلی به یکی از سه طریق استعمال شود:
1- با «از»: خرد از مال سودمندتر است. تدبیر اندک از لشکر بسیار مفیدتر است:
دوش خوابی دیده ام گو نیک دیدی نیک باد
خواب نه بل حالتی کان از کرامت برتر است.
انوری.
2- با «که »: دانش بهتر که مال. سیرت پسندیده تر که صورت.
3- با اضافه چنانکه گوئیم: تواناترِمردم کسی است که دانائی او فزونتر باشد. و این استعمال در زبان فارسی متداول بوده ولی اکنون کمتر معمول است. و هر گاه بخواهند صفت تفضیلی را اضافه کنند، «ین » در آخر آن می آورند مانند بزرگترین شعرای ایران فردوسی است. الفاظی از قبیل مه، به، که، بیش، بمعنی صفت تفضیلی استعمال میشوند و در آخر آن نیز «ین » درمی آورند مانند: مهین. بهین. کهین. هر گاه «ین » در آخر صفات تفضیلی درآید افاده ٔ معنی تخصیص کند مانندِ کمترین، فاضلترین. و در این حالت اگر صفت تفضیلی را اضافه کنند مابعد آن را جمع آورند مانندِ بزرگترین مردان و فاضلترین رجال امروز اوست. و بدون اضافه باید لفظ مفرد استعمال شود چنانکه: تواناترین مرد، بیناترین شاگرد.
صفت نسبی: صفت نسبی آن است که نسبت بچیزی یا محلی را برساند و آن عبارت است از:
1- «ی »: آسمانی. زمینی. آتشی. هوائی. خاکی. پارسی. اصفهانی. نیشابوری و نظایر آن. یاء نسبت همواره به مفرد پیوسته میشود و کلماتی از قبیل کاویانی، خسروانی، کیانی، پهلوانی، نادر است و بر آن قیاس نتوان کرد.
2- «ه » مخفی و غیرملفوظ: دوروزه. یکشبه. یکساله. صده. دهه. هزاره. و این «ها» غالباً در ترکیبات عددی استعمال شده است و نیز مانندِ نبرده:
بیارید گفتا سیاه مرا
نبرده قبا و کلاه مرا.
3- «ین » و این در آخر اسماء درآید: سفالین. جوین. گندمین. بلورین. گلین. و گاهی این ادات را با «ه » جمعکرده در آخر کلمه آورند: بلورینه. زرینه. سیمینه. پشمینه.
4- «گان »: گروگان. پدرگان.
صفات ترکیبی: صفاتی را که از ترکیب دو اسم یا اسم و اداتی بحصول آید مرکب یا صفت ترکیبی خوانند و اقسام آن به قرار ذیل است:
1- ترکیب تشبیهی که از بهم پیوستن «مشبه ٌبه » به «مشبه » یا مانندِ «مشبه ٌبه » به «وجه شبه » حاصل شود مانندِ سروقد. مشک موی. که معنی آن چنین است: کسی که قد او چون سرو است و موی او چون مشک. مانندِ گلرنگ و مشکبوی که معنی آن چنین است: مانند گل از حیث رنگ و چون مشک ازجهت بوی و در این هر دو قسم باید مشبه ٌبه مقدم باشد.
2- ترکیب دو اسم بدون ادات: جفاپیشه. هنرپیشه. 3- ترکیب دو اسم به اضافه ٔ ادات مانند نیزه بدست:
سپهدار سهراب نیزه بدست
یکی باره ٔ تیزتک برنشست.
فردوسی.
داغ بر ران. مانند این بیت:
لگام فلک گیر تا زیر رانت
کبود استری داغ بر ران نماید.
خاقانی.
4- ترکیب اسم با ادات و آن را اقسام بسیار است از این قرار: 1- از ترکیب «ب » با اسم: بنام. بخرد. بآیین. بنفرین:
شغاد آن بنفرین شوریده بخت
فردوسی.
این قسم در نظم قدیم متداول است و اکنون جز در چند کلمه معمول نیست. 2-ترکیب «با» و اسم: بانام. باعقل. باورع. باشعور. بااحساس. باغیرت. 3- ترکیب «هم » و اسم که اشتراک را میرساند: همراه. همراهی. همنشین. همنشست. همکار. همقدم. همدل. 4- از ترکیب «نا» و «نه » با اسم: ناکام. ناچار. نامرد. نه مرد:
گر ازتو عاجزم این حال را چگونه کنم
به پیش خصمان مردم بپیش عشق نه مرد.
سنائی.
5- ترکیب «بی » و اسم:بی خرد. بی هوش. بی شعور. بی دانش. بی کار. بی نام. بی نشان. بی خانمان. فرق میان «بی » و «نا» آن است که «بی » پیوسته بر سر اسم درآید و بدان معنی وصفی دهد ولی «نا» هم با اسم و هم بصفت پیوسته گردد و استعمال آن با صفت بیشتر است. هر گاه ترکیب از «بی » و اسم در غیر معنی وصفی بکار رود پس از آن «از» بیفزایند:
بی از آن کاید از او هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستم دهر زمیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
این ادوات پنج گانه در آغاز اسم درآید و آن را پیشاوند میتوان گفت. 6- ترکیب «مند» با اسم: هنرمند. خردمند. زیانمند. ثروتمند. ادراکمند:
با وکیل قاضی ادراکمند
اهل زندان در شکایت آمدند.
در شش کلمه این ادات بشکل «اومند» استعمال شده است: تنومند. برومند. دانشومند. حاجتومند. نیازومند. گمانومند. 7- ترکیب «ور» با اسم: هنرور. دانشور. سرور. دادور. جانور. نامور. بارور و گاه ماقبل «و» مضموم و «و»ساکن شود: گنجور. رنجور. مزدور. دستور. آزور:
خاک خور ای طبیعت آزور.
و این عمل قیاسی نیست.
8- ترکیب اسم با «ناک » که بیشتر افاده ٔ معنی علت و آفت کند: نمناک. شوخناک. ریمناک. سنگناک. خوابناک. دردناک. سهمناک و کلمه ٔ «طربناک » نادر است و قیاس را نشاید. این ادوات سه گانه به آخر اسم پیوندد و آن را «پساوند» توان خواند. و در زبان پارسی «پساوند» و «پیشاوند»بسیار است و هر یک معنی مخصوصی و موارد خاص دارد.
تبصره 1- هرگاه کلمه دارای معنی وصفی باشد و در زبان پارسی کنونی برای آن اشتقاق یا ترکیبی در تصور نیاید آن را «صفت سماعی » خوانند: گران. سبک. نیک. بد. زشت. خوب. تنگ. فراخ. بلند. کوتاه. 2- کلماتی که بر رنگ دلالت کند بیشتر صفت سماعی است: سپید. سیاه. سرخ. زرد. بنفش. سبز. کبود. و گاه قیاسی: نیلی. آبی.سرمه ای. 3- صفات سماعی هنگام ترکیب مقدم باشد: گران سنگ. سبک مغز. کوتاه قد. بلندبالا. زردروی. سیاه چشم. و این قسم در استعمال بیشتر است. و گاه مؤخر باشد: چشم سپید. بالابلند. رخ زرد و این نوع کمتر باشد.
طرز استعمال صفت: صفت پیش از موصوف و بعد از آن نیز می آید چون:
باغ دیبارخ پرندسلب
لعبگر گشت و لعبهاش عجب
نیلگون پرده برکشید هوا
باغ بنوشت مفرش دیبا.
فرخی.
و هرگاه موصوف مقدم باشد بشکل اضافه استعمال میشود و کسره ٔ اضافه بر حرف موصوف وارد میگردد:
ایا شاه محمود کشورگشای
ز کس گر نترسی بترس از خدای.
فردوسی.
که «محمود» دارای کسره ٔ اضافه است. هرگاه موصوف به «و» یا «آ» ختم شود در آخر آن «ی » افزوده میشود مانند: خدای بزرگ. بالای بلند. قبای دراز. شبهای تار. و وقتی که به «ها» مخفی تمام شود «یا» ملینه افزوده شود چون:
به سخا مرده ٔ صدساله همی زنده کند
این سخا معجز عیسی است همانا نه سخاست.
صفتهای مرکب غالباً بواسطه ٔ یکی از اجزای خود بموصوف مرتبط میشود و بنابراین از صفت و موصوف تشکیل مییابد چنانکه گوئی: مرد روشندل، که روشنی صفت دل است و مجموع روشندل، صفت مرد. مطابقه ٔ صفت با موصوف روا نیست و چون موصوف جمع باشد صفت را مفرد آورند و همین روش میانه ٔ نویسندگان و شاعران معمول بود و هم اکنون متداول است و برخلاف این نیز مواردی در سخن بزرگان دیده می شود که صفت را با موصوف مطابق آورده اند مانند:
شدند آن جوانان آزادگان
به دست کسی ناسزا رایگان.
فردوسی.
نشستند زاغان به بالینشان
چنو دایگان سیه معجران.
منوچهری.
و در تاریخ بیهقی آمده است: اکنون امیران ولایت گیران آمدند. و این مواضع پیروی را نشاید. هرگاه صفت و موصوف هر دو جمع عربی باشد گاه موصوف را بر صفت مقدم داشته و اضافه کرده اند مانند قدمای ملوک و عظمای سلاطین. بجای ملوک قدما، سلاطین عظما: شنیدم که شاه اردشیر که بر قدما و ملوک و عظمای سلاطین به خصائص عدل و احسان متقدم بود. (مرزبان نامه). وقتی که موصوف مؤنث و عربی باشد صفت آن را مذکر باید آورد و فصیحان دیرین همین روش را معمول داشته اند و مؤنث آوردن صفت که رسم متأخران است ناپسندیده و برخلاف روش فصحا است. هرگاه موصوفی دارای چند صفت باشد آن را به یکی از سه طریق استعمال کنند:الف - موصوف را مقدم دارند و صفات را بیکدیگر اضافه کنند چون:
خداوند بخشنده ٔ دستگیر
کریم خطابخش پوزش پذیر.
سعدی.
در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد و مفتی پیاله نوش.
حافظ.
ب - آنکه صفات را بهم عطف نمایند:
یکی پهلوانیست گردو دلیر
به تن زنده پیل و به دل نره شیر.
فردوسی.
باده ای باید تلخ و خوش و رنگین و روان.
فرخی.
مرد نیکواعتقاد نیکوطریقت و خدای ترس را وزیری داد. (سیاست نامه).
ج - آنکه بعضی از صفات را پیش از موصوف و بعضی را پس از آن آورند در صورتی که در آخر موصوف «یاء» وحدت نباشد اضافه کنند:
وزین ناسگالیده بدخواه نو
دلم گشت باریک چون ماه نو.
فردوسی.
و هم بدین روش است:
فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است
پاکیزه خرد نیست نه این گوهر گویا.
ناصرخسرو.
و هرگاه صفت و موصوف متعدد باشد ممکن است آن را بیکی از چند طریق استعمال نمود:
الف - آنکه هر صفتی با موصوف خود ذکر شود:
بجان و سر شاه سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
ب - موصوفها مقدم و صفتها مؤخر باشند و در این صورت یا هر دو صفت به هر دو موصوف ممکن است راجع شود یا آنکه هر صفتی به یکی از موصوفها تعلق گیرد. مثال قسم اوّل:
دریای سخنها سخن خوب خدایست
پرگوهر و پر لؤلؤ ارزنده و زیبا.
که ارزنده و زیبا ممکن است صفت هر یک از گوهر و لؤلؤ باشد ورواست که ارزنده صفت گوهر و زیبا صفت لؤلؤ فرض شود و بر این فرض حذفی لازم نیست. ولی بفرض اول باید گفت که صفتها از اول بقرینه ٔ دوم حذف شده است. مثال قسم دوم:
بجائیم همواره تازان براه
بدین دو نوندسپید و سیاه.
فردوسی.
که مقصود از دو نوند سپید و سیاه روز و شب است و روا نباشد که سپید و سیاه صفت هر یک ازدو نوند واقع گردد. و نیز ممکن است یک صفت دارای دوموصوف باشد مانند:
آتش و باد مجسم دیده ای کز گرد و خوی
کوه البرز از سم و قلزم زران افشانده اند.
خاقانی.
در موقعی که موصوف را بخواهند اضافه کنند صفت را می آورند و پس از آن عمل اضافه را انجام میدهند و این مطرد و در نظم و نثر متداول است:
با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا.
ناصرخسرو.
ولی در بعضی مواقع اضافه را بر وصف مقدم داشته اند چون:
خون سپید بادم بر دو رخان زردم
آری سپید باشد خون دل مصعد.
که نخست خون را به دل اضافه کرده و صفت را پس از آن آورده است و چون خون دل یک کلمه است میتوان «مصعد» را صفت مجموع فرض کرد.
پسران وزیر ناقص عقل
به گدائی به روستا رفتند.
سعدی.
که ناقص عقل صفت پسران است و پس از اضافه آمده است.
شد آن رنج من هفت ساله به باد
ودیگر که عیب آورم بر نژاد.
فردوسی.
و در اسکندرنامه ٔ قدیم از مؤلفات قرن پنجم یا ششم نظیرگفته ٔ فردوسی را می بینیم: شه ملک چون این بشنید عجب ماند و بترسید گفت خان و مان ما همه چندین ساله ببرد. که در این دو مثال نخست رنج و خان و مان را اضافه کرده و صفت را پس از اضافه آورده اند و تفاوت آن با مثالهای اول آن است که در گفته ٔ فردوسی و عبارت اسکندرنامه صفت مضاف الیه واقع نشده و در شعر فردوسی و سعدی صفت مضاف الیه واقع گردیده است. یاء وحدت یا در آخر صفت درآید چنانکه گوئیم: مرد فاضلی است، طبع لطیفی دارد. و اکنون این طریقه در زبان فارسی معمول است یا در آخر موصوف مذکور افتد چون:
که آمد بر ما سپاهی گران
همه رزمجویان و گندآوران.
فردوسی.
در آثار پیشینیان این روش متداولتر است ولی الحاق یاء وحدت بصفت و موصوف نیز مستعمل بوده است مانند:
دید شخصی کاملی پرمایه ای
آفتابی در میان سایه ای.
مولوی.
هر گاه مقصود از صفت بیان جنس و نوع موصوف باشد بیشتر آن رابا یاء وحدت استعمال کنند و در اول آن لفظ «از این »آورند. چون:
سماع است این سخن در مرو و اندر تیم بزازان
هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی
که جلدی زیرکی را گفت من پالانئی دارم
از این تندی و رهواری چو باد و ابر نیسانی.
سنائی.
و نظیر آن است:
از این خفرقی موی کالیده ای
بدی، سرکه بر روی مالیده ای.
سعدی.
از این مه پاره ٔ عابدفریبی
ملایک صورتی طاوس زیبی.
سعدی.
و گاهی صفت را بدون کلمه ٔ «از این » یا خالی از یاء وحدت استعمال نموده اند:
بیامد پس آن بیدرفش سترگ
پلیدی سگی جادوئی پیرگرگ.
دقیقی.
ندیم شه شرق شیخ العمید
مبارک لقائی نکومنظری.
منوچهری.
و در این دو مورد موصوف معرفه است و قسم دوم چون:
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی.
منوچهری.
که یاء وحدت در آخر صفت ذکر نشده است هرگاه مقصود تعدادو شمردن اوصاف باشد آنها را بهم عطف نمی کنند در این عبارت: دستور گفت شنیدم که وقتی مردی بود جوانمردپیشه، مهمان پذیر، عنانگیر، کیسه پرداز، غریب نوار. (مرزبان نامه).
و مانند این بیت:
بزد بر باره ٔ برگستوان دار
خدنگی راست رو برگستوان در.
و نظیر این در نظم و نثر بسیار است در موقعی که صفات منادی باشند غالباً آنها را بهم عطف ننموده اند:
دریغا گوا شیردل رستما
فروزنده ٔ تخمه ٔ نیرما.
گوا شیرگیرا یلا مهترا
دلاور جهانگیرگندآورا.
فردوسی.
و ظاهراً در موقع ندا و الحاق یاء وحدت به هریک از صفتها و موصوف مقصود شمردن و تعداد اوصاف باشد. و غالباً موصوف ذکر نمیشود. چون موصوف با یاء وحدت باشد پیشینیان غالباً میانه ٔ آن صفت فاصله می آورده اند. مانند:
فریدون ز کاری که کرد ایزدی
نخست این جهان را بشست از بدی.
فردوسی.
بدو گفت شاخی گزین راست تر
سرش برترین و تنش کاست تر
خدنگی برآورد پیکان چو آب
نهاده بر او چار پَرِّ عقاب.
فردوسی (شاهنامه چ مسکو ج 4 ص 298).
فلک گردان شیریست رباینده
که همی هر شب زی مابشکار آید.
ناصرخسرو.
آبیست جهان تیره و بس ژرف بدو در
زنهار که تیره نکنی جان مصفا.
ناصرخسرو.
و در تاریخ بیهقی آمده است: دیگر روز بادی سخت باشکوه.و واجب چنان کند که دوستی را از جمله دوستان برگزیند خردمندتر و ناصح تر و راجح تر. و نیز چون: او زنی داشت سخت بکارآمده و پارسا. ضمیر من از میانه ٔ ضمایر موصوف و مضاف واقع میشود چون:
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگرست
این گدا بین که چه شایسته ٔانعام افتاد.
حافظ.
در سایر ضمایر صفت در حکم توضیح و بمنزله ٔ بدل است چنانکه:
شما فریفتگان پیش او همی گفتید
هزار سال فزون باد عمر سلطان را.
ناصرخسرو.
لاجرم سوی تو آزاده جوان بار خدای
ننگرد جز به بزرگی و به چشم تعظیم.
فرخی.
(از دستور زبان فارسی پنج استاد).

صفت. [ص َ ف َ] (اِخ) هروی آرد: قریه ای است در جوف مصر نزدیک به لبیس که گویند گاوی را که بنی اسرائیل بذبح آن مأمور شدند بدانجا فروخته شد و در آن قبه ای است معروف به قبهالبقره که تا امروز باقی است. (معجم البلدان).

صفت. [ص ِ ف ِت ت] (ع ص) مرد توانا[ی] تن آور یا مرد با گوشت گرداندام یا مرد توانا[ی] درشت خلقت. (منتهی الارب). رجوع به صفتات و صفتان شود.


مار

مار. (اِ) معروف است که به زبان عربی حیه گویند. (برهان). حیه. (ترجمان القرآن). حیوانی دراز و خزنده و بی دست و پای که به تازی حیه گویند. ج، ماران. (ناظم الاطباء). پهلوی «مار»، سانسکریت، «ماره »، این کلمه ٔ سانسکریت بمعنی میراننده و کشنده است، بنابراین با کلمه ٔ اوستائی «مئریا» بمعنی زیانکار و تباه کننده یکی است، از مصدر «مر» اوستائی و پارسی باستان بمعنی مردن... کردی، «مار». جانوری از خزندگان دارای بدنی دراز و قابل انعطاف، بدون دست و پا بیشتر آنها مولد زهرهای کشنده اند و تعداد دنده های آنها بسیار است ولی جناق ندارند. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). جانوری است از راسته ٔ خزندگان که دارای اندام خارجی (دست و پا) نیست بدنی کشیده و طویل دارد. مار دارای اقسام مختلف است که بعضی از آنها سمی و برخی بدون سم هستند. و تاکنون در حدود 2000 نوع مار کشف شده که بیشتر سمی و در نواحی گرم بسر می برند. (از لاروس). عِسوَدّ. عامر. عامره. عَمَج. عُمﱡج. عومج. عَوهُج. غول. غِطرَب. ابنه الجبل. عِرزِم. عِربِد. عثمان.عَثاء. طَل ّ. طوط. رَقاش. هاب. لاهه. (منتهی الارب). ایم. حنش. اخزم. اشجع. (نصاب). راسته ای از خزندگان که فاقد دست و پا هستند و کمربندهای مربوط به این اندامها نیز از بین رفته است و در نتیجه ٔ از بین رفتن اندامها، تقسیم کار در نقاط مختلف تیره ٔ پشت نیز از میان رفته و مهره ها به استثنای مهره ٔ اطلس همگی شبیه یکدیگرند. دنده ها در تمام طول بدن بجز دم وجود دارندو در حرکت حیوان عمل مهمی انجام میدهند. در ماران عظم قص هرگز وجود ندارد. یکی از مشخصات ماران اتساع بسیاری است که دهان برای بلعیدن طعمه پیدا می کند. این صفت در ماران سمی به منتهی درجه می رسد، به این ترتیب می توانند طعمه های بزرگتر از خود را نیز ببلعند زیرا از طرفی همه ٔ استخوانهای فک دارای حرکت می باشند و مفصلی می شوند و از طرف دیگر استخوان مربع که در حال استراحت بطور مورب قرار دارد در هنگام باز شدن دهان تقریباً عمودی می شود وانگهی دو نیمه ٔ فک تحتانی باهم مفصل شده ممکنست از هم باز شوند و چون جناغ سینه نیز وجود ندارد طعمه های بزرگ به آسانی می توانند وارده معده گردند. دندانها در ماران بر روی دو آرواره قراردارند و گاهی تمام حفره ٔ دهانی و استخوان کامی و حتی استخوان تیغه ای را می پوشانند. در بین دندانهای آرواره ٔ بالا در ماران سمی دندانهای سمی قرار دارند. زبان ماران دارای شکاف است و مری و معده مانند دهان نیزاتساع می یابند. شش ها بدون قرینه می باشند و شش چپ بسیار کوچکتر است و گاهی اصلاً وجود ندارد. چنین بنظر می رسد که چشم ماران فاقد پلک است زیرا ماران دارای نگاه ثابتی هستند ولی در واقع در ماران پلک وجود دارد اما بشکل پرده ٔ شفاف نازکی است که وسط قرنیه روی چشمها بهم چسبیده اند. ماران تقریباً همه از طعمه های زنده تغذیه می کنند. (از فرهنگ فارسی معین):
مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
بوشکور.
سفله روی مار داردبی خلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری.
بوشکور.
چیست از گفتار خوش بهتر، که او
مار را آرد برون از آشیان.
خفاف.
از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد
گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه.
لبیبی.
گرشاه ما نکشت ورا، بود ازین قبل
کز عار و ننگ هیچ امیری نکشته مار.
منوچهری.
مار تا پنهان باشد نتوان کشت او را
نتوان کشت عد و تا آشکارا نشود.
منوچهری.
مار بود دشمن و بکندن دندانش
زو شو ایمن اگرت باید دندان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
مخالفان توموران بدند و مار شدند
برآر از سر موران مار گشته دمار.
مسعود رازی.
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار.
مسعود رازی.
نباشد مار را بچه بجز مار
نیارد شاخ بد جز تخم بدبار.
(ویس و رامین).
مرد را چون نبود جز که جفا پیشه
مارش انگار نه مردم سوی ما مارش.
ناصرخسرو (دیوان ص 128).
مار جهان را چو دید مرد بدل
دست کجا در دهان مار کند.
ناصرخسرو.
زین اشتر بی باک و مهارش به حذر باش
زیرا که شتر مست و بر او مار مهار است.
ناصرخسرو.
مار خفته است این جهان زو بگذر و با او مشور
تا نیازارد ترا این مار چون بیدار نیست.
ناصرخسرو.
سپس یار بد نماز مکن
که بخفته است مار در محراب.
ناصرخسرو.
ز رنج لرزان چون برگ یافته آسیب
به درد پیچان چون مار کوفته دنبال.
مسعودسعد.
گر بنگرد پلنگ بزین پلنگ او
هر سال پوست بفکند از تن بسان مار.
ازرقی.
در این میان بهتر نگریست هر دو پای خود را بر سر چهار مار دید. (کلیله و دمنه).
خلقی بیفکنند چو مار از نهیب پوست
قومی برآورند چون مور از نشاط پر.
عبدالواسعجبلی.
تا به پایش ستاره خار سپرد
تا به دستش زمانه مار گرفت.
انوری (دیوان چ نفیسی ص 64).
زبان مار من یعنی سر کلک
کزو شد مهره ٔ حکمت معین.
خاقانی.
بر دو پایم فلک چو آهن را
حلقه ها چون دهان مار کند.
خاقانی.
زان زلف اژدهاوش نیشی زده چو کژدم
هرگز که دیدکژدم بر شکل مار کرده.
خاقانی.
آن نه یارانند مارانند پس بیگانه به
کافت یاران چو باشد آشنا بدتر بود.
خاقانی.
اگر خود مار ضحاکی زند نیش
چو در خیل فریدونی میندیش.
نظامی.
مار بد زخم ار زند بر جان زند
یار بد بر جان وبر ایمان زند.
مولوی.
حق ذات پاک اﷲ الصمد
که بود به مار بداز یار بد.
مولوی.
سرمار بدست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشدکه اگر این غالب آمد مار بکشتی و اگر آن، از دشمن برستی. (گلستان).
مار را نسبت گنه باشد به طاووس ارم
خار را شبهت خطا باشد به گلزار جنان.
قاآنی.
ز مار خسته ٔ گیسوی دلبران ترسد
چنانکه مار گزیده ز ریسمان ترسد.
غنی.
مار است حرص دنیا دنبال آن مرو
دانی که چیست عاقبت حرص مارگیر
چون روزگار کس ندهد پند آدمی
خواهی که پندگیری از روزگار گیر.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- از دهن مار بیرون آمده، کنایه از چیزیست که کمال راست باشد که هیچ کجی در اونباشد. (غیاث).
- || و در شرحی بمعنی چیزی که کمال لطیف و نفیس باشد. باصفا و روشنی. (غیاث).
- چون مار بر خود پیچیدن، از درد یا عصبانیت بر خود پیچیدن: یقین دانست که دولت ایشان منقطع خواهد گشت و چون در زمان وزارت او انقطاع می یافت چون مار برخود می پیچید. (جامعالتواریخ رشیدی).
ز ننگ اینکه کمانت نمود پشت به خصم
خم کمند تو بر خود چو مار می پیچد.
قاآنی.
- سرکوفته مار،مار سرکوفته. مار که سرش کوفته باشند. مار که ضربتی بر سر او زده باشند تا بمیرد:
از یادتو غافل نتوان کرد بهیچم
سرکوفته مارم نتوانم که نپیچم.
سعدی.
- || مجروح. جراحت دیده. آسیب دیده.
- گزیده ٔ مار، که مار او را گزیده باشد. مار گزیده:
من آزموده ام این رنج و دیده ام سختی
ز ریسمان متنفر شود گزیده ٔ مار.
سعدی.
- مار آبی، گونه ای مار بدون زهر است که در مجاورت رودخانه ها و اماکن مرطوب می زید و از طعمه های کوچک موجود در آب مانند ماهیان و قورباغه ها تغذیه می کند. قدش تا 1/2 متر می رسد. گونه ای ازین دسته مارها در اطراف گردن دارای یک ردیف فلسهای روشنتر هستند که بشکل گردنبند بنظر می آیدو بنام مار طوقی معروفند. (فرهنگ فارسی معین).
- مار افعی، قسمی از مار که افعی نیز گویند. (ناظم الاطباء).
- مار بزرگ، ثعبان. (ترجمان القرآن).
- مار بوا، رجوع به «بوا» در همین لغت نامه شود.
- مار به دست دشمن کوفتن، دشمن را برای سلامت خود بخطر افکندن. خطر را متوجه دشمن ساختن.
- مار به دست دیگری گرفتن، دیگری را کار دشوار فرمودن. (ناظم الاطباء). کار دشوار به کسی فرمودن که در آن خطر تمام بود بلکه شهرت کار خود هم در آن منظور داشتن. (آنندراج):
چون یاری من یار همی خوارگرفت
زان خواست به دست من همی مار گرفت.
ابوالفرج رونی.
ای دل به عزیزی که مرا خوار مگیر
مزدور تو نیستم ز من کار مگیر
تا کی به نیابتت چشم زهر طلب
زنهار به دست دیگری مار مگیر.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
نمیداند چه خونها خورده ام در طره آرائی
به دست دیگری افسونگر من مار می گیرد.
سلطان علی رهی (ایضاً).
- مار به دست گرفتن، کنایه از کار دشوار کردن باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- مار بیوراسب، مارضحاک. مارزننده. مار مغزخوار:
تیر چون مار بیوراسب شده
زو سوار اوفتاده، اسب شده.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 127).
- مار جعفری، قسمی مار (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گونه ای مار سمی خطرناک. توضیح آنکه با مراجعه به مآخذی که در دست بود این گونه تشخیص داده نشد. (فرهنگ فارسی معین).
- مار جهنده، ماری است باریک و کوتاه و بر درخت شود و هرکرا بیند خویشتن بدو اندازد. و نوعی دیگر است می گویند هم سوی پیش بجهد و هم به پس بازجهد و سر و دنب و میان او هموار و یکسان است و خواجه ابوعلی سینا رحمه اﷲ می گوید من این نوع نخستین، به نواحی دهستان دیده ام لون اومیل به سرخی دارد و بد ماری است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مار حمیری، مار منسوب به حمیر. و رجوع به حمیر شود.
- || کنایه از ضحاک است زیرا که ضحاک از قبیله حمیر بود. (از غیاث) (آنندراج).
- مار خوردن، رنج و سختی بردن و غم و اندوه خوردن:
لعل روان ز جام زر، نوش و غم جهان مخور
زین فلک مزوری، بهرچه مار می خوری.
سلمان ساوجی.
- مار خوردن و افعی شدن، سختی کشیدن و گرم و سرد روزگار چشیدن و سیلی زمانه خوردن و در نتیجه مجرب و آبدیده وزرنگ و بیدار شدن. و البته این ترکیب از نوعی توهین خالی نیست و کسی را که چنین توصیف کنند مرادشان نشان دادن بدجنسی و خبث طینت وی نیز هست. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده).
- مار خوش خط و خال، ماری که اندامش را نقشهای خوش و رنگین فرا گرفته باشد.
- || شخص با ظاهری آراسته و باطنی خبیث. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنایه از کسانی است که ظاهری فریبنده و باطنی رنج آور و خوئی آزار دهنده دارند.
- ماردانی، جای تاریک و تنگ و مرطوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مار در آستین داشتن، خصم در خانه پروردن:
چو در خانه ترا دشمن بود یار
چنان باشد که داری بآستین مار.
(ویس و رامین).
- مار در پیراهن، کنایه از دشمن نزدیک باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ماردر آستین داشتن شود.
- مار در پیراهن داشتن، دشمن نزدیک داشتن. (از ناظم الاطباء).
- مار دریائی زهری، گونه ای مار سمی خطرناک است که دمش جهت سهولت عمل شنا تا حدی مسطح شده و در نواحی گرم اقیانوس کبیر و اقیانوس هند می زید. (فرهنگ فارسی معین).
- مار دم کنده، مار دم گسسته و کنایه از دشمن کینه جو است: و علی تکین دشمن است به حقیقت و مار دم کنده که برادرش را طغاخان از بلاساغون به حشمت امیر ماضی برانداخته است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 91).
- مار دم گسسته، مار دم کنده:
مار را چون دم گسستی سربباید کوفتن
کار مار دم گسسته نیست کار سرسری.
سلمان ساوجی.
- مار دوزبان، کنایه از مردم منافق و دو روی باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- مار زر (زرفام)، کنایه از قلم است. (فرهنگ فارسی معین).
- مار زنگوله دار، مار زنگی. رجوع به ترکیب بعد شود.
- مار زنگی، گونه ای مار سمی خطرناک که در آمریکای شمالی و جنوبی می زید. تسمیه ٔ این مار بدان جهت است که در ناحیه ٔ دم دارای 7 تا 20 فلس شاخی است که در موقع حرکت بیکدیگر خورده صدائی شبیه جیرجیرک می دهد. (فرهنگ فارسی معین).
- مار شکم سوراخ، کنایه از نای هفت بند است که استادان نای نوازند. (برهان) (آنندراج).
- مار شکن، مارشکنجی نوعی مار:
گشته روی بادیه چون خانه ٔ جوشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن.
منوچهری.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مار شکنج، مارشکنجی. مار سرخ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج): و اندر کوههای وی (اهواز) مارشکنج است. (حدود العالم).
زن نیک در خانه مار است و گنج
زن بد چو دیو است و مارشکنج.
سنائی.
زهی کهی و خهی چشمه ای که اندر وی
قرار گیرد مار شکنج و ماهی شیم.
سوزنی.
نیزه ٔ خونین او پیچنده چون مار شکنج
باره ٔ شبدیز او غرنده چون شیر ژیان.
عبدالواسع جبلی.
و رجوع به شکن و شکنج و شکنجی شود.
- مار شکنجی، نوعی مار. مار سرخ:
برآمد ز کوه ابر مازندران
چو مار شکنجی و ما ز اندر آن.
منوچهری.
رجوع به مار و دو ترکیب قبل و شکن و شکنج و شکنجی شود.
- مار شیبا، پهلوی «ماری شپاک » مار زود خزنده و چالاک. افعی (فرهنگ فارسی معین):
سر دیوار او پر مار شیبا
جهان از زخم آنها ناشکیبا.
(ویس و رامین).
کسی کش مار شیبا بر جگر زد
ورا کافور سازد بی طبرزد.
(ویس و رامین از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مار صلیب. رجوع به همین ترکیب ذیل «صلیب » شود.
- مارصورت، به هیئت مار:
تو مارصورتی و همیشه شکر خوری
خاقانی است طوطی و دایم جگر خورد.
خاقانی.
- مار ضحاک، هریک از مارانی که بردوش ضحاک رسته بودند. (فرهنگ فارسی معین).
- مار ضحاکی، زنجیر که بر پای مجرمان نهند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- مار طوقی، یکی از گونه های مار آبی که در اطراف گردن یک ردیف فلسهای روشن تری شبیه گردن بند دارد، این مار بدون سم است. (فرهنگ فارسی معین).
- مار عینکی، گونه ای مار سمی خطرناک که در موقع خشم ناحیه ٔ گردن خود را پهن می کند و در این حال تصویر عینکی بر روی فلسهای ناحیه ٔ خلفی گردن حیوان مشاهده می شود. این گونه مار در هندوستان فراوان است و سالیانه در حدود بیست هزارتن تلفات می دهد. کفچه مار هندی. (فرهنگ فارسی معین).
- مار کر، نوعی مار:
از تو و خشم تو بینادل هراسد بهر آنک
چون نبیند کی هراسد مور کور از مار کر.
سنایی.
همچو گنجشک از تن او برگرفتی مور کور
گیرد از منقار مادر مار کر لکلک بچه.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مار گرزه، مار سیاه کفچه دار. (غیاث) (آنندراج). افعی. (دستوراللغه):
ز مار گرزه مار گرد ریگ پر
غدیرها و آبگیرهای او.
منوچهری.
بدی مار گرزه ست از او دور باش
که بد، بدتر از مار گرزه گزد.
ناصرخسرو.
تن او ز اندوه و تیمار بی جان
چو مارگرزه اندر آهنین غار.
مسعودسعد.
هست چون مار گرزه سیرت دهر
از برون نرم و از درون پرزهر.
سنائی.
تا به چنین لفظ نام سفله نرانی
زآب خضر کام مار گرزه نشوئی.
خاقانی.
رجوع به گرزه شود.
- مار مصری، کنایه از سنان مصری. نیزه ٔ مصری.
- مار نه سر، کنایه از نه فلک.
- امثال:
مار پوست بگذاردخوی نمی گذارد. (جامعالتمثیل).
مار خانگی را نمی کشند، این مثل در جائی گویند که کسی قرابتی و ربطی داشته و این دیگری هرچند باو آزاری و آسیبی رساند او در پی مکافات او نباشد و طالب انتقام نشود. (آنندراج):
با وجود بیم آفت چون شود دشمن دخیل
همچو مار خانگی دیگر نباید کشتنش.
شفیع اثر (از آنندراج).
مار گرفتار و روزگار دراز. (جامعالتمثیل).
مثل دم مار، یعنی سخت تلخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مثل مار سرکوفته. یعنی در حرکت و پیچ و تاب از ناراحتی و اضطراب.
مثل مار گزیده، یعنی سخت ناراحت و مضطرب.
|| کنایه از مرد ظالم. (آنندراج). || (ص) موذی. آزاررساننده: اگر کشتن مار بر ما واجب است باتفاق مردمان کشتن کافران بر ماواجب است به فرمان خدای تعالی پس کافر مارتر از ماراست. (جامعالحکمتین ص 176). || (اِخ) کنایه از شیطان. شیطان در کتاب مقدس به مار و مار قدیم وارد آمده است. (قاموس کتاب مقدس). || (اِ) صورت این حیوان کنایه از فن طب است، چه در اساطیر یونانی اسکولاپ بصورت مار درآمده و در وبائی که به رومیه بوده همراه مسافران بدانجای رفته است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اسقلبیوس و اسکلپیوس در همین لغت نامه شود.

مار. (اِ) مخفف مادر که والده باشد. (آنندراج) (برهان). مخفف مادر. (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری). مادر در لهجه ٔ طبری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مخفف مادر و در لهجه ٔ شوشتر بجای مادر مار گویند. (یادداشت ایضاً). گیلکی، «مَر» (مادر). لری، اطراف بروجرد، «مار». در سلطان آباد اراک، «مار». (از حاشیه ٔ برهان چ معین).
- امثال:
ماران کنند رودان کشند، نتیجه ٔ اعمال مادران را فرزندان بینند. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1384).

مار. [مارر] (ع ص) گذرنده و در گذرنده. (ناظم الاطباء). رونده. (آنندراج).

مار. (سریانی، ص، اِ) کلمه ٔ سریانی است و معنی آن سید است، گویند «مار فلان » یعنی «سید فلان » و بیشتر در مورد قدیسین بکار برند و گاهی هم در مورد اسقف ها و بطارکه استعمال کنند. مؤنث آن «مُرت » است و ماری عبارت از «مار»+«ی » متکلم وحده است یعنی «سرور من ». (از اقرب الموارد). کلمه ٔ سریانی است که در اول اسامی قدیسان آورند مانند «مار پطرس » بجای «سن پیر». (از دزی ج 2 ص 564). کلمه ٔ سریانی بمعنی سید و مولی مانند مار سرجیس، مار یوحنا و غیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلمه ای است مأخوذ از سریانی بمعنی ولی و مقدس. (ناظم الاطباء).

تعبیر خواب

مار

دیدن مار را در خواب قرض و وام می داند - علامه مجلسی (ره)

دیدن مار به خواب، دلیل دشمنی پنهان بود. اگر مار را در خانه بیند، دلیل دشمنی خانگی بود. اگر در صحرا بیند دشمنی بیگانه است. اگر بیند که با مار جنگ کرد، دلیل است با دشمن خصومت کند. اگر بیند که مار بر وی خیره شد، دلیل است که دشمن بر وی غالب گردد. اگر خود را خیره بیند دشمن را قهر کند. اگر بیند که گوشت مار خورد، دلیل شاهی است. اگر بیند که مار به دو پاره کرد، دلیل است که مال دشمن خورد. اگر بیند که ماری مرده، دلیل که آفتی از وی رفع شود. - محمد بن سیرین

فرهنگ معین

مار

[سر.] (اِ.) عنوانی است که در اول اسامی قدیسان آورند؛ مانند: ماربطرس. مار یعقوب.

معادل ابجد

صفت مار

811

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری