معنی صدف نشین

حل جدول

فرهنگ معین

صدف

(صَ دَ) [ع.] (اِ.) گوش ماهی، پوسته سختی که نوعی جانور نرم تن دریایی در آن زندگی می کند. انواع صدف وجود دارد از جمله: صدف خوراکی و صدف مرواریدی.

لغت نامه دهخدا

صدف

صدف. [ص َ دِ] ( (اِخ) ناحیتی است به یمن. (معجم البلدان).

صدف. [ص َ دَ] (اِخ) دهی است نزدیک قیروان. (منتهی الارب) (معجم البلدان).

صدف. [ص َ دُ] (ع اِ) بریدگی کوه. || ناحیه و جانب و کرانه ٔ کوه. (منتهی الارب).

صدف. [ص ُ دُ] (ع اِ) بریدگی کوه. || ناحیه و جانب و کرانه ٔ کوه. (منتهی الارب).

صدف. [ص َ دِ] (اِخ) بطنی است از کنده و الحال منسوب اند بسوی حضرموت. (منتهی الارب).

صدف. [ص ُ دَ] (ع اِ) بریدگی کوه. || ناحیه و جانب و کرانه ٔ کوه. || مرغی است یا نوعی از ددگان. (منتهی الارب). طائر او سَبعٌ. (قطر المحیط).

صدف. [ص َ دَ] (ع اِ) غلاف مروارید. صدفه یکی. ج، اصداف. (منتهی الارب) (دهار). در تحفه ٔ حکیم مؤمن آمده است که با حلزون مرادف است و گویند حیوان او مخصوص به حلزون و پوست صلب او مخصوص صدف است و مراد از مطلق صدف مروارید است. درسیم سرد و خشک و سوخته ٔ او مجفف و جالی و مسدد و حابس اسهال و نزف الدم و نفث الدم و جهت تقویت لثه و رفعزخمهای کهنه و آکله و جلای دندان و نفوخ او جهت رعاف و بخور او جهت بواسیر و طلای او با سفیده ٔ تخم مرغ جهت سوختگی آتش و با ادویه ٔ مناسبه جهت کلف و بَهق و رونق بشره و اکتحال او جهت قرحه ٔ چشم و موی زیاد نافع و ضماد سوخته ٔ خف الغراب و با سرکه جهت ثآلیل و دانه ٔ بواسیر مجرب دانسته اند و قدر شربتش تا یک درهم وبدلش شاخ گاو کوهی سوخته است و مهریارس گوید که صدفی که هنوز مروارید او بسته نشده باشد چون بسوزانند طلای او رفع خنازیر می کند و جالینوس می گوید که صدف هندی محرق بالخاصیه رفع درد فؤاد می کند و چون صدف را نرم سائیده با سرکه بر بناگوش طلا کنند رفع صداع دائمی نزلی کند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). و در ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان از ارجانی آرد: صدف سوخته دندانها سپید و پاکیزه گرداند و چشم را روشن کند و سپیدی که در چشم پدید آید ببرد و سپید مهره ٔ سوخته را همین خاصیت است و اگر عضوی بر آتش سوخته شود صدف را سوزد و با سرگین گاو با هم بیامیزد و بر سوختگی آتش ضماد کند نیکو شود و اگر گوشت صدف را با عسل بهم بکوبد و با سرگین گاو بیامیزد و با پلکهای چشم طلا کند موی زیاده را از رستن بازدارد. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی). و در بحر الجواهر آرد صدف، جانوری است که در درون او درو لؤلؤ متولد شود واحد آن صدفه. و ج ِ آن اصداف و اصدفه و فارسی آن گوش ماهی است و سپس خواصی را بر طبق آنچه در تحفه و ترجمه ٔ صیدنه آمده برای آن بر شمرده است. (بحر الجواهر). در لاروس بزرگ فرانسه ذیل کلمه ٔناکر آرد: ماده ٔ سخت سفیدرنگی است که ته رنگ آن الوان قوس قزح را دارد و در بیشتر صدف ها یافت می شود و در صنعت و تجارت مورد استفاده است. ناکر از قشر داخلی غلاف بعضی نرم تنان (حیوانات ناعمه) بوجود می آید و به رنگ های سفید و گلی و آبی و خاکستری است و به مصرف خاتم سازی و ساختن بسیار اززینت آلات ظریف و مخصوصاً دگمه سازی می رسد. مرکز عمده ٔآن فرانسه است و مراکز دیگری که ناکر در آنجا تهیه می شود معمولا همان نقاطی است که در آن مرواریدهای ظریف نیز یافت می گردد مانند کالدونی جدید، شمال و مشرق استرالیا، تائی تی، جزایر کامبیه و سواحل مکزیک و ماداکاسکار. ناکر از ازمنه ٔ بسیار قدیم مورد توجه بود ومورد استفاده قرار می گرفت. از اواخر قرن پانزدهم مسیحی کلمه ٔ ناکر شایع و مرادف کلمه ٔ چینی استعمال شده است و از آن ظروف ظریف و جامهای زیبا که بر روی آن گاهی نقره و جواهر نیز می نشاندند و گاهی آیینه و نمکدان و دسته ٔ چاقو می ساخته اند. در قرن شانزدهم ناکر برای ساختن بسیاری از اشیاء ظریف مورد استفاده قرار گرفت و در خاتم کاری و مرصعسازی نیز از آن استفاده شده است. در شرق از ناکر برای ترصیع مبل استفاده ٔ فراوان می شد. در قرن هفدهم از ناکر فنجان هم ساخته اند. درقرن نوزدهم آن را برای ساختن جعبه و مجسمه های کوچک و قوطی سیگار و یک نوع خاتم کاری مخصوص بکار بردند، بدان طریق که قطعات صدف را بریده و بر روی کاغذ می چسبانیدند و آن را با آب طلا رنگ آمیزی کرده و بر روی مبل الصاق می کردند و این طرز کار از ایتالیا آغاز شد. از ابتدای قرن بیستم تا بامروز از ناکر برای خاتم سازی و ساختن مهره های شطرنج و نظایر آن استفاده میشود. (از لاروس بزرگ فرانسه). گاه در تداول فارسی زبانان صدف گویند و حیوانی را که دارای صدف است اراده کنند و در داستانها آرند که صدف در شهر نیسان بروی آب آید و دهن گشاید و قطره ای از باران بدرون گیرد و از آن مروارید بوجود آید، رجوع به لؤلؤ و رجوع به مروارید در این لغت نامه شود. اطوم. ام تومه. ثعثع. (منتهی الارب). گوش ماهی: گرفته یکی جام هر یک به کف
پر از سرخ یاقوت و درّ صدف.
فردوسی.
راست گفتی کنار من صدفست
کاندرو جای خویش ساخت گهر.
فرخی.
معدن گوهر بود آری صدف لیکن یکی
قطره ٔ باران بباید تا در او گردد گهر.
عنصری.
چون صدف زبان برگشاد و جواهر پاشیدن گرفت... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
بدریای ژرف آنکه جوید صدف
ببایدش جان برنهادن به کف.
اسدی.
بنگر که صدف ز قطره ٔ باران
در بحر چگونه می کند لؤلؤ.
ناصرخسرو.
قیمت بتو یافت این صدف زیرا
ای جان تو در او لطیف مرجانی.
ناصرخسرو.
جان گوهر است و تن صدف گوهر
در شخص مردمی و تو دریائی.
ناصرخسرو.
تن صدفست ای پسر بدین و بدانش
جانت بپرور درو چو لؤلؤ مکنون.
ناصرخسرو.
قیمت درنه از صدف باشد
تیر را قیمت از هدف باشد.
سنائی.
لب گشاده چون صدف همواره در مدح تو آن
سرکشیده چون کشف در خاره از بیم تو این.
عبدالواسع جبلی.
چو بخنده باز یابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکرعقیق رنگش.
خاقانی.
این پرده گرنه بحر محیط است پس چرا
اصداف ملک را گهر اندر نهان اوست.
خاقانی.
هم بمولد قرار نتوان کرد
که صدف حبسخانه ٔ درر است.
خاقانی.
سالکان را که چو دریا همه سرمستانند
چون صدف غرقه ٔ عطشان بخراسان یابم.
خاقانی.
چون بدریانه صدف ماند نه در
زحمت ساحل عمان چکنم.
خاقانی.
دریا کنم اشک و پس بدریا
در هر صدفی جدات جویم.
خاقانی.
غواص بحر عشقم بر ساحل تمنی
چندین صدف گشادم هم گوهری ندارم.
خاقانی.
شاه جهان ابرذات و بحرصفاتست
زآن صدف ملک ازو چنین گهر آورد.
خاقانی.
باد بهاری فشاند عنبر بحری بصبح
تا صدف آتشین کرد بماهی شتاب.
خاقانی.
ماهی چو صدف گرش فروخورد
چون یونسش از دهان برافکند.
خاقانی.
هفت اندام ماهی از سیم است
هفت عضو صدف ز سنگ چراست.
خاقانی.
غاشیه دار است ابر بر کتف آفتاب
غالیه سای است باد بر صدف بوستان.
خاقانی.
گر شکری با نفس تنگ ساز
ور گهری با صدف سنگ ساز.
نظامی.
این نه صدف، گوهر دریائی است
وین نه گهر، معدن بینائی است.
نظامی.
دگر ره در صدف شد لؤلؤ تر
بسنگ خویش تن درداد گوهر.
نظامی.
خنده ٔ خوش زآن نزدی شکرش
تا نبرد آب صدف گوهرش.
نظامی.
هم بصدف ده گهر پاک را
بازره و بازرهان خاک را.
نظامی.
همان رونق ز خوبیش آن طرف را
که از باران نیسانی صدف را.
نظامی.
آب صدف گرچه فراوان بود
در ز یکی قطره ٔ باران بود.
نظامی.
از صدف یاد گیر نکته ٔ حلم
آنکه برد سرت گهر بخشش.
ابن یمین.
چو خود رابچشم حقارت بدید
صدف در کنارش بجان پرورید.
سعدی.
در بیابان خشک و ریگ روان
تشنه را در دهان چه در چه صدف.
(گلستان).
هر شجری را ثمری داده اند
هر صدفی را گهری داده اند.
خواجو.
زمان خوشدلی دریاب دریاب
که دائم در صدف گوهر نباشد.
حافظ.
فلک را گهر در صدف چون تو نیست
فریدون و جم را خلف چون تو نیست.
حافظ.
|| کرانه ٔ کوه. (دهار) (ترجمان علامه ٔ جرجانی). ناحیه و جانب و کرانه ٔ کوه. (منتهی الارب). || بریدگی کوه. (منتهی الارب). || گرداگرد چشم. (مهذب الاسماء). || هر چیز که بلند بنا باشد از دیوار و مانند آن. (منتهی الارب). آنچه بلند است. (مهذب الاسماء). || کرانه ٔ کتف از سر بازو. || گوشت پاره ٔ مانا بکرکرانک که در شجه ٔ سر نزدیک کاسه ٔ سر روید. || هدف. (منتهی الارب). || نوعی از پیاله ٔ کوچک بجهت شرابخواری. || سه ستاره است بشکل مثلث بر دور قطب که آنها را صدف قطب گویند. (غیاث اللغات).

صدف. [ص َ دَ] (ع مص) رانها نزدیک و سمهادور دور نهادن اسب در اندک پیچیدگی در هر دو بند دست. بیرون رویه میل کردن سم ستور جانب راست آن. (منتهی الارب). از عیوب خلقتی است در اسب و آن نزدیک بودن دو ران و دور بودن دو سم و پیچیدگی از سوی دو بند دست بدانسان که بندهای دو دست آن گشاده دیده شود. (صبح الاعشی ج 2 ص 26). || روی گردانیدن از کسی. || برگشتن و میل کردن. (منتهی الارب) (مصادر زوزنی). || برگردانیدن کسی را. (منتهی الارب). || گام خرد نهادن. (مصادر زوزنی).


نشین

نشین. [ن ِ] (نف) اسم فاعل مرخم است از نشستن. نشیننده. آن که می نشیند. || نشیننده و نشسته و همیشه بطور ترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء). به صورت پساوند به دنبال اسم آید، بدین شرح: 1- به معنی نشیننده در کلمات: اجاره نشین. اعتکاف نشین. اورنگ نشین. بادیه نشین. بالانشین. بردرنشین. بست نشین. بیابان نشین. پائین نشین. پالکی نشین. پرده نشین. پس نشین. پشت میزنشین.پیش نشین. پیل نشین. تارک نشین. تخت نشین. ته نشین. جانشین. جزیره نشین. جنگل نشین. چادرنشین. چله نشین. حاشیه نشین. حجله نشین. حومه نشین. خاک نشین. خاکسترنشین. خانقاه نشین. خانه نشین. خرابه نشین. خلوت نشین. خم نشین. خوش نشین. درگه نشین. دل نشین. ده نشین. راه نشین. روستانشین. ره نشین. زانونشین. زاویه نشین. زیرنشین. زیرپانشین.زیج نشین. ساحل نشین. سایه نشین. سجاده نشین. سدره نشین.سرنشین. شب نشین. شهرنشین. صحرانشین. صدرنشین. صف نشین. صفه نشین. صومعه نشین. کاخ نشین. کجاوه نشین. کرایه نشین. کرسی نشین. کشتی نشین. کناره نشین. کوه نشین. گاه نشین. گوشه نشین. عزلت نشین. عقب نشین. عماری نشین. محمل نشین. مربعنشین. مرزنشین. مسجدنشین. مسندنشین. نواحی نشین. والانشین. ویرانه نشین. هم نشین. هودج نشین. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود. 2- به معنی محل نشستن و مکان و جا در ترکیبات ذیل: ارمنی نشین. اسقف نشین. اعیان نشین. امیرنشین. ایل نشین. ترک نشین. حاکم نشین. حکومت نشین. خلیفه نشین. دوک نشین. شاه نشین. شاهزاده نشین. شه نشین. کردنشین. کنت نشین. کوچ نشین. گدانشین. عرب نشین. فقیرنشین. لرنشین. مطران نشین. مهاجرنشین. رجوع به هریک از این مدخل ها در ردیف خود شود. 3 -به معنی نشسته در ترکیبات ذیل: خاطرنشین. دلنشین.

فرهنگ فارسی هوشیار

صدف

جانور کوچکی که در آب زندگی می کند، بدنش در یک غلاف موسوم به صدف جا دارد و بر چند قسم است، معروفتر از همه صدف مروارید است

تعبیر خواب

صدف

اگر بیند که صدف داشت، دلیل که خادمی پیدا کند. اگر بیند که صدف وی ضایع شد، دلیل که خادمش بگریزد. - محمد بن سیرین

فرهنگ عمید

صدف

نوعی جانور نرم‌تن آبزی که بدنش در یک غلاف سخت جا دارد و در بعضی انواع آن مروارید پرورش می‌یابد،
پوشش آهکی و سخت این جانور،
* صدف صدوچهارده‌عقد: [قدیمی، مجاز] قرآن مجید که صدوچهارده سوره دارد،
* صدف آتشین (فلک، روز): [قدیمی، مجاز] خورشید،

فرهنگ فارسی آزاد

صدف

صَدَف، صدف- محفظه مروارید، ناحیه- طرف- جانب- هر بلند و مرتفع مانند کوه- (جمع: اَصْداف- ضمناً صَدَف خود جمع صَدَفَه نیز می باشد)،

معادل ابجد

صدف نشین

584

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری