معنی صباغی
لغت نامه دهخدا
صباغی. [ص َب ْ با] (حامص) رنگرزی.
رنگریزی
رنگریزی. [رَ] (حامص مرکب) رنگرزی. صباغی. رجوع به رنگریز و رنگرزی شود.
مصبغة
مصبغه. [م َ ب َ غ َ](ع اِ) جای رنگرزی و رنگرزخانه.(ناظم الاطباء). دکان صباغی.
بهیر
بهیر. [ب َ] (اِ) ثمر درختی در هند که در دباغی و صباغی بکارمی برند. (ناظم الاطباء). ثمر هلیله. هلیلج. حلیله.
رنگرزی کردن
رنگرزی کردن. [رَ رَ ک َ دَ] (مص مرکب) صباغی کردن. رنگ کردن پارچه و جز آن. و رجوع به رنگرز و رنگرزی شود:
بروزگارخزان زرگری کند شب و روز
بروزگار بهاران کندت رنگرزی.
منوچهری.
رنگرزی
رنگرزی. [رَ رَ] (حامص مرکب) شغل و کار رنگرز. صباغی. صباغت. || (اِ مرکب) دکان رنگرز. کارخانه ٔ رنگرز.
- امثال:
مگر خُم ِ رنگرزی است، یعنی انجام این کار بدین سرعت که خواهی میسر نیست. انجام دادن این کار مستلزم دقت و فرصت بیشتری است.
روبیاسه
روبیاسه. [س ِ] (فرانسوی، اِ) (اصطلاح گیاه شناسی) نام طایفه ای است از نباتات ذوالفلقتین که در صباغی و نیز در طب استعمال میشوند مانند روناس و کنکینا. (ناظم الاطباء). تیره ٔ روناس. رجوع به روناس و گیاه شناسی گل گلاب ص 256 شود.
خم عیسی
خم عیسی. [خ ُ م ِ سا] (اِخ) مشهور است که حضرت عیسی در بدایت حال صباغی می کرد و یک خم بود که هر جامه را در آن زدی هر رنگی که خواستی کردی و بیرون آوردی:
او ز یکرنگی عیسی بو نداشت
وز مزاج خم عیسی خو نداشت.
مولوی.
زمچ
زمچ. [زَ] (اِ) بمعنی زاج است مطلقاً، چه زاج سفید را زمچ بلور می گویند. (برهان) (آنندراج).زاج. (ناظم الاطباء). زاغ. زاک. زمه. زاج. شب. نک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمج. (شرفنامه ٔ منیری).
- زمچ بلور، زاج سفید را گویند و به عربی «شب یمانی » خوانند به تشدید بای ابجد. (برهان). زاج سفید. (ناظم الاطباء). رجوع به زمج بلور شود.
|| رنگ سیاه صباغی. (ناظم الاطباء).
فرهنگ معین
(صَ بّ) [ع - فا.] (حامص.) رنگرزی.
حل جدول
رنگرزی
فرهنگ فارسی هوشیار
رنگرزی صباغت.
انگلیسی به فارسی
صباغی
مترادف و متضاد زبان فارسی
رنگرزی، رنگسازی، صباغی
واژه پیشنهادی
حشمت الله صباغی
معادل ابجد
1103