معنی شیلان
لغت نامه دهخدا
شیلان. (ع اِ) ج ِ شال: شیلان کشمیر. شیلان کرمان. (یادداشت مؤلف).
شیلان. (اِخ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان سنندج. آب از چشمه. پاسگاه ژاندارمری دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
شیلان. (ترکی، اِ) مهمانی عام. (یادداشت مؤلف). || سفره ٔ طعام، و با لفظ کشیدن مستعمل است. (آنندراج). سفره ٔ طعام. (از برهان). سفره و خوان طعام. (غیاث). سفره. (انجمن آرا). سماط سلاطین و امرا. (برهان) (ناظم الاطباء). سفره ٔ امرا و بزرگان. (فرهنگ فارسی معین). || مجازاً طعام را نیز گفته اند. (از برهان) (از غیاث). طعام که بزرگان پخته اند. (انجمن آرا). طعام. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || اسباب طعام خوری. (منتهی الارب). || به معنی صورت قابهای طعام، مجاز است. (آنندراج). || موقع صرف ناهار و صلای طعام. (فرهنگ فارسی معین). || به معنی عناب است و آن میوه ای باشد مانند سنجد که در دواها بکار برند و خون را صاف کند. (برهان) (از غیاث). عناب. (ناظم الاطباء). رجوع به سنجد شیلان شود. || در ارسباران، نسترن وحشی را گویند. (یادداشت مؤلف). || غله زار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جایی که علف سبز بسیار دارد. (ناظم الاطباء).
شیلان آباد
شیلان آباد. (اِخ) دهی است از بخش بوکان شهرستان مهاباد. سکنه ٔ آن 222 تن. آب از سیمین رود. صنایعدستی جاجیم بافی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شیلان آباد. (اِخ) دهی است از بخش حومه ٔ بوکان شهرستان مهاباد. سکنه ٔ آن 230 تن. آب از چشمه. صنایعدستی جاجیم بافی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شیلان در
شیلان در. [دَ] (اِخ) دهی است از بخش اسدآباد شهرستان همدان. سکنه ٔ آن 186 تن. آب از قنات و رودخانه ٔ محلی. صنایع دستی قالی و جاجیم بافی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
فارسی به انگلیسی
Smorgasbord, Smörgasbord
فرهنگ عمید
سفرۀ طعام،
سفرۀ بزرگی که انواع خوراکها برآن چیده میشود،
* شیلان کشیدن: (مصدر لازم) گستردن سفرۀ طعام،
عناب
نام های ایرانی
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) موقع صرف نهار و صلای طعام، سفره امرا و بزرگان، طعام.
فرهنگ معین
موقع صرف ناهار و صلای طعام، سفره امرا و بزرگان، طعام. [خوانش: [مغ.] (اِ.)]
حل جدول
سفره خانه دربار
معادل ابجد
391