معنی شیر نر

حل جدول

فارسی به عربی

فارسی به آلمانی

شیر نر

Löwe (m)


نر

Ehemann (m), Gatte (m), Gemahl (m), Mann (m), Männlich, Maskulinum (n)

لغت نامه دهخدا

نر

نر. [ن َ / ن َرر] (ص، اِ) ایرانی باستان: نر، پهلوی: نر، اوستا: نر (مرد)، هندی باستان: نر، افغانی: نر، اُسِّتی: نله، نل (نرینه ٔ جانوران)، بلوچی: نر، سنگلیجی: نرک، ازهمین کلمه است نریان (اسب تخمی)، کردی: نر، (نر، شتر نر)، نیر. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). نقیض ماده. (برهان قاطع). ضد ماده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). مذکر. (ناظم الاطباء). ذَکَر. (ترجمان القرآن). مرد. فحل. (ناظم الاطباء). جاندار یا گیاهی که دارای ماده ٔ تولید مثل است مثل انسان نر (مرد) و گوسفند نر و گاو نر و نخل نر، مقابل ماده که گیرنده ٔ ماده ٔ تولید است. (از فرهنگ نظام). مقابل ماده به معنی انثی. ذَکَر. فحل. مذکر. نرینه. گشن. کل. (یادداشت مؤلف). مذکر از انسان و جانوران:
چو فرزند باشد به آئین و فر
گرامی به دل برچه ماده چه نر.
فردوسی.
اندر هر سال صد بنده بخریدندی از پانصد درم تا چهارصد درم و آزاد کردندی نر و ماده. (تاریخ سیستان). بای تکین... با خویشتن صدوسی تن طاوس آورده بود نر و ماده. (تاریخ بیهقی). فرمود مرا تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن آرم. (تاریخ بیهقی).
نگویم که طاوس نرّ است گلبن
که گلبن همی زین سخن عار دارد.
ناصرخسرو.
یکیت گوید کاین خلق بی شمار همه
ز روزگار بزاید ز ماده ای و نری.
ناصرخسرو.
دیده ای هفت نهانخانه ٔ چرخ
که در آن خانه چه ماده چه نر است.
خاقانی.
هست از پی برنشست خاصت
امّید خصی شدن نران را.
خاقانی.
چه ماده چه نر شیر روز نبرد.
نظامی.
گه ماده و گاه نر چه باشی
گر مرد رهی نه چون زغن باش.
عطار.
دلاورتر از نر بود ماده شیر.
امیرخسرو.
|| آلت رجولیت. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). نره. (ناظم الاطباء). آلتی که در جاندار نر را از ماده تمیز میدهد. در این معنی مخفف نره است به معنی منسوب به نر. نر در این معنی در تکلم خراسان هست. (فرهنگ نظام). در فارسی بدین معنی «نره » گویند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).نره. ذَکَر. زب. نری. آلت تذکیر. || زشت ناهموار. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کریه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مجازاً، جانداری که در جنس خود بدتر و مهیب تر و بزرگ تر باشد. (از فرهنگ نظام). سهمناک. || زبانه. مقابل کُم. مقابل لاس. (یادداشت مؤلف). || مجازاً، شخص دانشمند و هنرمند دلیر: ملای نر. واعظ نر. (از فرهنگ نظام). دلیر. مردانه. (ناظم الاطباء). دلاور. || خنثی و آن شخصی باشد که آلت مردان و زنان هر دو داشته باشد. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || حیوانی که برای گشنی نگه میدارند. (ناظم الاطباء). || درخت که ثمر ندهد یا ثمرش نامرغوب باشد. درختی که پیوند نشده باشد. مقابل درخت پیوندی: خرمای نر. توت نر. || شاخ میانین درخت که شاخهای دیگر از اطراف آن برمی آید. (برهان قاطع). شاخ میان درخت که بعضی شاخهای دیگر در اطراف او رسته باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). ساقه ٔ درخت که شاخه هااز اطراف آن برمی آیند. || خوشه و دسته. || تپه. پشته. (ناظم الاطباء). || کوهه و موجه ٔ آب. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). موج آب. (آنندراج) (انجمن آرا). رشیدی به این مصراع عمیدلوبکی استشهاد کرده: «تیغصفت شکافته گنبد آب راه نر» و در جهانگیری و سروری «گنبد آب راه نره » آمده و همان صحیح است. (حاشیه ٔ فرهنگ رشیدی از حاشیه ٔ برهان چ معین).
- انگشت نر، انگشت ابهام. (ناظم الاطباء) (از دستوراللغه). شصت. شست: اکنون که آوردی همه را بکش یا به من ده تا انگشت های نر ایشان ببرم تا تیر نتوانند انداخت. (زین الاخبار گردیزی).
- پلنگ نر:
چرا مغز پلنگ نر همی افعی شود در سر
چگونه سر برون آرد در آن سامان که سر دارد.
ناصرخسرو.
- دیو نر:
اگراژدها باشد و دیو نر
بیارمْش بگرفته بند کمر.
فردوسی.
- شیر نر:
زمانه بر او دم همی بشمرد
بباید که بر شیر نر بگذرد.
فردوسی.
شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت
ما همه جفتیم و فرد است ایزد جان آفرین.
منوچهری.
شیر نر بکشتی و ببستی ز آنجایها باز به غزنین آمدی. (تاریخ بیهقی).
- گاو نر:
کار هر بز نیست خرمن کوفتن
گاو نر می خواهد و مرد کهن.
سعدی.
- نر آهو، آهوی نر:
دو نرگس چو نر آهوی در هراس
دو گیسو چو از شب گذشته دو پاس.
نظامی.
- نر اژدها، اژدهای نر. اژدهای سهمگین قوی جثه:
پر از شیر و گرگ است و نر اژدها
که از چنگشان کس نیابد رها.
فردوسی.
نگیری تو بدخواه را خیره خوار
که نر اژدها گردد او وقت کار.
فردوسی.
بدین چاره از چنگ نر اژدها
همی خواست یابد ز کشتن رها.
فردوسی.
نه ببر و نه گرگ آمد از وی رها
نه شیر و نه دیو و نه نر اژدها.
اسدی.
- || کنایه از شریرالنفس و مردم خطرناک آزاررساننده:
چنین گفت دژخیم نر اژدها
که از چنگ من کس نیابد رها.
فردوسی.
ز تنگی چو خواهی که گردی رها
از این بدکنش ترک نر اژدها.
فردوسی.
- امثال:
آنقدر هم نر نبود، نظیر: چیزی بارش نبود
مردانگی وقدرت و جسارتی نداشت.
میگویم نر است میگوید بدوش که ماده است، در کاری اصرار می کند که از آن امید هیچگونه نفعی نیست. از کسی چیزی می طلبد که یا مطلقاً ندارد و فاقد آن است یا به غایت ممسک است و نم پس نمی دهد.

نر. [ن َ] (اِخ) نام پدر سام است و او را نریم و نریمان هم میگویند. (برهان قاطع) (از جهانگیری) (از نظام). مخفف نریمان = نیرم است به معنی نرمنش. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین):
تو آن پادشاهی که گر زنده بودی
زمین بوسه دادی تو را سام ِ بِن نر.
ازرقی هروی (از جهانگیری و رشیدی).


شیر

شیر. (اِخ) نام برج پنجم از دوازده برج فلکی. (ناظم الاطباء) (از برهان). برج اسد را نیز گویند. (آنندراج). شیر فلک. یکی از بروج دوازده گانه ٔ فلکی که عرب آنرا اسد و لیث نیز گوید. (یادداشت مؤلف):
دگر طالع تو ز فرخنده شیر
خداوند خورشید سعد دلیر.
فردوسی.
چو خورشید در شیر گشتی درست
مر آن تخت را سوی او بود پشت.
فردوسی.
همیشه تا نبود ثور خانه ٔ خورشید
چنان کجا نبود شیر خانه ٔ بهرام.
فرخی.
آفتاب ارسوار شد بر شیر
هست می شیر آفتاب سوار.
خاقانی.
- بر اختر شیر زادن، اصطلاح نجوم و طالعگیری قدیم است که ستاره ٔ هر کس در برج اسد بود تولدی فرخنده داشت:
تو بر اختر شیر زادی نخست
برِ موبدان و ردان شد درست.
فردوسی.
- برج شیر؛ برج اسد. برج پنجم از دوازده برج فلکی:
سپیده چو برزد سر از برج شیر
به لشکر نگه کرد گیو دلیر.
فردوسی.
چو برزد سر از برج شیر آفتاب
زمین شد به کردار دریای آب.
فردوسی.
چو خورشید برزد سر از برج شیر
سپهر اندرآورد شب را به زیر.
فردوسی.
چو برزد سر از برج شیر آفتاب
ببالید روز و بپالود خواب.
فردوسی.
زآن نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانْش
رخنه گشتی چرخ و جستی برج شیر از آسمان.
فرخی.
- چشمه ٔ شیر؛ برج اسد:
چو برزد سر از چشمه ٔ شیر شید
جهان گشت چون روی رومی سپید.
فردوسی.
- در دم شیر نان دیدن، در اصطلاح نجوم کنایه از ماه به اسد آمدن:
مه زآن به اسد رسد به هر ماه
تا در دم شیر نان ببینم.
خاقانی.
در منشآت خاقانی چنین آمده است: دروقت خبر دادند که قمر به اسد است نان سردسمین در دهان گرم شیر است جامه ٔ نو شاید پوشیده. (ص 301). و در صفحه ٔ 290 نیز می نویسد: ندانم کدام میغ سپیدکار سیه کاسه آن نان سمین را از این جان سنگین در حجاب داشته است. آری طلعت اعزه ماه تمام دایره است و ماه سیبی با دو گرده نان سمین را ماند باﷲ که ماه بر مایده ٔ فلک نان سمین است و دگر ستارگان خرده ٔ آن نان. رجوع به ص 291 همان متن شود.
- شیر آسمان، شیر چرخ. برج اسد. (ناظم الاطباء):
ایا پناه همه خلق زیر رایت تو
ز شیر رایت تو شیر آسمان به فغان.
سوزنی.
با کوشش او شیر آسمان
شیری است مزوّر ز پوستین.
انوری.
رجوع به ترکیب شیر آفتاب و شیر فلک شود.
- شیر آفتاب، برج اسد:
به آهوان نظر شیر آفتاب بگیر
به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن.
حافظ.
رجوع به ترکیب شیر فلک و شیر آسمان شود.
- شیر چرخ، شیر آسمان. کنایه از برج اسد. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به ترکیب شیر آسمان شود.
- شیر سپهر؛ شیر آسمان. برج اسد. (ناظم الاطباء). کنایه از برج اسد است و آن ازجمله ٔ دوازده برج فلک باشد. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا):
گر فتد ذره ای از خشم تو بر اوج سپهر
گردد از هیبت تو شیر سپهر اندر تب.
سنایی.
رجوع به ترکیب شیر آسمان شود.
- شیر فلک، شیر آسمان. برج اسد. (ناظم الاطباء):
شیر فلک آن شیر سراپرده ٔ دوران
در مرتبه با شیر بساطت نچخیده.
انوری.
از سر تیغش دل شیر فلک گیرد که شیر
دیدن آتش همانا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
این است همان صفه کز هیبت او بردی
بر شیر فلک حمله شیر تن شادرْوان.
خاقانی.
رجوع به ترکیب شیر آسمان شود.
- شیر گردون، شیر آسمان. برج اسد. (ناظم الاطباء).رجوع به ترکیب شیر آسمان شود.
- شیر مرغزار فلک، شیر آسمان. برج اسد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). رجوع به ترکیب شیر آسمان شود.

شیر. (اِ) حیوانی چارپا و سَبُع و درنده از نوع گربه که به تازی اسد گویند. (ناظم الاطباء). حیوانی است معروف که به عربی اسد گویند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). ژیان، شرزه، چیره خران، برق چنگال از صفات اوست. (آنندراج). پستانداری عظیم الجثه و قوی از راسته ٔ گوشت خواران جزو تیره ٔ گربه ها که دارای چنگالهای قوی و قدرت عضلانی بسیار و فکین نیرومند است. این پستاندار مخصوص نواحی گرم قاره ٔ قدیم است ولی امروزه تقریباً منحصر به افریقای مرکزی است. نوع نر این پستاندار در اطراف سرو گردن دارای یال انبوه است. (فرهنگ فارسی معین).
ابوالابطال. ابوالاحیاس. ابوالنامور. ابواجر. ابوالاجری. ابوالجرا. ابوحفض. ابوالحذره. ابورزاح. ابوالزعفران. ابوشبل. ابوالاشبال. ابوالضیغم. ابوعریس. ابوالعرین. ابوفراس. ابوالولید. ابولیث. ابومحراب. ابومحظم. ابوالنخس. ابوالهیضم. ذواللبد. (مرصع). ابوالعریف. ابومحراب.ابومحطم. ابوالنحس. ابوالهیصم. ابوالعباس. ابوالابطال. ابوجرد. ابوالاخیاس. ابوالتامور. ابوالحراه. ابوحفص. ابوالحذر. ابورزاح. ابوالزّعفران. ابوشبل. ابولیث. ابولبد. (از المزهر سیوطی). ابوالحذر. ابوالحراره.ابوالحرث. ابوالابیض. ابوالاشهب. ابوالاشبال. ابوفراس.ابوعدی (بچه شیر). ابوالحارث. بوالحارث. اسده. اسامه. باقر. بیاض. بربار. بهنس. بهینس. متبهنس. بیهس. شاه دد. شاه ددان. سلطان وحوش. مُجَهْجَه ْ. حامی. حلبس.حلبیس. حطام. حطوم. مِحْطَم. حیهالوادی. حیدر. حیدره. حادر. دلهث. حمارس. حارس. حمز. دلاهث. دلهاث. ساعده. ضبارم. ضمزر. ضمزز. طیثار. عنسه. عنتره. عفرنا. متبلل. مبربر. محمی. لبوه. لبوءه (ماده شیر). مبیح. محتصر. متحرب. محرب. مریمه. مبرر. هرماس. (یادداشت مؤلف). سرحان. (لغت نامه ٔ مقامات حریری). قسوره. لیث. هزبر. (دهار). ابولبید. ابولِبَد. اخثم. اخنس. اربد. ارقب. اسجر. اسد. اشجع. اشدخ. اشهب. اصبح. اصحر. اصدع. اصهب. اصید. اضبط. اغثر. اغثی. اغثی ̍. اغلب. افضح. اقدم. الیس. جائب العین. جاهل. جأب. جراض. جرائض. جرئض. جریاض. جرواض. جرهام. جری ٔ. جلنبط. جواس. جهضم. جهم. خابس. خبوس. خبعثنه. خباس. خثعم. خبعثن. خیس.خیتعور. خزرج. خشام. خطار. خنابس. خنوس. خنافس. خوان. دبحس. دریاس. دبخس. ذوالزوائد. ذولبیده. راهب. رئبال. ریبال. رزم. رماحس. زفر. زائف. زباف. زنبر. زهدم. سلاقم. سلقم. سرحان. سوار. سندری. سید. ساری. ساعده. سبر. شاکی. شجعم. شداقم. شدقم. شدید. شرابت. شرنبث. شریس. شنابث. شنبث. شندخ. شَکِم. شیظم. شیظمی. صارم. صعب. صلام. صلادم. صلقم. صلقام. صیاد. صم. صلهام. صمصام. صمه. صمادحی. صمصم. ضابط. ضبثم. ضیثم. ضموز. ضنبارم. ضنبارمه. ضباث. ضبارک. ضباثم. ضبوث. ضبر. ضبور. ضبث. ضبراک. ضرضم. ضراک. ضیغم. ضیغمی. ضیغنی. ضرغام. ضرغامه. ضرغم. ضرز. ضغز. ضمرز. طحطاح. طحن. طیشار. عادی. عارن. عثمثم. عترس. عَتَرَّس. عجوز. عرس. عذافر. عرزم. عِرْزَم. عَرازِم. عِرازِم. عرندس. عرصم. عِرْصام. عراصم. عرفاس. عفراس. عزام. عَرْهَم. عَرْهَم ّ. عُراهِم. عروه. عسرب. عَسْلَق. عِسْلِق. عَسَلَّق. عسالق. عضمر. عطاط. عفرفره. عفرن. عفرین. عفرناه. عَفَرْنی ̍. عشارب. عَشْرَب. عَشَرَّب. عشرم. عشارم. عَمَیْثَل. عنابس. عنبس. عائث. عیاث. عیوث. عوف. عابس. عبوس. عباس. عیار. غثوثر. غادی. غثاغث. غثث. غشرب. غدف. غضب. غَطَمَّش. غضوب. غالی (به لغت یونانی).غَضَوَّر. غضنفر. غضافر. غیال. فارس. فدوکس. فراسن. فراس. فروس. فصافصه. قائت. قارح. قداحس. قرضاب. قرضابه. قراضب. قرشب. قرثع. قرحان. قساقس. قسقاس. قسقس. قسور. قسوره. قصال. قِصْمِل. قَصْمَل. قُصَمِل. قضقاض. قطوب. قعنب. قعانب. قموص. قفصل. کفأت. کلب. کهمس. کریه. کِرْشَب ّ. کعانب. کعنب. لائث. لابد. لَحِم. لیث. لیث عفرین. متربد. متجبر. متقدی. متناذر. مختلی. متورد. مجالح. مُجَهْجَه ْ. مجتری ٔ. مخسف. مختبس. مدرب. مخشف. مخثعم. مخیف. مرزبان الرازه. مرمل. مرثد. مُرَمِّل. مرزم. موهوب. مساری. مستری. مسافع. مستلحم. مِشَب ّ. مُشَرْشِر. مصحر. مصدر. مصطاد. مصمعد. مفترس.مفاجی ٔ. مضبث. مقبقب. مضطبث. مضطهد. معید. معتزم. مُعْتَلی ̍. مقتمی. معیل. مضرج. مِطْحَر. مُغِب ّ. مقصمل. مقرنصف. ملبد. ممقر. مِنْهَت. مَنْهَس. منیخ. مودی. مهتصر. مهصار. مهرب. مهراع. مهرع. مهیب. مهصم. مهصیر. مهصر. نَتَّآت. نَتَّآج. نجید. نحام. نهام. نَهّامه. نَهامه. نهد. ناهد. نَهِر. نهوس. نهاس. نهیک. ورد. وهاس. هادی. هاصر. هاضوم. هبرزی. هترک. هدب. هزابر. هزبر. هرّ. هراثم. هرات. هرثمه. هراهر. هَرِت. هرثم. هروت. هریت. هرهار. هَسَد. هشمه. هصار. هصام. هصم. هُصَر. هَصِر. هَصْوَر. هصوره. هضام. هضوم. هصره.هلقام. همام. هماس. همهم. هموم. همهام. هنبع. هَوّام. هَیْزَم. هیصار. هیصم. هیصور. (منتهی الارب):
گر نه بدبختمی مرا که فکند
به یکی جاف جاف زودغرس
او مرا پیش شیر بِپْسندد
من نتاوم بر او نشسته مگس.
رودکی.
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
آمد آن خرگوش را آلغده پیش.
رودکی.
نتابد فراوان ستاره چو هور
که شیری نترسد ز یک دشت گور.
فردوسی.
از آواز کوسش همی روز جنگ
بدرّد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
چو بشنید آواز او را تبرگ
برآن اسب جنگی چو شیر سترگ.
فردوسی.
به زنجیر هفتاد شیر و پلنگ
به دیبای چین اندرون بسته تنگ.
فردوسی.
ز شاهین و از باز و پَرّان عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب.
فردوسی.
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ.
فردوسی.
مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت
شیر کاَّنجا برسدخرد بخاید چنگال.
فرخی.
به پای پست کندبرکشیده گردن شیر
به دست رخنه کند لاد آهنین دیوار.
عنصری.
[زحل دلالت دارد بر]... صحراهای با شیر از هر نوع... (التفهیم).
شیر دندان نمود و پنجه گشاد
خویشتن گاو فتنه کرد سقیم.
ابوحنیفه ٔاسکافی.
سه روز پیوسته بخورد [مسعود]، روز چهارم برنشست و به شکار شیر و دیگر شکارها رفت و چهار شیر به دست خویش بکشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 239). به رباط شیر و بز شکار شیر کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). محال است روبهان را با شیران چخیدن. (تاریخ بیهقی). به شکار شیر رفتی تا ختن. (تاریخ بیهقی). حکما تن مرد را تشبیه کرده اند به خانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری است. (تاریخ بیهقی).
تو جز که زبهر این قوی شیر
از مادر خویش می نزایی.
ناصرخسرو.
علم کجا باشد جز نزد او
شیر کجا باشد جز در عرین.
ناصرخسرو.
امیر است شیری که دارد سپاه
ز خرگوش و روباه و گرگ و شغال.
ناصرخسرو.
شیر گردن ستبر از آن دارد
که رسولی به خرس نگذارد.
سنایی.
شیر روباه را نیازارد
لیک صد گور زنده نگذارد.
سنایی.
شیر در خواب گنج و مال بود
روزی نیکو و حلال بود.
سنایی.
شیر از آهو گرچه افزون است لیکن گاه بوی
ناف آهو فضل دارد بر دهان شیر نر.
سنایی.
خوی نیکو تو را چو شیر کند
خوی بدعالم از تو سیر کند.
سنایی.
در آن حوالی شیری بود. (کلیله و دمنه). شیر گفت آری پدرش را بشناختم. (کلیله ودمنه). شیر از نزدیکان خود پرسید که کیست ؟ (کلیله ودمنه). من می خواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیرعرض کنم. (کلیله و دمنه).
از بار هجو من خر خمخانه گشت لنگ
آن همچو شیر گنده دهان پیس چون پلنگ.
سوزنی.
هان و هان بیش ازین نمی گویم
شیر در خشم و رشته یکتاه است.
انوری.
باز سپید دولت و شیر سیاه ملک
کاین پرده هم نشیمن و هم سیستان اوست.
خاقانی.
شیر سیه برهنه ز هر زرّ و زیوری
سگ را قلاده در گلو و طوق در دم است.
خاقانی.
چون شیر از کمین سگ دلی ران گشاده. (منشآت خاقانی چ روشن ص 64).
سگ با خرگوش صلح کرده
آهوبره شیر شیر خورده.
نظامی.
گوزن و شیر بازی می نمودند
تذرو و باز غارت می ربودند.
نظامی.
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر شیر
هست یک شیری که آدم می درد
وآن دگر شیری که آدم می خورد.
مولوی.
گفت شیر ای گرگ این را بخش کن
معدلت را نو کن ای گرگ کهن.
مولوی.
گرچه درویشم بحمداللَّه مخنث نیستم
شیر اگر مفلوج گردد همچنان از سگ به است.
سعدی.
درین بود درویش شوریده رنگ
که شیری برآمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خورد
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد.
سعدی (بوستان).
رنگ تزویر پیش ما نبود
شیر سرخیم و افعی سیهیم.
حافظ.
باش تا شیران تبت را کند در پالهنگ
وآهوان تبتی را شیر درپستان کند.
قاآنی.
- امثال:
ز شیر دندان باشد ز غرم و رنگ سرین.
قطران (از امثال و حکم).
زیرا که ز شیربچه هم شیر آید.
مجیر بیلقانی (از امثال و حکم).
شیر به منشور نیست والی آجام.
اثیرالدین اخسیکتی (از امثال و حکم).
شیر را که اسیر کنند تدبیر زنجیر کنند. (مقامات حمیدی).
شیر نگه کی کند سوی یکی لاغری.
ظهیر فاریابی (از امثال و حکم).
شیر را بچه همی ماند بدو.
مولوی (از امثال و حکم).
جای شیران شغالان لانه دارند. (از امثال و حکم).
شیر تقاضای خودش را دارد. (از امثال و حکم دهخدا).
شیر را سلسله در گردن و روبه همه شب
فارغ البال به اطراف دمن می گردد.
؟ (از امثال و حکم).
شیر بیشه نر و ماده ندارد. (از امثال و حکم).
شیر از مورچه میگریزد. (از جامع التمثیل).
شیر تا گرسنه نشود شکار نکند. (از شاهد صادق).
شیر شیر است اگر ماده اگر نر باشد. (از امثال و حکم).
شیری از دو رنگ جان نبرد. (از امثال و حکم).
دو شیر گرسنه ست و یک ران گور
کباب آن کسی راست کو راست زور.
؟ (از یادداشت مؤلف).
شیر به آزمایش دلیر شود. (از امثال و حکم دهخدا).
به دهن شیر می رود. (از امثال و حکم دهخدا).
عار ناید شیر را از سلسله.
مولوی (از امثال و حکم).
اغبث، شیر بیشه ٔ خاکستری رنگ. اجوف، شیر کلان شکم. جیفر؛ شیر قوی. جرهاس، شیر سطبر و قوی. سمیع؛ شیر که از دور حس مردم و جز آن شنود. شابل، شیر که دندان او در هم آمده باشد. عِرْس، شیر نر یا ماده. عفرنس، شیر سخت و توانا. عفریت، عُفاریه، عَفَرْنی ̍؛ شیر توانا و درشت خلقت. شتیم، مشتَّم، شیر غضبناک. فرانس، شیر سطبرگردن.فرناس، شیر سطبرگردن و سخت دلیر. راصد، مرتصف، شیر غرنده. عفر؛ شیر درشت. عِفْرِس، عِفریس، عِفراس، عُفروس، شیر بیشه ٔ قوی و توانا. هرماس، هرمیس، شیر سخت خونخوار مردم. هصمصم، شیر قوی و توانا. هندس، شیر دلیر. هرمه؛ شیر ماده. مقعصص، مقعاص، شیر که زود بکشد شکار را. هَرّاس، شیر درشت. هراس، شیر سخت اندام بسیارخوار. هَرِس، شیر استواراندام بسیارخوار. عَموس، عَشْزَب، عَشَزَّب، شیر بیشه ٔ درشت اندام. ممتنع؛ شیر توانا. هجاس، شیر بیشه که گوش کند آواز را. هواسه، هواس، شیر نیک درنده. هزاع، شیر که شکار را بسیار بشکند. هزع، شیر بسیار سخت شکننده ٔ شکار. (منتهی الارب).
- پیشانی شیر خاریدن، کام شیر خاریدن. کام شیر آژدن. پا روی دم مار نهادن. دنبال ببر خاییدن. (از امثال و حکم دهخدا). به کاری بس خطرناک دست زدن:
قوت پشّه نداری چنگ با پیلان مزن
همدل موری نیی پیشانی شیران مخار.
جمال الدین عبدالرزاق (از امثال و حکم).
شیردلانند درین مرغزار
بگذر و پیشانی شیران مخار.
خواجو (از امثال و حکم).
- تند شیر؛ شیر تند. شیر که تند و تیز رود. شیر که تند و خشمگین است:
که نتوان ستد غارت از تند شیر.
نظامی.
- جبهه ٔ شیر خواب آلوده خاریدن، پیشانی شیر خاریدن. به کاری فوق العاده خطرناک دست زدن:
جبهه می خارد بناخن شیر خواب آلوده را
آنکه کاوش می کند با سینه ٔ افکار ما.
صائب (از امثال و حکم).
رجوع به ترکیب پیشانی شیر خاریدن شود.
- شرزه شیر؛ شیر شرزه. شیر خشمگین:
چو گور گرازنده با شرزه شیر.
نظامی.
رجوع به شرزه و ترکیب شیر شرزه شود.
- شیرآشوب، آشوبنده چون شیر. که چون شیر آشوبگر و غوغافکن است:
از صَهیل اسب شیرآشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند.
خاقانی.
- شیرآفرین، آفریننده ٔ شیر بیشه. که شیر راخلق کند. کنایه از خدا که آفریدگار است:
گر سگی کردیم ای شیرآفرین
شیر را مگمار بر ما زین کمین.
مولوی.
- شیرآواز؛ که آوازی چون شیر بیشه دارد:
کُه کَن و بارکش و کارکن و راه نورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
منوچهری.
- شیرآور؛ شیرافکن. شیرگیر. که شیر را شکار کند و به بند و کمند آورد:
دمان از پسش زنگه ٔ شاوران
بشد با دلیران و شیرآوران.
فردوسی.
- شیر آهنین چرم، شیر که پوست استوار و سخت چون آهن دارد:
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
- شیر ایزد؛ شیر خدا. اسد اﷲ الغالب. لقب حضرت علی بن ابیطالب. (یادداشت مؤلف):
از پی آنکه در ازخیبر برکند علی
شیر ایزد شد و بگذاشت سر از علیین.
فرخی.
خازن علم قران فرزند شیر ایزد است
ناصبی گر خر نباشد زوش چون باید رمید.
ناصرخسرو.
- شیربازی، دست به کار خطرناک زدن:
برآرم سگان را ز شورافکنی
که با شیربازیست گورافکنی.
نظامی.
- شیر بالش، نقش و تصویر شیر بر روی بالش و متکا. (یادداشت مؤلف). نقش شیر که بر تکیه ٔ سر کنند. (آنندراج):
چون تو گردند حاسدانت اگر
شیر بالش شود چو شیرعرین.
انوری (از امثال و حکم).
- شیر برف، صورت شیری که اطفال از برف در راهها سازند و اسبان ازدیدن آن رم خورند، و این رسم اکثر در شهرهای سردسیررواج دارد چنانکه از اهل کابل و غیره به تحقیق پیوسته. شیر برفی. شیر برفین. (آنندراج):
سرپنجه با شراب زدن کار عقل نیست
عقل است شیر برف و شراب است آفتاب.
صائب (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- شیر برفی، شیر برف. صورت شیر از برف. شیر برفین. (از آنندراج). هیکل شیر بزرگ که از توده ٔ برف بزرگ کنند. (یادداشت مؤلف) (از غیاث):
چه غم آن پردلان را زین شگرفی
نمی ترسد پلنگ از شیر برفی.
ملاطغرا (از آنندراج).
- مثل شیر برفی، نمودی دروغین. (امثال و حکم).
- || صورتی بی معنی. آنکه ظاهری مهیب و دلی ترسنده دارد. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب شیر برف و شیر برفین شود.
- شیر برفین، شیر برف. شیر برفی. شیر که بچه ها از برف سازند. (آنندراج):
نکته سنجان دگر را نیست زور طبع من
شیر برفین را نباشد قوت شیر عرین.
امیدی.
شیر برفینم نه آن شیری که بینی صولتم
گاو زرینم نه آن گاوی که یابی عنبرم.
خاقانی.
تا اسد بر آسمان هم شیر برفین گشته است
کرده زور برف در اجرام علوی نیز کار.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
رجوع به دو ترکیب بالا شود.
- شیر بساط؛ نقش شیر که بر بساط کنند. (آنندراج):
شیر فلک آن شیر سراپرده ٔ دوران
در مرتبه با شیر بساطت نچخیده.
انوری (از آنندراج).
- شیر بیابانی، کنایه از شیر درنده است. اسد:
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی.
ابوالعباس.
- شیر بی دم ّ و سر و اشکم، کنایه از امر محال. (فرهنگ فارسی معین):
شیر بی دم ّ و سر و اشکم که دید
این چنین شیری خدا خود نافرید.
مولوی.
- شیر پاس، نگهبان و پاسداری کننده چون شیر:
شیرپاسان پاسگاه رمه
لاف شیری از او زدند همه.
نظامی.
- شیر پرده، شیر علم. شیر شادرْوان.
عکس شیر در روی پرده:
لیکن از آن چه باک چو دانی که وقت کار
چون است شیر پرده و چون ضیغم عرین.
ابن یمین.
هر کو به عهد شاه کند بندگی ّ غیر
بیچاره شیر پرده نداند ز شیر غاب.
ابن یمین.
به صورت ارچه مشابه بود ولیک خرد
ز شیر پرده نگیرد حساب شیر عرین.
ابن یمین.
رجوع به ترکیب شیر شادرْوان و شیر علم و شیر رایت شود.
- شیر پشمین، صورت شیری که از پشم سازند. (آنندراج):
شیر پشمین را برای کد کنند
بومسیلم را لقب احمد کنند.
مولوی.
- شیر پیره، مثل شیر پیر. با صورتی مهیب و سیرتی سست و ضعیف. (یادداشت مؤلف).
- شیر چتر؛ نقش شیر که در چتر کنند. (آنندراج):
سلطان سلاطین که شیر چترش
در معرکه سلطان شکار باشد.
انوری (از آنندراج).
- شیر حوض، صورت شیری که بر مجرای حوض سازند تا آب آن از دهانش ریزد. (آنندراج):
شیر گردون پیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از جفای شیر حوضت آبش آید در دهان.
خواجه سلمان (از آنندراج).
چون به عهدش بگذرد نخجیر در یاد نهنگ
در دهان او روان گردد چو شیر حوض آب.
سلیم (از آنندراج).
- شیر خطایی، ببر. (بحر الجواهر).
- شیر درفش، نقش شیر که بر درفش باشد. (آنندراج). شیر رایت. شیر علم:
ز شیر درفشش درخشان ظفر
چو در خانه ٔ شیر تابنده خور.
دولتشاه سمرقندی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شیر رایت و شیرعلم شود.
- شیر درنده، درواس. داهی. دهلاث. رباض. مرئس. جرفاس. مجرب. (منتهی الارب):
شیر درّنده که یک راه به جایی بگذشت
بیم آن است کز آن سو گذرد دیگر راه.
فرخی.
- شیر دیبا؛ شیر رایت. نقش شیر که بر پارچه ٔ دیبا باشد. (از آنندراج):
چون شد آخر حکمتش در دفع او معجزنما
شیر دیبا همچو کرباسش درید از یکدگر.
شفیع اثر (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شیر رایت شود.
- شیر رایت، تصویر شیر که بر علم و رایت باشد:
شیر اصلی معنی اندر سینه دارد همچو خاک
شیر رایت باشد آنکو باد دارد در میان.
سنایی.
از شیر رایت تو درافتد به روز حرب
ترس و هراس و بیم به شیران مرغزار.
سوزنی.
ایا پناه همه خلق زیر رایت تو
ز شیر رایت تو شیر آسمان به فغان.
سوزنی.
خورشید نصرت است به توفیق کردگار
طالع ز شیر رایت جمشید کامکار.
سلمان (از آنندراج).
چو شیررایت او را کند صبا متحرک
مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را.
سعدی.
رجوع به ترکیب شیر علم شود.
- شیر زنجیری، شیر که در بند باشد. شیر بسته به زنجیر:
قید زینت مسقط فرّ و شکوه خسرویست
شیر زنجیری ز شیر بیشه کم صولت تر است.
امیرعلیشیر (از امثال و حکم).
- شیر ژیان، شیر خشمگین. (ناظم الاطباء):
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس.
فردوسی.
شیر هم شیر بود گرچه به زنجیر بود
نَبُرَد بند و قلاده شرف شیر ژیان.
فرخی.
پلنگان به زنجیر زرینه بند
همان گرگ و شیر ژیان درکمند.
اسدی.
بگو که چون برهاند به چاره جان آن رنگ
که اوفتاده میان دو شیر تند ژیان.
قطران.
عدل و انصاف تو در هر بیشه ٔ ایران زمین
آشتی داده ست با شیر ژیان روباه را.
امیرمعزی.
گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند
من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام.
خاقانی.
در یک سر ناخن از دو دستش
صد شیر نر ژیان ببینم.
خاقانی.
دشمن تو کی شودبا تو برابر به جاه
شیر علم کی شود همسر شیر ژیان.
خاقانی.
از صهیل اسب شیرآشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند.
خاقانی.
- امثال:
شیر ژیان کجا شکند ناهار
از نیم خورده مسته ٔ هر روبه.
حاج سیدنصراﷲ تقوی (از امثال و حکم).
- || کنایه از شجاع و دلیر است. (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
- شیرسار، شیرسر: گرزشیرسار؛ گرز که سری چون سر شیر دارد:
ور به روی آسمان داری تو گرز شیرسار
شیر گردون را مطیع شیر شادرْوان کنی.
عمعق بخارایی.
- شیر سنگی، صورت شیر که بر سر قبرپهلوانان از سنگ ساخته نصب نمایند، و این علامت آن است که او پهلوان بوده. (آنندراج):
جز کوهکن نبودکسی پهلوان عشق
بر سر ز بیستون بنگر شیر سنگیش.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- شیر سیستان، کنایه از رستم است. (آنندراج) (انجمن آرا) (از لغت فرس اسدی).
- شیر شادرْوان، تصویر شیری که در پرده و سراپرده و سایبان نقش می کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث) (از آنندراج):
ور به روی آسمان داری تو گرز شیرسار
شیر گردون را مطیع شیر شادروان کنی.
عمعق بخارایی.
که گشتستند از آسیب شمشیر و سنان تو
به نقش پیل گرمابه به شکل شیر شادروان.
عبدالواسع جبلی.
بلند قدر تو بر چرخ شیر گردون را
به زیر پای سپرده چو شیر شادروان.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج).
این است همان صفه کز هیبت اوبردی
بر شیر فلک حمله شیر تن شادروان.
خاقانی.
- شیر شرزه، شیر برهنه دندان و خشمگین. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ اوبهی):
که بخت بد است اژدهای دژم
بدام آورد شیر شرزه به دم.
فردوسی.
زآن نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانْش
رخنه گشتی چرخ جستی برج شیر ازآسمان.
فرخی.
تیری که بزد چرخ مرا پنهان زد
جز پنهان مرد مرد را نتوان زد
زد چرخ مرا ولیک در زندان زد
در زندان شیر شرزه را بتوان زد.
مسعودسعد.
به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیرشرزه برآرد به زیر خَم ّ کمند.
سعدی.
چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود.
سعدی.
نبی نریخت ورا خون از آنکه نالاید
به شیر روبه چنگال شیر شرزه ٔ نر.
قاآنی.
- || اسداﷲ غالب علی بن ابیطالب. (از فرهنگ فارسی معین).
- شیر شرزه ٔ غاب، شیر خشمگین. (فرهنگ فارسی معین).
- || کنایه است از اسداﷲ غالب. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین).
- شیر شکاری، شیر که شکار کند. شیر که صید زیاد کند:
که ملکت شکاریست کو را نگیرد
عقاب پرنده نه شیر شکاری.
دقیقی.
که بازی نیست با شیر شکاری.
(ویس و رامین، از امثال و احکم).
- شیر طلا؛ صورت شیری که از طلا سازند. (آنندراج):
پیش من از گربه ٔ چینی بود بی قدرتر
در زمین هند مردم خوار گر شیر طلاست.
قبول (از آنندراج).
- شیر عرین، شیر بیشه. شیر جنگل. شیر که در بیشه زندگی می کند. (یادداشت مؤلف):
سلطان همتش به دو گیتی نگه نکرد
شیر عرین کجا نگرد سوی لاغری.
ظهیر فاریابی.
دعوی شاهی ترا رسد بحقیقت
لاف ز سرپنجه کار شیر عرین است.
ظهیر فاریابی.
نکته سنجان دگر را نیست زور طبع من
شیر برفین را نباشد قوت شیر عرین.
امیدی.
چو تو گردند حاسدانت اگر
شیر بالش شود چو شیر عرین.
انوری.
آن نبینی تا ز شر و شور مور
می چه بیند بچه ٔ شیر عرین.
خاقانی.
چون برآمد چهارسال برین
گور عیار گشت شیر عرین.
نظامی.
- امثال:
شیر بالش نشد چو شیر عرین.
انوری (از امثال و حکم).
شیر عرین کجا نگرد سوی لاغری.
؟ (از امثال و حکم).
به صورت ارچه مشابه بود ولیک خرد
ز شیر پرده نگیرد حساب شیر عرین.
ابن یمین.
چو شیر رایت او را کند صبا متحرک
مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را.
سعدی.
- شیر علم، تصویر که بر جامه ٔ علم دوزند برای تفأل غلبه و هیبت ناظرین. (غیاث) (آنندراج). شیر رایت. تصویر شیر بیشه که بر پرچم و علم باشد:
شخص با همت تو شخص خیال
شیر با هیبت تو شیر علم.
ابوالفرج رونی.
آب هنرش خاک کند آتش فتنه
باد ظفرش روح دهد شیر علم را.
ابوالفرج رونی.
برند شیر علم را به پیش صف لیکن
طمع ندارد ازوهیچ کس شجاعت شیر.
سوزنی.
دشمن تو کی شود با تو برابر به جاه
شیر علم کی شود همسر شیر ژیان.
خاقانی.
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله مان از باد باشد دمبدم.
مولوی.
هست بازیهای آن شیر علم
مخبری از بادهای مکتتم.
مولوی.
ز سایه ٔ علم شیرپیکرت نه عجب
که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم.
سعدی.
- || صورتی بی معنی.آنکه کارش به قوت و اراده ٔ دیگری است. (یادداشت مؤلف): مثل شیر علم. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به ترکیب شیر رایت شود.
- شیر غاب،شیر بیشه. شیر عرین.
هرکو به عهد شاه کند بندگی ّ غیر
بیچاره شیر پرده نداند ز شیر غاب.
ابن یمین.
رجوع به ترکیب شیرعرین شود.
- شیر غران، شیری که می غرد و نعره می کشد. (یادداشت مؤلف). شیر هیبتناک. مزئر. (منتهی الارب).
- || بهادر و غازی و جنگجو. (ناظم الاطباء). کنایه از دلیر وشجاع. (آنندراج) (یادداشت مؤلف).
- شیر فرش، نقش شیر که برفرش کنند. (آنندراج):
به بارگاه تو در شیر فرش ایوان را
به خاصیت شرف و فرّ شیر گردون باد.
انوری (از آنندراج).
- شیر فلوس، صورت شیری که در یک طرف فلوس باشد و طرف دیگر نام شهر، و این در صفاهان و شیراز رایج است. (آنندراج). عکس شیر درروی سکه ٔ فلزی:
آوردن زر به دست آسان نبود
خوابیده به روی هر فلوسی شیری.
نویدی شیرازی (از آنندراج).
- شیر قالی، نقش شیر که بر قالی منقش یا بافته بود. (آنندراج):
می درد پوست به او چهره شود گر موشی
نسبت مسند وفرش آنکه چو شیر قالی است.
رازی (از آنندراج).
فراغتی به نیستان بوریا دارم
مباد راه درین بیشه شیر قالی را.
ملا طاهر غنی (از آنندراج).
- || بر شخصی که پرلاف وگزاف باشد اطلاق آن کنند زیرا که از او هیچ کاری برنمی آید. (آنندراج).
- شیر قالین، شیر قالی. تصویر شیر که روی قالی باشد:
شیر قالین دگر و شیر نیستان دگر است.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
- شیر قلاب، آهنی که قلندران بر سر دوال کمر دوزند و آن اکثر به صورت شیرباشد، و به هندی بکسوا گویند. (غیاث) (از آنندراج):
نیفکنده هرگز برون از دهن
سگ نقش را شیر قلاب من.
میرزاطاهر وحید (از آنندراج).
- شیر کردگار؛ علی علیه السلام. اسد اﷲ الغالب. شیر خدا. (یادداشت مؤلف):
بر ذوالفقار و بازوی تو آفرین کند
روزنبرد جان علی شیر کردگار.
سوزنی.
رجوع به ترکیب شیر خدا شود.
- شیر گردیدن، شیرشدن. چون شیر زورمند و دلیر و شجاع گشتن:
گفت اگر گربه شیر نر گردد
نکند با پلنگ دندان تیز.
سعدی.
- || دلیری دروغین. (یادداشت مؤلف).
- شیر گرمابه، شیر حمام. شیری که بر دیوار حمام نقش کنند از ساروج و جز آن. رستم در حمام. (یادداشت مؤلف):
نزد آن کس خرد نه همخوابه ست
شیر بیشه چو شیر گرمابه ست.
؟ (از کلیله).
- شیر لوای، نقش شیر که بر لوای کنند. (آنندراج):
آهوی چشم تو و شیر لوای سلطان
قلب احباب شکست و صف بدخواه درید.
سلمان (از آنندراج).
- شیر ماده، لحاسه. (منتهی الارب). لب ء. لباءه. لَباءه. لَبُوءه. لُبَاءه. لَبَاءه. لَبه. (منتهی الارب). لبوءه. (دهار) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء):
نه که هرزن دغا و لاده بود
شیر نر هست و شیر ماده بود.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
- شیر مست، شجاع و دلاور وغازی و جنگجوی. (ناظم الاطباء). که چون شیر بیشه مست و قوی باشد:
نکو داستانی زد آن شیر مست.
نظامی.
- شیر نر؛ نرّه شیر. (یادداشت مؤلف): شیر نر بکشتی و ببستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 120).
نه که هر زن دغا و لاده بود
شیر نر هست و شیر ماده بود.
سنایی.
بس که بیت العیاررا ز نخست
شیر نر دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
عدو ابله است ورنه ز خرد بود که مردم
دم اژدها نگیرد پی شیر نر نیاید.
خاقانی.
گورچشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوخته اند.
خاقانی.
- امثال:
شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت.
منوچهری (ازامثال و حکم).
- || مرد شجاع. (یادداشت مؤلف).
- شیر نمد؛ صورت شیری که از نمد سازند. (آنندراج):
شه که نه بر تخت به تمکین بود
شیر نمد روبه پشمین بود.
میرخسرو (از آنندراج).
- شیر یله، شیر رهاشده:
نتوان گفت خلافش به سلاح و به سپاه
زآنکه شیر یله نگریزد از پشک گراز.
فرخی.
ای همچو پدر به روز هیجا
شیر یله ٔ ژیان دیگر.
سوزنی.
- || مردشجاع و دلیر.
- کام شیر آژدن (خاریدن)، کنایه از دست به کار خطرناک یازیدن:
همه مولش و رای چندان زدن
بدین نیشتر کام شیر آژدن.
فردوسی.
رجوع به ترکیب پیشانی شیر خاریدن شود.
|| آن جانب سکه که شیر بر آن نقش بسته است، و روی دیگر راخط گویند. (یادداشت مؤلف). || علامت دولت ایران با خورشید در پشت و شمشیر بدست. رجوع به شیر و خورشید شود. || ببر. (ناظم الاطباء). || دلیر و شجاع و بهادر. (از ناظم الاطباء). سخت شجاع و دلاور و پهلوان. (یادداشت مؤلف):
گریزان شد از گیو پیران شیر
پس اندر همی تاخت گیو دلیر.
فردوسی.
ز دست دگر زال و مهراب شیر
برفتند پرخاشجوی و دلیر.
فردوسی.
بزرگان و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین.
فردوسی.
کمندکیانی بینداخت شیر
به خم اندر آورد گوری دلیر.
فردوسی.
به آزادگان گفت پشت سپاه
که ای نامداران و شیران شاه.
فردوسی.
چنین گفت از آن پس به ایزدگشسب
که ای تیغزن شیر تازنده اسپ.
فردوسی.
تو شیری و شیران به کردار غرم
برو تا رهانی دلم را ز گرم.
عنصری.
آهوی چشمت بدان زنجیر زلف
جان شیران جهان آویخته.
خاقانی.
از چرخ طمع بِبُر که شیران را
دریوزه نشاید از در یوزه.
خاقانی.
- زن شیر؛ زن دلاور و شجاع و دلیر:
زن شیر از آن نامه ٔ شهریار
چو رخشنده گل شد به وقت بهار.
فردوسی.
- سالار شیر؛ فرمانده ِ شجاع و دلیر. سردار و پهلوان دلاور:
سران سپه مهتران دلیر
کشیدند صف پیش سالار شیر.
فردوسی.
- شیران پولادخای، مردمان دلیر و بهادر. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا).
- || اسبان پرزور. (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا).
- شیر امیر؛ کنایه ازسردار دلاور درگاه پادشاه:
پیک دلی پیرو شیطان مباش
شیر امیری سگ دربان مباش.
نظامی.
- شیر پرخاشخر؛ پهلوان جنگاور:
ندانست کاین شیر پرخاشخر
ز فرمانْش پیچد بدینگونه سر.
فردوسی.
|| (ص) موفق. پیروز. مقابل روباه که مظهر شکست و عدم موفقیت است: شیر آمدی یا روباه ؟ (فرهنگ فارسی معین). در تداول عامه شیر را مظهر پیروزی و موفقیت و روباه را مظهر شکست گیرند و از کسی که دنبال کاری رفته پرسند: شیر آمدی یا روباه ؟ یعنی موفق و کامیاب هستی یا ناکام و شکست خورده:
دانم که از بیت اللَّهی شیری بگو یا روبهی
در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحسن ؟
سنایی.
مپندار اگر شیریا روبهی
کز ایشان به مردی و حیلت رهی.
سعدی.
- امثال:
شیری یا روباه ؟ (امثال و حکم دهخدا).
- شیر آمدن، مانند شیرسرافراز و موفق آمدن:
به عرض بندگی دیر آمدم دیر
وگر دیر آمدم شیر آمدم شیر.
نظامی.
|| (اصطلاح سیاسی) در عرف سیاست، دولت انگلستان را گویند. (فرهنگ فارسی معین). || نوعی ماهی در دریای فارس. (یادداشت مؤلف). || (پسوند) مزید مؤخر کلمات: کماشیر. قماشیر. کاوشیر. جاوشیر. کتخ شیر. نرماشیر. کردشیر. دیرکردشیر. (یادداشت مؤلف).

گویش مازندرانی

نر

میل جنسی گوسفند ماده نسبت به جنس نر

فرهنگ عمید

شیر

پستاندار گوشت‌خوار و درنده، از خانوادۀ گربه‌سانان، و به رنگ زرد که نر آن در اطراف گردن یال دارد،
(صفت) [مجاز] شجاع، دلیر،
آن روی سکه که دارای تصویر شیر بوده،
(نجوم) برج اسد،
* شیر بالش: [قدیمی] صورت شیر که بر روی بالش یا متکا نقش کرده باشند: لاف نسبت زند حسود و‌لیک / شیر بالش نشد چو شیر عرین (انوری: ۳۹۴)،
* شیر برفی: [قدیمی، مجاز] شخصی که صورت ظاهرش با‌هیبت و باقدرت اما باطناً بی‌عرضه و بی‌لیاقت و بیکاره باشد،
* شیر چرخ: (نجوم) [قدیمی] برج اسد یا آفتاب، شیر آسمان، شیر سپهر، شیر فلک، شیر گردون، شیر مرغزار فلک،
* شیر خدا: [مجاز] از القاب امیرالمؤمنین علی، اسدالله،
* شیر درفش: [قدیمی] تصویر شیری که بر روی پرچم نقش کرده باشند، شیر علم،
* شیر ژیان: شیر خشمگین، شیر درنده،
* شیر سپهر: (نجوم) [قدیمی] = * شیر چرخ
* شیر شادروان: [قدیمی] تصویر صورت شیر که روی پرده نقش کرده باشند،
* شیر شرزه: [قدیمی] شیر خشمگین، شیر درنده،
* شیر علم: [قدیمی] تصویر شیر که بر روی پرچم نقش کرده باشند، شیر درفش،
* شیر فلک: (نجوم) [قدیمی] = * شیر چرخ
* شیر کردن: (مصدر متعدی) ‹شیرک کردن› [عامیانه، مجاز] کسی را دل و جرئت دادن و او را به کاری برانگیختن،
* شیر گردون: (نجوم) [قدیمی] = * شیر چرخ
* شیروخورشید: [منسوخ] نشان رسمی سابق دولت ایران که عبارت بود از صورت شیر ایستاده با شمشیر در دست راست و خورشید که در پشت آن می‌درخشید،
* شیروخورشید سرخ: [منسوخ] نام پیشین هلال احمر در ایران،

مایعی سفیدرنگ که پس از زایمان از پستان زن و هر حیوان مادۀ پستاندار بیرون می‌آید،
* شیر بریده: = شیر۳
* شیر خام خوردن: (مصدر لازم) [مجاز] غفلت کردن، خطا کردن،
* شیر خشک: شیری که آن ‌را خشک کرده و به‌صورت گرد درآورده باشند و هنگام لزوم در آب حل می‌کنند و می‌خورند،
* شیر مرغ: چیزی که وجود ندارد زیرا که مرغ شیر نمی‌دهد، چیز نایاب، شیر خفاش،


نر

انسان یا حیوانی که دارای آلت رجولیت باشد،

تعبیر خواب

شیر

دیدن شیر نر درخواب، دلیل است بر پادشاه و شیر ماده، زن پادشاه اگر بیند که شیر ماده را می دوشد، دلیل است دبیر پادشاه گردد. اگر این خواب را زنی بیند، دایه پسر پادشاه شود. اگر بیند شیر را بر پشت گرفته بود، دلیل است بر دشمن ظفر یابد. اگر بیندشیر او را بگزید، دلیل که او را از دشمن مضرت رسد. اگر بیند که شیر در برگرفت، دلیل است مطرب پادشاه گردد. اگر بیند که با شیر طعام خورد، دلیل است مال پادشاه خورد. - جابر مغربی

فرهنگ معین

نر

(نَ) [په.] (اِ.) مذکر، مقابل ماده.

فارسی به انگلیسی

نر

Bull, He, Jack-, Male, Tom

معادل ابجد

شیر نر

760

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری