معنی شیرنر

حل جدول

لغت نامه دهخدا

چکیدن

چکیدن. [چ َ / چ ِ دَ] (مص) اندک ریخته شدن. (آنندراج). معروف است. (غیاث). ریزان شدن مایع به شکل قطره. (ناظم الاطباء). ریختن مایع به شکل قطره. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). اِنمِجاج. تَقَطﱡر. تَکَوﱡر. رَش. قَطَر. قَطر. قُطور. وَدق. استیداف. ترشح. و شلان. ریختن آب یا اشک یا هر مایع دیگر بصورت قطره های پیاپی. قطره قطره ریختن هر نوع مایع یا آنچه مذاب شده و بصورت مایع در آمده است:
همی می چکد گویی از روی او
همی بوی مشک آید از موی او.
فردوسی.
آن خون که میخوری همه از دل همی چکد
دل غافل است و تو بهلاک دل اندری.
فرخی.
وآن قطره ٔ باران که برافتد به گل زرد
گویی که چکیده ست گل زرد به دینار.
منوچهری.
رزبان آمد حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون به مثل از گلوی کس نچکید.
منوچهری.
اگر به قول تو جاهل خدای کار کند
از آسمان نچکد بر زمین من مطری.
ناصرخسرو.
ابر آب زندگانی اوست من زنده شدم
چون یکی قطره ز ابرش در دهان من چکید.
ناصرخسرو.
قومی از آب دست او که چکید
بر عذارم گلاب دیدستند.
خاقانی.
هر کجا از خجندیان صدریست
زآتش فکرت آب میچکدش.
خاقانی.
مردک سنگدل چنان بگزید
لب دختر که خون ازو بچکید.
سعدی.
برون جست و خون از تنش می چکید
همی گفت و از هول جان می دوید.
سعدی.
زنهار که خون می چکد از گفته ٔ سعدی
هرک اینهمه نشتر بخورد خون بچکاند.
سعدی.
چه عارض است که در آفتاب زرد خزان
بهار میچکد از خط همچو ریحانش.
صائب (از آنندراج).
ز نوک آن مژه امروز میچکد آتش
مگر به آبله ٔ دل رسید نیشترش.
صائب (از آنندراج).
چندین عبث بسوخت دل لخت لخت ما
چون شمع سرنگون چکد آتش ز بخت ما.
طاهر وحید (از آنندراج).
رجوع به چک و چکه و چکاندن و چکیده شود. || تقطیر شدن و مقطر شدن. (ناظم الاطباء). تقطیر شدن. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). گرفتن عرق چیزی بوسیله ٔ تبدیل کردن مایع به بخار و بخار به آب. و رجوع به چکیده شود. || به معنی چکاندن و چکانیدن:
چو همزاد را آنچنان بسته دید
دل خسته از دیده بیرون چکید.
فردوسی.
با اینهمه باران بلا برسر سعدی
نشگفت اگرش خانه ٔ چشم آب چکیده ست.
سعدی.
|| پاره شدن و ترکیدن:
درگه او قبله ٔبزرگان گردد
تا بچکد زهره ٔ مخالف ملعون.
فرخی.
برکُه بچکید زهره ٔ تنّین
در بیشه بکاست جان شیرنر.
مسعودسعد.
وزایشان یکی روبیل بود، هر وقت که در خشم شدی یک نعره زدی چنانکه هر که بشنیدی زهره ٔ او بچکیدی و باز بیهوش شدی. (قصص الانبیاء ص 81).
- برچکیدن، بمعنی ریختن آب یا خون یا هر نوعی مایع دیگر بر جایی یا برچیزی:
تو گفتی مگر آسمان برکفید
ز خورشید خون برزمین برچکید.
فردوسی.
بلرزید خسرو چو او را بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید.
فردوسی.
- فروچکیدن، به معنی فروریختن و فروافتادن انواع مایعات از جایی یا برجایی:
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ به ساعت فروچکیدی خون.
کسایی.
خط مشکبوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلم غبار می رفت و فروچکیده خالی.
سعدی.


ماننده

ماننده. [ن َن ْ دَ / دِ] (نف) شبیه و مشابه. (ناظم الاطباء). افاده ٔ معنی تشبیه کند. (آنندراج). شباهت دارنده. شبه. شبیه. نظیر. مانند. مانا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
میغ ماننده ٔ پنبه است وورا باد، نداف
هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند.
ابوالمؤید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بهین کار اندر جهان آن بود
که ماننده ٔ کار یزدان بود.
ابوشکور.
پدر دختر او را بشارت داد و او را انوشیروان نام کردند قباد شاد شد و او را پیش خواست سخت ماننده بودبه قباد. (بلعمی).
به بالای سرواست و رویین تن است
به هر چیز ماننده ٔ بهمن است.
فردوسی.
برادر به من نیز ماننده بود
جوان بود وهمسال و فرخنده بود.
فردوسی.
چنان دان که ماننده ٔ شاه را
همان نیمه شب نیمه ٔ ماه را.
فردوسی.
جسم...جایگاه خویش پر کرده دارد، چیزی دیگر از آنکه ماننده ٔ او بود در جایگاه او نتواند بودن. (التفهیم).
اندر این دولت ماننده ٔ تو کیست دگر
چه به نیکو سیری و چه به نیکونظری.
فرخی.
خاصه آن بنده که ماننده ٔ من بنده بود
مدح گوینده وداننده ٔ الفاظ دری.
فرخی.
دوستانم همه ماننده ٔ وسنی شده اند
همه زان است که با من نه درم ماند و نه زر.
عسجدی.
بچگانمان همه ماننده ٔ شمس و قمرند
زانکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند.
منوچهری.
دشت ماننده ٔ دیبای منقش گشته ست
لاله برطرف چمن چون گَه ِ آتش گشته ست.
منوچهری (دیوان، چ دبیرسیاقی، ص 169).
و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و ماننده ٔ تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272).
ببخشای بر زیردستان به مهر
برایشان به هر کار مفروز چهر
که ایشان به تو پاک ماننده اند
خداوند را همچو تو بنده اند.
اسدی.
این تن صدف است من بدو در
ماننده ٔ در شاهوارم.
ناصرخسرو.
ز راه شخص ماننده ست نادان مرد با دانا
چنان کز دور جمع سور ماننده ست با ماتم.
ناصرخسرو.
ندیدی به نوروز گشته به صحرا
به عیوق ماننده لاله ٔ طری را.
ناصرخسرو.
چون به آنجا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). و آنچه [از خون] از رگهای شش برآید، خونی گرمتر و بقوام تر و به خون ماننده تر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و او... سخت عظیم ماننده بود به بوسفیان. (مجمل التواریخ و القصص).
ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین
کی بود ماننده ٔ دیدار آن جانان پری.
سوزنی.
دشمن ماننده ٔماراست که هرگز دوست نگردد. (سندبادنامه ص 338).
دروغی که ماننده باشد به راست
به از راستی کز درستی جداست.
نظامی.
ماننده ٔ آیینه و آبند این قوم
تا در نظری در دلشان جاداری.
ابوالحسن فراهانی.
قصه ٔ او عظیم ماننده است به قصه ٔ یوسف صدیق علیه السلام. (تاریخ قم ص 8). || (ادات تشبیه) بسان. بکردار. چون. همچون:
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا.
ابوشکور (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بر مرگ پدر گرچه پسر داردسوک
در خاک نهان کندش ماننده ٔ پوک.
منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
برآشفت ماننده ٔ پیل مست
یکی گرزه ٔ گاوپیکر بدست.
فردوسی.
برخویشتن خواندشان نامور
برآورد ماننده ٔ شیرنر.
فردوسی.
شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر
ماننده ٔ مخالف بوسهل زوزنی.
منوچهری.
و ماننده ٔ آن کس که راه خدا جوید. (قابوسنامه).
ای خوانده به صد حیلت و تقلید قرآن را
ماننده ٔ مرغی که بیاموزد دستان
از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی
هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان.
ناصرخسرو.
هوای آن گرمسیر است ماننده ٔ بشاوور. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 145).
بر دیده ٔ من روزهای روشن
ماننده ٔ شبهای تار دارد.
مسعودسعد (دیوان ص 101).
اکنون ضیعتی بیافتم که به هر وقت ماننده ٔ آن بدست نیاید. (تاریخ بخارا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
در حجره ٔ خاص او فلک را
ماننده ٔ حلقه بر در آرم.
خاقانی.
ماننده ٔ مادران مرده فرزند
در دیده ٔ عالم ابر، کافور افکند.
(از سندبادنامه).
می ریخت سرشک دیده تا روز
ماننده ٔ شمع خویشتن سوز.
نظامی.
ماننده ٔ گل به روزگاری اندک
سربرزد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت.
(ازترجمه ٔ محاسن اصفهان).
بی روی تو خورشید فتاد از نظر من
ماننده ٔ سیفی که به کف زنگ برآورد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- بماننده، ماننده. (آنندراج). همچون. چون. بسان. بکردار:
دو رانش بماننده ٔ ران پیل
گه رزم جوشان تر از رود نیل.
فردوسی.
نبرده سواری گرامیش نام
بماننده ٔپور دستان سام.
فردوسی.
به گردن برآورده گرز گران
بماننده ٔ پتک آهنگران.
فردوسی.
دیدم کز جانوران جهان
نیست بماننده ٔ او جانور.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| باقی. مقابل میرنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ترک کننده: ماننده ٔ چیزی، تارک آن. رافض آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


دریدن

دریدن. [دَ دَ] (مص) لازم و متعدی هر دو آید، و بیش از همین یک مصدر برای فعل آن نیامده است، لازم چون: جامه بدرید، دلو بدرید یعنی دریده و پاره شد، متعدی چون: نامه ٔ او بدرید یعنی پاره کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
الف - در معنی متعدی: پاره کردن. (برهان) (آنندراج). شکافتن و چاک کردن و پاره کردن پارچه و جز آن. گشادن. (ناظم الاطباء). به درازا پاره کردن. فتردن. فتالیدن. خرق کردن. به درازا از هم گسستن. ترکاندن. منشق ساختن. به دو جزء جدا کردن چیزی متصل و متسع را از هم. باز کردن اجزاء پیوسته و گسترده ٔ چیزی را از میانه و با آلتی برنده یا به فشار. اجتیاب. اجیح. افتراس. ایهاء. تجواب. تخریق. تمزیق. جوب. (منتهی الارب). خرق. (تاج المصادر بیهقی). خلق. (دهار). دَظّ. (منتهی الارب). شق. (تاج المصادر بیهقی). فرص. (منتهی الارب). قد. (دهار). مزق. نطاف. بظف. (تاج المصادر بیهقی). هتاء. هتوء. هرد. (منتهی الارب):
دریدم جگرگاه دیو سپید
ندارد بدو شاه ازین پس امید
فردوسی.
ندرم به دشنه جگرگاه تو
برون ناید از میغ تن ماه تو
فردوسی.
ز خون کیان شرم دارد نهنگ
وگر کشته یابد ندرد پلنگ.
فردوسی
درید و برید و شکست وببست
یلان را سر و سینه و پا و دست.
فردوسی.
هرآنجا که پرخاش جویم بجنگ
بدرم دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
همی محضر ما به پیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو.
فردوسی.
خروشید و برجست از آن پس ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای.
فردوسی.
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دورخ را همی کرد چاک.
فردوسی.
بدرید چرمش بدانسان که شیر
درو خیره شد پهلوان دلیر.
فردوسی.
که این مادیان چون درآید بجنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
چو گودرز کشواد پولادچنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
بگو تا بگیرند موی سرش
بدرند برتن همی چادرش.
فردوسی.
ببرم سر رستم زال زر
بداندیش شه را بدرم جگر.
فردوسی.
بدرید جامه همه در برش
بزد دست و برکند موی سرش
فردوسی.
ندارد کسی پای با تو به جنگ
بدری به چنگال چرم نهنگ.
فردوسی.
همه سرفرازیم با ساز جنگ
به هامون بدریم چرم پلنگ.
فردوسی.
همیدون ببستند پیمان برین
که گر تیغ دشمن بدرد زمین.
فردوسی.
سگ کاردیده بدرد پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ.
فردوسی.
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید.
فرخی.
به روز معرکه بسیار دیده پشت ملوک
به وقت حمله فراوان دریده صف سوار.
فرخی.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ.
فرخی.
گاهی بکشد شعله وگاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.
منوچهری.
گماریده است زنبوران به من بر
هم می درد به من بر پوست زنبور.
منوچهری.
تا شکمشان ندرم، تا سرشان برنکنم.
تا به خونشان نشود معصفری پیرهنم.
منوچهری.
وز خانه شما پردگیان را که کشیده ست
وین پرده ٔ ایزد به شما بر که دریده ست.
منوچهری.
آتشی داشت به دل، دست زد و دل بدرید
تا بدیده بت او آتش هجرانش بدید.
منوچهری.
دوستگان دست برآورد و بدرید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه.
منوچهری.
ور بدری شکم و بند من از بندم
نرسد ذره ای آزاربه فرزندم.
منوچهری.
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 174).
آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر برپس ابزار.
حقیقی صوفی (از لغت فرس ص 84).
هان تا از آن گروه نباشی که در جهان
چون گاو می خورند و چو گرگان همی درند.
ناصرخسرو.
گرگ درنده ندرد در بیابان گرگ را
گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 162).
راز ایزد زیر این پرده ٔ کبود است ای پسر
کس تواند پرده ٔ راز خدائی را درید؟
ناصرخسرو.
جامه بدرند از اعدا و آنک
جامه ش بدریده عدو خود منم.
ناصرخسرو.
چون نبینی که می بدرند
طمع و حرص و خوی بد چو کلاب ؟
ناصرخسرو.
بدرید برتن سلب مشک بید
ز جور زمستان به پیش بهار.
ناصرخسرو.
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش
به بستان جامه ٔ زربفت بدریدند خوبانش.
ناصرخسرو.
گفت [محمود] او را [ابوریحان بیرونی را] به میان سرای فرواندازند... ابوریحان بر آن دام آمد و دام بدرید و آهسته به زمین فرودآمد چنانکه بر وی افگار نشد. (چهارمقاله نظامی عروضی ص 92).
خران دیزه به آواز پیش او آیند
چو او بخواند شعراندرون بدرد نای.
سوزنی (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی ص 57).
خوان دیزه به آواز پیش او آیند
چو او بخواند شعر اندرون بدرد نای.
سوزنی.
گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک
ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب.
خاقانی.
نامه ٔ مصطفی درد پرویز
جامه ٔ جان او پسر بدرد.
خاقانی.
سواد اعظمت اینک ببین مقام خرد
جهاد اکبرت اینک بدر مصاف هوا.
خاقانی.
شد آن چرم ناپخته ٔ نیم خام
بدرد بخاید به حرصی تمام.
نظامی.
گرگ را دوختن باید آموخت که او خود دریدن نیکو داند. (جهانگشای جوینی).
آنکه می درید جامه ٔ خلق چُست
شد دریده آن او زیشان درست.
مولوی.
چون قلم در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست و هم کاغذ درید.
مولوی.
آنکه داند دوخت او داند درید
هرچه او بفروخت بتواند خرید.
مولوی.
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه بر تن درد.
سعدی.
دست بیچاره چون به جان نرسد
چاره جز پیرهن دریدن نیست.
سعدی.
در گرگ نگه مکن که بزغاله برد
یک روز نگه کن که پلنگش بدرد.
سعدی.
توان به حلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف.
سعدی.
کاغذ بدریدند و قلم بشکستند
و ز دست زبان حرف گیران رستند.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 21).
مردم چشمم بدرد پرده ٔ عمیا زشوق
گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو.
سعدی.
بدرد یقین پرده های خیال.
سعدی.
ابهاء؛ دریدن خانه ٔ مویین. اهماء؛ جامه دریدن و کهنه گردانیدن. تهبیب، دریدن جامه. تهیب، نیک دریدن. خرق، پاره کردن چیزی را و دریدن. خسوف، دریدن چیزی را و شکستن. خفاء؛ دریدن مشک را و گستردن آن را بر حوض. مزق، مزقه، هدمله، هرت، هرد، هرض، هم، دریدن جامه را. (از منتهی الارب).
- امثال:
سالی هری، ماهی تری، کفش تا پاره کنی و بدری. (امثال و حکم).
- از هم یا ز هم دریدن، متفرق و جداکردن اجزاء چیزی را:
تقاضی می کند دایم سگ نفس
درونم را ز هم خواهد دریدن.
ناصرخسرو (ص 366).
شه از هم درید آن خورش را بزور
چو شیری که او بردرد چرم گور.
نظامی.
چنان از هم درید اندام آن بوم
که می شد زیرزخمش سنگ چون موم.
نظامی.
من که گاوان را ز هم بدریده ام
من که گوش شیرنر مالیده ام.
مولوی.
نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد
که روزی پلنگیت از هم درد.
سعدی.
- بردریدن، دریدن. از هم جدا کردن و شکافتن با آلتی برنده یا به فشار:
فرودآمد و خنجری برکشید
سراسر بر اژدها بردرید.
فردوسی.
صف دشمنان سربسر بردرد
ز گیتی سوی هیچکس ننگرد.
فردوسی.
نهاد و ز یکدیگرش بردرید
کسی در جهان این شگفتی ندید.
فردوسی.
فرو برد خنجر دلش بردرید
جگرش از تن تیره بیرون کشید.
فردوسی.
چو او را چنان زار و کشته بدید
همه جامه ٔ خسروی بردرید.
فردوسی.
دو رخ را به روی پسر برنهاد
شکم بردرید و برش جان بداد.
فردوسی.
نگوئی چه آمدت پیش از پدر
چرا بردریدت بدین سان جگر.
فردوسی.
رمح سماک و دهره ٔ بهرام بشکنید
چتر سحاب و بیرق خورشید بردرید.
خاقانی.
پیش که صبح بردرد شقه ٔ چتر چنبری
خیز مگر به برق می برقع صبح بردری.
خاقانی.
شه ا ز هم درید آن خورش را بزور
چو شیری که او بردرد چرم گور.
نظامی.
یکی بچه ٔ گرگ می پرورید
چوپروده شد خواجه را بردرید.
سعدی.
- بردریدن پرده ٔ راز، راز را آشکار ساختن. فاش ساختن راز:
بیامد بگفت آنچه دید و شنید
همه پرده ٔ رازها بردرید.
فردوسی.
- پرده ٔ کسی دریدن، هتک حرمت او کردن:
مدر پرده ٔ کس به هنگام جنگ
که باشد ترا نیز در پرده ننگ.
سعدی.
- پرده ٔ ناموس کسی را دریدن، حرمت او را بردن. هتک حرمت او کردن: پرده ٔناموس بندگان را به گناه فاحش ندارد. (گلستان سعدی).
- پوست بر تن کسی دریدن، پوست او را کندن. دمار از روزگار او برآوردن:
چنین زندگی بدتر از مرگ اوست
زمانه بدرید برتنش پوست.
فردوسی.
چو بشنید برتنش بدرید پوست
ز دشمن نهان داشت آن هم ز دوست.
فردوسی.
- جیب دریدن، گریبان چاک زدن:
به مرگ سروران سربریده
زمین جیب آسمان دامن دریده.
نظامی.
- حلق خود دریدن، بسیار و سخت فریاد کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
یک مؤذن داشت بس آواز بد
شب همه شب می دریدی حلق خود.
مولوی.
- درهم دریدن، بکلی متلاشی کردن:
بگفت این و شمشیر کین برکشید
سرا پای او پاک درهم درید.
فردوسی.
- دریدن هنگامه، برهم زدن بساط و جمعیت:
هنگام صبوح موکب صبح
هنگامه دریده اختران را.
خاقانی.
- فرودریدن، شکافتن. پاره کردن:
ای روزرفتگان جگر شب فرودرید
آن آفتاب از آن جگر شب برآورید.
خاقانی.
رجوع به فرودریدن در ردیف خود شود.
- گلوی یا نای دریدن، بسی به آواز بلند خواندن یا گفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ناموس کسی را دریدن، هتک ناموس او کردن، هرطَ؛ طعن کردن و دریدن ناموس کسی را. هرمطه؛ دریدن ناموس کسی را و زشت گردانیدن. (از منتهی الارب).
ب - در معنی لازم:
گشوده شدن و چاک شدن. (ناظم الاطباء). پاره شدن. پاره شدن بدرازا. شکافتن بدرازا. ترکیدن. منشق شدن. انحراق. انفلاق. تخرق. وهی. (دهار):
به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندرسخت
و گرخلاف کنی طمع را و هم بشوی
بدرد ار بمثل آهنین بود هملخت.
کسائی.
بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ.
فردوسی.
بتوفید کوه و بدرید دشت
خروشش همی از هوا برگذشت.
فردوسی.
اگر هم نبرد تو باشد پلنگ
بدرد برو پوست از یادجنگ.
فردوسی.
بدرید چنگ ودل شیر نر
عقاب دلاور بیفکند پر.
فردوسی.
بدانست کان نیز گفتار اوست
همی زو بدرید برتنش پوست.
فردوسی.
ملاعین حصار غور برجوشیدند و به یکپارچگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). ناگاه آن دیدند که چون آب نیرو کرده بود کشتی پرشده نشستن و دریدن گرفت. (تاریخ بیهقی ص 516). مردم عام و غوغا به یکبار خروش بکردند چنان که گفتی زمین بدرید. (تاریخ بیهقی ص 436).
دلم از غم همیشه ابر دارد
ازیرا زین دو چشمم سیل بارد
بدرد ترسم از بس غم که در اوست
بدرد نار چون پرگرددش پوست.
(ویس و رامین).
فاطمیم فاطمیم فاطمی
تا تو بدری ز غم ای ظاهری.
ناصرخسرو.
انبثاق، دریدن بند آب. حرص، دریدن جامه در کوفتن. (از منتهی الارب).
- بردریدن، دریده شدن:
کمربند رستم گرفت و کشید
ز بس زور گفتی زمین بردرید.
فردوسی.
چو از خرم بهار وخرمی دوست
به گلها بردرید از خرمی پوست.
نظامی.
- دریدن جگر از بیم، زهره ترک شدن:
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از بیم گفتی جگر.
فردوسی.
- دریدن دل یا مغز، کنایه از سخت ترسیدن:
بدرد دل و مغزشان از نهیب
بلندی ندانند باز از نشیب.
فردوسی.
از آواز کوسش همی روز جنگ
بدرد دل شیر وچرم پلنگ.
فردوسی.
چو دیوان بدیدند کوپال او
بدرید دلشان ز چنگال او.
فردوسی.
چو اسفندیاری که در جنگ او
بدرد دل شیر از آهنگ او.
فردوسی.
ز آواز رستم شب تیره ابر
بدرد دل پیل و چنگ هزبر.
فردوسی.
سپهدار چون گیو و گودرز و طوس
بدرید دلتان ز آوای کوس.
فردوسی.
- دریدن گوش، پاره شدن پرده ٔ آن:
ز لشکر برآمد بر آن سان خروش
که شیر ژیان را بدرید گوش.
فردوسی.
زمین پر ز جوش وهوا پرخروش
هزبر ژیان را بدرید گوش.
فردوسی.
برانگیخت اسب و برآمد خروش
همی اژدها را بدرید گوش.
فردوسی.
سپاهی که شد دشت چون آبنوس
بدرید گوش پلنگان ز کوس.
فردوسی.
برآمد چنان از دو لشکر خروش
که چرخ فلک را بدرید گوش.
فردوسی.
- فرودریدن، واژگون شدن. منهدم گشتن: انهیار، تهور، تهیر؛ فرودریدن بنا. (از منتهی الارب). هدم، آنچه از کرانه ٔ چاه فرودریده درچاه افتاده باشد. (منتهی الارب). رجوع به فرودریدن در ردیف خود شود.
- امثال:
نه مشکی دریده نه دوغی ریخته. (امثال و حکم).


شاخ

شاخ. (اِ) شاخه. شغ. شغه. غصن. فرع. قضیب. فنن. خُرص، خِطر. خَضِر. نجاه. عِرزال. بار.رجوع به بار شود. شاخ درخت. (فرهنگ جهانگیری) (فهرست ولف). فرع در مقابل تنه و نرد. در گنابادی معادل شاخه. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین، ذیل شاخ). در تکلم شاخه است. در پهلوی شاخ ودر سنسکریت شاکها بوده. (فرهنگ نظام). شاخه و غصن وآنچه از تنه ٔ درخت روییده و بلند گردد. (ناظم الاطباء). معرب آن هم شاخ است. (دزی ج 1 ص 715):
بشک آمد بر شاخ درختان
گسترد رداهای طیلسان.
ابوالعباس ربنجنی.
چو گلبن از گل آتش نهاد و عکس افکند
بشاخ او بر دراج گشت وستاخوان.
خسروانی.
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیو کند موی زرد
کابوک را نشاید شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد.
بوشکور.
مردم اندر خور زمانه شده ست
نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.
کسائی.
بام برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره شاخ گل بفتالید.
عماره ٔ مروزی.
نخست از ده و دو درخت بلند
که هر یک همی شاخ سی برکشند.
فردوسی.
چو دیدار یابی بشاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن.
فردوسی.
توانم مگر پایگه ساختن
بر شاخ آن سرو سایه فکن.
فردوسی.
ز گیتی بدیدار او شاد بود
که بس بارور شاخ بنیاد بود.
فردوسی.
آبی چو من مگر ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی.
بصد جای تخم اندر افکند بخت
بتندید شاخ برآور درخت.
عنصری.
زین هر دو زمین هر چه گیا رویدتاحشر
بیخش همه روین بود و شاخ طبرخون.
عنصری.
شوشه ٔ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم
شاخ بادام به آیین تر، یا شاخ چنار.
فرخی (دیوان ص 98).
همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ.
فرخی.
آن سوسن سپید شکفته بباغ در
یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ززر.
منوچهری.
به باغ اندرون مرغ پران ز جای
نشیند برآن شاخ کآیدش رای.
اسدی.
زیرا که ز شاخ رست خرما
با خارو نیامدند چون هم.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 275).
شاخی است خرد سخن بر و برگ
تخمی است خرد سخن ازو بر.
ناصرخسرو.
شاخی که بار او نبود ما را
آن شاخ پس چه بی بر و چه برور.
ناصرخسرو.
گر تخم تو آب خرد بیابد
شاخ تو بر آردسر از ثریا.
ناصرخسرو.
شاخ شادی و طرب بنشان بنام دوستان
تخم درد و غم به نام دشمن مکار کار.
امیرمعزی.
شاخ بی برگ و میوه خار بود
یار بی نفع و دفع مار بود.
سنائی.
هرگاه بادبجستی شاخ درخت بر طبل رسیدی. (کلیله و دمنه). چون شاخ رز که بر درخت نیکوتر و بارور تر بود. (کلیله و دمنه).
چه طعنه هاست که اطفال شاخ می نزنند
بگونه گونه بلاغت بلوغ طوبی را.
انوری.
چه دوم که اسب صبرم نرسد بگرد وصلش
چه کشم که شاخ بختم ز قضا به بر نیاید.
خاقانی.
شاخ امل بزن که چراغی است زودمیر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا.
خاقانی.
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو شکسته بیخ و نردم.
خاقانی.
نی دست من بشاخ وصال تو بر رسید
نی وهم من بوصف جمال تو در رسید.
خاقانی.
بیخ دل را چو ریح صرصر کند
شاخ جان را ریاح بفرستد.
خاقانی.
به هر کوه و بیشه ز شاخ و زشخ
پراکنده لشکر چو مور و ملخ.
نظامی.
در آن گلشن چو سرو آزاد میباش
چو شاخ میوه ٔتر شاد می باش.
نظامی.
شاخ و برگ نخل اگرچه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود.
مولوی.
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید بر نخوری.
سعدی (گلستان).
یکی بر سر شاخ وبن میبرید
خداوند بستان نظر کرد و دید
بگفتا که این مرد بد میکند
نه بر من که بر نفس خود میکند.
سعدی (بوستان).
گل لعل در شاخ فیروزه رنگ.
سعدی (بوستان).
مزن شاخ اگر میوه تلخ است و تیز
خود افتد چو پیش آیدش برگریز.
امیرخسرو (از آنندراج).
تا نرنجد یار با عاشق نگردد آشنا
بی بریدن شاخ را پیوند کردن مشکل است.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
سر تا قدم از ضعف بتحریک نسیمی
دور از تو چو شاخ گل سیراب شکستیم.
طالب آملی (از آنندراج).
شود سر سبز و آرد میوه ٔشاداب چون طوبی
بباغ شعله گرشاخی ز نخل موم بنشانی.
طالب آملی (از آنندراج).
- با شاخ، شاخه دار و دارای شاخ:
درختی است ایدر دو بن گشته جفت
که چون آن شگفتی نشاید نهفت
یکی ماده و دیگری نر اوی
سخنگوی و با شاخ و بارنگ و بوی.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1896 ابیات 1531 و 1532).
- سرشاخ، شاخه ٔ رأس درخت. سرچوبهائی که بام خانه بدان پوشند و از فرسب سرشان پدید آید:
افزار خانه ام ز پی بام و پوششی
هرچم بخانه اندر سرشاخ و تیر بود.
رودکی (از احوال و اشعار رودکی، تألیف سعید نفیسی ج 3 ص 1214).
- شاخ آتش، پاره ٔچوب افروخته، گل آتش:
شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز.
مولوی.
و در کشف الاسرار در برابر شهاب آمده است: یَجِد له شهاباً رصداً، خویشتن را شاخ آتش دیدبان یابد و گوشوان. ملئت حرساً شدیداً و شهباً، آسمان را پر کرده یافتیم از گوشوانان بزور و شاخهای آتش. (کشف الاسرار ج 10 ص 248).
- شاخ ریحان، طاقه ٔ ریحان. رجوع به طاقه ٔ ریحان شود.
- شاخ زعفران...، این ترکیب را صاحب ذخیره ٔ خوارزمشاهی مکرر می آورد و ظاهراً مراد این است که زعفران بهمان شکل اولی خود باشد نه کوفته یا مسحوق که ممکن گردد در آن غش کنند.
- شاخ شکر، ساقه ٔ نیشکر. شاخ نبات:
بدین تلخی که کرد این صبر از اینسان
چنین شیرین که کرد این شاخ شکر.
ناصرخسرو.
- شاخ شمشاد، کنایه از قد و قامت خوش. و مطلق شاخ نیز بمعنی قد و قامت آمده است:
فرودآمد از بام کاخ بلند
به دست اندرون دست شاخ بلند.
فردوسی.
- امثال:
افکنده بود شاخ که بیش آرد بار.
عثمان مختاری.
بکوشش نروید گل از شاخ بید.
؟
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن.
سعدی.
شاخ را میوه خم از غایت بسیاری داد.
کاتبی.
شاخ گل هر جا که میروید گل است.
مولوی.
شاخی که بر اومیوه نبینی مفشان.
اثیر اخسیکتی.
نهد شاخ پرمیوه سر بر زمین.
سعدی.
شاخی که بلند شد تبر خورد.
امیر حسینی سادات.
هَدَب، شاخ ارطی و مانند آن. فَنن، شاخ باریک و نرم. اشکاء؛ شاخ برآوردن درخت. اشکأت، الشجره بغصونها؛ ای اخرجتها. اغلیط؛ شاخ برگ ریخته. (منتهی الارب). غَصن، شاخ بریدن. (تاج المصادربیهقی). تقضیب، شاخ بریدن از درخت در بهار. مجاج، شاخ بریده از درخت کج شده. (منتهی الارب). شعبه؛ شاخ برین درخت. سرشاخ. (دهار). معجرم، شاخ بسیار گره. (منتهی الارب). تفرع، شاخ بسیاری زدن. (تاج المصادر بیهقی). غصن امرد؛ شاخ بی برگ. شغنب، شغنوب، شُغنه، شاخ تازه و تر. مشره، شاخ تازه ٔ نو برآمده پیش از آنکه رنگ گیرد و درشت گردد. رطب، شاخ تر و تازه و نازک. سَرع، شاخ تر از درخت رز یا شاخ تر از هر درخت. سرعرع، شاخ تر از هر درخت. سریع؛ شاخ تر افتاده از درخت بشام. غصنه؛ شاخ خرد درخت. عتکول، عثکال، شاخ خرد و سرشاخ یا شاخ بزرگ. و منه الحدیث اتی النبی صلی اﷲ علیه و سلم برجل مریض قد زنی فامر النبی صلی اﷲ علیه و سلم بعثکول فیه ماءه شمراخ، فضرب به ضربه واحده. شاخ خرد که دو پاره کرده، کشت پراکنده و سرشاخ پراکنده ٔ خرما را بدان بندند. مَطو، مِطو، عسی، سَأف، شاخ خرما. (منتهی الارب). مَتیخه و مِتیخه، شاخ خرمابن. (ناظم الاطباء). عاسی، شاخ خرمابن. خَضَر؛ شاخ خرمابن و شاخ سبز خرمابن که برگ آن را دور کرده باشند. خِرص وخُرص، شاخ خرمای برگ دور کرده. سَعَف. صریفه؛ شاخ خشک شده ٔ خرمابن. جریده، شاخ درازتر یا خشک یا شاخ برگ دور کرده. خوط مریج، شاخ درآمده در شاخها. نبع؛ شاخ درخت، قضبه و تیر ناتراشیده از شاخ درخت. (منتهی الارب). صِنو؛ شاخ درخت که با شاخ دیگر از یک تنه برآمده باشد. (منتخب اللغات). غصن، شاخ درخت که بر شاخ دیگر برآید. اغلوج، شاخ درخت نرم و نازک. جَشاء؛ شاخ درختی (درخت نبع) که از آن کمان کننده لف الشجر؛ شاخ درهم پیچیده گردیدن. جفن، شاخ رز. قضابه، شاخ ریزهای بریده ٔ افتاده. شکیر؛ شاخ ریزه ای که از بن درختی روید، برگ ریزه ٔ گرداگرد شاخ خرما، شاخهای نرم و نازک میان شاخهای خشک و درشت. هدال، شاخ سرفرود آورده. انشعاب، شاخ شاخ شدن درخت. (منتهی الارب). خوط. شاخ نازک یکساله ٔ درخت یا هر شاخ، خوطه، یکی از آن. نشیئه،شاخ نازک و بلند خرمابن. وبیل، شاخ نرم. عسلج و عسلوجه، شاخ نرم و خمیده و سبز. غصن عبرود و عبارد؛ شاخ نرم و نازک. امشاش، شاخ نرم و نازک بیرون آوردن درخت سَلم. مَشَر مشرالشجر مشراء، تمشر، امشار، شاخ و برگ برآوردن درخت. (منتهی الارب). امشرت الارض، ای اخرجت نباتها. (تاج المصادر بیهقی). تمشیر؛ شاخ و برگ برآوردن درخت و آشکار کردن آن را. شنظوف، شاخ و فرع هر چیزی. (منتهی الارب). انجاء؛ شاخی از درخت بریدن. (تاج المصادر بیهقی). خرعب، خرعوب، خرعوبه، شاخ یکساله ٔ درخت و شاخ تر و تازه و دراز و نازک و نورسته. شعبه، آنچه مابین دو شاخ درخت است. استجهال، جنبانیدن باد شاخ را. جذل، تنه ٔ بی شاخ درخت. انذلاق، انذلق الغصن، تیز گردیدن شاخ. تهدل، فروافتادن شاخهای درخت. (منتهی الارب). قضیب، هر درختی که بلند و بسیار شاخ باشد و شاخها که بریده شود برای ساختن تیر و کمان. شاخ درخت. (منتخب اللغات). سعفه، یک شاخ خشک خرمابن. (منتهی الارب). || ترکه. (ناظم الاطباء). || شاخه ٔ گل و بوته ٔ گل:
رسیدند خوبان بدرگاه کاخ
بدست اندرون هر یک از گل دو شاخ.
فردوسی.
یکی شاخ نرگس بها یکدرم
خریدی کسی زو نگشتی دژم.
فردوسی.
شاخ بنفشه باز دو زلفین دوست گشت
افکند نیلگون بسرش معجر کتان.
منوچهری.
چمن مگر سرطان شد که شاخ نسترنش
طلوع داده به یک شب هزار شعری را.
انوری.
تن کو سگ تست هم بکویت
بر شاخ گل نیاز بستیم.
خاقانی.
|| نهال. (ناظم الاطباء): یک چندی برآمد، شاخکی از این تخمها بجست. (نوروزنامه).
شاخ کو برکند او را بستیز
منشان ار همه شاخ ارم است.
خاقانی.
|| ساقه ٔ گیاهانی از نوع گندم و دیگر غلات: شهر خراب و بی آب بود و شاخی غله نبود و مردم همه گریخته و دشت و جبال گویی سوخته اند هیچ گیاه نه. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 612). || غلاف. قرن. مِزوَد. غلاف گونه ای است که پاره ای گیاهان دارند جای تخم یا میوه را. غلاف سبزی که دانه ٔ لوبیا و باقلی و مانند آن در اوست. پوست رویین باقلی و ماش و لوبیا و امثال آن. غلاف بعضی حبوب چون باقلا و خلر و عربی آن قرن است: ابلم، تره ای است که شاخها دارد مانند باقلی. (منتهی الارب). || فرسب، شاه تیر. شاخ تیر. حمال. عارضه، چوبی دراز که بام خانه را بدان بپوشند و آن را شاه تیر و فرسب نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). شاه تیر را گویند، و آن چوبی باشد بزرگ و دراز که بام خانه را بدان پوشند. (برهان قاطع). و رجوع به فرهنگ شعوری شود:
ز بحر فضل بدست آر در نظم و بریز
بپای شاخ فلک آستان و زرین شاخ.
منصور شیرازی (از فرهنگ جهانگیری).
|| چوبهای چهار جانب چهار چوب در که در دیوار استوار کنند. || کنایه از فرزند، نسل، شجره:
چنان دید کز شاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان.
فردوسی.
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
نگوید جهاندیده تاریخشان.
فردوسی.
ترا داد فرزند را هم دهد
همان شاخ کز بیخ تو بر جهد.
فردوسی.
شاخ پربارم از نجم بنی زهرا
پیش چشم تو همی بید و چنار آید.
ناصرخسرو.
از اصل درخت مبارک شاخها پیدا آمد و بسیار درجه از اصل قوی تر. (تاریخ بیهقی). امیر ابواحمد ادام اﷲ شاخی بود از اصل دولت امیر ماضی اناراﷲ برهانه. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 2). || تار موی و زلف. (شعوری). تار:
کجا خردی او را بمن باز گوی
مگر باز یابم یکی شاخ موی.
اسدی (از شعوری).
زعفران ناسوده یک شاخ به مجرای قضیب اندر نهادن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ زان حسرت
که موی دیدم شاخی سپید در شانه.
مسعودسعد.
|| پاره ای موی فراهم آمده:
فروهشته موی سیاه و دراز
از او گشته مشکین نشیب و فراز.
... دو صد شاخ پیچیده و تافته
گهر در همه شاخه ها بافته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دو شاخ گیسوی او چون چهار بیخ حیات
به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعی.
خاقانی.
فروپوشید گلناری پرندی
بر او هر شاخ گیسو چون کمندی.
نظامی.
و رجوع به شاخ گیسو شود. || دسته ای (از اشعه ٔ نور و مانند آن):
بود در ناف غرفه سوراخی
روشنی تافته درو شاخی.
نظامی.
|| بمجاز، بمعنی فرع است در مقابل اصل: یکی علم چگونگی شرایع و دوم چگونگی سیاسات و نخستین اصل است و دوم شاخ و خلیفه. (دانشنامه ٔ علائی ص 69). || بمعنی مطلق بررسته و نمو کرده باشد خواه انسان و خواه نبات و جماد که بتدریج بزرگ شوند. (برهان قاطع). || دست رانامند، از انگشتان تا کتف دست. (فرهنگ جهانگیری). دست را گویند از انگشتان تا کتف که سردوش باشد. (برهان قاطع). دست آدمی از کتف تا سرانگشتان. (آنندراج). دست از انگشتان تا شانه. (فرهنگ نظام). و رجوع به فهرست ولف شود.:
ترا شاید این گلرخ سیمتن
که هم پایکوبست و هم چنگ زن
یکی سرو سیمین پرورده ناز
برش مشک، شاخش بریشم نواز.
اسدی.
|| پا باشد از انگشتان تا بیخ ران و آن را لنگ نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). لنگ پا را میگویند، و آن از سرانگشتان پاست تا بیخ ران. (برهان قاطع). پای آدمی از ران تا انگشتان چنانکه کشتی گیران گویند دست در دو شاخش کرد. یعنی در میانه ٔ دو پایش کرد. (آنندراج). و رجوع به فهرست ولف شود.:
توبه چون پنجه فرو برد بدل
شاخ هر شنگ نگیرم پس از این.
خاقانی (از فرهنگ نظام).
|| پیشانی بود. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی پیشانی باشد مطلقاً اعم از انسان و حیوانات دیگر. (برهان قاطع). جبهه و پیشانی انسان و دیگر حیوانات. (ناظم الاطباء). ناصیه. و رجوع به فهرست ولف شود.:
چه مردی بدو گفت بامن بگوی
که هم شاه شاخی و هم شاه روی.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
|| در فهرست ولف سه معنی اخیر (بازو - ساق - پیشانی) با هم آمده و اظهار نظر شده است که شواهد آنها را در شاهنامه ٔ فردوسی نمیتوان از یکدیگر تمیز داد. از جمله شواهد این معانی ابیات زیر نقل میشود:
همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ
سواری میان لاغر و بر فراخ.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 162).
اگر من شوم زین جهان فراخ
برادر بجایست با برز و شاخ.
(ایضاً ج 1 ص 254).
بدین برز و بالا و این شاخ و یال
به گیتی کسی نیست وی را همال.
(ایضاً ج 7 ص 2112).
و شاخ به این معانی درشاهنامه ٔ فردوسی با کلمات دیگر قرین گشته بصورت اتباع آمده است. از جمله در شواهد زیر:
شاخ و یال:
بدین برز و بالا و آن شاخ و یال
نباشد جز از شهریارش همال.
فردوسی.
بدان شاخ و یال و بدان فر و برز
که خارا چو خار آمدی زو بگرز.
فردوسی.
بدین چهر چون ماه و این فر و برز
بدین شاخ و این یال و این دست و گرز.
فردوسی.
بیامد چو نزدیک رستم رسید
همی بود تا یال و شاخش بدید.
فردوسی.
چو سهراب را دید و آن یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ.
فردوسی.
قد و شاخ:
بدان بازو و یال و آن قد و شاخ
میان چون قلم، سینه وبر فراخ.
فردوسی.
برز و شاخ:
اگر من شوم زین جهان فراخ
برادر بجایست با برز و شاخ.
فردوسی.
چو آن خسروی برز و شاخ بلند
ز شهر اندر آمد بکاخ بلند.
فردوسی.
فر و شاخ:
بدو گفت نام و نژاد تو چیست
که با فر و شاخت نشان کییست.
فردوسی.
چو از دور بهرام را دید شاه
بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه.
فردوسی.
همش رنگ و بویست هم فرو شاخ
سواری میان لاغر و بر فراخ.
فردوسی.
شاخ و بالا:
دریغ آن تن و شاخ و بالای تو
دریغ آن دل و دانش و رای تو.
فردوسی.
شاخ و دستگاه:
چنین گفت کاین مرد بهرامشاه
بدین زور و این شاخ و این دستگاه
نیاید همی رنجش از هیچ روی
ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی.
فردوسی.
|| جوی کوچکی را گویند که از رودخانه و جوی بزرگ جدا سازند یاجدا شود. (فرهنگ جهانگیری). جوی کوچکی را گویند که از رودخانه ٔ بزرگ جدا کرده باشند. (برهان قاطع). و آن را شاخابه نیز گویند. (آنندراج). شاخه و شعبه ای ازرود، و رجوع به فهرست ولف شود:
یکی چشمه دیدم بدشتی فراخ
مر آن چشمه را هر سویی راه و شاخ.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1818).
و این دو شاخ از نیل هر یک بقدر جیحون تقدیر کردم. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). در آن وقت رود نیل دو شاخ میرفت یکی بطرف کوشک فرعون. (قصص الانبیاء ص 90). چاهی بکندند چون بآب رسیدند آب خوشی آمد بقدرت خدا چنانکه بر سر چاه میجوشید و به هفت شاخ روان شد. (قصص الانبیاء ص 131).
ور بدیدی شاخی از دجله جدا
آن سبو را او فنا کردی فنا.
مولوی.
|| خلیج. خور. (منتهی الارب).
و آمده بحری که موج شاخ کهینش
صد یک این بود و غوطه داد جهان را.
ابوالفرج رونی.
|| پاره. حصه. قسمت: (فهرست ولف). پاره را گویند و شاخ شاخ بمعنی پاره پاره بود. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). پاره و چاک. (انجمن آرا). پاره و قطعه و رقعه. (ناظم الاطباء):
دو گوشش بخنجر بدو شاخ کرد
همان بینیش نیز سوراخ کرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2054).
برید این چنین شاخ گوهر ازوی
مرا داد و گفتا از ایدر بپوی.
(ایضاً ج 9 ص 2906).
لاله چو عدوی گرز خورده ست از تو
من غرقه بخون و سربده شاخ شده.
رضی نیشابوری.
فروآورد خسرو را به کاخی
که طوبی بود از آن فردوس شاخی.
نظامی.
وز بس که همی کشند پیراهن گل
آنک به هزار شاخ شد بر تن گل.
کمال الدین اسماعیل.
زده برسنبل پرتاب شانه در غم آن
چو شانه سینه ٔ صاحبدلان شده صد شاخ.
منصور شیرازی (از فرهنگ جهانگیری).
- چارشاخ، چارپاره:
اشک دو دیده روی تو کرده
چون نار چار شاخ کفیده.
مسعودسعد.
- || آلتی که بدان خرمن کوفته را باد دهندتا دانه از کاه جدا گردد. (ناظم الاطباء).
- || نوعی از تعذیب. (ناظم الاطباء).
|| تیریز جامه باشد. (فرهنگ جهانگیری). چاپق و تیریز جامه را گویند. (برهان قاطع). و رجوع به فرهنگ شعوری شود:
پس سیم بار از قبا دزدید شاخ
که ز خندش یافت میدان فراخ.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
- پیش شاخ، فرجی و یک قسم جامه ٔ پیش بازی که بیشتر زنان پوشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به پیش شاخ شود.
|| سرو. سرون. برار. قرن. عران. سِن. شغه. شغ. شاخ حیوانات باشد. (فرهنگ جهانگیری). شاخ حیوانات مثل گوسفند و گاومیش و بز و امثال آن. (برهان قاطع). اسم فارسی قرن است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). به زبان ترکی جغتائی شباق گویند. (شعوری). قرن و فزونی و برآمدگی صلب و سختی که در سر بعضی از حیوانات مانند گاو و گوسفند و آهو و جز آن میباشد و سرون و سروی و بیرار نیز گویند. (ناظم الاطباء). در سنسکریت شرنگ بوده. نیز در سنسکریت شاک بمعنی قوت است و شاخ به این معنی مجاز آن. (فرهنگ نظام). چیزی صلب و مخروط که بر سر بعضی ستور نشخواری روید چون گاو وقوچ و بز و کرگ. برخی از زنان لبنان شاخ بر سر خود از برای زینت قرار میدادند و همچنین مردان نیز عادت میداشتند. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به فهرست ولف شود:
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ گاو درختان او تهی از بار.
فرخی.
ز سر ببرد شاخ و زتن بدرد پوست
به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ.
فرخی.
به نیزه گرگدن را بر کند شاخ
به زوبین بشکند سیمرغ را پر.
فرخی.
- سرشاخ شدن (با کسی)، در مقابله و نزاع واقع شدن (با کسی). (فرهنگ نظام). و رجوع به سر شاخ شدن شود.
مدری، شاخ آهو و شاخ بچه ٔ آهو و شاخ گوزن. شاخ که زنان به وی موی سر راست کنند. خنطول، شاخ دراز چهارپایان. صیصه، شاخ گاو و آهو. قرن، شاخ ملخ و جز آن که دو تار دراز باشد بر سروی. شعبه، آنچه مابین دو شاخ گاو و مانند آن است. شَعَب، بُعدی که میان هر دو شاخ گاو و مانندآن است. ادفاء؛ دراز شدن شاخ آهو چنانکه تا نزدیک سرین وی رسد. جبّاء؛ سرشاخ گاو. اجله، گاو بی شاخ. (ناظم الاطباء). اَجم، گوسپند بی شاخ. (منتهی الارب). || محجم. محجمه. حجام. شیشه ٔ حجام. قاروره. بادکش. سمیرا. کبه. کوپه. شاخ حجامت، شاخی یا شیشه ای بشکل آن یا فلزی که حجام خون بدان مکاند. ابزاری که بدان حجامت کنند. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاخ حجامت شود. ضغیل، آواز دهن حجام وقت مکیدن خون از شاخ.
- زیر شاخ (کسی) افتادن، در زحمت و آزار کسی واقع شدن. مأخوذ از شاخ حجامت است. (فرهنگ نظام).
|| چیزی است که باروت در آن انداخته بر کمر بندند. و ظاهراً در ایران شاخ مذکور را بر سر می بسته باشند. (آنندراج):
بود یار ما فتنه را چون بهار
بهرجاست شاخی ازو فتنه بار.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
کسی را که این شاخ سر زدز سر
به این شاخ زد کله با شیرنر.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
|| پالغ. ظرفی را خوانند که بدان شراب بنوشند و از مردم ثقه شنیده شد که در ولایت گرجستان شراب و بوزه بشاخ گاو و بز کوهی میانه تهی میخورند. ظن غالب آن است که بهمین علامت ظرفی را که بدان شراب خورند شاخ گویند. (فرهنگ جهانگیری). پیاله و ظرفی که در آن شراب خورند و چون در ولایت گرجستان بیشتر شراب را در شاخ گاو خورند به این اعتبار پیاله و ظرفی را که بدان شراب خورند شاخ گفته اند. (برهان قاطع). پیمانه ٔ شراب را گویند وجه استعمال آن است که در گرجستان و اران از شاخ آهو و بز کوهی پیاله ها سازند بسیار بتکلف و به تنگه ٔ زر و سیم بیارایند و به آن شراب خورند. (انجمن آرا). و رجوع به فرهنگ شعوری شود:
در کش آن شاخ پر از باده کز آتشگه آن
مرغ جان خواهد تا طبع سمندر گیرد.
شمس طبسی (از فرهنگ جهانگیری).
شاخ گران زن مزن بیش دم این جهان
خون قدح خور، مخور بیش غم آن سرای.
شمس طبسی (از فرهنگ جهانگیری).
|| شرابی باشد که با گلاب آمیخته کنند و خورند. (برهان قاطع). باده ای که با گلاب آمیخته باشند. (انجمن آرا). شراب آمیخته با گلاب. (ناظم الاطباء). || نام جانوری که زباد از آن حاصل میشود. (برهان قاطع). حیوانی است شبیه به سنور که زباد نامند. (فهرست مخزن الادویه). نام حیوانی شبیه به گربه که عطر زباد از آن می گیرند. (ناظم الاطباء). گربه ٔ مشکین و رجوع به زباد شود. || خوشبوی باشد که از حیوانی شبیه به گربه حاصل شود و آن را به تازی زباد خوانند. چون زباد را در شاخ گاو پر کرده از جانب زیر باد می آورند آن را به این سبب شاخ می گویند. (فرهنگ جهانگیری). خوشبوی و عطری باشد. (برهان قاطع). عطر گربه ٔ زباد را نیز شاخ گویند چه آن رادر شاخ آهو ریزند و به سایر بلاد برند. (آنندراج). || عطردان و قرنی که در آن زباد را حفظ میکنند. (ناظم الاطباء). ظرف مایعات خصوصاً روغنها و مایعات. (قاموس کتاب مقدس). || نفیر و بوق و کرنای. (ناظم الاطباء). صور:
آن آبنوس شاخ بین مار شکم سوراخ بین
افسونگر گستاخ بین لب بر لب مار آمده.
خاقانی.
و رجوع به قاموس کتاب مقدس و شاخ نفیر و نفیر شود. || ناخن خروس. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح بازیاران کاکل از پر که بعضی مرغان دارند چون شاه بوف و یاپلاق و هما. || موی هموارو نرم. (ناظم الاطباء). || طبقه: شاخی سنگ و آهن و روی می نهادند و شاخی هیزم. (برای ساختن سد ذوالقرنین). (تفسیر ابوالفتوح رازی). || تیغه. (ناظم الاطباء). شاهین. مِنجَم. (در ترازو). (مقدمه الادب زمخشری). || در کتاب مقدس شاخ را معانی مختلفه است و بطور مجاز درمعانی ذیل استعمال شود: 1- نشانه ٔ قوت. 2- مجد. و چون شاخ برافراشته میشد نشانه ٔ زیادی مجد و جلال بود و بریدن آن نشانه ٔ زوال عزت و جلال. 3- غلبه و ظفر. 4- مملکت. || شعبه: تیر دو شاخ. کلاه دو شاخ. کلپک دو شاخ. یک شاخ:
هیبت او دست مکاران و محتالان ببست
کس نیارد گشت اکنون گرد مکرو احتیال
ور کسی خواهد که گردد گوبیا بنگر نخست
قصه ٔ تیر دو شاخ و قصه ٔ چاه و جوال.
معزی.
کلاه دوشاخ اجازه ٔ مخصوصی بوده است که مانند امتیاز بکسی که دارای رتبه ٔ مهم والیگری یا دهقانی یا سپاهیگری باشد میداده اند. (سبک شناسی چ ملک الشعرای بهار چ 2 ج 1 ص 82): (منگبتراک) باقبای سیاه و کلاه دوشاخ پیش سلطان آمد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 50). امیر فرمود تا خلعت سخت نیکو فاخر راست کردند تاش را: کمرزر و کلاه دو شاخ و استام زر هزار مثقال... (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 265). و در صفه امیر رضی اﷲ عنه بر تخت نشست، و سالاران و حجاب با کلاه های دوشاخ. (ایضاً ص 369). والی را کمر و کلاه دوشاخ و کوس و علامت و پنج پیل و آنچه فراخور این باشد از آلت دیگر بتمامی و کدخدای را ساخت زر و شمشیر حمایل، و خلعت بپوشید و کارها راست کردند. (ایضاً ص 430). و این مقدمان را دهقان مخاطبه کردند و سه خلعت بساختند چنانکه رسم والیان باشد کلاه دوشاخ و لوا و جامه ٔ دوخته برسم ما و اسب و استام و کمر بزرهم برسم ترکان. (ایضاً ص 492). وشنودم که بخلوتها استخفاف کردند و کلاههای دو شاخ را بپای بینداختند و سلطان را کار رفتن سوی هرات پیش نباید گرفت بجد، نباید که خللی افتد، من از گردن خویش بیرون کردم. (ایضاً ص 493).
قرار ملک سکندر دهد بکلک دو شاخ
که درسه چشمه ٔ حیوان قرار می سازد.
خاقانی.
دو شاخه سر کلک یک شاخ کرد
فلک را بفرهنگ سوراخ کرد.
نظامی.
تشعب و انشعاب، شاخ شاخ گردیدن راه و درخت. (منتهی الارب). || نوع. قسم:
گرچه جوانی همه فرزانگی است
هم نه یکی شاخ ز دیوانگی است.
نظامی.

معادل ابجد

شیرنر

760

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری