معنی شوشکه

لغت نامه دهخدا

شوشکه

شوشکه. [ک َ / ک ِ] (از روسی، اِ) (از روسی شاشکار) قسمی شمشیر. نوعی قمه. (یادداشت مؤلف در ذیل شوشگه). شوشگه. قمه. قداره. نوعی آلت قتاله شبیه به سرنیزه و شمشیر کوتاه که آن را در نیام جای دهند و بر کمر بندند. (از فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).


شوشکه کشیدن

شوشکه کشیدن. [ک َ / ک ِ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) تعبیری است نظیر قمه کشیدن و چاقو کشیدن در عصر ما و نفس کش گفتن و جایی را قرق کردن، یا بالای کسی درآمدن و به حمایت او وارد نزاع شدن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).


شوشگه

شوشگه. [گ َ / گ ِ] (از روسی، اِ) رجوع به شوشکه شود.


دشنه

دشنه. [دَ / دِ ن َ / ن ِ] (اِ) کارد بزرگ و مشمل. (از لغت فرس). نوعی از خنجر است که بیشترمردم لار می دارند. (برهان). خنجر. (غیاث) (بحر الجواهر) (از دهار) (از منتهی الارب). خنجری باشد که عیاران بر میان بندند. (صحاح الفرس). کارد بزرگ چنانکه قصابان دارند، کشیده تر از خنجر، که در فارس خاصه لارستان حربه ٔ آنهاست، و با لفظ شکستن و زدن و نهادن و خوردن و آراستن مستعمل است. (آنندراج). شمشیر و کارد تیغه باریک. (ناظم الاطباء). مدیه. (از منتهی الارب). کارد. شوشکه. سلاح که از شوشکه کوچکتر و از چاقو بزرگتر و شبیه کارد است. (فرهنگ لغات عامیانه):
ابوالمظفر شاه چغانیان که برید
به تیز دشنه ٔ آزادگی گلوی سؤال.
منجیک.
به دشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند.
فردوسی.
همان نیزه و دشنه ٔ آبگون
سنان از بر و دشنه زیر اندرون.
فردوسی.
زمانه به خون تو تشنه شود
بر اندام تو موی دشنه شود.
فردوسی.
از آن پیش کو دشنه را برکشید
جگرگاه سیمین تو بردرید.
فردوسی.
به یکی چنگش آخته دشنه ست
به دگر چنگ می نوازد چنگ.
ناصرخسرو.
این دشنه برکشیده همی تازد
وآن با کمان و تیر فروخفته.
ناصرخسرو.
من همی دانم اگر چند ترا نیست خبر
که همی هر سه ببرّند به دشنه گلوَم.
ناصرخسرو.
هر آنکه دید به میدان برهنه دشنه ٔ شاه
به خون دشمن در خواهد آشنا دیدن.
سوزنی.
در گنبد بروی خلق دربست
سوی مهد ملک شد دشنه در دست.
نظامی.
باز چو دیدم همه ده شیر بود
پیش و پسم دشنه و شمشیر بود.
نظامی.
تیغ و دشنه به از جگر خوردن
دشنه بر ناف و تیغ بر گردن.
نظامی.
صبح چون برکشید دشنه ٔ تیز
چند خسبی نظامیا برخیز.
نظامی.
دشنه ٔ چشمت اگر خونم بریخت
جان من آسود از دشنام تو.
عطار.
تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم
چون لاله دور از تو جز خون کفن ندارم.
عطار.
دشنه ٔهجر توام کشت از آنک
تشنه ٔ وصل تو جان می یابم.
عطار.
به خون تشنه جلاد نامهربان
برون کرد دشنه چو تشنه زبان.
سعدی.
حیران دست و دشنه ٔ زیبات مانده ام
کآهنگ خون من چه دلاویز می کنی.
سعدی.
چو قادر شدی خیره کم ریز خون
مزن دشنه بر بستگان زبون.
امیرخسرو.
دشنه ٔ غمزه بیارای که آشوب دلم
ننشیند به جگرکاوی مژگانی چند.
طالب آملی (از آنندراج).
انتعاشی را ملال از پی و بالا می کشم
دشنه بر دل می خورم گر خاری از پا می کشم.
طالب آملی (از آنندراج).
خنده ٔ عشرت هزاران دشنه در جانم شکست
گریه ٔ ماتم نزد چینی بر ابرویم هنوز.
طالب آملی (از آنندراج).
وآن دشنه ای که بر دل کافر نزد کسی
امروز عشق یار نهد بر گلوی ما.
ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
برهنه پا سر گلگشت وادیی دارم
که دشنه بر جگر برق می زند خارش.
صائب (از آنندراج).
- دشنه زدن، بکار بردن دشنه:
به بازوی پر خون درون بیدسرخ
بزد دشنه زین غم هزاران هزار.
ناصرخسرو.
- دشنه شکار، کسی که به دشنه شکار می کند و آن مستفاد از این بیت حضرت شیخ است:
کردند زره پوست بر اندام شهیدان
مژگان کسی دشنه شکار است ببینید.
سعدی (از آنندراج).
- دشنه ٔ صبح، کنایه از روشنی صبح است، و آنرا عمود صبح هم میگویند. (برهان):
من آن روم سالار تازی هشم
که چون دشنه ٔ صبح مردم کشم.
نظامی (از آنندراج).
- دشنه کارد، خنجر. (ناظم الاطباء).


صور اسرافیل

صور اسرافیل. [رِ اِ] (اِخ) میرزا جهانگیرخان شیرازی فرزند آقا رجبعلی. مدیر روزنامه ٔ صور اسرافیل که بخاطر نام روزنامه اش به صور اسرافیل ملقب گردید. ملک زاده ترجمه ٔ او را چنین آورده است: وی در سنه ٔ 1292 هَ. ق. در شهر شیراز متولد شد. خانواده ٔ او در شیراز مردمان فقیری بودند. در اوان کودکی پدرش آقا رجبعلی درگذشت و عمه ٔ وی سرپرستی او را به عهده گرفت پنجساله بود که با عمه وجده ٔ خود به تهران رفت. چهارده ساله بود که به شیرازبازگشت و در آنجا به تحصیل پرداخت. مقدمات ادبیات، منطق و ریاضی را نزد اساتید زمان فراگرفت و بسال 1311 هَ. ق. با عمه ٔ خود به تهران رفت و در دارالفنون و دیگر مدارس عالیه ٔ تهران به تحصیل علوم و فنون جدید پرداخت و یکی از دانشمندان زمان گردید. و این هنگام بود که نهضت آزادی خواهی آغاز شده بود. در انجمن های سری و مجامع خفائی ایرانیان راه یافت و با بزرگان سیاسی ایران آشنا گشت و یکی از ارکان عمده ٔ آزادی طلبان به شمار رفت. بسال 1324 هَ. ق. آزادی طلبان ایران موفق شدند مشروطیت را در ایران برقرار سازند، پس از فوت مظفرالدین شاه، محمدعلی شاه با مشروطیت مخالفت کرد. میرزا جهانگیرخان بهمداستانی چند نفر از دانشمندان بمقاومت برخاست و روزنامه ای موسوم به صور اسرافیل ایجاد کرد. تا آن وقت ادبیات و انشاء ایرانی عموماً وروزنامه ها خصوصاً بطرز نگارش قدیم سراسر الفاظ مسجعباطمطراق و بی حقیقت و معنی و خالی از سود و اثر بود. این روزنامه تأثیری فراوان کرد. روزنامه ٔ صور اسرافیل به مشکلاتی دچار شد چندین بار نویسنده ٔ او را تکفیر کردند و چند بار بساط روزنامه نویسیش را فروپیچیدند. (از تاریخ انقلاب مشروطیت ایران ج 2 صص 240-243 به اختصار). مقالات اول و آخر روزنامه صور اسرافیل بقلم مؤلف لغت نامه است جز شماره ٔ 20 که بقلم صور اسرافیل میباشد. پس از اشغال مجلس جهانگیرخان نیز بوسیله ٔ قزاقان دستگیر شد و او را به باغشاه بردند. احمد کسروی نویسد: هنگامی که از مقابل سفارت انگلیس می گذشتندیک دسته ارمنی و اروپائی ایستاده بودند، میرزا جهانگیرخان ایشان را دید و آواز برداشت: «ما آزادی خواهانیم ». قزاقی از پشت سر شوشکه بر پشت سر او فرودآورد وخون روان گردید. سپس آنان را به باغشاه بردند و روزچهارشنبه سوم تیر ماه 1326 هَ. ق. او را خفه کردند. (تاریخ مشروطیت تألیف احمد کسروی صص 639- 660).

حل جدول

شوشکه

شمشیر قزاق ها

شمشیر قزاقها


شمشیر قزاقها

شوشکه


شمشیر قزاق ها

شوشکه

فرهنگ فارسی هوشیار

شوشکه

از روسی شاشکا شمشیر کج (اسم) شمشیر.

فرهنگ معین

شوشکه

(کِ) (اِ.) شمشیر راست.

فرهنگ عمید

شوشکه

نوعی شمشیر راست و بدون انحنا،

واژه پیشنهادی

شمشیر

حسام-بلونک-صمصام-صیف-شوشکه حماله-روهنیا-تیغ-قلیچ-قراچور-مهند

معادل ابجد

شوشکه

631

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری