معنی شهر گلاب و فرش

حل جدول

لغت نامه دهخدا

گلاب

گلاب.[گ ُ] (اِ مرکب) عرق گل سرخ که ماءالورد است و از برگ گل آب مستفاد میشود که مزیدعلیه گل یا به معنی گل بطریق مجاز بود و تلخ، چکیده، ناب از صفات گلاب است و گلاب یزدی و صفاهان و گلاب عراق بهترین اقسام اوست. (آنندراج). قَفیل. جُلاب. (منتهی الارب):
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب.
فردوسی.
ندید از درخت اندر او آفتاب
به هر جای جوی روان چون گلاب.
فردوسی.
نهادند کافور و مشک و گلاب
بگسترد مشک از بر جای خواب.
فردوسی.
این یکی گل برد سوی کوهسار ازمرغزار
وآن گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار.
منوچهری.
زین پیش گلاب و عرق و باده ٔ احمر
در شیشه ٔ عطار بدو در خم خمار.
منوچهری.
گویی که همه جوی گلاب است و رحیق است
جوی است بدیدار و خلیج است بکردار.
منوچهری.
از شرف مدح تو در کام من
گرد عبیر است و لعابم گلاب.
ناصرخسرو.
آب دریا را گلاب ناب گردانی به عدل
خاک صحرا را به بوی عنبر اذفر کنی.
ناصرخسرو.
اندرین ره ز شعر حجت جوی
چون شوی تشنه ٔ جلاب و گلاب.
ناصرخسرو.
آب در گشتن است همچو گلاب
چون نگردد بگندد از تف و تاب.
سنایی.
به هر سو یکی آبدان چون گلاب
شناور شده ماغ در روی آب.
؟ (از کلیله و دمنه).
ما به تو آورده ایم دردسر ارچه بهار
دردسر روزگار برد به بوی گلاب.
خاقانی.
ایمه نه بغداد جای شیشه گران است
بهر گلاب طرب فزای صفاهان.
خاقانی.
گلاب صفاهان و مشک طراز
سر نافه ٔ شیشه را کرده باز.
نظامی.
ز بادام تر آب گل برانگیخت
گلابی بر گل بادام میریخت.
نظامی.
گه از گلها گلاب انگیختندی
گه از خنده طبرزد ریختندی.
نظامی.
چه گریی کز غم گل خون نریزد
چو گل ریزد گلابی چون نریزد.
نظامی.
در این افسانه شرط است اشک راندن
گلابی تلخ بر شیرین فشاندن.
نظامی.
ای پسر این رخ به آفتاب درافکن
باده ٔ گلرنگ چون گلاب درافکن.
عطار.
اگر برکه ای پرکنند از گلاب
سگی در وی افتد شود منجلاب.
سعدی (گلستان).
بیار زآن می گلرنگ مشکبو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز.
حافظ.
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کآن شاهد بازاری وین پرده نشین باشد.
حافظ.
گر چرد در چمن خلق تو زنبور عسل
چه عجب گر ز گل شمع بگیرند گلاب.
سنجر کاشی (از آنندراج).
ز بس گریسته ام گل فتاد در چشمم
کنون به حسرت از آن گل گلاب میگیرم.
طالب آملی (از آنندراج).
گل شو و منما به چشم مردم دنیا گلاب
کی به هوش آید مزن بر صورت دیبا گلاب.
ملا قاسم مشهدی (از آنندراج).
ز گریه عاقبت کار گل فتاد به چشم
ز گل گلاب کشیدم گل از گلاب گرفتم.
صائب (ازآنندراج).
به تدبیر دگر از خواب غفلت برنمی خیزم
ز هم پاشیدن اعضا مگر باشد گلاب من.
بیدل (از آنندراج).

گلاب. [گ ُ] (اِ مرکب) نوعی از نیلوفریان که دارای گلهای رنگین است و در برکه ها میروید.

گلاب. [گ ِ] (اِ مرکب) آب با گل آمیخته. (ناظم الاطباء).

گلاب. [گ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان میمند بخش شهربابک شهرستان یزد، واقع در 36هزارگزی شمال خاور شهربابک و 11500گزی راه فرعی فیض آباد به شهربابک. هوای آن معتدل و دارای 122 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان قالی و کرباس بافی است.راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


فرش

فرش. [ف َ] (ع اِ) بساط افکنده. (منتهی الارب). گستردنی. زیرانداز. قالی. (یادداشت به خط مؤلف). مفروش از اسباب خانه. (اقرب الموارد):
از تو خالی نگارخانه ٔ جم
فرش دیبا کشیده بر بجکم.
رودکی.
از وی بساطها و فرش ها و گلیمهای باقیمت خیزد. (حدود العالم). از او [بخارا] بساط و فرش و مصلی نماز خیزد، نیکوی پشمین. (حدود العالم). واز سیستان جامه های فرش افتد بر کردار طبری و زیلوهابر کردار جهرمی. (حدود العالم).
بگستردفرشی ز دیبای چین
که گفتی مگر آسمان شد زمین.
فردوسی.
ز تخت و ز خرگاه و پرده سرای
ز فرش و ز آلات و از چارپای.
فردوسی.
درم دارد و گنج و دینار نیز
همان فرش دیبا و هرگونه چیز.
فردوسی.
پار از ره اندرآمد چون مفلسی غریب
بی فرش و بی تجمل و بی رنگ و بی نگار.
فرخی.
من دین ندهم ز بهر دنیا
فرشم نه به کار و نه اوانی.
ناصرخسرو.
چو یزدان بگسترد فرش جلالت
تو اندر جهان فرش نیکی بگستر.
ناصرخسرو.
تنگ بر تنگ جامه دارم و فرش
بدره بر بدره سیم دارم و زر.
مسعودسعد.
کرد گردون ز توزی و دیبا
کسوت و فرش من به شال و پلاس.
مسعودسعد.
کسوت و فرش را بسنده بود
روم و بغداد و بصره و ششتر.
مسعودسعد.
فرشی فکنده دشت پر از نقش آفرین
تاجی نهاده باغ پر از در افتخار.
عمعق.
هین که فرش فنا بگستردند
درنورد این بساط خرم را.
خاقانی.
بر ره چو اسب سایه کند گویدم غلام
کاین سایه فرش تست فرودآی و سر بنه.
خاقانی.
بر سر آن بتان حورسرشت
فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت.
نظامی.
بازهل این فرش کهن پوده را
طرح کن این دامن آلوده را.
نظامی.
همی گسترانید فرش تراب
چو سجاده ٔ نیکمردان بر آب.
سعدی.
فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگستراند. (گلستان).
آن صانع لطیف که بر فرش کائنات
چندین هزار صورت الوان نگار کرد.
سعدی.
مطرب گردون شها پرده سرای تو باد
خشت زر آفتاب فرش سرای تو باد.
سلمان.
- فرش افکندن، گستردن فرش. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرش انداختن، فرش افکندن.فرش گستردن:
فرش انداختند و تخت زدند
راه صبرم زدند و سخت زدند.
نظامی.
- فرش باف، قالی باف. کسی که کارش بافتن فرش باشد.
- فرش بافی، شغل و پیشه ٔ فرش باف.
- فرش بر فرش، طبقه طبقه:
چو بنوشت آسمان را فرش بر فرش
به استقبالش آمد تارک عرش.
نظامی.
- || تخته تخته و قواره قواره که بر هم افتاده باشد:
فرش بر فرش چند جامه ٔنغز
کز فروغش گشاده شد دل و مغز.
نظامی.
- فرش پهن کردن، فرش انداختن. فرش گستردن. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرش فروش، آنکه قالی، گلیم و جز آن از گستردنی فروشد.
- فرش فروشی، شغل و پیشه ٔ فرش فروش.
- فرش کردن، گسترانیدن فرش در جایی. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرش گستردن، پهن کردن فرش و انداختن فرش: فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگسترد. (گلستان).
|| دشت فراخ. (منتهی الارب). فضای وسیع. (از اقرب الموارد). || کشت برگ گسترده. (منتهی الارب). کشت که برگهایش به اندازه ٔ سه برگ باشد. (اقرب الموارد). || جای گیاه ناک. (منتهی الارب). جایی که در آن گیاه بسیاربود. (اقرب الموارد). || خرد و باریک از درخت و هیزم. (منتهی الارب). باریک و خرد از درخت و چوب. (اقرب الموارد). || گاو و گوسپند و ستور کشتنی و خوردنی. (منتهی الارب). البقر و الغنم و آنچه نیرزد جز کشتن را. (از اقرب الموارد). || شتران ریزه. (منتهی الارب). اشتران خرد. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل) (اقرب الموارد). و از آن معنی است «: و من الانعام حموله و فرشاً» (قرآن 142/6). (از اقرب الموارد). || حال. || اندوه سخت. || اندک گشادگی در پای شتر. || دروغ. (منتهی الارب). کذب. (اقرب الموارد). || همواری قدم. (منتهی الارب). || زمین. دنیا. مقابل عرش. (یادداشت به خط مؤلف):
فرش، نوبار فرع او گشته
عرش مغلوب شرع او گشته.
سنایی.
امی و امهات رامایه
فرش را نور و عرش را سایه.
نظامی.
پی غولان در این بیغوله بگذار
فرشته شو قدم زین فرش بردار.
نظامی.
|| (مص) گستردن فرش را و فرش گستردن برای کسی. (منتهی الارب). گستردن. (از اقرب الموارد). || فراخ ساختن کار را جهت کسی. || دروغ گفتن با کسی. (منتهی الارب). کذب. (از اقرب الموارد). || فراخ شدن سپل شتر به اندازه. || پراکندن. (منتهی الارب).

فرش. [ف َ] (اِخ) رودباری است میان غمیس الحمائم و صخیرات الثمام که آن حضرت (ص) در آن فرودآمد. (منتهی الارب). وادیی است بین غمیس الحمائم و مَلَل و فرش و صخیرات الثمام منزل هاست که رسول (ص) هنگامی که به بدر میرفت بدانها نزول فرمود. (معجم البلدان).

تعبیر خواب

گلاب

گلاب اشک است و می دانیم که گلاب را تقطیر می کنند و از گل می گیرند و اشک را نیز زیرا در شادی می ریزیم و هم در غم و اندوه و ماتم. به هر حال گلاب در خواب اشک است ولی باید دید گلاب را کجا و در چه شرایطی در خواب می بینیم. اگر در خواب بوی گلاب استشمام کردید خوب است و خبری خوش به شما می رسد. می گویند ملائک و کروبیان از هر کجا که بگذرند یا هر جا حضور یابند فضای آن جا عطر آگین و معطر می شود زیرا آن ها یکی از بوهای بهشتی را با خود می آورند.معبران کهن بر مبنای این اعتقاد نوشته اند که اگر در خواب بوی گلاب استشمام کنید خبری خوش به شما می رسد یا امیدی در دلتان پدید می آید که باعث تقویت روحیه شما می شود. ولی اگر دیدید که خودتان گلاب دارید و مصرف می کنید گریه خواهید کرد. گاهی پیش می آید که شخصی در یکی از اماکن مقدس زیارتی از فرط هیجان به گریه می افتد و گاه پیش می آید که در غم و رنج خود اشک می ریزیم به هر حال گلاب اشک است. اگر دیدید کسی گلاب می پاشد، آن طور که در روزه خوانی ها و اماکن زیارتی گلاب پاشی می کنند، کسی شما را می گریاند و اشکتان را در می آورد. - منوچهر مطیعی تهرانی

دیدن گلاب درخواب، دلیل تندرستی بود آن که مردم او را ثنا گویند. اگر بیند که گلاب بر کسی ریخت، دلیل تندرستی ان کس بود. اگر بیند که گلاب خورد، دلیل که غمگین گردد. - محمد بن سیرین

اگر بیند که گلاب به همه می داد، به نیکوئی مشهور گردد. اگر بیننده عالم بود، دلیل که مردم از علم او بهره یابند. - جابر مغربی

فرهنگ فارسی هوشیار

گلاب

(اسم) آب آمیخته با گل. (اسم) آبی که از گل سرخ استخراج کنند و معطر است: گل در میان کوزه بسی درد سر کشید تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد. (مرزبان نامه) توضیح بعضی در شعر ذیل از خاقانی: از نوحه جغد الحق ماییم بدردسر از دیده گلابی کن درد سرما بنشان. (خاقانی) گلاب بکسر اول خوانند. بیتی که در بالا از مرزبان نامه نقل شد و شواهد بسیار دیگر موید آنست که گلاب بضم درین مورد صحیح است، آبی که از هر نوع گل استخراج کنند: گلاب کسنج. یا گلاب چشم. اشک سرشک. یا گلاب شکر. نوعی شیرینی که در درون آن شربتی معطر بگلاب کنند. عرق گل، گل سرخ یا محمدی

فرهنگ عمید

گلاب

عرق گل،
عرقی که از یک قسم گل، معروف به گل محمدی یا گل گلاب می‌گیرند،


فرش

قالی،
هرچیز گستردنی،
[مقابلِ عرش] [قدیمی، مجاز] زمین،
* فرش کردن: (مصدر متعدی)
گستردن فرش بر زمین،
گستردن،

معادل ابجد

شهر گلاب و فرش

1144

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری