معنی شهر رطب

حل جدول

لغت نامه دهخدا

رطب

رطب. [رُ طَ] (ع اِ) خرمای نو. (لغت فرس اسدی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52). خرمای تر، رُطَبَه یکی، و ج، اَرطاب و این در فارسی با لفظ چیدن مستعمل است. (آنندراج). خرمایی که تازه و تر باشد و هنوز خشک نشده باشد. (غیاث اللغات).خرمای تر. (منتهی الارب). خرمای تازه و نورس. رِطاب. (فرهنگ فارسی معین) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). صاحب ذخیره ٔ خوارزمشاهی آرد: گرم بود در دویم و تر بود در اول و گویند حرارت وی کمتر از رطوبت وی بود و هر چه حلاوت وی زیادت حرارت وی زیادت بود و رطب معده ٔ سرد را نیکو بود و منی بیفزاید و طبع را نرم کند و رطب و خرما مفسد دندان و گوشت بن دندان بود و مضر بود به حنجره و آواز و خونی که از وی حاصل شود بد باشد و زود متعفن شود و مصدع بود مولد سده و مصلح بادام و خشخاش بود که با وی بخورند و بعد از آن مغز کاهو و خیار به سرکه و اسکنجبین بخورند. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی). خرمای تازه است و نسبت آن به خرما مثل نسبت به میوه های تازه است به خشک آن. و مداومت او با بادام به غایت مسمن و محرک باه و مقوی گرده و کمر است. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). رجوع به تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 173 شود:
من از آن آمدم به خدمت تو
تابرآید رطب ز کانازم.
رودکی.
همچون رطب اندام و چو روغنش سراپای
همچون شبه زلفان و چو پیلسته ش آلست.
عسجدی.
دلا کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
ای آنکه نخورده ستی می گر بچشی زآن
سوگند خوری گویی شهد و رطب است این.
منوچهری.
وعده ٔ این چرخ همه باد بود
وعده رطب کرد و فرستاد تود.
ناصرخسرو.
بر سرخرما مشو به طمع رطب
گرت نباید که دستها بخلی.
ناصرخسرو.
علم و حکمت را طلب کن گر طرب جویی همی
تا به شاخ علم و حکمت پرطرب یا بی رطب.
ناصرخسرو.
بری خوردمی آخر از دست کشت
اگر نه ز مومی رطب کردمی.
خاقانی.
رطب سبزرنگ است کی سرخ گردد
که آب مه و ماه آبی نبیند.
خاقانی.
تا نخل گرفت بوی عدلش
کس در رطب استخوان ندیده ست.
خاقانی.
وصل تو و زحمت رقیبانت
نخلی است که خار با رطب دارد.
خاقانی.
خرد شحنه را هوا مکنید
رطب پخته را دغل منهید.
خاقانی.
نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بر وی جز رطب چیزی توان بست.
نظامی.
معجرش خار خشک را رطب است
رطبش خار دشمن این عجب است.
نظامی.
هررطبی کز سر این خوان بود
آن نه سخن پاره ای از جان بود.
نظامی.
لب بگشا تا همه شکر خورند
زآب دهانت رطب تر خورند.
نظامی.
چون خار رطب بود رطب خار
عقل از چه عزیمت رطب کرد.
عطار.
رطب از شاهدی و شیرینی
سنگها می زنند بر شجرش.
سعدی.
رطب را می ندانم چاشنی چیست
همی بینم که خرما بر نخیل است.
سعدی.
رطب شیرین و دست از نخل کوتاه
زلال اندر میان و تشنه محروم.
سعدی.
گرچه شیرین و دلکش است رطب
نخورد طفل اگر بداند تب.
اوحدی.
فصل تاسع قدمی نه به دکان بقال
کام خود از رطب و ارده ٔ کنجد بردار.
بسحاق اطعمه.
ترطیب، رطب دادن. (تاج المصادر بیهقی). معو؛رطب رسیده. مَعوَه؛ رطب نیم خشک. (منتهی الارب).
- رطب آوردن، ثمره دادن نخل. بار دادن درخت خرما:
تن کارکن می بلرزد ز تب
مبادا که نخلش نیارد رطب.
سعدی (بوستان).
- رطب بی استخوان، رطبی است که نخلش نخلبندی نشده و مایه ٔ نر به او نرسیده باشد چنین رطبی هسته و استخوان صحیح ندارد و خشک و بی آب است. (فرهنگ فارسی معین).
- || خرمای بی هسته. که همه گوشت باشد و در میانه هسته ندارد.
- رطب نوش دادن، کنایه از پیاله دادن به ذوق تام و خوشحالی است. (از برهان) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف).
- امثال:
رطب خورده منع رطب چون کند.
|| ج ِ رُطبَه. (دهار) (از ناظم الاطباء). رجوع به رطبه شود. || گیاه تر. (دهار). || کنایه از کلام نیک است. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف).

رطب. [رَ] (ع مص) سپست تر خورانیدن ستور را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سپست دادن. (دهار). || سپست درودن. (تاج المصادر بیهقی). || رطب خورانیدن قوم را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).

رطب. [رُ طُ / رُ] (ع اِ) (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به رُطب شود.

رطب. [رَ طَ] (ع مص) تر و خشک گفتن. (منتهی الارب). تر و خشک گفتن. صحیح و ناصحیح گفتن. (ناظم الاطباء).

رطب. [رُ / رُ طُ] (ع اِ) علف سبز. گیاه سبز. (آنندراج) (از منتهی الارب). گیاه سبز اعم از سبز و علف، و گروهی گفته اند آن علف سبز است. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).

رطب. [رَ] (ع ص، اِ) ضد خشک. (از اقرب الموارد). تر. ضد خشک. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تر. مقابل خشک. (از لغت محلی شوشترنسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). چیزی که از رطوبت اصلی خود تر باشد یا به خاصیت و تأثیر تر باشد. (غیاث اللغات). تر. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52). ج، رِطاب. (مهذب الاسماء). مقابل خشک. (فرهنگ فارسی معین). تازه. سبز. مقابل یابس. (یادداشت مؤلف).
- لسان رطب، زبان سخنگو و چرب:
دهان زهدم ارچه خشک خانی است
لسان رطبم آب زندگانی است.
نظامی.
|| شاخ تازه و نازک و کذلک من الریش و غیره. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ازناظم الاطباء). گیاه تر. عشب. کلاء ناعم. (یادداشت مؤلف). تر و تازه. (فرهنگ فارسی معین). شاخه و پر نرم و جز آن. (از اقرب الموارد): غلام رطب، کودک که به نرمی و نزاکت به زنان ماند. (منتهی الارب) (آنندراج). || یکی از امزجه ٔ نه گانه ٔ طب قدیم. (یادداشت مؤلف). || نوعی از جوهر موسوم به بنفش و آن سرخ سیر است. (یادداشت مؤلف).


رطب خوار

رطب خوار. [رُ طَ خوا / خا] (نف مرکب) آنکه رطب خورد. خورنده ٔ رطب:
رطب بر خوان رطب خواری نه برخوان
سکندر تشنه لب بر آب حیوان.
نظامی.


رطب ریز

رطب ریز. [رُ طَ] (نف مرکب) که رطب ریزد. ریزنده ٔ رطب. || بمجاز، گوینده ٔ سخن شیرین:
چو سقراط را داد نوبت سخن
رطب ریز شد خوشه ٔ نخل بن.
نظامی.
چون رطب ریز این درخت شدی
نیک بادت که نیکبخت شدی.
نظامی.


رطب افشان

رطب افشان. [رُ طَ اَ] (نف مرکب) افشاننده ٔ رطب. || کنایه است از گوینده ٔ سخن شیرین:
من که نقاش نیشکرقلمم
رطب افشان نخل این حرمم.
نظامی.

فرهنگ معین

رطب

(رَ طْ) [ع.] (ص.) تر و تازه.

(رُ طَ) [ع.] (اِ.) خرمای تازه.

فرهنگ عمید

رطب

خرمای تازه، خرمای نورس،

کالری خوراکی ها

رطب

۱۰۰گرم ۱۵۰ کالری

معادل ابجد

شهر رطب

716

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری