معنی شهری درفرانسه

حل جدول

شهری درفرانسه

نانسی

باستیا، سدان

لیون، متس

روایا

سوشو

موناکو، نانت

آراس

سدان، نانت

موناکو

سدان، متس، نانت

لیون، نیس

ارل

اود

سدان، وردن

موناکو، وردن

اوسر

بوردو، نانت، پاریس، لیل، مارسی، نانسی، نیس، اوسر، لیون، متز، موناکو، تولوز

لیموژ

مانش، موناکو

تولوز

متز

لیون، نانت

سدان، نانت

سدان

بوردو، سدان

وردن

نیس

لانس

نانت، نانسی

بوردو، نانت

سدان، نانسی

اود، سدان

بوردو

لیون

بوردو، نانت، پاریس، لیل، مارسی، نانسی، نیس

نانت، نانسی

لیون موناکو

متس

بوردو، نانت

بوردو، نانسی

نانت، وردن

نانت، نانسی

نانت


رودی درفرانسه

رن، مارن، سون، لِر، لوار

لغت نامه دهخدا

شهری

شهری. [ش َ] (اِخ) قریه ای است دوفرسنگی کمتر جنوبی کاکی به فارس. (فارسنامه ٔ ناصری).

شهری. [ش َ] (ص نسبی) منسوب به شهر عربی، که ماه باشد. (از یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء).

شهری. [ش َ] (ص نسبی) منسوب به شهر. شهرنشین. شهرگان. مدنی. ساکن شهر. مقابل روستائی. حضری. بلدی:
زبردست شد مردم ِ زیردست
به کین مرد شهری به زین برنشست.
فردوسی.
طوطی بحدیث و قصه اندرشد
با مردم روستایی و شهری.
منوچهری.
حاکم درخورد شهریان باید
نیکو نبودفرشته در گلخن.
ناصرخسرو.
گر شاه توئی ببخش و مستان
چیز از شهری و روستائی.
ناصرخسرو.
از زیانکاران روز و شب ز عدلت خوف نیست
کاروانی را و شهری را ز قطمیر و نقیر.
سوزنی.
مسکن شهری ز تو ویرانه شد
خرمن دهقان ز تو بیدانه شد.
نظامی.
وگر شهریان را رسانی گزند
در شهر بر روی دشمن ببند.
سعدی.
-همشهری، کسی که با دیگری از یک شهر باشد. رجوع به ماده ٔ همشهری شود.
|| کشوری.مقابل سپاهی (در پیش قدما). غیرنظامی. در برابر لشکری. غیرسپاهی. سیویل. (یادداشت مؤلف):
سپاهی و شهری بکردار کوه
سراسر بجنگ اندرون همگروه.
فردوسی.
بدانست شهری وهم لشکری
کز آن کار شور آید و داوری.
فردوسی.
سپاهی و شهری همه جنگجوی
بدرگاه شاهان نهادند روی.
فردوسی.
کنون در پیش شهری و سپاهی
ز من خواهد نمودن بیگناهی.
(ویس و رامین).
چو چاره نبد شهری و لشکری
گرفتند زنهار و خواهشگری.
اسدی.
همه مصریان شهری و لشکری
پذیره شدندش به نیک اختری.
نظامی.
شهری و لشکری ز جان بستوه
همه آواره گشته کوه به کوه.
نظامی.
|| نوعی از سرود و خوانندگی بزبان پهلوی. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). گویندگیی است بزبان پهلوی که رامندی نیز گویند. (رشیدی). نوعی از سرود که بزبان پهلوی باشد. (غیاث). || چون در پشت پاکت این کلمه نویسند خطاب به غلام پست است و مراد اینکه این نامه متعلق به شهر است نه خارج از شهر. || حاضر. مقابل مسافر. (یادداشت مؤلف):
وقف رشیدی را بر باد داد
داد بهر شهری و هر رهگذر.
سوزنی.
|| مقابل غریب. کسی که در شهر زادگاه خود بسر برد و در آن بیگانه نباشد:
جان تو غریبست و تنت شهری ازینست
از محنت شهریت غریب تو به آزار.
ناصرخسرو.
|| (اِ) قسمی خربزه ٔ نرم و شیرین با صورتی گرد یا دراز شبیه گرمک و طالبی. قسمی خربزه به نرمی گرمک لکن مانند خربزه درازاندام. قسمی خربزه از نوع پست. (یادداشت مؤلف). قسمی خربزه ٔ زودرس.


بی شهری

بی شهری. [ش َ] (حامص مرکب) حالت و کیفیت بی شهر. غربت. (یادداشت مؤلف):
کنون خود دلْش لختی مستمند است
ز تنهایی و بی شهری نژند است.
(ویس و رامین).


خردل شهری

خردل شهری. [خ َ دَل ِ ش َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قسمی از خردل است که در داروسازی بکار رود.


زبان شهری

زبان شهری. [زَ ن ِ ش َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) زبان پهلوی. رجوع به برهان قاطع و آنندراج ذیل پهلوی شود.


گه شهری

گه شهری. [گ ِ ش َ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت. واقع در 210هزارگزی جنوب کهنوج سر راه مالرو انگهران به جاسک. سکنه ٔ آن 20 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

فارسی به عربی

شهری

بلدی، حضری، سکان المدینه، مدنی

فارسی به ایتالیایی

شهری

urbano

comunale

فارسی به آلمانی

شهری

Kommunal, Städtisch

مترادف و متضاد زبان فارسی

شهری

شهرنشین، ولایتی،
(متضاد) روستایی

فرهنگ فارسی هوشیار

شهری

ساکن شهر، شهر نشین

معادل ابجد

شهری درفرانسه

1115

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری