معنی شهریار

لغت نامه دهخدا

شهریار

شهریار. [ش َ] (اِخ) ابن جمشیدبن بنداربن شیرزاد. از ملوک رویان بوده است و اوست که داعی صغیر را دستگیر کرد و نزد علی بن وهسودان نماینده ٔ المقتدر باﷲ عباسی فرستاد، و حکومت وی دوازده سال طول کشید. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 413).

شهریار. [ش َ] (اِخ) نام پسری خرد از هرمزد که بهرام چوبینه او را بجای هرمزد [پس از گریختن پرویز به آذربایجان] بپادشاهی نامزد کرد. (یادداشت مؤلف): پس چون ماهی چند برآمد و بهرام بملکت همی بود هرمز را پسری بود خرد، نام وی شهریار، بهرام ملک خویش را دعوی نکرد، گفت من این ملک بر شهریاربن هرمز همی نگاه دارم. (ترجمه ٔ بلعمی از سبک شناسی بهار ج 2 ص 13).

شهریار. [ش َ] (اِخ) ابن دارا. آخر طبقه ٔ اولاد باوندبن شاپوربن کیووس بن قباد است و حکومت این سلسله از سال 345 تا 397 هَ. ق.بوده است. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 416، 417). رجوع به ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 135 شود.

شهریار. [ش َ] (اِخ) بعضی از مورخان از وی به فرخان و بعضی به «شهربراز» تعبیر کرده اند و صاحب شاهنامه نامش را «کراز» گفته. محمدبن جریر طبری «شهر ایران » در قلم آورده و بر هر تقدیر چون از خاندان ملک نبود اکابر اعاجم از خدمتش عار داشتند و سه برادر از سپاه اصطخر بر قتلش اتفاق نموده در حین سواری بزخم سیف و سنان شهریار را از پشت زین بر روی زمین انداختند. مدت سلطنت او به قول اکثر ارباب اخبار چهل روز بود و بعد از او پوراندخت بنت پرویز قدم بر مسند سلطنت نهاد. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 252).

شهریار. [ش َ] (اِخ) ابن تافیل (ودر نسخه ای از بدایع الازمان: تاقیل). امیر عمان بروزگار ملک قاورد، و قاورد به عمان لشکر کشید و پس از غارت عمان امارت باز وی داد و هم شحنه ای از دست خود بدانجا بنشاند. (بدایع الازمان چ طهران ص 8، 9، 10).

شهریار. [ش َ] (اِخ) ابن رستم دیلمی. مؤلف حبیب السیربعضی از اخبار مربوط به دیالمه را به استناد روایت از او نقل میکند. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 421).

شهریار. [ش َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن محمدبن شهریار. محدث است. (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 346).

شهریار. [ش َ] (اِخ) ابن شروین بن رستم بن سرخاب بن قارن بن شهریاربن شروین بن سرخاب بن مهرمردان بن سهراب، از آل باوند. دوازدهمین از اسپهبدان و پادشاهان طبرستان و نسبت آنان به یزدگرد شهریار پیوندد و این پادشاه همانست که بنابه روایت، فردوسی پس از نومیدی از محمود غزنوی نزد او شد و او هجاء محمود را به صدهزار درم بخرید و بشست. او عمری طویل یافته است. (یادداشت مؤلف). توضیحاً اضافه میشود که در تمام نسخه های خطی چهارمقاله در این فصل [بطبرستان شد بنزدیک سپهبد شهریار که از آل باوند در طبرستان او بود] همه جابه جای شهریار «شهرزاد» دارد و در چاپ طهران در همه ٔ مواضع «شیرزاد» دارد و هر دو خطاست زیرا پادشاهی که از آل باوند در آن عصربود شهریار فوق الذکر است نه شهرزاد یا شیرزاد، وآنگهی در جمیع نسخ تاریخ ابن اسفندیار آنجا که این فصل را از چهارمقاله نقل کرده است در کمال وضوح همه جا شهریار دارد. تاریخ وفات این شهریار معلوم نیست، همین قدر ابن اسفندیار گوید شهریار مدتی دراز بماند تا در عهد شمس المعالی قابوس بن وشمگیر و هم در عهد سلطان یمین الدوله محمود بماند. و چون اتمام شاهنامه در سنه ٔ 400 هَ. ق. است در هر حال وفات شهریار بعد از آن واقع شده است. رجوع به حواشی چهارمقاله ٔ عروضی ص 49 و تاریخ یمینی چ مصر ص 394، 395 و تاریخ ابن الاثیر درحوادث سال 388 و تاریخ طبرستان ابن اسفندیار شود.

شهریار. [ش َ] (اِخ) نام ایستگاه شماره ٔ چهار راه آهن جنوب که پیشتر رباطکریم نامیده میشد. این نقطه بمناسبت اینکه مرکز شهریار است بدین نام خوانده شده و این محل در 36هزارگزی تهران واقع است. (یادداشت مؤلف).

شهریار. [ش َ] (اِ مرکب) کلانتر و بزرگ شهر. (ناظم الاطباء) (برهان). حاکم. امیر ناحیه ای. فرمانروای شهر یا ناحیه یا کشور:
شهریاری که خلاف تو کند زود فتد
از سمن زار به خارستان وز کاخ به کاز.
فرخی.
به آیین یکی شهر شامس به نام
یکی شهریار اندر او شادکام.
عنصری.
من گر تو ببلخ شهریاری
در خانه ٔ خویش شهریارم.
ناصرخسرو.
مرا شهری است این دل پر ز حکمت
مرا بین تا ببینی شهریاری.
ناصرخسرو.
بزرگی در آن ناحیت شهریار.
سعدی.
غم غریبی و غربت چو برنمی تابم
بشهر خود رَوَم و شهریار خود باشم.
حافظ.
|| پادشاهی را گویند که از همه ٔ پادشاهان عصرخود بزرگتر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). پادشاه بزرگ، و مطلق پادشاه را نیز گویند. (رشیدی). شاه. پادشاه. رجوع به شهربان شود:
ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین
ای نیک فضل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین.
دقیقی.
پراندیشه شد زآن سخن شهریار
بدان هفته کس را ندادند بار.
فردوسی.
به بدرود کردن گرفتش کنار
ببارید آب از مژه شهریار.
فردوسی.
اگر شهریاری وگر زیردست
جز از خاک تیره نیابی نشست.
فردوسی.
ز قیصر درود و ز ما آفرین
بر این نامور شهریارزمین.
فردوسی.
چو دید اندر اوشهریار زمن
برافتاد از بیم بر وی جشن.
سهیلی (از حاشیه ٔ لغت فرس اسدی نخجوانی).
ای شهریار عالم یکچند صید کردی
یکچند گاه باید اکنون که می گساری.
منوچهری.
داد برِ خسرو است فضل برِ شهریار
جود برِ شاه شرق بخشش مال و نعم.
منوچهری.
مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت
ورنه اندر ری تو سرگین چیده یی از پارگین.
منوچهری.
یافت چون شهریار ابراهیم
هرکه گم کرد شاه فرخ زاد.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 385).
آخرالامر آن آمد که... بدیوان رسالت نشست [خواجه بونصر] و چون حاجت آمد که این حضرت و شهریار بزرگواررا رئیس... اختیار او را کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 275).
زبهر همه کس بود شهریار
نه ازبهر یک تن که باشَدْش یار.
اسدی.
ز بیدین مکن خیره دانش طمع
که دین شهریار است و دانش حشم.
ناصرخسرو.
اگر در تقریر محاسن نوبت آن پادشاه دیندار و شهریار کامکار خوضی و شروعی رود. (کلیله و دمنه).
ملک شهریار است و ازشهریار
هزیمت شدن بنده را ننگ نیست.
سلطان آتسزبن قطب الدین محمد.
شهریاری کز کف و شمشیر اوست
ابر و برق آسمان مملکت.
خاقانی.
که دایم شهریارا کامران باش
بصاحب دولتی صاحبقران باش.
نظامی.
سرخیل سپاه تاجداران
سرحمله ٔ جمله شهریاران.
نظامی.
نه به استری سوارم نه چو اشتر زیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم.
سعدی.
شنیدم که باری بعزم شکار
برون رفت بیدادگر شهریار.
سعدی.
یکی گفتش ای نامور شهریار
بیا دست ازین مرد صالح بدار.
سعدی.
مرکب شهریار هم نتوان
بهر خرجی ّ خود فروخت به لاش.
ابن یمین.
- شهریار بلند؛ اعلیحضرت. (یادداشت مؤلف). پادشاه بلندپایه:
بپوشیدم این خلعت ناپسند
بفرمان آن شهریار بلند.
فردوسی.
دگر گفت با شهریار بلند
بگوی آنچه از من شنیدی ز پند.
فردوسی.
|| شهریاران، اصطلاحاً نام پادشاهان جزء ایالتهای دولت اشکانی است که هر یک در داخله ٔ ایالت حکومت خودمختار ایجاد کرده و از نظر خارجی تابع شاهنشاه بودند. (حقوق ایران باستان). || لقب پادشاه اندر آب. (حدود العالم). || شاهزاده. (یادداشت مؤلف). فردوسی در خطاب رستم به سیاوش آورد:
همی گفت رستم ایا نامدار
ندیده ست دوران چو تو شهریار.
فردوسی.
|| (ص مرکب) خداوند شهر. یار و کمک شهر و مملکت. نگاهبان شهر:
چو تنگ اندرآمد گوِ نامدار
برآمد ز جا خسرو شهریار.
فردوسی.
چون به ایشان بازخورد آسیب شاه شهریار
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم.
عنصری.
تحفه ٔ اسلامیان دعاست که یا رب
خسرو اسلام شهریار بماناد.
خاقانی.
روز را بکر چون برون آید
عقد بر شهریار بندد صبح.
خاقانی.
|| (اِخ) نامی از نامهای ایرانی، از جمله جعفربن حسن بن علی بن شهریار قمی، یکی از روات. (یادداشت مؤلف).

شهریار. [ش َ] (اِخ) معروف به شیخ شهریار. در سه کیلومتری جنوب شرقی شیراز بقعه ٔ کوچکی قرار دارد که در آن دو سنگ قبر دیده می شود. بر روی یکی از آنها نوشته شده: صاحب النفس القدسیّه و المقامات العالیه شهریاربن علی الفسائی، و تاریخ فوتش هم سنه ٔ 616 هَ. ق. است. (بزرگان شیراز تألیف رحمت اﷲ مهراز ص 488).

شهریار. [ش َ] (اِخ) ابن بادوسبان بن خورزادبن بادوسبان بن کاوباره. از ملوک طبرستان، و مدت حکومت او سی سال بوده است. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 405).

شهریار. [ش َ] (اِخ) ابن شروین بن سرخاب بن مهرمردان بن سهراب بن باوبن شاپوربن کیووس. هشتمین از اسپهبدان طبرستان. (یادداشت مؤلف).

شهریار. [ش َ] (اِخ) ابن کیخسرو (نصیرالدوله) (717- 725 هَ. ق.). حاکم و فرماندار کلارستاق در مازندران. (ترجمه ٔ سفرنامه ٔ رابینو ص 206).

شهریار. [ش َ] (اِخ) دهی ازدهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است و 156 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).

شهریار. [ش َ] (اِخ) از سرداران ایران که اردشیر پور شیرویه را بقتل رسانید. (از حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 88).

شهریار. [ش َ] (اِخ) نام پدر یزدگرد سوم، آخرین و سی وپنجمین پادشاه ساسانیان است. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 253). جمعی از مورخان آورده اند که منجمی با خسرو پرویز گفت که از تو پسری متولد شود که ملک از وی به بیگانگان انتقال یابد، خسرو پرویز تمام اولاد ذکور را در سرائی بازداشته و از آمیزش با زنان منع نمود. در آن ایام شهوت بر شهریاربن خسرو استیلا یافته محرمی نزد شیرین فرستاد که بهر تدبیر شده زنی نزد او فرستد. شیرین یکی از اشراف زادگان را به لباس حجامی بنزد شهریار فرستاد و شهریار با او آمیزش کرد و آن زن از شهریار باردار گردید که از او پسری آمد و نام او را یزدجرد گذاردند. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 253):
چو نستور و چون شهریار و فرود
چو مردانشه آن تاج چرخ کبود.
فردوسی.

شهریار. [ش َ] (اِخ) نام پسر برزو، پسر سهراب است در روایات ملی ما و شهریارنامه که منظومه ٔ داستانی مختاری در قرن پنجم هجری است. قهرمان آن شهریاربن برزو و آخرین فردمشهور خاندان گرشاسب است. (از فرهنگ فارسی معین).

شهریار. [ش َ] (اِخ) بخشی از شهر تهران که 17000 تن سکنه دارد و مرکز آن کرشته و دیههای آن «علیشاه عوض » و «رباطکریم » است. (از فرهنگ فارسی معین). در کتابهای جغرافیایی قدیم این نام را به یکی از ولایات مشهور نزدیک ری داده اند، و حمداﷲ مستوفی از قلعه ای بهمین نام که در شمال شهر بوده است یاد میکند و بعداً شرف الدین علی یزدی در شرح جنگهای تیمور اسم شهریار را به ری داده است. (از ترجمه ٔ سرزمین های خلافت شرقی ص 234).

شهریار. [ش َ] (اِخ) ابن علاءالدوله ملقب به حسام الدوله. از امراء مازندران که به دست علاءالدوله حسن بن رستم بقتل رسید. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 420).

فرهنگ معین

شهریار

فرمانروای شهر، پادشاه، از نام های پسران. [خوانش: (شَ) [په.] (اِمر.)]

فرهنگ عمید

شهریار

بزرگ‌تر شهر، فرمانروای شهر، پادشاه،

حل جدول

شهریار

غزلسرای معاصر تبریزی

سریالی از کمال تبریزی

شاعر تبریزی

غزل سرای معاصر تبریزی

فرمانروای شهر

مترادف و متضاد زبان فارسی

شهریار

پادشاه، خدیو، خسرو، سلطان، شاهنشاه، شاه، ملک،
(متضاد) رعیت

فارسی به انگلیسی

فارسی به عربی

نام های ایرانی

شهریار

پسرانه، پادشاه، یارشهر، نام پسر برزوپسر سهراب، پادشاه، شاه، فرمانروا، حاکم، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از چهار پسر شیرین و خسروپرویز پادشاهساسانی

فرهنگ فارسی هوشیار

شهریار

کلانتر و بزرگ شهر، حاکم

فارسی به آلمانی

شهریار

König (m), Monarch

گویش مازندرانی

شهریار

شهریار پسر پادوسبان از شاهان پادوسبانی که مدت سی یک سال (۱۴۵...

معادل ابجد

شهریار

716

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری