معنی شهرى در چین

حل جدول

شهرى در چین

هاربین

هاینان، دالیان

نینگبو

یومن


شهرى در اویغور چین

ختن

لغت نامه دهخدا

چین چین

چین چین. (ص مرکب) شکن شکن. با چین های بسیار. صاحب چین های بسیار. پرشکن:
ای زلف سرکشت همه چین چین شکن شکن
مویت برای بردن دلها رسن رسن.


چین

چین. (اِخ) در اصطلاح و تداول و کتب نظم و نثر فارسی گاه به جای ترکستان چین بکار رفته است و آن قسمت از آسیای مرکزی که ترکستان شرقی و یا ترکستان چین خوانده می شود فضای محصور بین جبال تیان شان و کوئن لن و نجد پامیر یعنی حوضه ٔ نهر تاریم و شعب آن مثل ختن دریا و قند دریا وکاشغردریا و آق سوست و پیش مسلمین به نام کاشغر و ختن معروف بوده است. در شواهد ذیل اشاره به کلمه ٔ چین شده است گاه چین اصلی و گاه چین اصطلاحی:
برفت آن برادر ز روم این ز چین
به زهر اندر آمیخته انگبین.
فردوسی.
نبودش جز از رزم چین آرزو
به بازو خم خام و چین در برو.
فردوسی.
هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او
زین قبل روید به چین بر شبه مردم استرنگ.
عسجدی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
شاه را سر سبز باد و تن جوان تا هرزمان
شاعران آیندش از اقصای روم و حد چین.
منوچهری.
ملکی کو ملکان را سر و مایه شکند
لشکر چین و چگل را به طلایه شکند.
منوچهری.
بفرمود جستن به چین علم دین را
محمد شدم من به چین محمد.
ناصرخسرو.
سوی چین دین من راه بیاموزم
مر ترا گر نکنی روی و جبین پرچین.
ناصرخسرو.
تا همای نام تو بگشاد بال
از فضای قیروان تا حد چین.
خاقانی.
میخش از روم در عرب فکند
گردش از چین به بربر اندازد.
خاقانی.
به ترکستان اصلی شو برای مردم معنی
به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن.
خاقانی.
برتربتش که تبت چین شد چو بگذری
از بوی ناقه عطسه ٔ مشکین زند مشام.
خاقانی.
دگرباره پرسید کز چین و زنگ
ورقهای صورت چرا شد دورنگ.
نظامی.
محقق همان بیند اندر ابل
که در خوبرویان چین و چگل.
سعدی (بوستان).
- آرایش چین، زینت و زیور ساخت و خاص چین. این ترکیب پنج بار در شاهنامه بکار رفته است اما نوع زیور و زینت از آن شواهد برنمی آید، شاید پرده ٔ نقاشی و آینه بندی مراد باشد. رجوع به کلمه ٔ آرایش شود:
در ایوان یکی تخت زرین نهاد
به آیین و آرایش چین نهاد.
فردوسی.
- آهوی چین، آهو که در سرزمین چین زیست کند:
نشکفت اگر چو آهوی چین مشک بردهم
چون سر به خورد سنبل و بهمن برآورم.
خاقانی.
- آینه ٔ چین، آینه ٔ ساخت کشور چین:
خسرو چین از افق آینه ٔ چین نمود
زآینه ٔ چرخ رفت رنگ شه زنگبار.
خاقانی.
- بتخانه ٔ چین، بتکده ٔ سرزمین چین:
بتی دارم که چین ابروانش
حکایت می کند بتخانه ٔ چین.
سعدی.
- ترکان چین، خوبرویان چینی. زیبارخان چین:
همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی بر ابروش.
نظامی.
- ترکستان چین، رجوع به کلمه ٔ چین شود.
- خاقان چین، نام عمومی فرمانروایان ترکستان شرقی است و گاه در ادبیات و روایات نظم و نثر داستانی، بر فرمانروایان قبایل ترک ماوراءالنهر نیز اطلاق شده است:
گریزان و رخسارگان پر ز چین
همی رفت تا پیش خاقان چین.
فردوسی.
- خاقان چینی، خاقان سرزمین چین:
ز چین تا به گلزریون لشکرست
بر ایشان چو خاقان چینی سرست.
فردوسی.
- سپهدار چین، سالار و سردار سپاهیان چین. فرمانروای سرزمین چین.
سپهدار چین هر دم از چین دیار
فرستاد نزلی بر شهریار.
نظامی.
- صنم چین، زن و خوبروی از مردم چین:
همه عالم صنم چین به حکایت گویند
صنم آن است که در هر خم زلفش چین است.
سعدی.
- فغفور چین، نام عموی پادشاهان چین: پادشاه چین را فغفور گویند (مجمل التواریخ والقصص ص 420).
- لعبت چین، زیباروی از مردم چین:
گرفته راه تماشا بدیعچهره بتانی
که در مشاهده عاجز کنند لعبت چین را.
سعدی.
- مشک چین، مشک که از چین آرند:
چون مشک چین تو داری زآهوی چین مپرس
آهو به چین به است که سنبل چرا کند.
خاقانی.
نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد
نه همه بویی بود در نافه های مشک چین.
منوچهری.
- نقاش چین، چهره پرداز چینی.صورتگر چینی:
ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم
باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ.
منوچهری.
فریدون گفت نقاشان چین را
که پیرامون خرگاهش بدوزند.
سعدی.
- || کنایه از بهار است.
|| چینیان. مردم چین. اهالی چین:
نبودش جز از رزم چین آرزو
به بازو خم خام و چین در برو.
فردوسی.

چین. (نف) مخفف چیننده. رجوع به چیننده و نیزرجوع به ترکیبات ذیل در معانی و ردیفهای خود شود.
- پاورچین پاورچین رفتن، قدم آهسته و یواش رفتن. با تأنی و طمأنینه رفتن. آهسته و بی صدا گام برداشتن.
|| برگزیننده. انتخاب کننده.
- دست چین کردن، انتخاب و به گزین کردن.
- شاه چین، که انتخاب احسن کننده. به گزین.
- گل چین، انتخاب کننده. برگزیننده.
- || باغبان. که گل از شاخه بازکند.
- گل چین کردن، انتخاب کردن.برگزیدن.
- گل چین گل چین، خرامان خرامان. رفتاری به تأنی و ناز. رفتنی به ناز و با خرام.
- نکته چین، بیرون کشنده ٔ دقایق و لطایف کلام.
- یکه چین کردن، انتخاب احسن کردن. به گزینی. || گزارنده. بیرون کشنده.
- خبرچین، خبربر. دو به هم زن.
- سخن چین، غماز:
سخن چین کند تازه جنگ قدیم
به خشم آورد نیکمرد سلیم.
سعدی.
|| جذب کننده.بخودکشنده. چنانکه پارچه ٔ پرزدار یا کاغذ آب خشک کن.
- آب چین، که آب بر خود گیرد. (کاغذ. پارچه).
- خوی چین، عرق گیر.
- عرق چین، عرق گیر.
- || نوعی کلاه بی لبه که فرق سر را پوشاند. رجوع به عرق چین شود.
|| که چیزها را با نظم و ترتیب روی هم یا در کنار هم گذارد. مرتب.
- بادمجان دورقاب چین، کنایه از چاپلوس و متملق است.
- حروف چین، در کنار هم قراردهنده ٔ حروف برای ساختن کلمات و عبارات در مطابع.
- راسته چین، در اصطلاح مطبعه که راسته چینی کند؛ یعنی سطور صفحات بی حواشی و پاورقی را بچیند. رجوع به راسته چینی شود.
- گوهرچین، گوهرآما. آنکه ترصیع کند. که جواهر نشاند.
|| جمعکننده. فراهم آورنده. بردارنده از زمین یا جایی. ملتقط. برچیننده. چنانکه مرغ دانه را و تماشائی نثار را.
- تپاله چین، تپاله برچین، آزاله چین (در تداول عامه ٔ قزوین)، که سرگین از کوی ها گرد کند سوخت زمستانی را.
- خوشه چین، برچیننده و گردآورنده و جمعکننده ٔ خوشه. آنکه پس از درودن غله در کشتزار بگردد و خوشه های بر زمین افتاده را جمع کند:
همه خوشه چینند ومن دانه کار
همه خانه پرداز و من خانه دار.
نظامی.
خداوند خرمن زیان میکند
که با خوشه چین سرگران میکند.
سعدی (بوستان).
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی.
سعدی (طیبات).
برو خوشه چین باش سعدی صفت
که گرد آوری خرمن معرفت.
سعدی.
- دانه چین، دانه برچین. بردارنده و گردکننده ٔ دانه و حبوب از زمین چنانکه مرغ.
- دینارچین، گردآورنده ٔ دینار:
به درگشت دینار چین دست سائل
وزآن شرم شد روی دینار پرچین.
سوزنی.
- ریزه چین، که دانه ها یا قطعات خرداز غذا و جز آن بر زمین افتاده باشد بردارد.
- شکرچین، جمعکننده ٔ دانه های شکر.
- کهنه چین، فراهم آورنده ٔ قطعات کهنه و ژنده از کویها.
- لته چین، کهنه چین.
- نثارچین، بردارنده و جمعآورنده ٔنثار از نقل به هنگام شاباش.
|| جداکننده. قطعکننده. برنده. بازکننده.
- پساچین، پسه چین، جداکننده ٔ خوشه های خرد و بجای مانده از انگور و خرما پس از اتمام انگورچینی یا خرماچینی.
- خارچین، برنده ٔ خار. رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- رطب چین، چیننده ٔ خرما.که خرما از شاخه بازکند.
- || مجازاً کام گیرنده:
رطب چین درآمد ز نوشینه خواب
دماغی پرآتش دهانی پرآب.
نظامی.
- || مجازاً به معنی بوسه گیرنده. رباینده ٔ بوسه.
- گل چین،قطعکننده ٔ گل از بوته. بازکننده ٔ گل از شاخه.
- موی چین، برنده و قطعکننده ٔ موی.
- || آلت بریدن موی.
ترکیبات دیگر کلمه ٔ چین در معانی فاعلی و مفعولی:
- انگبین چین. پرچین. پی وپاچین. ترچین. تف چین. جرعه چین. خمارچین. خرچین. مقدمه چین.
- پاچین، نوعی جامه ٔ زنانه.
- پنبه چین، نوعی ماشین جدید.
- درچین ورچین، درچین ورچین کردن، مرتب و بسامان کردن اثاث خانه.
- کف چین، کف چین کردن.
- یراق چین، یراق چین کردن.

چین. (اِ) شکن و بهم کشیدگی و ترنجیدگی در پوست روی یا پارچه یا چرم و امثال آنها. آژنگ. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). شکنج. (برهان) (آنندراج). یرا. (ملحقات برهان). انجوغ که بر اندام از لاغری و پیری پیدا آید. (اوبهی). گره چنانکه در موی یا ابروی. پیچ.گره. (انجمن آرا). انجخ. انجوخ. انجوخه. انکماش. پیچ و تاب چنانکه در زلف. تاب. ترنج. ترنجیدگی. چغل. چوروک. خم. درنوردیدگی. ژنگ. ژول. شکن. طی. غر. کُلچ.کنج. کنجلک. کوس. کیس. لا و تا و تو و بهم کشیدگی چنانکه در پارچه و جز آن. ماز. مطوی. نورد:
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.
کسائی.
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین.
عماره.
به دل پر ز کین و به رخ پر ز چین
فرسته فرستاد زی شاه چین.
فردوسی.
سوی حجره ٔ خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین به روی.
فردوسی.
پذیره شدندش پر از چین به روی
سخنها نرفت ایچ بر آرزوی.
فردوسی.
ز بس پیچ و چین تاب و خم زلف دلبر
گهی همچو چوگان شود گاه چنبر.
فرخی.
معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او
گم کرده از خم و گره و تاب و پیچ و چین.
فرخی.
هیبت شمشیر او بر کشوری گر بگذرد
روی برنایان کند چون روی پیران پر ز چین.
فرخی.
پر از چین زلف و رخ پرنور گویی
نبستندی مشاطه چینیانت.
ناصرخسرو.
برجستن مراد دل ای مسکین
چوگانت گشت پشت و رخان پرچین.
ناصرخسرو.
بدو گشت دینار چین دست سائل
وز آن شرم شد روی دینار پرچین.
سوزنی.
خط مسلسل او هرکه دید پندارد
که زلف لعبت چین است کرده چین بر چین.
سوزنی.
ز آتش دلها صبا سوخته شد سربسر
تا به سر زلف تو کرد گذر چین به چین.
خاقانی.
مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می
می بر کف است چهره پر از چین چه مانده ای.
خاقانی.
همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی بر ابروش.
نظامی.
گره بر گره چین زلفش چو دام
همه چینیان چین او را غلام.
نظامی.
گر سخن گویم ز چین زلف تو
از سر کین چین در ابروی افکنی.
عطار.
چون چین قبا بهم درافتند
عشاق، چو کژ نهی کلاهت.
عطار.
همه عالم صنم چین بحکایت گویند
صنم آنست که در هر خم زلفش چین است.
سعدی (بدایع).
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سرزلفت بخطا مینگرم.
سعدی (طیبات).
بتی دارم که چین ابروانش
حکایت میکند بتخانه ٔ چین.
سعدی (طیبات).
در چین زلفش ای دل مسکین چگونه ای
کآشفته گفت باد صبا شرح حال تو.
حافظ.
چین نپسندیدش بچهره اگرچه
شاهد غضبان بود ز ننگ مبرا.
قاآنی.
غضن، چین پیشانی و جامه. (دهار).
صاحب آنندراج گوید: نقش مراد و آیه ٔ عذاب و مسطر و سطر و مد احسان و مد انعام و لب و جوهر و تیغ و ماه عید و شیرازه ٔ دل بیدار، کمند غنچه و رگ تلخی از صفات و تشبیهات کلمه ٔ چین و شواهد ذیل را بر آن اقامه کند:
آن گل چو در عرق شود از آتش عتاب
چین جبین او رگ تلخی است درگلاب.
حاجی طالب نصیب.
گرچه مسطر مانع از جولان نگردد خامه را
خشک می گردد نگاه از جبه ٔ پرچین تو.
صائب.
تیغ ابروی ترا جوهر چین می بایست
رقم ناز بر آن لوح جبین می بایست.
صائب.
موج لطف از جوهر تیغ عتابش می چکد
غنچه ٔ چین جبینش از تبسم ناز داشت.
بیدل.
و نیز گوید که این کلمه با لفظ گشادن و شکفاندن و خوردن و بردن و برداشتن و برخاستن و ریختن و رستن و نشستن مستعمل است. رجوع به شواهد کلمه و نیز رجوع به این ترکیبات در ردیف خود شود.
- ابرو پرچین گشتن،خشمگین شدن. غضبناک شدن. تند شدن به نشانه ٔ عدم رضایت:
همه زرد گشتند و پرچین به روی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی.
فردوسی.
- با رخ پرچین، با چهره ٔ پرشکنج و تاب. انجوخیده. چروکیده. ترنجیده. درهم کشیده. با چهره ٔ پرشکنج:
زین عید عدو را غم و اندوه و ترا لهو
تو با رخ چون لاله و او با رخ پرچین.
فرخی.
- بچین، دارای چین. باآژنگ. چین پیدا کرده:
موی سپید و روی سیاه و رخ بچین
بر زینت صدف شده و گشته کآینه.
شهید.
- برو (یا) ابرو پر از چین کردن، خشمگین شدن:
برو پر ز چین کرد نوشین روان
شگفت آمدش کار هر دو جوان.
فردوسی.
ز گفتار کسری سرافراز مرد
برو پر ز چین کرد و رخسار زرد.
فردوسی.
- || بقصد صلابت تند شدن و حالت غضب بخود گرفتن:
بفرمود تا رخش را زین کنند
سواران بروهاپر از چین کنند.
فردوسی.
- پاچین، نوعی جامه ٔ زنانه. رجوع به پاچین شود.
- پُرچین، با چین و خم فراوان. بسیار لا و تا. با شکنج بسیار. چین چین. خم اندر خم:
مپرس از من حدیث زلف پرچین
مجنبانید زنجیر مجانین.
شبستری.
- چهره پر از چین، ترشرو:
مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می
می بر کف است چهره پر از چین چه مانده ای.
خاقانی.
- چین از ابرو گشودن، بر سر مهر و ملایمت آمدن با فرونشاندن غضب:
چین ز ابروی گره گیر تو خط هم نگشود
تا قیامت نشود نرم کمانی که تراست.
صائب.
- چین از پیشانی کسی گشادن، چهره ٔ کسی را به خنده گشادن. کسی را خندان روی کردن. خنده به لب کسی آوردن:
ز بس خسروی خوان که در چین نهاد
ز پیشانی چینیان چین گشاد.
نظامی.
- چین از چهره گشادن، خندان روی شدن:
بانوی چین ز چهره چین بگشاد
وز رطب جوی انگبین بگشاد.
نظامی.
- چین از میان ابروی کسی بیرون بردن،
کسی را شاد و خوش دل کردن. افسردگی از کسی دورکردن:
خوبگوئی ای پسر بیرون برد
از میان ابروی دشمنت چین.
ناصرخسرو.
- چین بر ابرو انداختن، اخم کردن. پیشانی در هم کشیدن. چین و شکن بر جبین آوردن. رو ترش کردن. خشمناک شدن. خشمگین شدن.
- چین بر ابرو اندر آوردن، سخت برآشفتن:
دلش پر ز درد و سرش پر ز کین
بر ابرو ز خشم اندر آورد چین.
فردوسی.
- چین بر ابرو برآوردن، ابروان درهم کشیدن. بهم برآمدن. آشفته شدن. غضبناک شدن:
مکن ترکی ای ترک چینی نگار
بیا ساعتی چین بر ابرو میار.
نظامی.
- چین بر ابرو زدن، گره بر ابرو آوردن. ابروان درهم کشیدن
- || بهم برآمدن. آشفته شدن:
دست او را برگرفتم چین بر ابرو زد سپهر
گفت ای بیهوده گو از ژاژخائی شرم دار.
قاآنی.
- چین بر ابرو سرشتن، گره برابرو آوردن. مجازاً خشمگین شدن:
سوی چین شد بر ابرو چین سرشته
اذا جاء القضا بر سر نوشته.
نظامی.
- چین بر ابرو فتادن، به خشم آمدن.
- || کنایه از تنگدل شدن. غمناک شدن. محزون گشتن.
- چین بر ابرو فکندن، روی درهم کشیدن. در غضب شدن. (برهان) (آنندراج).
- || کنایه از پیر شدن. (برهان) (آنندراج).
- چین بر ابرو نیفتادن، افسرده نشدن. تحمل کردن. پایداری و استقامت ورزیدن:
هزار سنگ پریشان بی گنه بخورم
که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم.
سعدی.
- چین بر جبین آوردن، اخم کردن. رجوع به اخم کردن شود.
- چین بر چهره آوردن، رو ترش کردن.خشمگین شدن.
- چین بر چین، مجعد. تابدار. پرتاب. خم اندر خم. چین چین:
خط مسلسل او هر که دید پندارد
که زلف لعبت چین است کرده چین بر چین.
سوزنی.
- چین به ابرو زدن از کسی، خشم نمودن به کسی. نمودن که با او بر سر غضب و دشمنی است:
بفرمود تا کوس رویین زنند
به ابرو در از چینیان چین زنند.
نظامی.
- چین به ابرو فکندن، رو ترش کردن. اخم کردن.
- || کنایه از پیر شدن است.
- چین به چهر آوردن، به نشانه ٔ خشم یا ملال ابرودر هم کشیدن:
نباید که جز داد و مهر آوریم
وگر چین ز کاری بچهر آوریم.
فردوسی.
- || روی درهم کشیدن. اخم کردن. کنایه از مخالف شدن باشد. (از آنندراج) (از انجمن آرا). تند گشتن. خشمگین شدن. غضبناک شدن:
و دیگر بجائی که گردان سپهر
شود تند و چین اندر آرد به چهر.
فردوسی.
- چین به چهره افکندن، رو ترش کردن. روی درهم کشیدن. اخم کردن. رجوع به اخم کردن شود.
- چین به چین گذر کردن، گذشتن از لابلای چیزی. خم به خم عبور کردن. از هر چین و شکن گذشتن:
زآتش دلها صبا سوخته شد سربسر
تا به سر زلف توکرد گذر چین به چین.
خاقانی.
- چین پیشانی، فرورفتگیها و خطها که در پوست پیشانی به علت بالا رفتن سن و یا اخم کردن و خشمگین شدن پیدا شود. شکنج رخسار. خطوط جبهه از پیری یاخشم:
کسی که تشنه لب ناز تست میداند
که موج آب حیاتست چین پیشانی.
عرفی.
- چین چین، پر از چین. جامه و مانند آن که چین بسیار داشته باشد. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- چین جبین و چین پیشانی و چین ابرو، خطوطی که در هنگام بی دماغی و اخم رویی بر پیشانی و ابرو می افتد:
کسی که تشنه لب ناز تست می داند
که موج آب حیاتست چین پیشانی.
عرفی.
عتاب و ناز و دشنامش چه خواهد بود حیرانم.
پریرویی که باشد چین ابرو مد احسانش.
صائب.
- چین در ابرو انداختن از کسی، از کسی ناخشنودشدن. خشم گرفتن:
ز کس چین در ابرو نینداختی
ز بازی به تندی نپرداختی.
سعدی.
- چین در ابرو فکندن، تند شدن. خشمگین شدن. غضبناک شدن:
گر سخن گویم ز چین زلف تو
از سرکین چین در ابروی افکنی.
عطار.
- چین در جبین داشتن، سخت خشمگین بودن. خشم آوردن. به حالت غضب در بودن:
شده تند کاووس و چین در جبین
شده راست مانند شیر عرین.
فردوسی.
- چین در چین، شکن در شکن. خم اندر خم:
همه گره گره است آن دو زلف چین درچین
گره به غالیه و چین به مشک ناب عجین.
فرخی.
- چین قبا، شکن و ته جامه:
کلاه گوشه ٔ خصم تو گر بیند چرخ
بهم فروشکند طاق در چو چین قبای.
سپاهانی.
- چین قبا در هم افتادن، با هم دست به گریبان شدن.
- خم و چین بر ابرو بودن از کسی، از او متنفر و دل نگران و خشمگین بودن. از او ناخشنود بودن:
حاسدم گوید ببردی دوستانم را ز من
دوستان راخود بر ابرو بود از او خم و چین.
منوچهری.
- رخسار پر از چین گشتن، پرچین شدن چهره.
- || کنایه از پیر و ناتوان شدن.
- روی پرچین کردن، خشم و غضب آوردن.
- || انجوخیده و پرشکنج ساختن روی همانند روی پیران. ترنجیده کردن پوست رخسار:
هیبت شمشیر او بر کشوری گر بگذرد
روی برنایان کند چون روی پیران پر ز چین.
فرخی.
- روی و جبین پرچین کردن، روی ترش کردن به علامت عدم رضایت و ناخشنودی:
سوی چین دین من راه بیاموزم
مر ترا، گر نکنی روی و جبین پرچین.
ناصرخسرو.
- زلف پرچین، موی پرشکن. زلف خم اندرخم. گیسوی پرتاب.
- زلف چین در چین، زلف خم اندر خم. زلف گره در گره:
همه گره گره است آن دو زلف چین در چین
گره به غالیه و چین به مشک ناب عجین.
فرخی.
- کمرچین، نوعی جامه ٔ زنانه. رجوع به کمرچین شود.
|| در گیاه شناسی، فرورفتگی ها و روزنه هائی که به اشکال گوناگون درسطح دانه ٔ گرده بواسطه ٔ ضخیم شدن سانتریفوژ پیدا میشود و به این ترتیب غشاء دانه ٔ گرده یکنواختی خود را از دست میدهد. (گیاه شناسی حبیب اﷲ ثابتی ص 466). || در زمین شناسی، خمی در سنگهای چینه ای (مطبق). علت مستقیم پیدایش چین ها فشارهای جانبی قشر جامد زمین است. بعضی از چینها کم دامنه اند و میتوان آنها را مستقیماً مشاهده کرد، ولی اغلب آنها بقدری وسیع و سنگهای آشکار آنها بقدری متفرقند که تشخیص چین مستلزم بررسی پهنه های نسبتاً وسیع و تطبیق کردن طبقات سنگهاست. طبقه ای از سنگ را که به صورت تاق (طاق) چین خورده باشد، تاقدیس و آن را که به صورت جام چین خورده باشد، ناودیس میخوانند. تاقدیس شکنجی تاقدیس بزرگی است که پهلوهایش خود مرکب از تاقدیس ها و ناودیسها باشد. تعریف ناودیس شکنجی بهمین قیاس است چین ها غالباً در زیر سطح زمین و از نظر پنهانند ولی فرسایش ممکن است آنها را آشکار سازدمثلاً سر یک تاقدیس ممکن است طوری سائیده شود که فقطپهنه ٔ همواری باقی بماند، و حتی در نتیجه ٔ متلاشی شدن سنگهای نزدیک سطح زمین و سایش زمین بواسطه ٔ عوامل مختلف طبیعی: آفتاب، باد، باران، یخبندان، آبهای جاری، یخهای متحرک و دریا. ممکن است باقیمانده ٔ یک تاقدیس پایین تر از سطح یک ناودیس قرار گیرد.
- چین بادبزنی، با تاها و لاهای موازی و متعدد.
- چین برگشته، چینی است که در نتیجه ٔ زیادتی فشار بر یک پهلو یکی از دو پهلو روی دیگری قرار گرفته باشد. (دایره المعارف فارسی).
- چین پسین، چین خوردگی دوم بیخ حلق.
- چین پیشین، یکی از چین خوردگیهای بیخ حلق که به آخر زبان متصل می شود.
- چین تک شیب، چینی است که فقط یک پهلو داشته باشد.
- چین خوابیده، چین برگشته ای است که پهلوهای آن افقی قرار گرفته باشد.
- چین سُرین، قسمتی که برآمدگی سرین را از سطح خلفی ران جدا میکند. چین سرین به کنار تحتانی عضله ٔ سرینی بزرگ مربوط نیست زیرا کنار تحتانی این عضله مایل است در صورتی که چین سرین افقی میباشد و عبارت از نوار لیفی است که به برجستگی ورکی میچسبد ابتدا به داخل متوجه می شود و کنار عضله ٔ سرینی بزرگ را دور میزند و بعد به طور افقی به خارج میرود و الیاف عضلانی را قطع میکند در این محل پوست به نوار لیفی مذکور می چسبد و چین افقی سیرش را میکند. (کالبدشناسی هنری چ کیهانی ص 106).
- چین گسیخته، چین نامنظم و با فواصل درشت.
- چین منگل، چینی که به طور قائم در کنار چشم زردپوستان قرار دارد و تکمه ٔ اشکی را که در زاویه ٔ داخلی میان دو پلک در دریاچه ٔ اشکی قرار دارد پوشیده می دارد. (کالبدشناسی هنری چ کیهانی ص 145).
- چین همخواب، چینی است که دو پهلویش همشیب و موازی باشد.

چین. (اِ) حاصل چیدن. (یادداشت مؤلف). یک بار چیدن. یک دفعه بریدن سبزیهائی که چند بار توان چیدن. یک بار درو. حصاد، چین اول تره و یونجه و امثال آن: چین دوم شبدر. تره هشت چین دارد. (یادداشت مؤلف). رجوع به درو شود.
- شاه چین، آن نوبت از چیدن که به فراوانی و کمال از دیگر نوبتها برتر بود.
|| چیده. چیده شده.
- ته چین، چیده شده دربن و زیر چیزی.
- || نوعی پلو با گوشت و ماست و زعفران.
- دارچین، چیده شده از درخت.
- دست چین، چیده شده با دست سلامت میوه و دقت را.
- سبدچین، چیده شده در سبد.
- سنگ چین، به سنگ برآورده.
- شب چین، چیده شده به گاه شب.
- صبح چین، چیده شده به صبح. از بوته یا شاخه جداشده به وقت صبح.

چین. (اِخ) سلسله ای از پادشاهان چین که از 221 ق. م. تا 207 ق.م. حکمفرمائی کرد. این سلسله از مردمی به نام چین نام گرفته است که در 318 ق.م. از شمال غربی چین به دشت ثروتمند سچوان سرازیر شدند. چین ها پس از تجزیه ٔ دولت چو قدرت یافتند و در حکومت چین نظامی برقرار کردند، که تا این اواخر بجا ماند. مؤسس و اولین امپراطور سلسله چِنک نام داشت که پس از تأسیس سلطنت خود را شی هوانگ تی (نخستین امپراطور) خواند. وی قلمرو خود را از دیوار بزرگ چین (که به امر وی برای جلوگیری از هونهای مهاجم ساخته شد) تا نواحی فوکین، کوانگستونگ، کدانسی، و تونکن بسط داد. و بوسیله ٔ حفر ترعه ای، حمل و نقل بین یانگ تسه و هوانگ هو (رود زرد) را عملی ساخت. به منظور ایجاد فرهنگی متحدالشکل، سازمان حکومتی هرمی شکلی بوجود آورد، که تا قرن 20 م. دوام یافت، نظام ملوک الطوایفی عهد چو را منسوخ کرد، و چین را به صورت مملکت واحد متمرکزی درآورد، و در عهد وی قسمتی از آثار قدیم چینی را (جز آثار علمی) سوزانیدند، تا از افکار ملوک الطوایفی گذشته اثری باقی نماند. شی هوانگ تی در 210 ق.م. درگذشت، و پسر نالایق وی پس از سه سال سلطنت، تاج و تخت را از دست داد، و سلسله ٔ چین برافتاد. احتمالاً نام «چین » از اسم این سلسله گرفته شده است. (دائره المعارف فارسی).

فرهنگ عمید

چین

تا و شکن در پارچه، لباس، پوست بدن، مو، پوستۀ زمین، یا چیز دیگر، تا، شکن، شکنج، چروک،
* چین آوردن: (مصدر لازم) = * چین افتادن
* چین افتادن: (مصدر لازم) به‌وجود آمدن تا و شکن در چیزی،
* چین انداختن: (مصدر لازم) = * چین دادن
* چین برداشتن: (مصدر لازم) = * چین افتادن
* چین خوردن: (مصدر لازم) = * چین افتادن
* چین دادن: (مصدر متعدی) به‌وجود آوردن تا و شکن در چیزی،

ترکی به فارسی

چین

چین

گویش مازندرانی

چین

برداشت هر دور محصول، چین و چروک لباس

فرهنگ معین

چین

(ص فا.) در بعض ترکیبات به معنی «چیننده » آید: خوشه چین، گلچین.

معادل ابجد

شهرى در چین

772

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری