معنی شهره قمر

حل جدول

شهره قمر

از بازیگران فیلم چهار باندی

از بازیگران فیلم دربست آزادی

لغت نامه دهخدا

شهره

شهره. [ش ُ رَ / رِ] (از ع، ص) مشهور و نامدار و نامور. (ناظم الاطباء):
ای طرفه ٔ خوبان من ای شهره ٔ ری
لب را بسر دزک بکن پاک از می.
رودکی.
شاعر شهید و شهره فرالاوی
وآن دیگران بجمله همه راوی.
رودکی.
میمد، ناحیتی است شهره و آبادان و بسیارنعمت و آبادان. (حدود العالم).
بدو پیرزن گفت کای شهره مرد
چرا دیو چشم ترا خیره کرد.
فردوسی.
که بازارگانست این شهره زن
ببازارگانی سر انجمن.
فردوسی.
بدین داستان زد یکی شهره پیر
که گر شادی از مرگ من تو ممیر.
فردوسی.
مگر من ز داد تو بی بهره ام
اگرچه بپیوند تو شهره ام.
فردوسی.
ببازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود.
فردوسی.
گر آن گه بدنیا تنم شهره بود
کنون بهترم چون به دینم شهیر.
ناصرخسرو.
دانند که در عالم دین شهره لوائیست
پنهان شده در سایه ٔ این شهره لوایند.
ناصرخسرو.
بنگر که بهین کار چیست آن کن
تا شهره بباشی به دین و دنیا.
ناصرخسرو.
ای پسر دین محمد بمَثَل چون جسد است
که بر آن شهره جسد فاطمیان همچو سرند.
ناصرخسرو.
هجران تو ای شهره صنم باد خزانست
کاین روی من از هجر تو چون برگ رزانست.
مسعودسعد.
شهره مرغی به شهربند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار.
خاقانی.
گرچه تبریز شهره تر شهر است
لیک شروان شریفتر ثغر است.
خاقانی.
عقل که اقطاع اوست شهرستان وجود
شهره تر از تیغ تو شهرستان دیده نیست.
خاقانی.
بگذر ز جهان که شهره دزدیست
کژ باز تهی نه، مهره دزدیست.
نظامی.
شهره ما در ضعف و اشکسته پری
شهره تو در لطف و مسکین پروری.
مولوی.
من آنم که شد حاکم نامدار
به جود و سخا شهره ٔ روزگار.
حجهالاسلام نیر تبریزی.
- شهره ٔ آفاق، مشهوردر همه ٔ دنیا. (یادداشت مؤلف). مشهور و نامدار در همه ٔ عالم. (ناظم الاطباء):
پیش ازینت بیش از این اندیشه ٔ عشاق بود
مهرورزی ّ تو با ما شهره ٔ آفاق بود.
حافظ.
- شهره ٔ آفاق شدن، مشهور شدن در همه ٔ جهان:
بی ریاضت نتوان شهره ٔ آفاق شدن
مه چو لاغر شود انگشت نما میگردد.
صائب (از آنندراج).
- شهره ٔ ایام، مشهور روزگار:
به ترک آرزوها شهره ٔ ایام میگردد
نگین دل کنده چون گردید صاحب نام میگردد.
بیرام بیگ (از آنندراج).
-شهره سخن، سخن شیوا و فصیح که مشهور شود:
شهره شود مرد به شهره سخن
شهره سخن راهبر جنت است.
ناصرخسرو.
- شهره شدن، مشهور شدن:
مَپْذیر قول جاهل تقلیدی
گرچه بنام شهره ٔ دنیا شد.
ناصرخسرو.
شهره شود مرد به شهره سخن
شهره سخن راهبر جنت است.
ناصرخسرو.
دفتر پیش آر و بخوان حال آنک
شهره ازو شد بجهان کربلاش.
ناصرخسرو.
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم.
حافظ.
- شهره ٔ شهر؛ کسی که در شهر معروف شده باشد به چیزی:
منم که شهره ٔ شهرم بعشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام ببد دیدن.
حافظ.
- شهره ٔ شهر شدن، نامور شدن در شهر و مشهور گشتن در آن. (ناظم الاطباء):
شهره ٔ شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم.
حافظ.
- شهره ٔ عالم، شهره ٔ آفاق. مشهوردر همه ٔ عالم:
بشهر این سخن شهره ٔ عالم است
که هر کس هنربیش روزی کم است.
امیرخسرو دهلوی.
- شهره نام، نامور. نامدار. مشهور:
نیمشب پنهان بکوی دوست گم نامان شوند
شهره نامان را مسلم نیست پنهان آمدن.
خاقانی.
|| مشهور به بدی. بدنام:
دروغگوی به آخر نکال و شهره بود
چنانکه سوی خردمند شهره شد مانی.
ناصرخسرو.
چون شهره شود عروس معصوم
پاکی و پلیدیش چه معلوم.
ناصرخسرو.
|| شایع. شایعه. فاش.
- شهره ٔ دروغ، خبر دروغ. (ناظم الاطباء).

شهره. [ش َ رَه ْ] (اِ مرکب) مخفف شهراه و شاهراه. شارع و راه بزرگ و وسیع. (ناظم الاطباء):
بر سر شهره ِ عجزیم کمر بربندیم
رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم.
خاقانی.
جان از پی گرد موکب تو
بر شهره ِ ترکتاز بستیم.
خاقانی.
بر شهره ِ منزل کواکب
اجرام بروج گشته راکب.
نظامی.
چون بگیری شهرهی که ذوالجلال
برگشاده ست ازبرای انتسال.
مولوی.
رجوع به شاهراه شود.

شهره. [ش َ رَ / رِ] (اِ) چربی روی تن گوسفند. شهله. (یادداشت مؤلف). شِلْهه.

شهره. [ش َ رَ] (اِخ) نام یکی از نجبای ایران که بهرام گور او را پادشاه توران زمین کرده بود. (فهرست ولف):
بلشکر یکی مرد بد شهره نام
خردمند و با گوهر و نام و کام
مر او رابتوران زمین شاه کرد
سر تخت او افسر ماه کرد.
فردوسی.


قمر

قمر. [ق َ م َ] (اِخ) قمر بنی هاشم، لقبی است که روضه خوانها به عباس بن علی دهند.

قمر. [ق َ] (اِ) پرده ٔ قمر آهنگی است در موسیقی. رجوع به قمری و آهنگ در همین لغت نامه شود.

قمر. [ق َ م َ] (اِخ) رجوع به قمری مازندرانی، ابن عمر جرجانی شود.

قمر. [ق َ م َ] (ع اِ) ماه از شب سوم تا آخر ماه و آن را قمر نامند برای سفیدی آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ماهتاب. (مهذب الاسماء). ج، اقمار. (اقرب الموارد). صبح الاعشی آرد: قمر یکی از سیارات هفتگانه از قُمَره که بمعنی سفیدی است گرفته شده و ماه را عرب برای سپیدیش بدین نام خواند. فلک آن نزدیکترین افلاک است به زمین از آن به آسمان دنیا تعبیر میشود و دور آن 1185 می__ل اس__ت و آن 139 زمین است. (صبح الاعشی ج 2 ص 149). قمر هر سیاره ٔ خرد که به گرد سیاره ٔ دیگر که مجذوب آفتابی است گردد. (یادداشت مؤلف). ج، اقمار. خانه ٔ قمر، سرطان است:
دو رخسار زیباش [فرنگیس] همچون قمر
دو چشمش ستاره به وقت سحر.
فردوسی.
فشاند از دیده باران سحابی
که طالع شد قمر در برج آبی.
نظامی.
شمس و قمر در زمین حشر نباشد
نور نتابد مگر جمال محمد.
سعدی.
ببند یک نفس ای آسمان دریچه ٔ صبح
بر آفتاب که امشب خوش است با قمرم.
سعدی.
تو کاین روی داری به حسن قمر
چرا درجهانی بزشتی سمر.
سعدی.
- قمرالشتاء، برای تباه شدن بدان مثل زنند و گویند: اضیع من قمر الشتاء؛ چه کسی به زمستان در روشنائی ماه ننشیند. (از اقرب الموارد).
- قمرالمقنع، ماه نخشب. (منتهی الارب).
|| در اصطلاح کیمیاگران کنایه از سیم است. (مفاتیح). نقره. (غیاث اللغات).

قمر. [ق َ م َ] (اِخ) لقب عبدمناف جد پیغمبر است. حبیب السیر آرد: حامل نور محمدی عبدمناف بود که موسوم به مغیره است و مکنی به عبدشمس و عبدمناف را از غایت حسن و جمال قمر نیز میگفتند. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 285).

قمر. [ق َ] (ع مص) مراهنه و قمار کردن. (اقرب الموارد). درباختن وغالب آمدن در باختن است. (منتهی الارب) (آنندراج).

قمر. [ق َم َ] (اِخ) سوره ٔ پنجاه وچهارمین از قرآن، مکی است وپنجاه و پنج آیت است، پس از نجم و پیش از الرحمن.

فرهنگ فارسی آزاد

قمر

قَمَر Satelite، ماه -کره ماه که قمر زمین است- هر کره دور زننده بِگردِ سیّاره دیگر (جمع:اَقْمار)،

فرهنگ عمید

قمر

(نجوم) اجرام سماوی که بر گرد سیارات می‌گردند، ماه،
پنجاه‌وچهارمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۵۵ آیه، اقتربت،
[قدیمی، مجاز] زن زیبا،
* قمر مصنوعی: = ماهواره

معادل ابجد

شهره قمر

850

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری