معنی شم

لغت نامه دهخدا

شم

شم. [ش َ] (اِخ) نام پادشاه کابل جد گرشاسب. (مزدیسنا و ادب پارسی ص 417):
ز شم زآن سپس اثرط آمد پدید
و زین هر دو شاهی به اثرط رسید.
اسدی (ایضاً).

شم. [ش َم م] (ع مص) بوییدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شَمیم. شِمّیمی ̍. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شم ریحان و جز آن، گرفت بوی آن به حاسه و شم. (از اقرب الموارد). رجوع بهمین مصادرکلمه شود. || تکبر کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). || آزموده شدن و فعل آن مجهول آید. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).

شم. [ش ُ] (اِ) چاروق و پای افزاری که زیر آن از چرم و بالای آن از ریسمان بود. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری):
که را بنده کو بار مردم کشد
گهی شم کشد گه بریشم کشد.
نظامی.

شم. [ش ُ] (ص) مخفف شوم. شوم. بدیمن. منحوس. (ناظم الاطباء).

شم. [ش َم م] (ع اِمص، اِ) حس بینی که درک بویها بدان است. (از اقرب الموارد). یکی از حواس پنجگانه که عمل درک بوها از آن صادر میشود. (ناظم الاطباء). حس شامه و آن در فارسی غالباً به تخفیف میم تلفظ شود مگر در حال اضافه، مانند شر و سل و بر و جز آن. (یادداشت مؤلف):
گفتم که نفس حسیه را پنج حاسه چیست
گفتا که لمس و ذوق و شم و سمع با بصر.
ناصرخسرو.
ورنه مشک و پشک پیش اخشمی
هر دو یکسان است چون نبود شمی.
مولوی.
|| ادراک. اندریافت: «فلان شم سیاسی دارد». (فرهنگ فارسی معین).
- شم قضائی و یا سیاسی و غیره داشتن، در امور قضائی و سیاسی سخت متبحر و صاحبنظر بودن. درک رموز و دقایق و نکات پیچیده ٔ آن امور کردن. (یادداشت مؤلف).
|| بو. بوی. بوی خوش. رایحه. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف):
رنگ ِ رخ لاله را از نَد وعود است خال
شمعِ گل زرد را از می و مشک است شم.
منوچهری.
مه و مشکند مهان کهتر چیست
که نه از مه ضو و نز مشک شم است.
خاقانی.
از جگر جیش خان جوش زند جوی خون
عطسه ٔ خونین دهد بینی شیران ز شم.
خاقانی.
- شم یافتن، بو بردن به چیزی. درک چیزی:
از خویشتن آزاد زی از هر بلایی شاد زی
هر جا که باشی راد زی چون یافتی از عشق شم.
سنایی.

شم. [ش ُم م] (ع ص، اِ) ج ِ اَشَم ّ و شَمّاء. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به اشم و شماء شود.

شم. [ش َ] (اِ) خوف. ترس. بیم. || دُم. ذنب. دنبال. || فریب. مکر. حیله. نیرنگ. دغا. || دوری. (ناظم الاطباء). نفرت و دوری. (فرهنگ جهانگیری). || مسافت. || کاروانسرا. خانه ای که در آن از مسافران پذیرایی می کنند. (ناظم الاطباء). || خانه ٔ زیرزمینی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). || جای باش ستور. (ناظم الاطباء). || ناخن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین):
چون شاه بگیرد به کف اندر شمشیر
از بیم بیفکند ز کفها شم شیر.
عسجدی.
|| (اِمص) آشفته شدن. (فرهنگ فارسی معین). آشفتگی. || فرار. گریز. هزیمت. (از ناظم الاطباء). رمیده شدن. (فرهنگ فارسی معین). رمیدگی. || (ص) شمیده. ترسیده. هراسیده. || آشفته. سرگشته. پریشان. حیران و همیشه به طور ترکیب استعمال میشود. (ناظم الاطباء).


میرزاغشم شم

میرزاغشم شم. [غ َ ش َ ش َ] (اِ مرکب) (اصطلاح عامیانه) میرزاقشم شم. رجوع به میرزاقشم شم شود.

فرهنگ معین

شم

(شَ) (اِ.) ناخن.

(~.) (اِ.) چارق.

(مص م.) بوییدن، (اِ.) یکی از حواس پنجگانه که وظیفه اش درک بوی هاست، بو، ادراک. [خوانش: (شَ مّ) [ع.]]

رمیدن، آشفته شدن. [خوانش: (شَ) (مص ل.)]

فرهنگ عمید

شم

شمیدن۱

ناخن: چون شاه بگیرد به ‌کف خود شمشیر / از بیم بیفکند ز کف‌ها شم شیر (عسجدی: مجمع‌الفرس: شَم)،

کفش چرمی ساده که با نخ یا تسمه‌های باریک به ‌پا بسته می‌شود، چارق،

[مجاز] استعداد و توانایی درک و فهم در زمینۀ خاصی بدون یادگیری،
حس بویایی، شامه،
(بن مضارعِ شمیدن) = شمیدن۲
[قدیمی] رایحه، بو،

مترادف و متضاد زبان فارسی

شم

بویایی، بوییدن، مشام، بو، رایحه، ادراک، بینش

فارسی به انگلیسی

شم‌

Acumen, Instinct, Intuition

گویش مازندرانی

شم

شمغ، ستونی که مانع ریزش ساختمان شود، اصطلاحی در بنایی...

شام

سنبله ی درخت گردو و توسکا به هنگام رویش برگ های بهاری

فرهنگ فارسی هوشیار

شم

خوف و بیم و ترس، آشفته شدن حس بینی که درک بویها بدان است

فرهنگ فارسی آزاد

شم

شَمّ، حسّ بویایی- شامّه،

حل جدول

شم

حس بویایی

معادل ابجد

شم

340

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری