معنی شست

شست
معادل ابجد

شست در معادل ابجد

شست
  • 760
حل جدول

شست در حل جدول

  • از انگشتان دست، قلاب ماهیگیری
  • از انگشتان دست
  • از انگشتان دست، قلاب ماهی گیری
مترادف و متضاد زبان فارسی

شست در مترادف و متضاد زبان فارسی

  • انگشت، تور، قلاب، حلقه، جلوس، نشستن
فرهنگ معین

شست در فرهنگ معین

  • (شَ) (اِ. ) انگشت بزرگ و پهن دست یا پا، انگشت نر، انگشت ابهام. ،~ کسی خبردار شدن ناگهان پی بردن، به فراست دریافتن. توضیح بیشتر ...
  • (~.) (اِ.) قلاب و تور ماهیگیری، دام، کمند.
لغت نامه دهخدا

شست در لغت نامه دهخدا

  • شست. [ش َ] (اِ) زنار و رشته ای که گبران و هنود بر کمر بندند و بر گردن آویزند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (آنندراج). زنار. (غیاث اللغات):
    گفت شست مغانه بربندید
    بت به معبود خویش نپسندید.
    سنایی.
    || ابهام و انگشت بزرگ. (ناظم الاطباء) (از برهان) (فرهنگ لغات ولف) (از انجمن آرا) (از آنندراج). ابهام. انگشت نر. نر انگشت. (یادداشت مؤلف). جای گرفتن سوفار تیر؛ یعنی انگشت بزرگ. (فرهنگ اوبهی). توضیح بیشتر ...
  • شست. [ش َ] (عدد، ص، اِ) شصت. شش دفعه ده. (ناظم الاطباء). عددی است معروف که به عربی ستین گویند و معرب آن شصت باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). نام عدد معروف و آن را شصت با صاد نویسند برای دفع التباس از معانی دیگر. (غیاث اللغات):
    بجای خشتچه گر شست نافه بردوزی
    هم ایچ کم نشود بوی گنده از بغلت.
    عماره ٔ مروزی.
    کمندی ز فتراک بر شست خم
    خم اندر خم و روی کرده دژم.
    فردوسی.
    ز گستردنیها شتروار شست
    ز زربفت پوشیدنیهاسه دست. توضیح بیشتر ...
  • شست. [ش ِ / ش َ] (مص مرخم، اِمص) نشست. مقابل برخاست. اجلاس. (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). مخفف نشست. (از برهان) (غیاث اللغات). نشستن. جلوس. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شستن شود. || (اِ) قصد و نیت. (ناظم الاطباء). توضیح بیشتر ...
  • شست. [ش ُ] (مص مرخم، اِمص) شستن. غسل و غسول. (ناظم الاطباء). مخفف شستن، در شست و شو. (یادداشت مؤلف). || (ن مف) مخفف شسته: ازّ؛ گازر شست. (یادداشت مؤلف). توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید

شست در فرهنگ عمید

  • شصت، ۶۰،
  • (زیست‌شناسی) انگشت بزرگ دست یا پا، انگشت نر، ابهام،
    [قدیمی] زهگیر، انگشتانۀ چرمی یا استخوانی که هنگام تیراندازی با کمان بر سر انگشت شست می‌کردند: نظر کن چو سوفار داری به شست / نه آنگه که پرتاب کردی ز دست (سعدی۳: ۳۲۲)،. توضیح بیشتر ...
  • قلاب ماهیگیری: بر ماه به شست زلفکان راه گرفت / گیرند به شست ماهی او ماه گرفت (عنصری: ۳۱۰)،
    دام، کمند،. توضیح بیشتر ...
  • شست‌وشو

    * شست‌وشو: عمل شستن چیزی،
فارسی به انگلیسی

شست در فارسی به انگلیسی

فارسی به عربی

شست در فارسی به عربی

فرهنگ فارسی هوشیار

شست در فرهنگ فارسی هوشیار

  • غسل و شست و شو انگشت بزرگ دست و پا
فارسی به آلمانی

شست در فارسی به آلمانی

  • Abgreifen, Daumen (m), Schwach, Gelind, Leicht, Locker, Los, Mild, Sanft, Schwach [adjective], Lauwarm. توضیح بیشتر ...
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید از اینجا ثبت نام کنید
قافیه