معنی شرع

لغت نامه دهخدا

شرع

شرع. [ش َ] (ع اِ) دین و مذهب راست و آشکار. دین و آئین و کیش و مذهب. (ناظم الاطباء). آئینی که از جانب خداوند عالمیان بتوسط پیغمبران بر بندگان آمده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). راه دین. (دهار). راه راست که حق تعالی برای بندگان نهاده و بدان امر کرده. (آنندراج). مقابل عرف. راه پیداکرده ٔ خدا بر بندگان. سنت. شریعت. طریقت. فی اللغه عباره عن البیان و الاظهار. یقال شرع اﷲ کذا؛ ای جعله طریقاً و مذهباً و منه المشروعه. (یادداشت مؤلف): چون... خواستی [سلطان] که حشمت... براند...ایشان... وی را بیدار و هشیار کردندی از راه شرع. (تاریخ بیهقی). نان همسایگان دزدیدن و به همسایگان دادن در شرع نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 420). قضاء اصفهان به برادر این قاضی دادند تا همان عدل و شرع در قضاء دارالملک پدید آمد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 18).
لکن ز نزد تو بضرورت همی روم
درشرع کارهای ضرورت بود روا.
امیرمعزی.
شرع را گنج روان از کلک اوست
عقل بر گنج روان خواهم فشاند.
خاقانی.
شه قزل ارسلان که در صف شرع
تیغ عدلش سر شر اندازد.
خاقانی.
سلطان شرع و خادم و لالای او بلال
من سر به پای لولوی لالا برآورم.
خاقانی.
بودی قوام شرع و به پیری ز مرگ تاج
با داغ و درد زیست درین دهر ناقوام.
خاقانی.
امتثال اولوالامر از لوازم شرع است. (سندبادنامه ص 6)
تا نکند شرع ترا نامدار
نامزد شعر مشو زینهار.
نظامی.
شعر تو از شرع بدانجا رسد
کز کمرت سایه به جوزا رسد.
نظامی.
شعر و شرع و عرش از هم خاستند
این دو عالم زین سه حرف آراستند.
عطار (مصیبت نامه ص 46).
شرع مستان را نیارد حدزدن.
مولوی.
ابی حکم شرع آب خوردن خطاست
وگر خون به فتوی بریزی رواست.
سعدی (بوستان).
که را شرع فتوی دهد بر هلاک
الا تا نداری ز کشتنش باک.
سعدی (بوستان).
کجا عقل یا شرع فتوی دهد
که اهل خرد دین به دنیا دهد.
سعدی (بوستان).
باری اگر لابد خواهی کشت به تأویل شرع بکش، گفت: تأویل شرع چگونه باشد. (گلستان سعدی). درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم بدزدید حاکم فرمود که دستش بدر کنند، صاحب گلیم شفاعت کرد... گفتا به شفاعت تو حد شرع فرونگذارم. (گلستان سعدی).
به داغ هجر چنانم که گر اجل برسد
به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست.
سعدی.
آن پنج ستون خانه ٔ شرع
قایم به وجود چاریار است.
سلمان ساوجی.
به هر جا شرع بر مسند نشیند
کسش جز در برون در نبیند.
وحشی.
- اهل شرع، مجتهد و قاضی و فقیه و مفتی و وکیل. (ناظم الاطباء).
- شرع شریف، شریعت اسلام. (یادداشت به خط دهخدا).
- شرع کردن با کسی، ترافع و داوری کردن. (یادداشت مؤلف): محمود کاشانی پیش اصفهبد رسول فرستاد که سلطان با تو شرع می کند با سلطان به شرع باید والا آنچه سلطان می طلبد از حق خود بدادن. (تاریخ طبرستان).
- شرع مصطفی، کنایه از دین محمدی. دین اسلام:
توسن دلی و رایض تو قول لااله
اعمی وشی و قائد تو شرع مصطفی.
خاقانی.
دندانهای تاج بقا شرع مصطفی است
عقل آفرینش از بن دندان کن ضمان.
خاقانی.
- حکام شرع، متصدیان و متولیان احکام شرعی. پیشوایان دین و شریعت: مجملاً لازمه ٔ منصب مطلق صدارت، تعیین حکام شرع و مباشرین اوقاف و... با اوست... و حکام شرع را مدخلیت در احداث اربعه نیست... و در محال ایران حکم شرع یزد و ابرقوه و... و کبودجامه را صدر خاصه تعیین و امور... متوجه می شده اند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 2). مجملاً عزل و نصب مباشرین موقوفات.. اگر شرعی باشدهیچیک از حکام شرع و صدور را مدخلیتی در آن نیست، بلکه شرعاً هرکس را واقف اوقاف متولی و صاحب اختیار قرار داده باشد مباشر خواهد بود. (تذکرهالملوک ص 3).
- شرع و عرف، قضاوت شرعی و حکومت پادشاهی. (ناظم الاطباء).
- شرع و عقل، دین و فلسفه، کلما حکم به الشرع حکم به العقل. (یادداشت مؤلف).
|| مثل و مانند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). مانند و مثل چیزی. یقال: هذا شرع هذا و هذه شرعه هذه و هما شرعان، ای مثلان. (منتهی الارب). || (ص) به معانی شَرَع. (ناظم الاطباء). رجوع به شرع شود. یقال: انتم فی هذا الامر شرع، ای سواء؛ شما دراین کار برابرید. (مهذب الاسماء). || کافی. بسنده. حسب. و فی المثل: شرعک ما بلغک المحل، یعنی:بس است از توشه آنقدر که برساند ترا به مقصد؛ در حق کسی گویند که او را تحریض به قناعت به اندک چیزی نمایند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مررت برجل شرعک من رجل، ای حسبک، یعنی: قابل آن است که او را طلب فرمایی. (واحد و تثنیه و جمع در آن یکسان است). (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شرعک فلان، ای حسبک، بس است ترا فلان. (مهذب الاسماء). || طریقه و روش. (ناظم الاطباء). راه. (فرهنگ فارسی معین). روش و طریقه. الناس شرع واحد و شَرَع، یعنی بر یک روش و طریقه اند و کذا الناس فی هذا الامر شرع و شَرَع، یعنی بر یک روش و طریقه اند و برابرند. (منتهی الارب). رجوع به شَرَع شود:
فتنه خیزد ز چنین شرع که عشق تو نهاد
گر خبر یابد از این رخصت تو خواجه امام.
میرمعزی (از آنندراج).
|| جای به آب درآمدن. مشرع. مشرعه. (یادداشت مؤلف). || در فارسی کنایه از ایجادکردن است و با لفظ نهادن مستعمل. (آنندراج).

شرع. [ش ِ] (ع اِ) دوال نعلین. || تارهای بربط. (منتهی الارب) (آنندراج). || زه کمان. (دهار).

شرع. [ش ُ رُ] (ع اِ) ج ِ شراع. وترها. (یادداشت به خط دهخدا) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به شِراع شود.

شرع. [ش َ] (ع مص) پیدا کردن برای کسی راه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): شرع لهم شرعاً؛ آشکار کرد راه برای کسان. (از اقرب الموارد). پدید کردن. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61) (المصادر زوزنی) (دهار). بیان و اظهار. (از تعریفات جرجانی). هویدا کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). هویدا شدن. (یاداشت به خط دهخدا). || راه راست نهادن. (آنندراج) (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف جرجانی ص 3). نهادی نهادن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). راه نهادن. رسم نهادن. وضع. (یادداشت به خط دهخدا). || پیدا کردن خدای تعالی راه را بر بندگان در بندگی: شرع اﷲ لهم. (از منتهی الارب) (صراح اللغه) (ناظم الاطباء). آشکار کردن و روشن کردن خدای راه را برای ما. (از اقرب الموارد).
- شرع منزل، گشوده شدن آن بسوی راه نافذ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متصل شدن باب راه. (ناظم الاطباء).
- شرع باب به طریق، گشودن در به راه نافذ. لازم و متعدی است. (از اقرب الموارد). در خانه بر راه گشادن. (آنندراج).
|| به آب درآمدن ستوران. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به آب درآمدن شتر. (آنندراج). در آب شدن. (تاج المصادر بیهقی). در آب آمدن. (المصادر زوزنی). || خوض کردن در کار. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). به کاری درشدن. (منتهی الارب) (آنندراج). || گشادن گره رسن را و هر دو کرانه ٔ آن را به گوشه یا دسته ٔ دلو و مانند آن انداختن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بازکردن پوست را و کفانیدن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). شکافتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). از پوست کندن. (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3). || نیکو برداشتن و بلند کردن چیزی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || راست شدن نیزه ها بسوی کسی. (منتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || راست کردن نیزه ها را بسوی کسی (متعدی). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ظاهر کردن حق و محو کردن باطل. (از اقرب الموارد). || کسی را در آب وارد ساختن: شرع بفلان. (از اقرب الموارد). || با کف دست آب نوشیدن. یا داخل شدن در آن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || گرفتن کسی کار را. (ناظم الاطباء). شروع به انجام دادن کاری کردن. (از اقرب الموارد). در این معنی از افعال مقاربه است. || نزدیک و مشرف شدن بر کسی.

شرع. [ش ُرْ رَ] (ع ص، اِ) ج ِ شارع. شارعه. یقال: ابل شُرَّع و رماح شُرَّع. (از ناظم الاطباء). رجوع به شارع و شارعه شود. || ماهی سردروادارنده. (منتهی الارب): حیتان شُرَّع، ماهی هائی که سرها را بلند کرده اند. (ناظم الاطباء). || به کنار آب آیندگان. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 61): اِذ تأتیهم حیتانُهم یوم َ سَبْتِهِم ْ شُرَّعاً. (قرآن 163/7).


شرع پسند

شرع پسند. [ش َ پ َ س َ] (ن مف مرکب) مطلوب شریعت. مقبول شریعت. شرع پذیر. که در شرع پسندیده و قابل قبول باشد: ادلّه ٔ شرع پسند: این دعوی یا دلیل یا حجت و سند شرع پسند نیست. (یادداشت به خط دهخدا).

فرهنگ عمید

شرع

آیینی که خداوند برای بندگان روشن و آشکار ساخته، دین، مذهب: شاعری بگذار و گرد شرع گرد از بهر آنک / شرعت آرد در تواضع، شعر در مستکبری (سنائی۲: ۳۱۹)،
(اسم مصدر) [قدیمی] شروع کردن،

فرهنگ معین

شرع

دین، روش آیین. [خوانش: (شَ) [ع.] (اِ.)]

حل جدول

شرع

دین، مذهب

دین و مذهب

قانون دینی

دین و مذهب، قانون دینی

مترادف و متضاد زبان فارسی

شرع

آیین، دین، شریعت، طریقت، کیش، مذهب، راه، روش،
(متضاد) عرف

عربی به فارسی

شرع

بصورت قانون دراوردن , وضع کردن (قانون) تصویب کردن , نمایش دادن , قانونی کردن , اعتبار قانونی دادن , برسمیت شناختن , قانون وضع کردن , وضع شدن (قانون)

فرهنگ فارسی هوشیار

شرع

دین و مذهب راست و آشکار، آئین، کیش

معادل ابجد

شرع

570

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری