معادل ابجد
شاهد در معادل ابجد
شاهد
- 310
حل جدول
شاهد در حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
شاهد در مترادف و متضاد زبان فارسی
-
مثال، نمودار، نموده، نمونه، غلام، محبوب، معشوق، مغبچه، تماشاچی، حاضر، حی، گواه، ناظر، شهید،
(متضاد) غایب. توضیح بیشتر ...
فرهنگ معین
شاهد در فرهنگ معین
- (اِفا. ) گواه، گواهی دهنده، (اِ. ) مثال، خوبروی، جمع شهود. [خوانش: (هِ) [ع. ]]. توضیح بیشتر ...
لغت نامه دهخدا
شاهد در لغت نامه دهخدا
-
شاهد. [هَِ] (ع ص، اِ) مشاهده کننده ٔ امری یا چیزی. حاضر. (از منتهی الارب). نگاه کننده. (از اقرب الموارد). ج، شهود و شُهَّد: اینک جوابهای جزم است در این مشافهه عرضه کنی [حصیری] تا مقرر گردد آنچه ترا باید گفت که شاهد همه حالها بوده ای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217).
قاضی بدو شاهد بدهد فتوی شرع
در مذهب عشق شاهدی بس باشد.
سعدی.
- شاهدالحال، گواه حاضر و ناظر:
بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد
هم ملایک شاهدالحالند و محضر ساختند. توضیح بیشتر ...
-
شاهد. [هَِ] (ع اِ) مرد نیکوروی و خوش صورت. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ریدک. نکل. نوخط. نوجوان. لیتک. (برهان):
شاهدان زمانه خرد و بزرگ
دیده را یوسفند و دل را گرگ.
سنایی.
هر گروهی بر زنی و شاهدی شیفته گشته چون مرغ در دام و دستان او مانده. (بهاءالدین ولد).
خرابت کند شاهد خانه کن
برو خانه آبادگردان به زن.
سعدی.
قاضی را همه شب شراب در سر و شاهد در بر. (گلستان سعدی). شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و می ریخته و قدح شکسته. توضیح بیشتر ...
- شاهد. [هَِ] (اِ) در تداول فارسی زبانان نوع کشت یا بذری که اساس امتحان در به گزینی است و آن را شاخص نیز گویند. (یادداشت مؤلف). توضیح بیشتر ...
- شاهد. [هَِ] (اِخ) ده از بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز. دارای 70 تن سکنه. آب آن از رود کارون و چشمه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید
شاهد در فرهنگ عمید
-
[جمع: شُهود] (حقوق) کسی که در دادگاه دربارۀ موضوع مورد بحث شهادت میدهد،
کسی که امری یا واقعهای را به چشم خود دیده باشد و گواهی بدهد، گواه،
(اسم) (ادبی) جمله یا عبارتی از نثر یا نظم که برای اثبات معنی لغت یا موضوعی بیاورند،
[قدیمی، مجاز] معشوق، محبوب،
مرد یا زن خوبرو،
(صفت) بازماندگان شهید: فرزند شاهد، دانشگاه شاهد،
آنچه با آن بتوان وجود چیز دیگر را اثبات کرد،
* شاهد حال: گواه حاضر،
* شاهد عادل (معتمد): شاهد راستگو که به گفتهاش بتوان اعتماد کرد،
* شاهد روز: [قدیمی، مجاز] خورشید، شاهد رخزرد، شاهد فلک،
* شاهد جان: [قدیمی، مجاز] معشوق، محبوب، مقصود جان،. توضیح بیشتر ...
فرهنگ واژههای فارسی سره
شاهد در فرهنگ واژههای فارسی سره
فارسی به انگلیسی
شاهد در فارسی به انگلیسی
- Evidence, To, Onlooker, Proof, Testament, Text, Witness
فارسی به عربی
شاهد در فارسی به عربی
- تزکیه، شاهد، مستند الصرف، موضوع، هاله
نام های ایرانی
شاهد در نام های ایرانی
- پسرانه، زیبارو، محبوب، معشوق
عربی به فارسی
شاهد در عربی به فارسی
- گواهی , شهادت , گواه , شاهد , مدرک , شهادت دادن , دیدن , گواه بودن بر. توضیح بیشتر ...
- دیدن , مشاهده کردن , نگاه کردن , فهمیدن , مقر یا حوزه اسقفی , بنگر. توضیح بیشتر ...
فرهنگ فارسی هوشیار
شاهد در فرهنگ فارسی هوشیار
- مشاهده کننده، حاضر، نگاه کننده
فرهنگ فارسی آزاد
شاهد در فرهنگ فارسی آزاد
- شاهِد، گواه- حاضر- شهادت دهنده- مطلّع- سوگند خورنده- قسم یاد کننده- کلام یا بیانی که به آن استناد کنند- ستاره- زبان- روز جمعه- مَلِک، نماز مغرب یا فجر- در فارسی بمعنای معشوق و محبوب نیز مصطلح می باشد- (جمع: شُهُود- اَشْهاد- شُهَّد- شَهْد). توضیح بیشتر ...
فارسی به ایتالیایی
شاهد در فارسی به ایتالیایی
- testimone
فارسی به آلمانی
شاهد در فارسی به آلمانی
- Zeuge [noun]
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا
وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که
هنوز عضو جدول یاب نشده اید
از اینجا ثبت نام کنید