معنی شاخابه ، غب

حل جدول

شاخابه، غب

خلیج


شاخابه ، غب

خلیج


شاخابه

خلیج


غب

پایان کار

پایان کار و سرانجام

لغت نامه دهخدا

غب

غب. [غ َب ب] (ع مص) روز در میان بر آب آمدن شتران: غبت الابل غباً و غبوباً. || میان روز آمدن بر قوم: غَب َّ فلان ٌ عن القوم. || و یقال فلان لا یغبنا عطأه،یعنی هر روز بی فاصله می بخشد. || بدبوی شدن گوشت: غب اللحم. || شب گذاشتن نزدیک کسی: غب عندنا. و منه: قولهم رویدالشعر یغب. || به آخر رسیدن کارها: غبت الامور. (منتهی الارب).

غب. [] (اِخ) شهری است دریائی، بنات معروف به غبیه به این شهر منسوب است.

غب. [غ ُب ب] (ع ص، اِ) رونده از دریا چندان که در دشت دوردرآید. || زمین پست. || ایستادنگاه آب. ج، اغباب. غبوب. (منتهی الارب). ج، غبان. (المنجد). || خلیج (در لهجه ٔ یمنی). (دزی ج 2 ص 199): الغب ّ موضعٌ یدخل فیه البحر الی البر یتحاماه المراکب. (ص 47 الجماهر). || دریای موج زن که آبش از ساحل بگذرد و بصحرا ریزد.

غب. [غ ِب ب] (ع اِ) سرانجام. پایان. پایان کار. پایان هر چیزی. (منتهی الارب). || یک در میان. روز در میان. (از قطر المحیط). روزی آمدن و روزی نه. (دهار). و منه: زر غباً تزدد حباً. (منتهی الارب). و قال الحسن: الغب فی الزیاره ان تکون فی کل اسبوع. (منتهی الارب). ج، اغباب. (المنجد). دیدن بعد از روزهایی یا هر هفته. (از قطر المحیط). || (مص) روز در میان با آب آمدن شتر. (منتهی الارب). روزی آب خوردن چهارپا و روزی تشنه ماندن. (از قطرالمحیط). || بدبوی شدن گوشت. (از قطر المحیط). || به آخر رسیدن کار. (از قطر المحیط) (آنندراج). || روز در میان آمدن تب: غبت الحمی غباً. (منتهی الارب). تبی که دو روز در میان آید و آن را حمای مثلثه نیز نامند. و این همان نوبه ٔسه یک است. و منه الحدیث: اغبوا فی عیاده المریض ای لاتعودوه فی کل یوم لما یجد من ثقل العواد. والحمی الصفراویه سمی غباً لانها تنوب یوماً و یوماً و اذا اطلق الاطباء الغب اراد وا بها الدایره. ج، اغباب. (بحر الجواهر). و مؤلف ذخیره ٔ خوارزمشاهی آرد: و اگر خلطصفرایی باشد، یک روز تب آید و دیگر روز نه و این تب را تب غب گویند. و نیز آرد: تب غب غیر خالصه است ازبهر آنکه این تب از دو خلط باشد که آمیخته گردد. و ابن البیطار گوید: و ینفع من جمیع حمیات الغب المتطاوله. تب روز افکن. (زمخشری). || پوشیدن. || پوشاندن. (دزی ج 2 ص 199). || فاصله دادن در زمان: کان لایغب الغزو؛ وی لاینقطع می جنگید. (دزی ج 2 ص 199).


شاخابه

شاخابه. [ب َ / ب ِ] (اِ مرکب) شاخ آبه شهرود. خلیج. (شعوری). جویی و نهری باشد که از رود بزرگ و دریا جدا شود و آن را به تازی خلیج گویند. (فرهنگ جهانگیری). جوی کوچکی را گویند که از رودخانه ای بزرگ یا رودخانه ای که از دریا جدا میشود جدا شده باشد و آن را به عربی خلیج میگویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). خلیج یعنی قطعه ای از دریا که در خشکی داخل شده باشد. (ناظم الاطباء). خلیج کوچک. (فرهنگ نظام). شرم. (ج، شروم). (منتهی الارب).

فرهنگ معین

شاخابه

جوی کوچکی که از رود یا دریا جدا گردد، خلیج. [خوانش: (بِ یا بَ) (اِمر.)]


غب

(ص.) یک روز در میان، (مص ل.) یک روز در میان آمدن تب،

فرهنگ عمید

شاخابه

نهر، جوی کوچکی که از رودخانه یا دریا جدا شود،
(زمین‌شناسی) خلیج،

فرهنگ فارسی هوشیار

شاخابه

‎ جوی کوچکی که از رود یا دریا جدا گردد، خلیج.

فارسی به عربی

شاخابه

بحیره، فتحه

معادل ابجد

شاخابه ، غب

1911

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری