معنی سیع

لغت نامه دهخدا

سیع

سیع. [س َ] (ع مص) رفتن آب و شراب بهر سوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || بر سر خود گذاشته شدن. (منتهی الارب): ساعت الابل، برسر خود گذاشته شدند آن شتران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِ) آب روان بهر سوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


رفتن

رفتن. [رَ ت َ] (مص) حرکت کردن. خود را حرکت دادن. (ناظم الاطباء). روان شدن از محلی به محل دیگر. (ازناظم الاطباء). خود را منتقل کردن از جایی به جایی. نقل کردن از نقطه ای به نقطه ٔ دیگر. راه رفتن. مشی. (یادداشت مؤلف). مشی. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی) (منتهی الارب). تمشاء. (منتهی الارب) (دهار). تمشیه. (منتهی الارب). جایی را گذاشته رو بجای دیگرآوردن. (فرهنگ نظام). مقابل آمدن. (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج). حرکت کردن. روانه شدن. (فرهنگ لغات ولف). عازم شدن. شدن. بشدن. ذهاب. پیمودن. مجیی ٔ. (یادداشت مؤلف). سیر کردن. (ناظم الاطباء). تسیار. سیروره. مسیر. (تاج المصادر بیهقی). سیر. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). عسد. اجتیاز. انطلاق. (منتهی الارب). درجان. دروج. (منتهی الارب) (تاج المصادربیهقی). دش. دقوس. دلدال. دلدله. (منتهی الارب). دنش. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). ضرب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). سروب. (دهار). طحو. طرغشه. طری. طس. (منتهی الارب). طعن. (تاج المصادر بیهقی). طمور. (منتهی الارب). عزب. (منتهی الارب) (المنجد). طوء. عیول و عیل و معیل. عزوب. عیر. غبر. غموض. کهف. (منتهی الارب). مضرب. (تاج المصادر بیهقی). مطر. مطور. مغر. میط. (منتهی الارب). نؤج. (منتهی الارب) (از المنجد). نسع. نسوع. نسغ. (منتهی الارب). وخی. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). هزو. هکوع. (منتهی الارب). هیس. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب):
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فرازآمد نجست.
رودکی.
مرد دینی رفت و آوردش کلند
چون همی مهمان در من خواست کند.
رودکی.
چو یاوندان به مجلس می گرفتند
ز مجلس مست چون گشتند رفتند.
رودکی.
فغفور بودم و فغ پیش من
فغ رفت و من بماندم فغواره.
ابوشکور.
فرستاد فرزند را نزد شاه
سپاهی همی رفت با او به راه.
فردوسی.
چو خسرو نشست از بر تخت زر
برفتند هر کس که بودش گهر.
فردوسی.
دل سام از آن نامه ٔ زال تفت
به اندیشه دل سوی آرام رفت.
فردوسی.
تو ز ایدر برفتی بیامد سپاه
نوآیین یکی نامور کینه خواه.
فردوسی.
گر نیستت ستور چه باشد
خری به مزد گیر و همی رو.
لبیبی.
تو شیری و آنان به کردار غرم
برو تا رهانی دلم را زگرم.
عنصری.
پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشه ٔ کندا.
عنصری.
به امید رفتم به درگاه او
امید مرا جمله بیواز کرد.
بهرامی سرخسی.
ما بسوی هرات ونیشابور خواستیم رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). برفتم و بگفتم و امیر سخت تافته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323). بنده بر اثر خیلتاش به سه روز از اینجا برود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379).
به رخ همچو سرو و به بالای سرو
میان همچو غرو و به رفتن تذور.
اسدی.
این مسخره با زن بسگالید وبرفتند
تا جایگه قاضی با بانگ و علالا.
نجیبی.
چو پیش عاقلان جانت پیاده ست
نداری شرم ازین رفتن سواره.
ناصرخسرو.
در ره عقبی بپای رفت نباید
بلکه به جان و به عقل باید رفتن.
ناصرخسرو.
و اما پرویز چون بسلامت برفت به انطاکیه رفت و آنجا مقام کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102). رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن. (گلستان).
رود بوستان بان به ایوان شاه
به نوباوه گل هم ز بستان شاه.
بوستان (از آنندراج).
رفتن به چه ماند به خرامیدن طاووس.
سعدی.
پیش پیر قلندری رفتند
ماجرایی که رفت برگفتند.
سعدی.
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود.
سعدی.
وقت خوردن دو کاسه کمتر نوش
تا نباید به دست رفتن و دوش.
اوحدی.
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
زآن رهگذر که بر سر کویش چرا رود.
حافظ.
دوش رفتم به کوی باده فروش
زآتش عشق دل به جوش وخروش.
هاتف.
- امثال:
رفتم شهر کورها دیدم همه کور من هم کور. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 870).
اجداد؛ رفتن بر زمین جدد. (منتهی الارب). اجلعباب، نیک رفتن. (المصادر زوزنی). اخافه؛ رفتن بر زمین. درنفاق، نیک برفتن. (منتهی الارب). ادلاج، رفتن به آخر شب. (تاج المصادربیهقی). رفتن به اول شب. (دهار). رفتن در شب. (تاج المصادر بیهقی). ادلنظاء؛ بسرعت رفتن. استلحام، رفتن در پی راه فراختر. استمرار؛ رفتن پیوسته. (منتهی الارب). اسحار؛ رفتن در وقت سحر. (تاج المصادر بیهقی). اشتقاق، رفتن در سخن به چپ و راست. (منتهی الارب). اظرار؛ رفتن بر سنگهای تیز. اظهار؛ رفتن در گرمگاه. (تاج المصادربیهقی). اعریراء؛ تنها رفتن. اقتشاش، رفتن گروه. اقتصاص، رفتن بر پی کسی. اقتیاس، رفتن به روشی که دیگری رفته باشد. اقتیاف، رفتن در پی دیگری. التحاف، رفتن به راه فراخ. الحاف، رفتن به ناز و دامن کشان. رفتن در بن کوه. انقعاش،رفتن قوم. انحناء. خساء؛ رفتن سگ. (مهذب الاسماء). انختاع، رفتن بر زمین. (منتهی الارب). انسلاب، نیک برفتن ستور. (المصادر زوزنی). انقضاض، رفتن ستاره. (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی) (المصادر زوزنی). انمصاع، رفتن در زمین. (منتهی الارب). اهتمار؛ رفتن اسب. (تاج المصادر بیهقی). اهجار؛ در هجیر رفتن. تتلیه؛ در پی کسی رفتن. تجاری، با هم رفتن. (منتهی الارب). ترهوک، نیک رفتن. (المصادر زوزنی). تطرح، رفتن به رفتار ماندگان. تطسیس، رفتن در جهان. تطود؛ رفتن در جهان. تعذید؛ متکبرانه رفتن. (منتهی الارب). تغشم، بر بی راه رفتن. (المصادر زوزنی). تغطرف، به ناز رفتن. تعکس، برفتار مادر رفتن. تقویف، رفتن در پی چیزی. تکدش، رفتن اسب چنانکه گویی گرانبار است. تکویف، به کوفه رفتن. تلزج، رفتن ستور از پی گیاه. تلتله؛ سخت رفتن. تمثع؛ رفتن کفتار. تمدخ، رفتن ناقه به رفتار مار. تهجیر؛ رفتن بجایی وقت هجیر. تهیکل، رفتن اسب نیکو و نجیب. جأل، رفتن و آمدن. جحمظه؛ رفتن کوتاه بالا. جمر؛ جمری، رفتن بر زمین. جوش، همه شب رفتن. (منتهی الارب). حقحقه؛ نیک برفتن به اول شب. (المصادر زوزنی). دؤب، نیک رفتن. (منتهی الارب). رسف و رسفان، رفتن با بند. (تاج المصادر بیهقی). رواح، رفتن در شبانگاه. (دهار). سری و سریه و مسری و سریه و سرایه و اسراء؛ بشب رفتن. شخوص، رفتن از شهری به شهری. شذر و مذر؛ رفتن و پریشان شدن. شطس، رفتن در زمین و سرکردن. (منتهی الارب). ضکضکه؛ نیک برفتن. (المصادر زوزنی). طسع رفتن در شهرها. طعن، رفتن در بیابان. طمح، رفتن و بردن. طهبله؛ رفتن در بلاد. طهو؛ رفتن در زمین. مسوح، رفتن در زمین. معد؛ رفتن در زمین. سیاحه؛ رفتن در زمین. صفق، رفتن و سیر کردن. قندسه؛ رفتن و سیر کردن در جهان بر سر خود. عبادیده؛ رفتن بطور خود رفت. (منتهی الارب). عتبان، بر سر پا رفتن شتر. عتبان، بر یک پا رفتن مردم. (تاج المصادر بیهقی). عتوک، تنها رفتن. عدس و عداس و عدسان و عدوس، رفتن در زمین. عیکان، دوش جنبان رفتن. غلغله؛ شتاب رفتن. قسقسه؛ همه ٔ شب رفتن. قشوش، برفتار لاغران رفتن. قعقعه؛ رفتن در زمین. قعفزه؛ رفتن به گام تنگ و کوتاه. قعوله؛ نوعی از رفتن و آن پیش درآمدگی پای است بر پای دیگر در رفتار. کثم، رفتن ازپی کسی. کحص، رفتن شترمرغ در زمین و غایب شدن آن به نحوی که دیده نشود. کعسبه؛ رفتن به رفتار مستان. کعشبه؛ رفتن بندی وار به کوتاه قدم. کساء؛ در پی کسی رفتن. لحب، رفتن به راه راست. مجاداه؛ با هم رفتن. مصع، رفتن اسب. مصع؛ رفتن در زمین. مصوع، رفتن و بازگشتن شیر از پستان. مطابقه؛ رفتن با بند بر پای. مطع؛ رفتن و گم شدن. معاجزه؛ رفتن کسی چنان که نتوان به وی رسیدن. مماره؛ رفتن با هم. مواعسه، به شب رفتن. (منتهی الارب). مواهقه؛ با کسی بهم رفتن. (المصادر زوزنی). میع؛ رفتن اسب. نحب، بشتاب رفتن یا سبک رفتن. نخنخه؛ سخت رفتن. (منتهی الارب). نعج و نعوج رفتن بشتاب. وکبان، رفتن آهسته. هرج، رفتن اسب. (تاج المصادر بیهقی). هسهسه؛ پیوسته روان شدن و رفتن به شب. همس، نیک رفتن بشب. همجله؛ نیک رفتن اسب و ستور. هیم، رفتن بر غیر اراده و مراد. هیس، رفتن به هر نوع که باشد. (منتهی الارب).
- بازپس رفتن، بازرفتن.گام عقب گذاشتن. (ناظم الاطباء). مقابل پیش رفتن و جلو رفتن.
- بازرفتن، گام عقب گذاشتن. (ناظم الاطباء). برگشتن. بازگشتن. مراجعت کردن:
وز ایران سوی کاخ رفتند باز
سه هفته بشادی گرفتند ساز.
فردوسی.
گفت [مسعود] نزدیک بونصر بازرو و او را بگوی که نیکو رفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). بر سر سخن بازرویم. (قصص الانبیاء ص 87). خداوند یوسف را فرمود بسوی قوم خود بازرو. (قصص الانبیاء ص 136).
گر بازرفتنم سوی تبریز اجازت است
شکراکه گویم از کرم پادشای ری.
خاقانی.
بازرفتند و غصه می خوردند
خواجه را جستجوی می کردند.
نظامی.
- || رسیدن. فرارسیدن:
هماندم که در خفیه این راز رفت
حکایت به گوش ملک بازرفت.
(بوستان).
- || کنار رفتن.برچیده شدن. برداشته شدن. کنارزده شدن:
نشاید به دستان شدن در بهشت
که بازت رود چادر از روی زشت.
سعدی (بوستان).
- با کسی رفتن، همراه وی حرکت کردن.
- || در وی تأثیر کردن، رسوخ کردن. مؤثر واقع شدن. تسلط داشتن: به هیچ حال وی را این نرود با سلطان، و نگذارد که وی چاکران او را بخورد. (تاریخ بیهقی). هوشیار باش تا بار دیگر سهوی چنین نیفتد که با محمود چنین بازیها نرود. (تاریخ بیهقی ص 254).
- بدررفتن، بیرون شدن. خارج شدن:
چون رفت تیر از شصت بدر رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320).
قیاس کن که چه حالش بود در آن ساعت
که از وجود عزیزش بدر رود جانی.
سعدی (گلستان).
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم
با شیر اندرون شده با جان بدر رود.
؟
- بر باد رفتن، روی باد حرکت کردن:
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السلام.
سعدی.
- || کنایه است از: از میان رفتن. از بین رفتن. نابود شدن. زایل شدن:
به آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت.
سعدی.
- بررفتن، بالا رفتن. بلند شدن. برخاستن. (یادداشت مؤلف):
بدو گفت رستم ز نخجیر گور
دمادم بیاید که بررفت هور.
فردوسی.
نه باران همی آید از آسمان
نه بر می رود آه فریاد خوان.
سعدی (بوستان).
- به بانک رفتن [در قمار]، در تداول قماربازان قبول کردن بر دو باخت کلیه ٔ پول موجود پیش طرف را که بانک نامیده میشود.
- به کار رفتن، به کاربرده شدن. به کار گرفتن. (یادداشت مؤلف). استعمال شدن. استعمال گردیدن.
- بیرون رفتن،خارج شدن. (یادداشت مؤلف): جلابزبن.... با حنظلهبن ثعلبه... به مبارزت بیرون رفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 106).
- || قضای حاجت کردن. (یادداشت مؤلف).
- پیش رفتن، غالب آمدن. فایق آمدن:
زورت ار پیش می رود با ما
با خداوند غیب دان نرود.
سعدی (گلستان).
- || جلو رفتن. مقابل رفتن.خود را برابر و روبروی کسی قرار دادن:
به ادب پیش رفتم و گفتم
ای ترا دل قرارگاه سروش.
هاتف اصفهانی.
- دو اسبه رفتن، بشتاب رفتن. دویدن. شتافتن. به سرعت حرکت کردن:
اختران را که ره دواسبه روند
همچو خر در خلاب بنماید.
عطار.
- راه رفتن، راه عبور. طریق گذر:
نه در وی آدمی را راه رفتن
نه در وی آبها را جوی فرگند.
عباس (از لغت فرس).
- راه رفتن آراستن، عازم شدن. حرکت کردن:
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست
دواسبه راه رفتن را بیاراست.
نظامی.
- رفتن خانه، گردیدن خانه. (آنندراج). حرکت خانه:
خانه ام وادی به وادی می رود چون گردباد
طرح این منزل ز خاک بی قراران بوده است.
سایرای مشهدی (از آنندراج).
- رفتن دل برای چیزی، سخت خواهان آن شدن. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
دل به دل رود. (قرهالعیون).
- رفتن راه یا ره، پیمودن طی کردن:
ولیکن کنون گاه گفتار نیست
به ازرفتن ره دگر کار نیست.
فردوسی.
- رفتن ستاره، برجستن. بردویدن شهاب. (یادداشت مؤلف):
وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان به گوش تراک.
خسروی.
- رفتن ستور، حرکت کردن ستور و آن را انواع است چون افسار سرخود. افسارگسیخته. تاخت. چهارنعل. عنان ریز. عنان کشیده. قام. یرتمه. یرغه. (یادداشت مؤلف): ادی. ادیان، جهجهان رفتن یا به نوعی از رفتار میان رفتن و دویدن اسب. (منتهی الارب). رجوع به هر یک از این کلمات در جای خود شود.
- رفتن کسی را، از پیش بردن او قصدی را. (یادداشت مؤلف). امکان داشتن برای او. ممکن بودن او را: و چون پدرم گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم و لیکن به نرفتش. (تاریخ بیهقی).
- رفتن گرد سر، گردیدن بر گرد سر. (آنندراج). قربان او رفتن:
می روم گرد سرت گر بشنوی از من تمام
شمه ای حرف مرا بشنو که خاطرخواه تست.
وحید (از آنندراج).
- زیر بار چیزی رفتن، کنایه از پذیرفتن و قبول کردن آن. تن دردادن بدان. تسلیم شدن. رام شدن. زیر بار زور یا منت رفتن. پذیرفتن آن. تن دردادن بدان:
... به نزد من هزاران بار بهتر
که یک جو زیر بار زور رفتن.
ملک الشعراء بهار.
- شوهر رفتن، در تداول عامه، عروس شدن دختر.زناشویی کردن.
- ضعف رفتن دل از گرسنگی، سخت گرسنه شدن. در تداول عامه، بیحال شدن دل. (یادداشت مؤلف).
- ضعف رفتن دل برای کسی، سخت خواهان و مشتاق و شیفته ٔ او شدن. (از یادداشت مؤلف).
- فرارفتن، پیش رفتن. جلورفتن:
فرارفت و گفت ای عجب این تویی
فرشته نباشد بدین نیکویی.
سعدی.
- || بمجاز بیرون شدن و گریختن:
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هر کس از گوشه ای فرا رفتند.
سعدی.
- فرودرفتن، فرو رفتن. داخل شدن: پس برخاست امیر در سرای خود فرودرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 256).
- فرورفتن، داخل شدن. بدرون رفتن چنانکه در آب یا در اندیشه و جز آن:
آمد زین پیش و ما نزاده ز عدم
آید پس از این و ما فرورفته به غم.
خاقانی.
چو خسرو دید کآن خواری بر او رفت
به کار خویشتن لختی فرورفت.
نظامی.
چو هرمس بدین ژرف دریا رسید
همی دید کز وی رهایی ندید
فرورفت و گفت آفرین بر کسی
که کالای کشتی ندارد بسی.
نظامی.
به آبی فرورفت نزدیک بام
بر آن بسته سرما دری از رخام.
سعدی (بوستان).
ربوده ست خاطرفریبی دلش
فرورفته پای نظر در گلش.
سعدی (بوستان).
بدو ماند این قامت خفته ام
که گویی به گل در فرورفته ام.
سعدی (بوستان).
گفت از سخنان سعدی چه داری گفتم.... لختی به اندیشه فرورفت. (گلستان).
- || بزیر آمدن. (یادداشت مؤلف): بندوی آن حیلت بساخت که جامه ٔ شاهانه از پرویز بستد و درپوشید و بر بام کلیسا بایستاد و ایشان برفتند چون سپاه بهرام بندوی را دیدند هیچ شک نکردند که نه خسروست و پیرامون بایستادند بندوی فرورفت و بجای خویش به بالا برآمد و از شاه پیغام گزارد. (مجمل التواریخ و القصص).
- || مردن. (یادداشت مؤلف): در آن یک دو سال فرورفت. (تاریخ طبرستان).
همانا که بیش از پدر نیستم
پدر چون فرورفت من کیستم.
نظامی.
فرورفت جم را یکی نازنین
کفن کرد چون کرمش ابریشمین.
سعدی (بوستان).
- فرورفتن آفتاب یا خورشید یا مه، غروب کردن آن. ناپدید شدن آنها. مقابل درآمدن. مقابل سر زدن. مقابل طلوع کردن:
مه فرورفت منازل چه برم
گل فروریخت گلستان چه کنم.
خاقانی.
خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود
گوید دو آفتاب نگنجد به کشوری.
سعدی.
یکی سلطنت رام و صاحب شکوه
فروخواست رفت آفتابش به کوه.
سعدی (بوستان).
- کج رفتن، ناراست رفتن. مقابل مستقیم رفتن. غلط رفتن:
به دنباله ٔ راستان کج مرو.
سعدی (بوستان).
- کم رفتن و زیاد رفتن، در تداول قماربازان یعنی مابه القمار را کم یا بسیار قبول کردن. (یادداشت مؤلف).
- وا رفتن، متلاشی شدن. مضمحل گشتن.
- || در تداول عامه، شل و ول بودن. بی دست و پا بودن. سست و بی فکر بودن. رجوع به وارفته شود.
|| کوچ کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). تغییر جا و مکان دادن. رحلت کردن. (فرهنگ فارسی معین) (ذیل برهان چ معین) (ناظم الاطباء). ارتحال کردن. کوچ کردن. رحلت کردن. عزیمت کردن. (یادداشت مؤلف):
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیج
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی.
- امثال:
رفت آنجا که نی انداخت عرب، رفت بجایی که بازگشت او سخت مشکل است. (امثال و حکم دهخدا).
رفتنم با خودم آمدنم با خدا. (امثال و حکم دهخدا).
- قطوع و قطاع، رفتن مرغ از سردسیر به گرمسیر و بر عکس آن. مهاجره؛ از زمینی به زمینی رفتن. هجره، از زمینی به زمینی رفتن. (منتهی الارب).
|| گذشتن و عبور کردن وگذر کردن. (از ناظم الاطباء). مرور. (منتهی الارب). وزیدن:
باد گلبوی سحر خوش می وزد خیز ای ندیم
بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم.
سعدی.
- اندرون رفتن، داخل شدن:
سوی پهلوان اندرون رفت گو
بسان درخت پر از بار نو.
فردوسی.
|| پیمودن. طی کردن. قطع کردن. (یادداشت مؤلف). درنوردیدن:
چنان شد ز بس کشته آن رزمگاه
که کس می نیارست رفتن به راه.
فردوسی.
یک و نیم فرسنگ بالای کوه
که از رفتنش مرد گردد ستوه.
فردوسی.
طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر
کاین طفل یک شبه ره صدساله می رود.
حافظ.
|| به مجاز پیروی و تعقیب کردن. تقلید کردن. راه دیگران را پیمودن و مسلوک داشتن. (یادداشت مؤلف). اقتدا کردن:
به آیین شاهان پیشین رویم
سخنهای آن برتران بشنویم.
فردوسی.
نه مردی بود چاره جستن به جنگ
نرفتی برسم دلاور نهنگ.
فردوسی.
بر آیین شاهان پیشین رویم
ز فرزانگان نیک و بد بشنویم.
فردوسی.
بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پس فره و دین رویم.
فردوسی.
عثمان برفت بر رسم دیگر خلفا که پیش از او بودند. (تاریخ سیستان). [ابوبکر] (رض) بر سیرت مصطفی رفت. (تاریخ سیستان). چهل و نه تن از صحابه ٔ رسول بسر او[عثمان] اندر شدند و گفتند بر سیرت و سنت رسول خدای و بوبکر و عمر (رض) نمی روی. (تاریخ سیستان). || بمجاز عمل کردن. (یادداشت مؤلف). رفتار کردن. اقدام کردن. وقوع یافتن:
همان گوی و آن کن که رای آیدت
بدان رو که دل رهنمای آیدت.
فردوسی.
چنان رو که پرسدت روز شمار
نپیچی سر از شرم پروردگار.
فردوسی.
آنچه بر حکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن نرفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100). پس از وی گروهی بر آن برفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91). رای وی مبارک است باید که وی نیز هم بر این رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 84). همه شادکام و دلها بر این خداوند محتشم بسته و وی نیز نیکو و پسندیده می رفت در هر چیزی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). او را امیدی کردند وچون کار یکرویه شد اگر بر آن برفتندی این مرد فسادی نپیوستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). اگر بخلاف این روم از پادشاهی و ملک بیزار شوم. (فارسنامه ٔ ابن بلخی صص 76- 77). تا آن مدت کبیسه نکرده بودند و مردمان هم بر آن می رفتند. (نوروزنامه). هم بر آن آیین می رفتند تا به روزگار نوشین روان عادل. (نوروزنامه).آنچه فرمان دهی بر آن جمله رویم. (تاریخ سیستان). با مردمان بر طریق بیگانگان برفت. (تاریخ سیستان). چون خبرمنصوربن اسحاق سوی احمدبن اسماعیل برسید که با او چه رفت و اکنون محبوس است جبربن علی المرورودی را با سرهنگان و سپاه بسیار به سیستان فرستاد. (تاریخ سیستان).
- بر مراد رفتن، مطابق میل حرکت کردن. بر موافق میل افتادن. موافق و دلخواه واقع شدن:
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت.
حافظ.
- به خطا رفتن، عمل خطا کردن. (یادداشت مؤلف).کار ناصواب کردن.
- به غلط رفتن، کار غلط کردن. (یادداشت مؤلف). به راه غلط رفتن.
- به کاری رفتن، بدان عمل کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- رفتن به میل و مراد کسی، بر طبق میل و مراد او عمل کردن. (یادداشت مؤلف). به میل او رفتار کردن:
فردا نروم جز به مرادت
بجای سه بوسه دهمت شش.
خفاف.
|| سیلان. جریان. جری. جریه. میعان. جاری شدن. بردویدن. بدویدن. دویدن. دویدن بر. روان بودن. روان شدن. روانه شدن. بشدن. (یادداشت مؤلف). روان گشتن. سیلان داشتن:
دو فرگنست روان از دو دیده ٔ دو رخم
رخم ز رفتن فرگن بجملگی فرغن.
خسروانی.
فرعون بر لب رود نیل آنجا که جویهای مصر از آنجا شکافد یکی منظره بکرد خوش، و آن جویها همه زیر او رفتی. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). ابلیس بیامد بسوی ایوب برصورت معلم جامه دریده و خون بر وی همی رفت. (ترجمه ٔ تفسیر طبری). بعضی آبهای مرو از این ناحیت رود. (حدود العالم). از این ناحیت آبها برود و به آبهای بوشاران یکی شود. (حدود العالم). ناحیتی از ناحیتی دیگر به سه چیز جدا شود یکی به کوهی خرد یا بزرگ که میان دو ناحیت بگذرد. دومی به رودی خرد یا بزرگ که میان دوناحیت برود. (حدود العالم). واسط، شهری بزرگ است و به دو نیمه است و دجله به میان همی رود. (حدود العالم). از وی مقدار یک آسیا آب برآید و بر روی زمین برود. (حدود العالم). ایشان را [مردم جیرفت را] رودی است تیز همی رود بانگ کنان. (حدود العالم).
شب و روز تازان به مهد اندرون
ز بینیش گه گه همی رفت خون.
فردوسی.
در و دشتها شد همه لاله گون
به دشت و بیابان همی رفت خون.
فردوسی.
بکشتند چندان از آن جادوان
که از خون همی رفت جوی روان.
فردوسی.
گر برود رود نیل بر در قدرش
از هنرش جزر گیرد از کرمش مد.
منوچهری.
تا برود قطره قطره از تن شان خون
پس فکند خون شان به خم در، قتال.
منوچهری.
چهل گز بالای تخت او [فرعون] بود و رود نیل در زیرآن تخت می رفت. (قصص الانبیاء). اسباب رفتن آب دهان اندر خواب سه است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی) از بهر آنکه در میان این شهر رود می رود و پولی بر آن رود است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 139).
وز بس که ز خصم بر لب بحر
خون رفت بریده حنجران را.
خاقانی.
عجب از دیده ٔ گریان منت می آید
عجب آن است کزو خون جگر می نرود.
سعدی.
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم راز درون
پنهان نمی ماند که خون در آستانم می رود.
سعدی.
آتش به نی قلم درافتاد
وین دوده که می رود دخان است.
سعدی.
از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چه ها رود.
حافظ.
تو همچون ناودانی و ایمان در تو آب ناودان است که می رود. (کتاب المعارف): اقفاف، رفتن اشک از چشم. امتصاع، رفتن آب. (منتهی الارب). امعان، رفتن آب. (تاج المصادر بیهقی). انشعاب، رفتن آب. (المصادر زوزنی). رفتن آب و خون از بینی. انسیاب، رفتن آب و مار و آنچه بدان ماند. تبضع؛ رفتن عرق. (تاج المصادر بیهقی). تکذیب،رفتن شیر ناقه. (منتهی الارب). جری، رفتن آب و جز آن. (دهار). رفتن آب. (ترجمان القرآن). جریان، رفتن آب و جز آن. (دهار). رفتن آب. (ترجمان القرآن). جریه؛ رفتن آب و جز آن. (دهار). سجوم و سجام، رفتن اشک. (تاج المصادر بیهقی). سیب، رفتن آب. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). سیح، رفتن آب. سیع؛ رفتن آب. سیوع، رفتن آب. شخب، رفتن خون از جراحت و شیر از پستان. صبیب، رفتن آب. رفتن خون اندک اندک از پستان. فیض، رفتن آب. قطور؛ رفتن مایع و جز آن. لعب، رفتن لعاب کودک. رفتن آب از دهان کودک. (منتهی الارب). مجری، رفتن آب و جزآن. (دهار). میع و میعه؛ رفتن چیزی ریخته چون آب و روغن و جز آن. (منتهی الارب). وزوب، رفتن آب. (تاج المصادر بیهقی). هطل، رفتن اشک. هطلان، رفتن اشک. (منتهی الارب). هیع؛ رفتن آب و جز آن. (تاج المصادر بیهقی).
- رفتن آب از چشم، جاری شدن اشک از دیده. کنایه از گریه کردن و اشک ریختن است. (یادداشت مؤلف).
- رفتن آب دهان برای چیزی، سخت بدان چیز علاقمند و دلبسته شدن. سخت خواهان آن چیز گردیدن. (یادداشت مؤلف).
- رفتن بر، جاری شدن. سیلان داشتن. روان شدن. بگشادن خون از. دویدن بر. بردویدن. (یادداشت مؤلف).
- رفتن شکم، پیچاک شکم. پدید آمدن اسهال. (ناظم الاطباء). مبتلا به اسهال بودن. (یادداشت مؤلف). استطلاق. (منتهی الارب): هیضه؛ رفتن شکم و شکستن از ناگوارد. (دهار).
|| به بیت الخلا شدن. قضای حاجت کردن. (یادداشت مؤلف): و آن که بسیار رود و رنجگی فراوان برد او را موافق بود [گوشت گاو]. (الابنیه عن الحقایق الادویه).
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست.
ناصرخسرو.
|| برخاستن. (ناظم الاطباء). بلند شدن. رسیدن. ببالا برشدن: انطیاد؛ رفتن بجانب بالا در هوا. (منتهی الارب):
جهان را گرفته مهی فر او
به خورشید رفته سر پر او.
فردوسی.
طوفان درم بر آسمان رفت
در شیربها سخن ز جان رفت.
نظامی.
بگذشت یار سر کشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری بر آتشم کز سر دخانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلفریب نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود.
سعدی.
زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود.
سعدی (گلستان).
سیاه نامه تر ازخود کسی نمی بینم
چگونه چون قلمم دود دل بسر نرود.
حافظ.
|| رسیدن. منتهی شدن. پیوستن. متصل شدن. (یادداشت مؤلف): اندر شمال تغزغز و خرخیز برود تا به ناحیت کیماک. (حدود العالم).
خروشیدن کوس بر پشت پیل
ز هر سو همی رفت تا چند میل.
فردوسی.
نام پادشاه توران شاه بود و به چهار پدر به ارجاسپ رفتی. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی). جزایر که به این کوره قباد خوره رود، جزیره ٔ هنگام... (فارسنامه ٔ ابن بلخی). به روایت اول بسه پدر با هوشنگ می رود و به روایت دوم پنجم پور او هوشنگ است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 10). اسماعیلیان «شبانکاره » نسبت ایشان با بطنی می رود از فرزندان منوچهر سبط آفریدون. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 164). عرب را تازیان خوانند یعنی فرزندان تازهر چه عجمند با هوشهنگ می روند و عرب با این تاز می رود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 11). نسب او با پدر می رود و این دارا آن است که به عهد اسکندر رومی کشته شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 15).
بیا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت.
سعدی.
یاد تومی رفت و ما عاشق بیدل شدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت.
سعدی.
- آگهی رفتن، آگهی رسیدن. اطلاع داده شدن:
به بندوی و گستهم رفت آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی.
فردوسی.
- به پایان رفتن، تمام شدن. به پایان رسیدن. تمام گشتن. پایان یافتن:
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد.
سعدی.
|| ارسال شدن. (یادداشت مؤلف). فرستاده شدن. ارسال گردیدن. صادر شدن: به خواجه احمد عبدالصمد نامه رفت مخاطبه شیخنا بودشیخی و معتمدی کردند. (تاریخ بیهقی). نامه رفت به امیر چغانیان با شرح این احوال. (تاریخ بیهقی). مثالها رفت به خراسان به تعجیل ساخته شدن مردمانی که آرزومند خانه ٔ خدای عزوجل بودند. (تاریخ بیهقی). نامه ها رفت.... به ری و سپاهان و به حضرت خلافت هم رسولی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی ص 527). نامه آورده به مناظره در هر بابی که رفت و جواب رفت تا بر چیزی قرار گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 500). وزارت عبداﷲبن محمد میکال را مستحکم گشت... و سپاه را خلعت و صلت برفت. (تاریخ سیستان). || دور شدن. خارج شدن. (یادداشت مؤلف). بیرون شدن:
چو خورشید رخشنده شد بر سپهر
برفت از در شاه بوذرجمهر.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که فرخنده رای
چو از پیش او من برفتم ز جای.
فردوسی.
وزآن پس چنین گفت کاسفندیار
چو آتش برفت از دَرِ شهریار.
فردوسی.
بدان کینه رفتم من از شهر چاچ
که بستانم از غاتفر گنج و تاج.
فردوسی.
چو پیران ز نزد سیاوش برفت
به نزدیک گلشهر تابید تفت.
فردوسی.
از سر کوی تو هر کو به ملامت برود
نرود کارش و آخر به خجالت برود.
حافظ.
- از تخم رفتن مرغ، دیگر تخم نکردن او. (یادداشت مؤلف).
- از جای رفتن، به خشم آمدن. از جای بشدن: چون این سخن بشنیداز جای برفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98).
- از حال رفتن، از حال طبیعی بیرون شدن. بیحال گردیدن. (یادداشت مؤلف).
- از خودبرون رفتن، بیهوش شدن و از خود رفتن. رجوع به ترکیب برون رفتن در ذیل همین ماده شود.
- از خودیا از خویشتن رفتن، بیخود شدن. بیهوش شدن. اغماء. غشی. (یادداشت مؤلف):
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت.
حافظ.
- از دست رفتن، خارج شدن از کف. کنایه از زایل شدن. محو شدن. از بین رفتن: گردبازو از آن حیلت آگاه بود و خود را نگاهداشت و آن فرصت از دست برفت و آن سعی کالقمر فی الشتا ضایع ماند. (العراضه). عنان طاقت از دست برفت. (گلستان).
از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم ببوی وصل تو جان باز داد باد.
حافظ.
- از دل رفتن، از دل بیرون شدن. خارج شدن. زایل شدن. کنایه از فراموش شدن:
در سفرگر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن.
مولوی.
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
آن چنان جای گرفتست که مشکل برود.
سعدی.
جز لوح صورت تو ندارم به پیش چشم
از دل نمیروی اگر از دیده رفته ای.
؟
ای وطن مهر تو هرگز نرود از دل ما
مگر آن روز که روح از بدن آید بیرون.
؟
- از رو رفتن، خجالت کشیدن. شرمنده شدن. شرمسار گشتن. خجل شدن. بخاطر شرم و خجالت ازکاری دست برداشتن.
- از کسی آرام و هوش رفتن، بیهوش شدن. از خودرفتن. (آنندراج). باطل شدن حواس. (ناظم الاطباء):
برآورد مر زال را دل بجوش
چنان شد کزو رفت آرام و هوش.
فردوسی.
- از کوره بدر رفتن، کنایه از سخت خشمگین و غضبناک شدن. (یادداشت مؤلف).
- از میان رفتن، نابود شدن. از بین رفتن. به مجاز مردن. درگذشتن. هلاک شدن. (یادداشت مؤلف):
چو رفت از میان نامور شهریار
پسر شد بجای پدر نامدار.
فردوسی.
- از هم برفتن، از هم جدا شدن. منفصل شدن:
پیش از آن کز هم برفتی هفت اندام زمین
رفت پیش گاو و ماهی ساخت سدی از قضا.
خاقانی.
- از هوش رفتن، بیهوش شدن. (یادداشت مؤلف):
کسی را کآن سخن در گوش رفتی
گر افلاطون بدی از هوش رفتی.
نظامی.
ز غیرت دستها بر هم گرفته
وز آن شیرین سخن از هوش رفته.
نظامی.
زان رفتن و آمدن چه گویم
می آیی و می روم من از هوش.
سعدی.
دیدم دهنی و رفتم از هوش
دیدی که به هیچ مرده بودم.
؟
- از یاد رفتن، فراموش شدن. (یادداشت مؤلف):
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
نه یاد می کنی از من نه می روی از یاد.
سعدی.
هرگز نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود.
حافظ.
- بدر رفتن، بیرون شدن.
- || گریختن.
- برون رفتن از خود، بیهوش شدن و از خود رفتن و بعضی گویند این وقتی صحیح بود که رفتن و بیرون رفتن به یک معنی باشد والا فلا. (آنندراج):
برخیز سوی عالم بالا برون رویم
از خود به یاد آن قد رعنا برون رویم.
سعدی (از آنندراج).
- خورشید (کسی) بر دیوار رفتن، کنایه از مردن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 325).
- دررفتن، خارج شدن. بیرون شدن. جدا شدن:
گندم پس از شستن آبش دررفت. (یادداشت مؤلف).
- || در تداول عامه، گریختن. فرار کردن.
- || از جای خود بیرون شدن استخوان، خاصه از مفصل. رد شدن استخوان عضوی ازجای خود. (فرهنگ نظام). از جای خود بدر آمدن استخوان، جابجا شدن استخوان اعضای انسان یا حیوان.
- || نجات یافتن و فرار کردن. (فرهنگ نظام).
- دل از جای رفتن، مضطرب شدن. حیران شدن:
اگر نیستی جز شکست همای
خردمند را دل برفتی ز جای.
فردوسی.
- دل از دست رفتن، عاشق شدن. فریفته گشتن: یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان گفته. (گلستان).
- رفتن از یا (ز) پیمان، دورشدن از عهد. سرپیچی کردن از میثاق. بیرون شدن از عهد. عدول کردن از آن:
چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین.
اسدی.
- رفتن از دیده یا چشم یا از پیش چشم یا از بر کسی، دور شدن از او. (یادداشت مؤلف):
جز لوح صورت تو ندارم به پیش چشم
از دل نمی روی اگر از دیده رفته ای.
؟
رفتی از دیده و مانده ست غمت در دل ما
آری آری غم تو از تو وفادارتر است.
؟
رفت از بر من آنکه مرا مونس جان بود
دیگر به چه امید درین شهر توان بود.
؟
- رفتن جان یا روان، مردن. درگذشتن. (از یادداشت مؤلف). اگر محاباتی کند جانش برفت. (تاریخ بیهقی).
آهسته رو ای کاروان تندی مکن با ساربان
کز عشق آن سرو روان گوئی روانم می رود...
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.
سعدی.
- رفتن سر کسی، جدا شدن سر از تن وی. کنایه از کشته شدن او. به قتل رسیدن وی: گاه باشد که سرش برود. (گلستان). افتد که ندیم حضرت سلطان را زر بیاید و باشد که سر برود. (گلستان).
- || در تداول عامه ناراحت شدن از صدای کس یا چیزی. آزار رسیدن به سامعه ٔ کسی از شدت صوت. رفتن گوش. گویند: سرم رفت کمتر سر و صدا کن.
- رفتن گوش، ناراحت شدن آن. آزار رسیدن به قوه ٔ سامعه: کمتر حرف بزن گوشم رفت.
|| فرو رفتن. داخل شدن. وارد شدن. غرق شدن. غرقه گشتن:
سنان در سنگ رفت و دسته در خاک
چنین گویند خاکی بود نمناک.
نظامی.
چو آن سیمین بران در عیش رفتند
حجاب شرم حالی برگرفتند.
نظامی.
کسی را کآن سخن در گوش رفتی
گر افلاطون بدی از هوش رفتی.
نظامی.
من مانده ام رنجور ازو بیچاره و مهجور ازو
گویی که نیشی دورازو در استخوانم می رود.
سعدی.
باد بهار می وزد از گلستان شاه
وز ژاله باده در قدح لاله می رود.
حافظ.
- باز هم رفتن، در هم رفتن. بهم آمدن و در هم کشیده شدن. (ناظم الاطباء).
- توی هم رفتن، در تداول عامه بهم مخلوط شدن. بهم آمیختن. (یادداشت مؤلف).
- در تاب رفتن، بهیجان آمدن. در سوز و گداز شدن:
در تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
خالی درون ز خون دل چندساله کرد.
؟
- در حرام رفتن، در راه حرام صرف شدن. خرج گردیدن:
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت.
حافظ.
- در خشم یا به خشم رفتن، در خشم شدن. خشمگین شدن. خشمناک شدن. غضبناک گردیدن. غضب آلود شدن: یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند... ملک در خشم رفت و مر او را به سیاهی بخشید. (گلستان).
- در خود فرورفتن، در خود غوطه ور شدن. سخت به اندیشه فرورفتن:
به اندیشه در خون فرورفت پیر
که ای نفس کوته نظر پند گیر.
سعدی (بوستان).
- در دل رفتن، به دل نشستن. تأثیر کردن:
هرچ از زبان رود نرسد بیش تا بگوش
در دل نرفت هر سخنی کآن ز جان نخاست.
کمال الدین اسماعیل.
- در قبا رفتن، جامه پوشیدن. قبا به تن کردن. لباس پوشیدن:
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود.
حافظ.
- در نقاب رفتن، پنهان شدن. روی پوشیدن. روی پوشانیدن. رخساره پنهان کردن در زیر نقاب:
چو ماه نو ره بیچارگان نظاره
زند به گوشه ٔ ابرو و در نقاب رود.
حافظ.
- در هم رفتن، باز هم رفتن. بهم آمدن و در هم کشیدن. (ناظم الاطباء).
- رفتن چیزی در چیزی، خلیدن چون خار و سوزن و تیر و مانند آن. (آنندراج):
دی رفت ناوکش به دل ناتوان او
امروز خود به دیدن تأثیر می رود.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- رفتن در پوستین کسی، کنایه از غیبت کردن کسی و ناسزا گفتن به وی:
مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه.
سعدی (گلستان).
مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه.
سعدی (گلستان).
- نفس فرورفتن، شهیق. (یادداشت مؤلف:) هر نفسی که فرومی رود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات. (گلستان).
- || کنایه از خاموش شدن:
نه عجب گر فرورود نفسش
عندلیبی غراب هم قفسش.
سعدی (گلستان).
|| برگشتن. مراجعت کردن. بازگشتن. (یادداشت مؤلف):
به نزدیک شیروی رفت آن دو مرد
پرآژنگ رخسار و دل پر ز درد.
فردوسی.
چو گفت این، عنان را بتابید و رفت
سوی جای خود راه را برگرفت.
فردوسی.
سوی خانه رفتند از آن چاه سار
به یکدست بیژن به دیگر زوار.
فردوسی.
ببخشید بر فیلسوفان روم [خسروپرویز]
برفتند شادان از آن مرز و بوم.
فردوسی.
با نعمت تمام به درگاه آمدم
امروز با گرازی و چوبی همی روم.
فاخری.
رفتم بسر تاریخ که بسیار عجایب در پرده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 193). پس برفتم بسر قصه که آغاز کرده بودم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201).
- باز رفتن، پیوستن. متصل شدن:
گر به گهر بازرفت جان براهیم
احمد مختار شادخوار بماند.
خاقانی.
|| آمدن. (یادداشت مؤلف):
ببودند بر در زمانی بپای
بپرسید ازو آن دو پاکیزه رای
که بیگه چنین از کجا رفته اید
که با گرد راهید و آشفته اید.
فردوسی.
رود بوستان بان به ایوان شاه
به نوباوه ای گل ز بستان شاه.
؟ (آنندراج).
|| روش. رفتار. آیین. (یادداشت مؤلف):
چو آن ایزدی رفتن و کار اوی
بدیدند و آن بخت بیدار اوی.
فردوسی.
|| منقضی گشتن. (ناظم الاطباء). صرف شدن. گذشتن. (یادداشت مؤلف). سپری شدن. (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ لغات ولف). صرف شدن. طی شدن: هنوز دو ماه از سال نرفته است و محصلین مالیات مطالبه ٔ تمام سال می کنند. پاسی از شب برفت. (یادداشت مؤلف):
چو از روزرخشنده نیمی برفت
دل هر دو جنگی ز کینه بتفت.
فردوسی.
بپرسید و گفتند با شهریار
که چون رفت بر خوبرخ روزگار.
فردوسی.
چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت
هوا چون مغ آتش پرستی گرفت.
عنصری.
به خم اندر نگرید از شب رفته سه یکی
دید اندر خم سنگین همه راگشته یکی.
منوچهری.
ز اردی بهشت روزی ده رفته روزشنبد
قصه فکنده زی ما باده به دست موبد.
آشنایی جویباری.
هفت سال اندرین کار برفت. (مجمل التواریخ و القصص). او را سی سال در حرب ملوک الطوایف روزگار رفت. (مجمل التورایخ و القصص). چون بهری از شب برفت... (مجمل التواریخ و القصص).
چو دوری چند رفت از عیش سازی
پدید آمد نشان بوس و بازی.
نظامی.
کرد زندانی ام به رنج و وبال
وین سخن راکمینه رفت دو سال.
نظامی.
چون برین گفته رفت روزی چند
شیده را خواند شاه شیدابند.
نظامی.
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست.
مولوی.
سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود.
سعدی.
به عمر عاریتی هیچ اعتماد مکن
که پنج روز دگر می رود به استعجال.
سعدی.
تو مست خواب نوشین تا بامداد ما را
شبها رود که گوییم هرگز سحر نباشد.
سعدی.
دریغا که فصل جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت.
سعدی.
نرفته ز شب همچنان بهره ای
که نا گه به کشتش پریچهره ای.
سعدی (بوستان).
ترا شب به عیش و طرب می رود
چه دانی که بر ما چه شب می رود.
سعدی (بوستان).
وقت عزیز رفت بیا تاقضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
در تاب تو به چند توان سوختن چو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت.
حافظ.
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشیرقدی ساعد سیم اندامی.
حافظ.
دل گفت وصالش بدعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت.
حافظ.
- امثال:
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز.
؟
|| درگذشتن. (فرهنگ فارسی معین). مردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات) (یادداشت مؤلف) (مجموعه ٔ مترادفات ص 325). نابود و معدوم شدن. (ناظم الاطباء):
همی بایدت رفت و راه دور است
بسغده دار یکسر شغل راها.
رودکی.
رفت آنکه رفت و آمد آنکه آمد
بود آنچه بود خیره چه غم داری.
رودکی.
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند پاشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک.
برفت او و این نامه ناگفته ماند
چنان بخت بیدار اوخفته ماند.
فردوسی.
ببخشید و گسترد و خورد و سپرد
برفت و جز از نام نیکو نبرد.
فردوسی.
برفت و سرآمد بر او روزگار
همه رنج ماند از او یادگار.
فردوسی.
به مازندران پوی و ایدر مپای
پس از رفتنت نام ماند بجای.
فردوسی.
به ناکام می رفت باید ز دهر
چه زو بهره تریاک باشد چه زهر.
فردوسی.
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود
فرزانه ای برفت و ز مردنش صد زیان
دیوانه ای بماند وزماندنش هیچ سود.
لبیبی.
زندگانی خداوند دراز باد بونصر رفت بونصر دیگرطلب باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610). کسانی که شهرها و دیه ها و بناها و کاریزها ساختند و غم این جهان بخوردند آن همه بگذاشتند و برفتند. (تاریخ بیهقی). همگان رفتند مگر خواجه ابوالقاسم... که بر جایست. (تاریخ بیهقی ص 313). وی رفت و این قوم که این مکرساخته بودند نیز برفتند رحمهاﷲ علیهم. (تاریخ بیهقی ص 346). وی رفت و آن قوم که محضر ساختند رفتند و مارا نیز میباید رفت که روز عمر به شبانگاه آمده است. (تاریخ بیهقی).
از ایشان نمانده ست جز نام چیز
برفتند و ما رفت خواهیم نیز.
اسدی.
مگرت وقت رفتن است چنانک
پیش ازین گفت آن بشیر و نذیر.
ناصرخسرو.
از محدث و از قدیم کی دارم بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم.
(منسوب به خیام).
نه آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت.
سعدی.
جهان گرد کردم نخوردم برش
برفتم چون بیچارگان بر برش.
سعدی (بوستان).
به عدل و کرم سالهاملک راند
برفت و نکونامی از وی بماند.
سعدی (بوستان).
گفت بودنی بود و پیغمبر ما (ع) اندر این شب رفت که درهای بهشت گشاده بود رفتن او را. (تاریخ سیستان). چون ابراهیم را وقت رفتن آمد... (تاریخ سیستان).
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است
کس ندانست که آخر به چه حالت برود.
حافظ.
حریفان باده ای خوردند و رفتند
تهی خمخانه ها کردند و رفتند.
جامی (از آنندراج).
- امثال:
کو خسرو و کیقباد و کو جم
رفتند و روند دیگران هم.
(امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 870).
بازآمدنت نیست چو رفتی رفتی.
(امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 360).
چندان جوان نازنین با دختران مهجبین
خفتند در زیر زمین رفتند ما هم می رویم.
؟
- از جهان رفتن، یا از این جهان رفتن، مردن. درگذشتن:
نه کافور باید نه مشک و عبیر
که من زین جهان خسته رفتم به تیر.
فردوسی.
- رفتن چراغ، کنایه است از خاموش شدن چراغ. (آنندراج). خاموش شدن. چراغ و شمع و جز آن:
بی وصیت دلم از خود نرود شام فراق
این چراغی است که از رفتن خود آگاه است.
طغرا (از آنندراج).
- سر زا رفتن، مردن به گاه زاییدن. (یادداشت مؤلف).
|| زایل شدن. سترده شدن. محو شدن. از بین رفتن. از میان رفتن. چنانکه رنگ از جامه. (یادداشت مؤلف). خلاء. خلو. (منتهی الارب). نابود شدن. نیست شدن. صرف شدن. از دست رفتن: همه طیبی که در آنجا [به اهواز]بری از هوای وی بوی او برود. (حدود العالم).
برآورد مر زال را دل بجوش
چنان شد کزو رفت آرام و هوش.
فردوسی.
ز دستش بیفتادزرینه گرز
تو گفتی برفتش همه فر و برز.
فردوسی.
دگر نخواهم گفتن همی سرود و غزل
که رفت یک رهه بازار و قیمت سرواد.
لبیبی.
در قصص آورده اند که اول محنت او در مال پدید آمد تا مالش برفت. (قصص الانبیاء ص 137).
چون دوم قدح بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که شرم از چشم من برفت. (نوروزنامه). فر ایزدی از او برفت. (نوروزنامه). قرب بیست سال مدد این فتنه و ماده ٔاین محنت در تزاید بود تا خاندانهای قدیم برفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 4).
زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل
چند مرهم بنهادیم و اثر می نرود.
سعدی.
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیده ام که دم به دمش کار شست و شوست.
حافظ.
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود.
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود.
حافظ.
مکن بچشم حقارت نگاه در من مست
که آب روی شریعت بدین قدر نرود.
حافظ.
در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت.
حافظ.
اقورار؛ رفتن گیاه زمین. طیش، رفتن عقل. مصع، رفتن و سپری شدن سرما و هرچیزی. (منتهی الارب).
- رفتن آب، بی رونق شدن و پژمرده گشتن. (ناظم الاطباء). زایل شدن. دور شدن. یکسو شدن. برطرف شدن.
- رفتن نماز، قضا شدن آن. فوت شدن آن: نمازم رفت. (از یادداشت مؤلف): هشتاد روز بود که هیچ نخورده بود و هیچ نمازش از جماعت نرفته بود. (کشف المحجوب هجویری). هشتاد شبانروز هیچ نمازش از جماعت نرفت. (کشف المحجوب هجویری).
|| تبخیر شدن. (یادداشت مؤلف): اندر یک من و نیم آب بپزند تا یک من برود و نیم من بماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). به بغداد جو را بجوشانند و آب او را بپالایند و با روغن کنجید دیگر باره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامه).|| شدن. «قدما این فعل را بجای شدن به کار می بردند: «ملک در خشم رفت ». (گلستان سعدی). توضیح: در خراسان بجای «شدن » «رفتن » را در رابطه به کار می برند. مثلا گویند: این کار نمی رود، مریض خوب رفت، دیوار خراب رفت (احمد خراسانی دانشنامه ص 106) (فرهنگ فارسی معین). شدن: اختصار رفت. (یادداشت مؤلف). شدن. (فرهنگ فارسی معین). در معنی شدن بیشتر بصورت رابطه و فعل معین در ترکیبات استعمال شود و آنجا که بطور مستقل بکار رفته غالباً معنی رخ دادن و حادث شدن و اتفاق افتادن را دارد:
برفت آفتاب از جهان ناپدید
چه داند کسی کآن شگفتی ندید.
فردوسی.
عادت مردمان چنان رفته است که درازترین بعدی را طول نام کنند؛ ای درازا. (التفهیم). رسم رفته است چون وزارت به محتشمی رسد آن وزیر مواضعه نویسد. (تاریخ بیهقی ص 209). آزرمیدخت جواب داد که عادت نرفته است که زن پادشاه شوهر کند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 110).
- اختصار رفتن، به اختصار کشیدن و کشانیدن. مختصر شدن. به اختصار مطلبی را گفتن یا نوشتن.
- تعبیر رفتن، تعبیر کرده شدن. (یادداشت مؤلف). تعبیر شدن:
دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سر آمدی
تعبیر رفت یار سفر کرده می رسد
ای کاج هر چه زودتر ازدر درآمدی.
حافظ.
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود.
- راز رفتن، واقع شدن راز. شدن آن:
هماندم که در خفیه این راز رفت
حکایت به گوش ملک باز رفت.
سعدی (بوستان).
- محابارفتن، ملاحظه شدن. رعایت گردیدن:
می شنودم از علی پوشیده وقتی مرا گفت که از هر چه بوسهل مثال داد از کردار زشت در باب این مرد از ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177).
- نشاط رفتن، به سرور و شادمانی طی شدن: دیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراکندند. (تاریخ بیهقی). امیر در شراب بود خواجه را و مرا [بونصر] بازگرفت و بسیار نشاط برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346). هر دو خواجه خدمت کردند و ساتگینی آوردند و نشاط تمام رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346).


اتازونی

اتازونی. [اِ] (اِخ) (از اِتا، ملک ها + اونی، متّحده) نام مملکتی بزرگ واقع در آمریکای شمالی که آنرا دول متحده و جمهوری متحده نیز گویند. پایتخت این ملک واشنگتن است.
وضع طبیعی و حدود آن: ممالک متحده ٔ آمریکای شمالی که بین 26 و 49 درجه ٔ عرض شمالی واقع شده موقع مهمی را در آمریکا داراست وبواسطه ٔ نزدیکی و مجاورت به اروپا و آسیا و وقوع آن بین دو اقیانوس بزرگ از فوائد و منافع براری قدیمه ٔعالم بخوبی استفاده کرده و بهره مند میشود و بهمین مناسبت زودتر اراضی آن مسکون شد و اوضاع سیاسی و اقتصادی آن ترقی کرد و مقام بلندی را در بین سائر ممالک دنیا دارا شد بطوری که واقعاً میتوان گفت امروز عنان سیاست دول آمریکا به ید اقتدار اوست و مخصوصاً پس از حفر تنگه ٔ پاناما (که در 1914 م. افتتاح شد) اهمیت جغرافیائی و سیاسی آن زیاده شده و وظایف و تکالیف مختصه ٔ آن برای سرپرستی سایر ممالک آمریکا و مواظبت مخصوص این برّ بزرگ منبسطتر خواهد شد. ممالک اتازونی که قسمت وسط یا مرکز آمریکای شمالی را شامل است و ازدو طرف مربوط و محدود به اقیانوس کبیر و اطلس است واز سمت شمال و جنوب به ممالک کانادا و خلیج مکزیک وممالک مکزیک محدود میشود و حد شمال شرقی جنوبی آن تا شهر اِلپازُ که قسمت قابل کشتی رانی رود ریو گراندل نرت است بواسطه ٔ دریاچه های مرکزی و خلیج مکزیک و رود ریو گراندل نرت طبیعی است. از دو طرف محیط و محدود به رشته جبال اعصار مختلفه و مرکز آن هم پوشیده از جلگه های بزرگ مسطّح است.
1- جبال شرقی یا جبال آپالاش یا الگانی: جبال آپالاش که بمناسبت اسم قبیله ای از قبایل سرخ پوست به این اسم موسوم شده و آنرا جبال الگانی نیز مینامند رشته جبالیست از جنوب غربی بشمال شرقی و از رودآلاباما تا نیویورک ممتد است طول آن 1400 هزار گز. و عرض آن از 180 الی 200 هزارگز است. احجار این جبال که متعلق به اراضی دوره ٔ مقدماتی و عصر اولست بواسطه ٔ عوامل طبیعی بسیار خراب و پست شده و قواعد آن باقیمانده است و پستی و بلندیهائی که از انقلابات اعصار بعد حاصل شده دره های عمیق به امتداد جنوب غربی و شمال شرقی و بموازات همین جبال تولید و تشکیل کرده است که جبال را به دو رشته ٔ شرقی و غربی تقسیم می کند دره های عریض هم که معبر رودهاو مجاری انهار است این رشته کوه را بقطعات مختلف تقسیم کرده و قسمتهای آنرا از یکدیگر مجزی کرده است دره ٔ مرکزی که بطول جبال واقع شده موسوم به دره ٔ بزرگ و بعرض سی هزار گز و طول صدهزار گز است این دره معبر عمده ٔ تاریخی اتازونی است و قسمت عمده ٔ رود تنسی شعبه ٔ اهیوو وک ُاُزا شعبه آلاباما در آن جاری است. مرتفعترین قسمتهای جبال آپالاش جزء شمالی آن است که به واسطه ٔ رنگ آبی آن که از دریا بنظر می آید موسوم بجبال آبی است و مرتفعترین قلل آن در جنوب قلّه ٔ سیاه است بنام بلاک دم ُ که 2044 متر ارتفاع دارد و دامنه های شرقی جبال آپالاش که دارای نشیبی تند و سراشیب است موسوم به پایکوه است و به واسطه ٔ مجاری انهار بریده شده و آبشارهای بسیار در آن دیده میشود. دامنه های غربی آن که معروف به کمبرلاند است عبارت از فلات مرتفعی است که پست و بلند و نقاط مرتفع آن از دویست الی 1200 گز است و مخصوصاً آثار انقلابات طبیعی در آن زیاده است و غارهای متعدد در آن دیده میشود و بزرگترین آنها غار وسیعی است موسوم به ماموث که دارای خیابانهای طویل [350 هزار گز] و میدانهای وسیع و رودها و دریاچه هاست.
2- جلگه های مرکزی یا درّه ٔ بزرگ: جلگه ٔ بزرگ مرکزی اتازونی که بین جبال آپالاش و رُشو واقع شده همان مجرای رود می سی سی پی و شعب آن است این جلگه در شمال مجاوراراضی کانادا مرتفع و وصل به اراضی مرتفعه ٔ کاناداست و تمایل پستی آن بسمت جنوبست و پستی و بلندی آنهم بسیار کم و بواسطه ٔ مناظر مختلفه اراضی آن بمناطق مختلفه تقسیم میشود قسمت شمال آن مجاور دریاچه ها و حدود کانادا و چمن زار و جنس اراضی آن رسوبیست و بعض تپه های پست هم در آن دیده میشود. مجاور انهار آن جنگلهای خیابانی واقع است شمال این منطقه سابقاً جنگل بوده ولی حال تقریباً جنگلهای آن خیلی کم شده است. حدود جنوبی اتازونی که جلگه ٔ مسطح و باتلاقیست جزو اراضی زراعتی اتازونی محسوب میشود. در مغرب اتازونی در دامنه ٔ جبال رشو جلگه های متعددی است که بعضی خشک و بی حاصل و بعض دیگر پرآب هستند و معادن زر و سیم هم در آن یافته میشود.
3- منطقه ٔ اراضی مرتفعه یا جبال شامخه ٔ غربی: در مغرب اتازونی جبال مرتفعی که از انقلاب عصر چهارم تشکیل شده واقعست و شامل جبال رشو و وازاچ و فلاتهای کُلمبی و مجرای بزرگ رودهای غربی گراند باسن و فلاتهای کلرادو در مغرب آن جبال آبشارهاو سیرا نوادا و بالاخره مجاور سواحل جبال سواحلی یاکست رانژ جبال رشو که منتهی الیه جبال الاسکا و کاناداست در درجه ٔ 18 عرض شمالی بجبال آتش فشانی مکزیک منتهی میشود و چون مجاور با جلگه ٔ وسیع مرکزیست قلل آن خالی از برف و یخ است و به این واسطه انقلابات طبیعت در آن مؤثر نشده و قلل مرتفعه ٔ آن بجا مانده است [مرتفعترین قلل آن قلّه ٔ پیک لُنک (4380 گز) و قله ٔ سفید (4410 گز) است] و مجاری انهار و دره ها این کوه را بریده است و بین قطعات آن فاصل شده است علاوه بر این پارکها یا مواقع پوشیده از جنگل و جبال مرتفعه هم در آن بسیار است و معروفترین آنها پارک ملی که در شمال محل انشعاب سرچشمه های رود سنک ریور و می سی سی پی است وسط آن پوشیده از چشمه های آب سرد و گرم و دریاچه های متعدد و آبشارها و جنگلهای انبوه است که جنس اشجارآن از جنس درختهای عظیمه ٔ عالم و موسوم به سکواُیا ژیگانتا است. فلات وسیع کلمبی که بین جبال رشو و جبال آبشارها واقع شده محل جریان رود کلمبی و شعب آن است. این فلات از سعیر قلل آتش فشانی تشکیل شده و در سطح آن دره های عمیق تخته سنگی بسیار است که محل جریان رودهاست و بهمین مناسبت رودها در آنجا آبشارهای بسیار تشکیل میدهند و معروفترین آبشارهای آن آبشاری است که از جریان سنک ریور بوجود آمده است اراضی این فلات چون از جنس احجار سنگ سماقی است قابل زراعت است منتهی عدم وصول بمجاری انهار و تعسّر آبیاری اراضی آنرا بایر و بی حاصل ساخته است.
فلات معروف بفلات مجرای بزرگ جبال وازاچ و سیرا نوادا واقع شده و عرض آن از ششصد الی هفتصد هزار گز است ارتفاع متوسط آنهم از 1200 الی 1800 گز است این فلات در قدیم پست تر بوده و بعدها بواسطه ٔ رسوب دریاچه ٔ بزرگی که در دوره ٔ یخ بندان در این حدود واقع شده بود پوشیده و سطح آن بالاآمده است. این دریاچه ٔ قدیمی پس از تغییر آب و هوا در نیمکره ٔ شمالی بواسطه شدت حرارت خشک شده و از بقایای آن دریاچه ٔ هومبولت و دریاچه ٔ شور که بسیار شور میباشد و حیوانی در آن وجود ندارد در جنوب فلات سابق فلات کلرادو واقع است که به مناسبت رودی به همین اسم که در آنجا جاری است به این اسم موسوم گردیده این فلات در ممالک و اراضی اُتاه و مکزیک جدید و آریزنا واقع شده ارتفاع متوسط آن 2 هزار گز است هوای آن خشک و سطح آن خالی از نباتات و لم یزرع و بواسطه ٔ نداشتن معادن و اراضی قابل زراعت به هیچوجه درخور استفاده نیست ولی از طرف دیگر بواسطه ٔ وضع طبیعی و ترکیبات اراضی و وجود طبقات مختلفه درآن و وقوع اغلب آثار جغرافیایی در آنجا بسیار طرف توجه و اهمیت برای علمای طبیعی و جغرافی است. جبال آبشارها که بمناسبت آبشار کُلمبیا به این اسم موسوم شده بواسطه ٔ ابخره و رطوبات اقیانوس کبیر از برف پوشیده شده است و در دره های مرتفعه ٔ آن توچال بسیار است به همین جهت دامنه های آن سبز و خرم و پوشیده از جنگلهاست و دامنه ٔ غربی آن از اشجار سدر و کاج و سرو پوشیده شده. مرتفعترین قله ٔ آن 4376 گز ارتفاع دارد منتهی الیه جنوبی این رشته جبال سیرا نوادا که در موازات سواحل واقع شده و آن را گاهی آلپ کالیفرنی می نامند بیشتر قلل مرتفعه ٔ جبال غربی در این رشته است و عمده ٔآن به بیست قله بالغ می شود و معروفترین قلل آن قله ٔویتنی است که 4418 گز ارتفاع دارد و معروفترین قلل اتازونی است. دامنه های شرقی این جبال خشک ولی دامنه های غربی آن پوشیده از جنگل و سبز و خرم است و اشجار آنرا گویند که ده مائه عمر دارد و ارتفاع آن صد گز است این رشته بواسطه ٔ رودها و مجاری انهار بریده شده است بالاخره در مغرب مجاور سواحل، رشته کوه سواحلی است که آن را کست رانژ گویند این کوه هم بواسطه ٔ مجاری انهار بریده شده و خلیج سانفرانسیسکو آنرا به دو قسمت می کند جلگه ها و دره های آنهم بسیار حاصلخیز و مفیداست و غلات و اشجار میوه دار در آن بعمل می آید. آب و هوای اتازونی که بین 26 و 49 درجه عرض شمالی واقع شده شامل قسمت عمده ٔ منطقه ٔ معتدله است و اگر چه از دوطرف محیط بجبال مرتفعه میباشد ولی چون ارتفاع جبال غربی بیشتر و ارتفاع جبال شرقی کمتر است بیشتر در معرض آب و هوای اقیانوس اطلس است و آب و هوای اقیانوس کبیر را در آن اثری نیست. آب وهوای اتازونی اگر چه ازشمال بجنوب به نسبت عرض جغرافیائی تغییر میکند ولی تغییرات عمده ٔ آن منوط بمجاورت و دوری از اقیانوس است و مناطق عمده ٔ آب وهوای آن مانند اوضاع طبیعی اراضی و پستی و بلندی آن بموازات سواحل و جریانهای دریائی از مشرق بمغرب تغییر میکند و بطور کلی خصایص عمده ٔ آب وهوای اتازونی که خود آمریکائیها آب وهوای حاره و منجمده توصیف میکنند، این است که در تابستان سوزان و در زمستان بسیار سرد است. بهار تقریباً در آنجا نیست و پائیز آن در عوض بهترین و معتدلترین فصول آن است. اتازونی از حیث آب وهوا به شش منطقه تقسیم میشود: 1- منطقه ٔ سواحل اقیانوس اطلس که در تابستان بسیار گرم است (بواسطه ٔ وزش بادهای جنوبی و جنوب غربی) و درزمستان بسیار سرد است (بواسطه ٔ وزش بادهای شمال غربی) درجه ٔ حرارت نیویورک که با ناپل در یک عرض واقع شده بطور متوسط در زمستان 17 درجه و 3 دقیقه زیر صفر است و در تابستان 33 درجه و 9 دقیقه بالای صفر است و باید دانست که بخار آب و رطوبت که بواسطه ٔ مجاورت دریا در این سواحل بسیار است باعث وجود باران میشود ولی بیشتر مبدل ببرف شده مخصوصاً تا واشنگتن هم برف میبارد. 2- منطقه ٔ خلیج مکزیک و اراضی مجاور آن که بواسطه ٔ مجاورت با منطقه ٔ حاره بسیار مرطوب است و باران فراوان مخصوصاً در تابستان میبارد و بهمین مناسبت آب وهوای آن گرم (گرمی آن بسیار نیست و مثل بعض نقاط اتازونی سوزان نمیباشد) و ثابت و سنگین است و بهمین مناسبت امراض ساریه مخصوصاً تب زرد تولید می کند سرمای زمستان آنهم نسبهً سخت و در ارلئان جدید 35 درجه و 8 دقیقه بالای صفر در تابستان و در زمستان 9 درجه و 3دقیقه زیر صفر است. 3- منطقه ٔ مرکزی یا جلگه ٔ می سی سی پی و میسوری که شامل اراضی وسیعه ٔ اتازونی است دارای آب و هوائی خشک است و بهمین مناسبت تغییرات آن بسیار و در تابستان نیز سوزان و در زمستان سخت شدید است و اختلافات درجه ٔ حرارت آن گذشته از تغییرات فصل درشب و روز هم بسیار است بطوریکه بواسطه ٔ عبور بادهای سرد غفلهً درجه ٔ حرارت از فوق صفر به سی درجه تحت صفر میرسد. 4- منطقه ٔ مشرق و جنوب شرقی دریاچه های بزرگ آمریکا که نیز در زمستان سرد است ولی بواسطه ٔ مجاورت با دریاچه ها و وجود بخار آب ملایم و معتدلست و تغییرات درجه ٔ حرارت در آن چندان مشاهده نمیشود و بهمین جهت محل تربیت و نمو اشجار میوه دار است. 5- منطقه اراضی مرتفعه ٔ غربی که بواسطه ٔ خشکی هوا درجه ٔ حرارت در آن بسیار متغیر و مختلف است و مواقع پست آن کویر و بی حاصل و شوره زار است و نباتات آنهم بوته ای میباشد. باران در زمستان میبارد و سایر فصول آن خشک است درجنوب آثار منطقه ٔ حاره بسیار است و گرمترین نقاط اتازونی میباشد بطوری که در سایه بعض اوقات درجه ٔ حرارت به پنجاه نیز میرسد. 6- سواحل اقیانوس کبیر که از حیث اعتدال آب و هوا و ملایمت آن بکلی مخالف با سایر مواقع اتازونی و شباهت کلی با آب و هوای اروپای غربی دارد. بخار آبی که بواسطه ٔ جریان کورسیو بسمت سواحل متوجه است هوای آنجا را مرطوب و معتدل کرده بطوری که زمستان آن ملایم و تابستان آن معتدلتر است و مخصوصاً آب وهوای جنوبی ایالت کالیفرنی شباهت به آب و هوای سواحل شمالی مدیترانه دارد و به همین مناسبت هوا بسیار صاف و درخشانست و محل تربیت و نمو مو و درخت زیتون و انجیر و سیب و زردآلو و گردو و بادام است.
آبهای آن: چون رودهای اتازونی از مصب های غیرمساوی و مختلف جاری است از حیث طول بسیار مختلفند و کلیهً می توانیم رودهای آن را از حیث مصب به دو قسمت کنیم یکی مصب اقیانوس اطلس یا مصب شرقی که به مصبهای اقیانوس اطلس بالاخص و خلیج مکزیک تقسیم می شود دیگر مصب اقیانوس کبیر یا مصب غربی که رودهای آن معدود است. در فلاتهای غربی و دره های بین جبال آن بعض دریاچه ها دیده می شود که تمام آبهای جاریه ٔ در آنجا به این دریاچه ها داخل می شوند:
اول خلیج مکزیک مهمترین رودهای این مصب همان رود می سی سی پی است که از جمله رودهای معظم و طویل عالم محسوبست این رود که به طول 4200 گز از نقاط دوردست اتازونی شمال جاری است از اراضی مرتفعه ٔ شمال اتازونی از دریاچه ٔ ایتاسکا و بعض دریاچه های کوچک دیگر جاری است قسمت علیای آن سریعالسیر و سواحل آن نیزار و پوشیده از علف و برنج جنگلیست و چون مجرای آن پست و بلند است آبشارهای متعدد در آن دیده میشود. شعبه ٔ کوچک و کم آب مین ِ زُتا در این قسمت به آن ملحق می شود. در قسمت وسطی رود می سی سی پی بشعب مهم فلور که از یسار سن کروا و ویس کن سن و ایلی نوا که بواسطه ٔ کانالی به شیکاگوو دریاچه ٔ میشیگان متصل میشود از قسمت یمین به مِن و میسوری ملحق میشود در این قسمت رود می سی سی پی محیط به تخته سنگهای مرتفعه و سراشیب است و در بعض نقاط محیط به جنگلهای انبوه و یا چمنهای وسیع است.
رود میسوری 4837 هزار گز است و بزرگترین شعبه ٔ می سی سی پی محسوب میگردد این رود بتازگی مکشوف شده و اخیراً از سرچشمه ٔ آن مطلع شده اند. آب این رود کم و گل آلود است و نسبت بطول آن چندان اهمیت ندارد سرچشمه ٔ آن از پارک یلوستن است و ابتدا از اراضی کوهستانی سنگلاخی عبور میکند و بهمین مناسبت آبشار بسیار دارد و قسمت عمده ٔ آن قابل کشتی رانی است ولی در این قسمت هم اغلب تخته های یخ مانع است. در شهر سیوسیتی بالاخره در جلگه داخل شده و سواحل آن از جنگلهای انبوه پوشیده شده است و از این شهر تا مصب قابل کشتی رانی است این رود در حوالی شهر سن لوئی داخل رود می سی سی پی میشود و از آن ببعد رود می سی سی پی را لجن زار وگل آلود می کند بالاخره رود می سی سی پی در جنوب سن لوئی برود اُهیو که پس از میسوری مهمترین شعب آن است ملحق میشود این رود [یعنی رود خشک] از جمله شعب یمین می سی سی پی است و طول آن 1570 هزارگز میباشد و شعب آن کمبرلاند و تن نسی است و از اراضی حاصلخیز جنوبی اتازونی گذشته داخل می سی سی پی میشود از سمت شمال این رود به وسیله ٔ کانالهای عظیم بدریاچه ٔ اریه و رود هودُسن ملحق میشود. اگرچه بعض اوقات کم آب و مدتی از سال منجمد و بسته است ولی برای کشتی رانی مفید میباشد.
قسمت سفلای رود می سی سی پی در جلگه ٔپست و رسوبی که در عصر سوم خلیجی بوده و بعدها از رسوب پوشیده شده جاری است عرض آن از 1500 الی 2000 گزاست و عمق آن کم میباشد اراضی اطراف آن بواسطه ٔ آبهای راکد رود باتلاقی و لجن زار است و جریان آن بواسطه ٔبدنه های درخت که از اطراف این رود کشیده شده و در بستر این رود جمع شده مثل سدی مانع از عبور و مرور قایقها و کشتیهاست و اغلب بند می آید بالاخره در قسمت سفلی بشعب آرکانزاس و رود سرخ جنوبی متصل شده در کنار شهر ارلئان جدید بدریا میریزد و در مصب تشکیل دلتائی بشکل پنجه های مرغ میدهد و هرسال بیست متر اراضی سواحل را در دریا پیش برده واراضی جدید تشکیل میدهد دیگر از رودهای این مصب رودریو گراندل نرت است که از شعب رشو در خاک اتازونی جاری است و از شهر الپاسو تا مصب سرحد بین مکزیک و اتازونیست. این رود پس از می سی سی پی طویلترین رودهای مصب خلیج مکزیک است (2800 هزار گز) و چون انهار و مجاری بسیار از آن منشعب میکنند سخت کم آب میشود بطوریکه گاهی کشتی رانی در آن میسرنیست و فقط در موقع طغیان قابل استفاده است سایر رودهای این مصب قصیر و کم اهمیت میباشند و در برکه های مجاور سواحل ختم و منتهی میشوند عمده ٔ آن رود آلاباما است که در مشرق می سی سی پی جاری و از جبال جنوب الگانی سرچشمه میگیرد.
دوم مصب اقیانوس اطلس: رودهائیکه به این مصب داخل میشوند چندان طویل و مفید نیستند و اگر چه جریان آنها بواسطه ٔ عبور از جلگه های سواحلی منظم است ولی آب آنها کم است و چندان قابل استفاده نمیباشند عمده ٔ آنها رود هودسن است که در بندر نیویورک بدریا میریزد. این رود خیلی پرآب و عریض و قابل کشتی رانی است و بواسطه ٔ دو کانال بدریاچه ٔ اریه و دریاچه های شامپولیون و ریشلیو متصل میشود.
سوم مصب اقیانوس کبیر: رودهائی که به اقیانوس کبیر داخل میشود بواسطه ٔ اینکه در بسترهای عمیق کوهستانی و سنگلاخهای پست و بلند جاری هستند دارای آبشارهای بسیار میباشند و قابل کشتی رانی نیستند رود کُلمبیا که در خاک کانادا سرچشمه گرفته و از سمت شمال به اتازونی داخل شده و پس از الحاق بشعبه ٔ سنک ریور که از پارک یلوستن جاری و درجریان خود از بسترهای عمیق تخته سنگی میگذرد و آبشار معروفی به اسم آبشار ش ُ شُن دارد و بسمت مغرب متوجه شده بدریا میریزد. در جلگه ٔ کالیفرنی هم رودهای ساکرامنتو و سان ژُکَن از شمال و جنوب جاری است و بالاخره در کنار مصب بهم ملحق شده و بخلیج سان فرانسیسکو میریزند. دیگر رود کلرادو، (اسپانیولیها ابتدا به این رود رسیده و بواسطه ٔ رنگ آب آن که از اراضی و معادن آهن میگذرد و زردرنگ است آنرا به اسم رود رنگین نامیدند) این رود هم در جریان خود از بستری بسیار عمیق و تخته سنگی میگذرد و قسمت عمده ٔ آن در سنگلاخها واراضی کوهستانی جاری است بالاخره پس از الحاق بشعبه ٔریوژیلا در جلگه ٔ رسوبی کالیفرنی داخل شده و شدت تبخیر و کثرت انهاری که از آن جدا شده است آب آنرا کم کرده در خاک مکزیک بخلیج کالیفرنی داخل میشود. در فلات غربی رودهای متعدد جاری است که به دریاچه های داخل میریزند. عمده ٔ آن رود هومبلث (500 هزار گز) است که آب آن از ذوب برف جبال رشوحاصل میشود و بدریاچه ٔ کوچکی میریزد. راه آهن ماوراء اتازونی از دره ٔ این رود عبور میکند. دریاچه ٔ شور در این فلات واقع شده و منظره ٔ خوشی دارد حال باید دانست که دریاچه ٔ میشیگان که پنجمین دریاچه ٔ وصل بدریاچه های مرکزیست بکلی در خاک اتازونی واقع شده و بریدگی زیاد دارد مدخل و رابطه ٔ آن با دریاچه ٔ هورن تنگه ای است و بواسطه ٔ کانالی به رود می سی سی پی می پیوندد.
سواحل آن:اگر چه از شرح پستی و بلندی و وضع رودهای اتازونی بسهولت اوضاع پستی و بلندی و بریدگی سواحل آن معلوم میشود ولی محض مزید اطلاع ذیلاً بطور مشروح اوضاع سواحلی آنرا مذکور میداریم: سواحل اقیانوس اطلس تا خلیج نیویورک بسیار بریده و مضرس است و بواسطه ٔ ارتفاع و بریدگی شبیه بسواحل فیورد است خلیج های آن خلیج پرتلاند و بُستُن و دماغه ٔ آن دماغه ٔ کُد یا دماغه ٔ مرو است جزیره لُنگ آیلند هم در مقابل خلیج نیویورک واقع شده از آن به بعد سواحل پست و اراضی آن رسوبیست و خلیج بزرگ دُلاوار و چساپیک در آن واقع است و از این خلیج ها تا حدود سرحد مکزیک سواحل بدون بریدگیست و جز شبه جزیره ٔ مرجانی فلورید در همه جای سواحل مجاور تپه های شنی و ریگی است و در مصب رودها پست و باتلاقی میباشد و سواحل اقیانوس کبیر بالعکس در همه جا تخته سنگی و مرتفعست و مجاورت جبال بدریا سواحل را بشکل دیواری بسیار مرتفع کرده و پس از بریدگیهای فراوان سواحل کانادا به سواحل اتازونی بشکل خطی مستقیم و جز خلیج سان فرانسیسکو بریدگی دیگری در آن مشاهده نمیشود این خلیج بواسطه ٔ وضع طبیعی مناسب خود بسیار طرف توجه و اهمیت است و بهمین مناسبت در کنار آن معتبرترین بنادر آمریکای غربی واقع و مخصوصاً مدخل آن بواسطه ٔ خوش منظری معروف به باب زرین است. ابتدای مهاجرت اروپائیان در سواحل شرقی اتازونی از مائه ٔ 17 بوده و در سال 1607 م. انگلیسها مهاجرنشین اشرافی ویرژینی و در 1618 مهاجرنشین نیوانگلندو در 1632 ماری لاند و در 1681 پن سیلوانی را تشکیل دادند و چون در همین اوقات هلندیها مهاجرنشین امستردام جدید را در شمال در مصب رود هودسن تشکیل داده بودند انگلیسها در 1644 آنرا از هلندیها متنزع و آنجا رابه اسم نیویورک موسوم و به مستملکات خود ملحق کردنداسپانیولیها در جنوب و جنوب غربی اتازونی مستقل و اراضی کالیفرنی و مکزیک جدید و تکزاس و آریزونا و شبه جزیره ٔ فلرید را مالک شدند.
فرانسویان که از سواحل دریاچه ها در جلگه ٔ رود می سی سی پی داخل اتازونی شده بودند متصرفات خود راتا مصب این رود بسط داده و این اراضی را به اسم لوئیزیان مینامیدند بالاخره اراضی ممالک سیزده گانه ٔ دول متحده ٔ اتازونی در آن وقت تا رود می سی سی پی محدود بوده و سایر مواقع اتازونی غیر مکشوف و یا جزء متصرفات فرانسویان و اسپانیولیها محسوب میگردید ولی دول متحده پس از استقلال و انفصال از انگلیس بمرور این ممالک و مستملکات را از خارجیهامنتزع و خود متصرف شده و رفته رفته مستملکات خود راتا خلیج مکزیک و سواحل اقیانوس اطلس منبسط کردند چنانکه در 1803 م. اراضی لوئیزیان را از فرانسویها و در 1819 اراضی فلورید و اطراف آنرا از اسپانیولیها و در 1848 پس از جنگ با مکزیک و شکست آن اراضی تکزاس ومکزیک جدید و فلات اوتاه و کالیفرنی علیا را از آن منتزع و بموجب قرار داد 1853 اراضی ریوژیلا که جزء نواحی جنوبی آریزنا محسوبست نیز از تصرف مکزیک خارج و به ممالک خود منضم کردند و بالاخره پس از تکمیل مستملکات داخلی خود و وصول بسواحل اقیانوس کبیر چنانکه میدانیم در 1867 اراضی الاسکا را از دولت روس ابتیاع و در 1898 جزایر هاوائی را نیز متصرف شدند و در همین سال 1898 پس از جنگ با اسپانی و شکست آن دولت جزیره ٔ پرتوریکو و جزایر فیلیپین و جزیره گوآم رادرماریان از اسپانی گرفتند و در سال 1899 در موقع تقسیم جزایر ساموآ بین انگلیس و آلمان و اتازونی و تصرف جزیره توتوئیلا مستملکات خارجی خود را تکمیل کردند و امروز بواسطه ٔ اهمیت و نفوذی که دول متحده ٔ اتازونی حاصل کرده اند در واقع صاحب اختیار کل آمریکا محسوب میشوند وعنان سیاست دول آمریکا بدست این دولت است و از دول بزرگ عالم یا بزرگترین دولت محسوب میشود.
تاریخ مختصر استقلال اتازونی: ایالات سیزده گانه ٔ اتازونی تا اواخر مائه ٔ هیجدهم جزء مستملکات آمریکای انگلیس محسوب می شد در این وقت دولت انگلیس بدون مشاوره ٔ ایالات مذکوره مالیات و عوارض جدیدی به آنهاتحمیل کرد و این مسئله موجب عدم رضایت و دلتنگی مهاجرنشینان اتازونی شده و بالاخره نمایندگان این ایالات در سال 1776 بطور کنگره در شهر فیلادلفی اجتماع کرده استقلال خود و انفصال از انگلیس را اعلام و شروع بجنگ وزدوخورد با دولت انگلیس کردند این جنگ هفت سال بطول انجامید و منجر به شکست انگلیس شد و کسانی که اسم آنها با استقلال اتازونی همراه است در این جنگ قدرت و نفوذ مخصوصی بکار بردند یکی واشنگتن رئیس جمهوری اول اتازونی دیگر فرنکلن طبیعی دان مشهور از اهالی بُستُن اتازونیست و یکی از داوطلبان خارجی که لافایت معروف فرانسویست که در جنگهای بحری انگلیس دخالتی تام داشت و نام مشهوری از خود بیادگار گذاشت بالاخره بواسطه ٔ دخالت دولت فرانسه عهدنامه ای در سال 1783 بین دولت انگلیس و اتازونی منعقد وبموجب آن دولت انگلیس استقلال این مهاجرنشین را رسماً شناخته و ممالک اتازونی جزء ممالک مستقل عالم محسوب گردید.
وضع حکومت آن ممالک متحده ٔ آمریکای شمالی که شامل جمهوری ممالک متحده است از سال 1906 عبارت از 48 دولت کوچک (شامل یک ناحیه ٔ مشترک واشنگتن و چهار قطعه زمین آریزنا و مکزیک جدید و آلاسکا و هاوائی) و حکومت هریک از دول کوچک بطرز حکومت جمهوری است. فرمانفرما واعضاء پارلمان و حتی اعضاء ادارات و قضاه و مأمورین اجرائیه ٔ مملکت تمام از طرف ملت انتخاب میشوند هریک از این ممالک از اجتماع نواحی و هر یک از نواحی هم از چند قصبه تشکیل میشود انجمن های شهرداری این قصبات دارای حقوق و اختیاراتی بسیار است و امور قصبات رااداره میکنند و اصل حکومت اتازونی همین انجمنهاست حکومت اتازونی بر طبق قوانین اساسی موضوعه در 1787 م.و تغییرات پانزده گانه که بعدها به آن داده شد شامل سه قوه ٔ مجزاست و عبارت از قوه ٔ مقننه و اجرائیه و قضائیست:
قوه ٔ مقننه با پارلمان یا کنگره است که شامل مجلس سنا و مبعوثان میباشد مجلس سنا مرکب از نمایندگان دول متحده است و هر دولتی دو تن معین کرده و بسنا میفرستد و مدت عضویت اعضاء هم شش سالست و هر دو سال اعضای آن تجدید میشوند مجلس مبعوثان مرکب از وکلاء ملت اتازونیست که برای عموم از طرف ملت انتخاب میشوند وعده ٔ اعضای آن 375 تن است اراضی متعلق به اتازونی هم هرکدام یک مبعوث معین کرده و بپارلمان میفرستد و این نمایندگان اگر چه در مذاکرات شرکت می کنند ولی حق رأی ندارند قوانین موضوعه در کنگره از طرف رئیس جمهوری تصدیق میشود و گاهی هم ممکن است رد شود در این صورت باید اقلاً دو ثلث اعضای هر یک از مجلسین صحت آنرا تصدیق کرده و رأی دهند تا موقع قبول یافته و به امضاء رئیس جمهور برسد و کلیهً باید دانست که حقوق و اختیارات کنگره نهایت کم و بالعکس حدود و اختیارات رئیس جمهور بسیار است ریاست قوه ٔ مجریه با رئیس جمهورست که به انتخاب دو درجه به مدت چهار سال از طرف ملت انتخاب میشود و در دفعه ٔ ثانی هم ممکن است مجدداً انتخاب شود طرز انتخاب رئیس جمهور این است که اولاً هریک از دول متحده بعده ٔ وکلائی که برای مجلس سنا و مبعوثان انتخاب می کند وکلاء جدید انتخاب کرده و ثانیاً این منتخبین با دستورالعملی که دارند رئیس جمهور و نایب او را انتخاب میکنند.
نایب رئیس جمهوردر موقع ریاست رئیس جمهور رئیس مجلس سنا است و در موقع فوت یا استعفای رئیس جمهور جانشین او میشود اگر این نایب رئیس که به ریاست جمهوری رسیده در موقع ریاست فوت شود در این صورت کنگره رئیس جمهور جدیدی تا موقع انتخابات آینده ٔ رئیس جمهور انتخاب میکند چنانکه ذکر شد حقوق و اختیارات رئیس جمهور بسیار است به این معنی که رئیس کل قشون و قوای نظامی بری و بحریست وحق انعقاد عهدنامه ها با تصویب سنا با اوست وزراء و سفراء و نمایندگان دیپلوماسی و قنسولها و قضاه محاکم مالی و سایر مستخدمین دولتی را هم به تصویب سنا معین میکند. وزراء مملکت مثل وزراء سایر دول نماینده ٔ اکثریت پارلمان نیستند و مسئول پارلمان هم نمیباشند ومسئولیت آنها نسبت برئیس جمهور است بهمین مناسبت اهمیت سیاسی ندارند و حق انفصال پارلمان هم با آنها نیست.
قوه ٔ قضائی ممالک متحده با محکمه ٔ عالی است که اعضای آن مرکب از نه قاضی است این قضاه از طرف رئیس جمهور انتخاب میشوند و مدت خدمت آنها مادام العمر و احکام آنها غیر قابل نقض و در موقع لزوم هم میتوانند قوانین را فسخ کنند.
شرح بنا و وضعیت شهرهای اتازونی: چون اراضی اتازونی و سیع و منبسط است و چندان طرف احتیاج نیست بنابرین شهرهای آن که جدیداً بنا شده بطرز و ترتیب جدید مرتب است به این معنی که خیابانهای آن وسیع و طویل و منظم و موازی یا عمود بر یکدیگرند اسامی خیابانها به نمره معین میشود و اطراف خیابانها اغلب دو ردیف اشجار است که بزینت آن افزوده و ماشینهای الکتریک و راه آهن های طبقه ٔ دوم یا زیرزمینی و گارهای وسیع و پلهای عریض معلق که در روی رودها یا خلیجها ساخته شده باعث اهمیت تجارتی یا اقتصادی شهرها شده و شهر را زینت داده است ابنیه ٔ آن هم اغلب چند طبقه و وسیع است و زینت خارجی ندارد و در تمام شهرها بنای وسط شهر و ابنیه ٔ عمومی از قبیل عمارت بلدیه و بانک و تأتر و غیره که اغلب از وجوه اعانه ٔ میلیونرها و متمولین شهر ساخته شده است بسیار عالی و مزین است. بعض شهرهای اتازونی را شهر خلق الساعه می نامند و آنها شهرهائی هستند که بسرعت بواسطه ٔ مجاورت بمعادن جدید یا اراضی حاصلخیز و غیر آن ساخته شده و در صورتی که هنوز ابنیه ٔ شهرها بنا نشده تراموی و راه آهن و کارخانجات الکتریک و مهمانخانه و بانک و کلوب و کلیسا و مدرسه و چاپخانه ٔ آن از سنگ و چوب و آجر فوراً تهیه و حاضرمیشود و جمعیت آن بغتهً به پنجهزار نفر میرسد. جمعیت 38 شهر اتازونی از صدهزار نفر متجاوز و 3 شهر از یک ملیون متجاوز و 3 شهر از پانصد هزارنفر متجاوز است و بیشتر جمعیت هم در شهرها و مراکز عمده ٔ صنعتی و تجارتی اقامت دارند و در قصبات و دهات و اراضی زراعتی جمعیت کمتر است و کلیهً از حیث اهمیت جغرافیائی و ثروتی تمام شهرهای اتازونی را به ترتیب ذیل تقسیم می کنند: شمال اقیانوس اطلس و شمال مرکز که بیش از سی شهر از 38 شهر عمده در آن است دیگر شهرهای جنوب سواحل اقیانوس اطلس و جنوب مرکز و بالاخره بشهرهای غربی اتازونی تقسیم میشود.
مهمترین و پرجمعیت ترین شهرهای اتازونی در قسمت شمال سواحل اقیانوس اطلس است و مخصوصاًشهرها و بنادر آن تجارتی و صنعتی میباشد مهمترین شهرهای آن که اول شهر عالم از حیث جمعیت و تجارت و صنعت میباشد شهر نیویورک است که دارای قصبات و منضمات است جمعیت آن بالغ به هفت ملیون نفر است و دارای خیابانهای طویل و باریک میباشد. قسمت عمده ٔ این شهر در روی شبه جزیره ٔ باریکی که بین رود هودسن و باب کست ریور است واقع شده و از آنجا تا بروکلین که در جزیره ُلنگ آیلاند است پلی معلق بطول 1826 متر ساخته شده در جنوب غربی نیویورک شهر فیلادلفی که از حیث عده ٔ جمعیت سوم شهر اتازونی است (2064000) این شهر تاریخی و محل انتشار و تشکیل استقلال اتازونی در 1776 میباشد. کارخانه های فرش بافی دارد. و فرشهای اتازونی در این کارخانه تهیه میشود تجارت نفت ذغال و گندم از این شهر است. در شمال شرقی نیویورک بندر تجارتی مهم نیوهاون (187 هزار) و بندر پروویدانس (250 هزار) است شهر عمده صنعتی است و کارخانجات نقره کاری و جواهرتراشی دارد دیگر شهر بُستُن (785000) که وطن و مسقطالراس فرانکلن و شهری تاریخی است بندری تجارتی و قلعه ای نظامی دارد و مرکز کارخانه های کفش دوزی اتازونی است دانشگاه و کتابخانه و مجامع علمی و غیره نیز دارد دیگر شهرهای صنعتی فال ریور و دیگر در داخل اراضی شهر سیراکوز که در سر راه آهن و کانالهای بین دریاچه ها و نیویورک واقع شده و کارخانجات فلزسازی دارد دیگر شهر رچستِر که مرکز تجارت غلات و محل نمو و تربیت اشجار میوه دار است دیگر بندر بوفالو (575000) که در کناردریاچه ٔ اریه واقع و کارخانجات بزرگ کشتی سازی دارد تجارت دواب و غلات و چوب این بندر مشهور است و بین شهرهای شمال اقیانوس اطلس و شمال مرکز شهر بزرگ صنعتی سکرانتُن و منضمات آن شهرهای پیتسبورگ (700000) و آلگانی است که کارخانجات بزرگ فلزسازی دارد و بزرگترین تجارتگاهها و محل فروش ذغال سنگ اتازونیست. شهرهای شمال و مرکز: مهمترین شهرهای این قسمت همان شهر شیکاگو (3375000) یا شهر جدید است که در کنار دریاچه ٔ میشیگان واقع شده که بسرعت ترقی کرده و از شهرهای عظیم عالم محسوب میشود و عمده ٔ اهالی آن از نژاد آلمانی هستند و چون در مرکز اراضی زراعتی اتازونی واقع شده بنابراین محل تجارت دواب است و غلات هم بیشتر در آنجا خرید و فروش میشود و کارخانجات بزرگ برای تهیه ٔ گوشت دارد علاوه بر این کارخانجات ماشین و واگون سازی هم در آنجاست خانه های آن مطبق و اغلب تا بیست طبقه و زیاده است دیگر شهر کِلوِلاند (900000) که یکی از بنادر مهم دریاچه ٔ اریه است و محل تجارت غلات است کارخانجات تصفیه ٔ نفط و مس و آهن سازی دارد دیگر شهر سن سیناتی (450000) که در کنار رود اُهیو واقع شده و دوثلث اهالی آن آلمانیست. کارخانه های آبجوسازی و تهیه ٔ گوشت و کارخانه های پشم بافی و آسیا و کارخانه ها برای آرد کردن گندم دارد. شهر تولدو که محل تجارت غلات وچوبست و کارخانه های فلزسازی دارد و شهر ِدتروا (160000) که در معبر راه آهن های اتازونی و کاناداست در کنار دریاچه ٔ اریه واقع شده و از بنادر معروف آن میباشند دیگر شهر مین ِ آپلیس که مجاور شهر سن پُل واقع شده هر دو دارای کارخانه های آرد در درجه ٔ اول و شهر دوم در کنار رود می سی سی پی و ابتدای قسمت کشتی رانی این رود واقع است دیگر شهر سن لوئی (850000 نفر) که در مرکز اتازونی در کنار می سی سی پی مجاور مصب میسوری واقع شده و فاصله ٔ آن از سواحل اقیانوس اطلس و جبال رشو و دریاچه و خلیج مکزیک تقریباً یکسانست و عمده ٔ خطوط راه آهن عرضی اتازونی از آنجا میگذرد و در آنجا پلهای غریب الشکل ساخته اند و محل ورود و خروج کشتی های تجارتی است. کارخانجات آب جوسازی و توتون سازی و کفش دوزی و تهیه ٔ گوشت خوک و گاو و قندسازی دارد. دیگر شهر کانزاس سیتی که از جمله ٔ شهرهای خلق الساعه و در کنار رود میسوری واقع شده وبواسطه ٔ عبور راه آهن ماوراء اتازونی و کارخانه های بزرگ که برای تهیه ٔ گوشت دارد از این حیث با شهرهای سن سیناتی و شیکاگو رقابت میکند.
شهرهای جنوبی سواحل اقیانوس اطلس: عمده ٔشهرهائی که در این قسمت واقع شده کم و اهمیت آنها کمتر است از جمله شهر بالتی مور که در کنار خلیج شیزابیک و خوش آب وهوا و دارای خانه های خوش منظر است و کارخانجات برای تهیه کردن صدفهای مأکول دارد. دیگر شهر واشنگتن (یک ملیون و پانصد و شصت و دو هزار) که پایتخت اتازونی و در جلگه ٔ وسیعی خوش آب و هوا و سبز و خرم واقع شده و مرکز ادارات دولتی و محل اقامت رئیس جمهورست. خانه ٔ رئیس جمهوردر عمارتی است که آنرا خانه ٔ سفید نامند و تزیینات خارجی دارد و محل تماشا و گردشگاه عمومیست. خانه ٔ قدیم واشنگتن امروز مبدل بموزه ٔ آلات جنگی و یادگارهای زمان استقلال اتازونی گردیده و گردشگاه عمومیست. شهرهای چارلستن و ساواناه بنادر تجارتی برای خروج پنبه و بندر کی وِست در منتهی الیه جنوبی شبه جزیره ٔ فلورید بندر نظامی است و جبه خانه ٔ بزرگی دارد.
شهرهای جنوب مرکز: ازجمله شهرهای معروف این نواحی یکی لوئیزویل است که در کنار ساحل یسار رود اهیو واقع شده و اهمیت محلی دارد دیگر شهر منفیس در کنار می سی سی پی واقع شده و اغلب در معرض امراض ساریه مثل طاعون و تب زرد است و اهالی آن دچار صدمات این امراض هستند این شهر انبار غله و توتون و پنبه است و یکی از مواقع اقامت سفاین اتازونی است. دیگر شهر ارلئان جدید (429000) در دلتای رود می سی سی پی واقع شده و چون اراضی آنجا باتلاقی و رسوبیست اغلب خانه های آن در روی پایه ها و زیر زمین های وسیع ساخته شده و قبرستان هاهم در زیر زمین وسیع است. یک ربع جمعیت این شهر سیاه پوست و از برده های اتازونی هستند که آزاد شده اند و شغل عمده ٔ آنها تجارت پنبه است این شهر بزرگترین تجارتگاههای پنبه ٔ عالم محسوب میشود ولی هوای آن مرطوب و مضر است و تولید امراض ساریه میکند. یک شعبه راه آهن از آنجا به نیویورک اتصال داده شده و بر اهمیت آن افزوده ولی مخصوصاً اهمیت این شهر پس از اتمام حفر کانال پاناما بیشتر و به عظمت و ترقی تجارت آن افزوده شده است.
شهرهای غربی اتازونی: از شهرهای عمده ٔاین قسمت یکی شهر دِنوِر (290000) که در پای جبال رشو و مجاور قله پیک واقع شده و چون هوای آن خشک و سالم است اغلب اشخاص متمول در آنجا اقامت می کنند علاوه بر این مرکز استخراج معادن طلاست. دیگر شهر سالت لیک سی تی (150000 نفر) که محل اقامت مُرمُنها و تربیت اشجار میوه دار و مهمترین شهرهای این قسمت همان شهر سان فرانسیسکو (635000) که از بنادر معتبر سواحل اقیانوس کبیر محسوب میشود و رابطه ٔ تجارتی با تمام بنادر این اقیانوس دارد. این شهر در کنار خلیجی خوش منظر و مطبوع واقع شده هوای آنهم خشک و سالم است سه شعبه راه آهن اتازونی از اطراف به آن منتهی میشود و رفته رفته به اهمیت آن افزوده و مخصوصاً پس از حفر تنگه ٔ پاناما معتبر و مهمتر شده است این شهر در زمین لرزه ٔ سال 1906 تقریباً بالکل خراب و ویران شد پس از آن مجدداً بنا و دایر گردید بیشتر اهمیت آن بواسطه ٔ استخراج معادن طلای اطراف آن است ولی امروز اهمیت تجارتی دارد.
جغرافیای ثروتی و اقتصادی اتازونی: اوضاع اقتصادی و ثروتی اتازونی و ازدیاد و تنوع محصولات طبیعی آنهم مناسب با وسعت فوق العاده ٔ خاک آن است و اعمال انسانی که منابع ثروت آنرا بکار انداخته وبی نهایت از اراضی آن استفاده می کند نیز بواسطه ٔ کثرت و وفور جمعیت آن بمرور ترقی میکنند و چون عادات و قوانین قدیمه و یا بعض موانع و عوائق دیگر که در ممالک دنیای قدیم مانع پیشرفت و تا حدّی عایقی برای تزیید محصولات ثروت مملکت است در اتازونی بواسطه ٔ عدم قدمت آن وجود ندارد لهذا اوضاع اقتصادی آن به اندازه ای بسیار است که بهیچوجه طرف مقایسه با ممالک دنیای قدیم نیست و اشباه و نظایر آن در هیچیک از قطعات عالم دیده نمیشود.
اتازونی از حیث محصولات زراعتی و صنعتی اولین دولت بزرگ عالم محسوب میشود و علت عمده ٔ آن مربوط به دو امر اصلی و عمده است یکی اوضاع طبیعی مملکت، دیگر کار اهالی زیرااولاً اراضی اتازونی حاصلخیز و بی اندازه برای زراعت مفید است و اعماق اراضی آنهم ثروتهای بی پایان دارد وثانیاً از حیث کثرت وسائل حمل و نقل و ترقی فوق العاده ٔ آلات و ادوات و ماشینها و کارخانه ها و اجتماع کارو آزادی معاوضه مابین ممالک متحده و بالاخره بعلت جدیت و صبوری آمریکائیان در کار و عدم پیش آمد عوائقی که در ممالک دنیای قدیم از عادات و رسوم کهنه ٔ قدیمه ناشی شده و کار و صنعت و زراعت را مانعست توانسته است اوضاع ثروتی خود را ترقی داده و از این حیث رتبه ٔ اول را دارا شود.
محصولات زراعتی آن: چنانکه ذکر شد اتازونی از حیث کثرت محصولات زراعتی در بین سایر دول عالم مزیت فوق العاده ای دارد. دیگر مسئله ای که نباید از نظر دور داشت این است که در هیچیک از ممالک عالم محصولات اراضی در محل تهیه بتوسط کارخانجات بمصرف نمیرسددر صورتی که در اتازونی بواسطه ٔ فراهم بودن موجبات و لوازم آن کارخانجات بزرگ بیشتر محصولات اراضی را به مصرف رسانیده و تهیه میکند این است که در ضمن شرح اوضاع زراعتی اتازونی محتاج بشرح صنایع مختلفه که مخصوص و مربوط بدانست نیز خواهیم بود تا اینکه نکات و ملاحظات لازمه را از هم مجزا و علیحده قرار نداده باشیم. کلیهً باید دانست که قسمتی از اراضی زراعتی اتازونی از جنس اراضی سیاه روسیه میباشد و به این مناسبت بسیار حاصلخیز است از طرف دیگر وضع آب و هوا و ترتیب تقسیم اراضی و تنظیم کار زراعت و تکمیل آلات و ماشینهای زراعتی و کثرت حیوانات اهلی باعث مزیّت اتازونی بر دیگر ممالک عالم گردیده و علاوه بر این در هر یک ازدول کوچک اتازونی بترتیبات معین موجبات تسهیل عمل زراعت را بوسیله ٔ دادن اراضی مجانی بمالکین جدید و مهاجرین خارجی و راهنمائی زارعین و تعیین محصولاتی که در اراضی بعمل می آید فراهم کرده اند و مجاور اراضی زراعتی در هر یک از دول محلی است که در آنجا اقسام نباتات زراعتی محصولات ارضی را تربیت میکنند. و از آنجا طرز زراعت اراضی و ماشینهای لازمه و محصولاتی که باید بعمل آورد بمهاجرین و مالکین می آموزند. بزرگترین محصول اراضی زراعتی اتازونی ذرّت (گندمَکه) است که آنرا گندم هندی مینامند و مقدار آن بقدری بسیار است که ربع تمام محصول ذرت عالم را تهیه میکند و بیشتر در ممالک شمال و مرکز و مشرق بعمل می آید مصرف آن هم تغذیه ٔستور است و کمتر بخارج صادر میشود. دیگر گندم که درممالک مینه سوتا و داکُتا و کانزاس و نبراسکا و واشنگتن و اُرِگُن بعمل می آید. و مقدار کثیر آن بخارج حمل میشود. کلیه ٔ محصول آن به اندازه ٔ ثلث محصول اروپا و فوق مقدار گندم هریک از ممالک اروپاست گندم اتازونی به وسیله ٔ ماشینهای زراعتی در محل زراعت تهیه و پاک شده و بتوسط واگونهای بارکشی به بنادر حمل و از آنجا بخارج فرستاده میشود و بیشتر آن به انگلیس حمل میشود (60100). دیگراز محصولات اراضی زراعتی که مقدار آن کمتر از محصولات فوق است دوسر است که در کُرن بلت زراعت میشود و جو که ثلث آن در کالیفرنی بعمل می آید و به مصرف ساختن آبجو میرود دیگر گندم سیاه که از آن ویسکی میسازند دیگر برنج که در جنوب سواحل اقیانوس اطلس و در جنوب مرکز بعمل می آید.
محصولات صنعتی آن: دیگر از محصولات اتازونی که به مصرف کارخانجات میرود پنبه است که زراعت آن اهمیتی مخصوص دارد و از این حیث اتازونی در درجه ٔ اول نسبت به تمام ممالک عالم واقع شده و مقدار آن مساوی ثلث پنبه ای است که در سایر نواحی عالم بعمل آید. محل زراعت آن در ممالک جنوب مرکز و تا درجه 27 عرض شمالیست و چون اراضی این ممالک رسوبی و در بعض مواقع سیاه و حاصلخیز است و هوای آنهم گرم و مرطوب است به این مناسبت برای زراعت پنبه بسیار مساعد میباشد و محصول آنهم فراوان است پنبه ٔ اتازونی از بنادر اُرلئان جدید و چارلستن و ساواناه و نیویورک به لیورپول و منچستر و برِم و هاور و ژِن حمل میشود. سابق بر این تمام پنبه ٔ اتازونی در کارخانجات اروپا به مصرف میرسید ولی امروز تقریباً بیش از نصف محصول پنبه ٔ اتازونی در کارخانجاتی که در ممالک شرقی و جنوبی دائر شده است به مصرف میرسد و از این حیث سکته ای کلی بصنایع نساجی اروپا وارد آمده مراکز عمده ٔ نخ بافی و پارچه بافی پنبه در ممالک انگلیس جدید و ماساشوست است که بوسیله ٔ قوه ٔ آبشارها کارخانجات را بکار میاندازند. دیگر از محصولات آن شاهدانه است که زراعت آن از رونق افتاده و کتان که هنوز هم زراعت میشود ولی برای استفاده از تخم آن و ازالیاف آن فایده ای نمیبرند و از تخم آن و تخم پنبه روغنی مخصوص میگیرند. دیگر توتون که نسبت بسایر محصولات اتازونی در مرتبه ٔ دومست ولی چون بومی آمریکاست و در آب و هوای گرم و مرطوب جنوب اتازونی خوب بعمل می آید محصول آن نسبت بمحصول توتون سایر قطعات عالم رتبه ٔ اول را داراست و بر توتون هندوستان سبقت گرفته است نصف محصول آن بخارج و مخصوصاً به انگلیس و آلمان و فرانسه و ایطالیا حمل میشود و بقیه در خود اتازونی به مصرف میرسد.
اشجار میوه دار: در اغلب ممالک و مخصوصاً در ممالک مجاور دریاچه ها هلو و گلابی و سیب و زردآلو وغیره و در شبه جزیره ٔ فلورید مرکبات و در ممالک غربی مخصوصاً کالیفرنی اشجار میوه دار بسیار تربیت میشودو چون مصرف میوه جات در اتازونی بسیار است و آمریکائیها رغبت و میل فراوانی بخوردن میوه دارند بنابراین تربیت و نمو آن در تزیید است و از مواقع دوردست مملکت بتوسط واگونهائی که از هوا خالیست بجاهای پرجمعیت و شهرهای شرقی حمل میشود. انگور نیز در کالیفرنی زیاده تربیت میشود و نصف محصول انگور اتازونی از آنجاست بقیه در نیویورک و اُهایو تهیه میشود. نیشکر چون محتاج به اراضی پست گرم مرطوب است فقط در ممالک جنوب مرکز مجاور مجرای رود می سی سی پی بعمل می آید ولی چون محصول نیشکر در جزایر کوبا که از این حیث پس از جاوه در رتبه ٔ دومست و در هاوائی بسیار است کارخانجات قندسازی که در بنادر مجاور مواقع زراعت و تهیه ٔ نیشکر واقع شده همان محصول جزایر را به مصرف میرسانند (نیویورک. فیلادلفی. بستن. بالتیمور. ارلئان جدید. سانفرانسیسکو). قبل از مهاجرت اروپائیان به اتازونی تمام حدود شمالی از جنگل پوشیده بود ولی بعدها بواسطه ٔ قطع اشجار آن و حریق جنگلها حدود جنگلها بکلی محدود و منحصر بقطعات کوچک غیر مهم شده تا اینکه این اواخر بواسطه ٔ وضع بعض قوانین سخت دول اتازونی از انهدام کلی جلوگیری کردند بطوری که امروز یکی از منابع عمده ٔ ثروت اتازونی را تشکیل میدهد و مثل کانادا چوبهای قطع شده را در زمستان بواسطه ٔ سرسره های بزرگ بمجاور رودهاحمل و از آنجا در تابستان به بنادر و شهرها وارد و در کارخانجات به مصرف رسانیده یا اینکه بخارج میفرستند خاک ارّه ٔ آنهم به مصرف کاغذسازی میرود و باید دانست که بواسطه ٔ کثرت روزنامجات و مصرف کاغذ اتازونی از حیث کاغذ رتبه ٔ اول را بین سایر ممالک عالم دارد (نقاطی که چوب امریکا به آن وارد میشود اروپا و افریقا و استرالیا و ژاپون و امریکای جنوبی است).
حیوانات آن: بواسطه ٔ وسعت و ازدیاد مراتع تربیت دواب نیز در اتازونی معمول است ولی فقط محض گوشت آن تربیت میشود در صورتی که در سایر ممالک از پشم و پوست آن مخصوصاً استفاده کرده و به خارج میفرستند در اتازونی فقط برای مصرف گوشت آن که در کارخانجات بسیار بزرگ تهیه میشود دواب را تربیت میکنند عمده ٔ دواب اتازونی حیوانات شاخدار است (60 ملیون رأس) که از حیث کثرت از تمام عالم بالاتر است دیگر خوک (47 ملیون رأس) و اسب که پس ازروسیه در رتبه ٔ دوم واقع شده (20 ملیون رأس) دیگر گوسفند (52 ملیون رأس)

حل جدول

سیع

آب روان به هرسو


آب روان به هرسو

سیع

معادل ابجد

سیع

140

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری