معنی سیار
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
نانی که از آرد جو و آرد باقلا و ارزن پزند، کشکینه، خورشی که از کشک تهیه کنند. [خوانش: (اِ.)]
(سَ یّ) [ع.] (ص.) بسیار سیر کننده.
فرهنگ عمید
آنکه یا آنچه همیشه یا به طور متناوب حرکت کند یا از جایی به جای دیگر برده شود: چراغ سیار،
نانخورشی که از کشک درست کنند، کشکینه، کشک ساییده: برد حالی زنش ز خانه به دوش / گردهای چند و کاسهای دو سیار (دقیقی: ۹۹)،
حل جدول
رونده، روان
فرهنگ واژههای فارسی سره
جنبنده
مترادف و متضاد زبان فارسی
گردنده،
(متضاد) ثابت، رونده، روان، سیرکننده
فارسی به انگلیسی
Ambulant, Floating, Itinerant, Migrant, Migratory, Mobile, Mobile _, Peripatetic, Riotously, Stroller, Transient, Wandering
فارسی به عربی
متجول، متنقل، مهاجر
گویش مازندرانی
نامی برای سگ سیاه رنگ
فرهنگ فارسی هوشیار
بسیار سیر کننده
فرهنگ فارسی آزاد
سَیّار، بسیار سیر کننده- کسی که بسیار سیر و گردش کند،
معادل ابجد
271