معنی سگال
لغت نامه دهخدا
سگال. [س ِ] (اِ) اندیشه و فکر. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). خیال و اندیشه. (غیاث). اندیشه. (جهانگیری).
- بدسگال، بداندیش:
تو بیکاری و جان بکار اندر است
سر بدسگالت به دار اندر است.
فردوسی.
ستم باد بر جان او ماه و سال
کجا بر تن تو شود بدسگال.
فردوسی.
نصرت که دهد به بدسگالت
هر آنکه برافکند خران را.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 34).
شود با بزرگان چنین بدسگال.
نظامی.
تو نیکو روش باش تا بدسگال
بنقص تو گفتن نیابد مجال.
سعدی.
- جنگ سگال، جنگ طلب:
به اقصای جهان از فزع تیغش هر روز
همی صلح سگالد دل هر جنگ سگالی.
فرخی.
- چاره سگال، که مَخلَصی می جوید:
چو عاجز شود مرد چاره سگال
ز بیچارگی در گریزد بفال.
نظامی.
- مدیح سگال:
مرا برابر احسان او بود دو زبان
یکی مدیح سگال و یکی سپاسگزار.
اسدی (از رشیدی).
رجوع به سکال شود.
|| سخن و گفتگو، چه بدسگال بدگو را گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). سخن را گویند و بدسگال بدگو آمده. (جهانگیری). || دشمنی وخصومت. (برهان) (رشیدی) (جهانگیری). رجوع به سکال شود. || (نف) خواننده و گوینده. (برهان). گوینده. (رشیدی).
دانش سگال
دانش سگال. [ن ِ س ِ] (نف مرکب) سگالنده ٔ دانش. دانشمند:
شگفتی بدان روی سوی شمال
چه گوید جهاندیده دانش سگال.
اسدی.
بپاسخ چنین گفت دانش سگال
که این گاو نزدیک من هست سال.
اسدی.
چو هندوی دانا بچندین سؤال
زبون شد ز فرهنگ دانش سگال.
نظامی.
نیکی سگال
نیکی سگال. [س ِ] (نف مرکب) خوش نیت. خیراندیش. خیرخواه. نیکوسگال. مقابل بدسگال:
خردیافته مرد نیکی سگال
همی دوستی را بجوید همال.
فردوسی.
درآمد بر شاه نیکی سگال
بنالید مانند کوس از دوال.
نظامی.
نیک سگال
نیک سگال. [س ِ] (نف مرکب) خیرخواه. (ناظم الاطباء). نیک خواه. نیک اندیش:
فلک مطیع تو بادا و بخت نیک سگال
خدای ناصر تو باد و روزگار معین.
فرخی.
بدانکه نیک سگال است و نیک خواه دلش
زمانه هست ورا نیک خواه و نیک سگال.
سوزنی.
فارسی به انگلیسی
Idea, Thought
فرهنگ عمید
سگالیدن
سگالنده، اندیشنده (در ترکیب با کلمه دیگر): بدسگال، چارهسگال، نیکسگال،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
اندیشه، فکر، خو، منش
فارسی به عربی
نیه
فرهنگ معین
(س) (اِ.) اندیشه.
فرهنگ فارسی هوشیار
معادل ابجد
111