معنی سپری شد

حل جدول

سپری شد

پایان یافت

رفت


سپری شدن

انقضا

فرهنگ عمید

سپری

به سررسیده، پایان‌یافته، به آخررسیده، تمام‌شده، پایان‌پذیر،
* سپری شدن: (مصدر لازم) پایان یافتن، به آخر رسیدن، سر رسیدن: هرچ آن سپری شود سرانجام / خواهی قدمی و خواه صدگام (نظامی۳: ۵۰۲)،
* سپری کردن: (مصدر متعدی) سپری گردانیدن، تمام کردن، پایان دادن، به پایان رسانیدن،
* سپری گردیدن: (مصدر لازم) = * سپری شدن
* سپری گشتن: (مصدر لازم) = * سپری شدن

لغت نامه دهخدا

سپری

سپری. [س ِ پ َ] (ص نسبی) پازند «سپور» (کامل) و «سپوری » = پهلوی «سپوریک » (تمام)، پهلوی «سپور»، (تمام) «سپورکیه » (کمال، تمامی)، ارمنی «سپر» (پایان). کلمه ٔ سپری فارسی = پهلوی «سپریک »، پهلوی «سپور» = پارسی باستان «سپرنه »، ارمنی «سپر». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). آخر و تمام و انتها. بسر رسیدن و تمام شدن و به آخر رسیدن. (برهان) (آنندراج). تمام شده. (صحاح الفرس). تمام و آخر. (جهانگیری). آخرشده و بسررسیده. (غیاث). تمام شدن. بسررسیدن و بسر رسیده. (شرفنامه). || پایمال و ناچیز. (برهان) (آنندراج). || طی کرده شده. (غیاث). || کامل و تمام و درست. (ناظم الاطباء). || (اِ) تیر تخمار، و آن تیری باشد که به جای پیکان چوب پهنی با استخوان یا آهن پهنی نصب کنند. (برهان) (آنندراج). تیری مشهور که بجای پیکان سندان دارد. (شرفنامه ٔ منیری). || گیاهی که نمو تخم آن به انجام رسیده باشد. (ناظم الاطباء).


سپری شدن

سپری شدن. [س ِ پ َ ش ُ دَ] (مص مرکب) گذشتن و آخر شدن. (آنندراج). گذشتن و تمام شدن. (غیاث). منقضی شدن و تمام شدن. (ناظم الاطباء): چون سال صد و نود و نه سپری شد و سال دویست اندر آمد به اول ماه محرم همه ٔسپاه به در کوفه آورد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). چون سال سپری شد بیست و سی قبای دیگر راست کرده بجامه خانه دادندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 152). || از میان رفتن. تمام شدن. به انتها رسانیدن:
شاد بادی و همه ساله بتو شاد پدر
شادیی کآن نشود تا بقیامت سپری.
فرخی.
و ما او را [سطح را] نهایت جسم نهادیم که جسم به دومی سپری شد. (التفهیم).
و همین باشد تا آنگاه که جهان سپری شود. (تاریخ سیستان). و ده گان و پنجگان [مهتران را] همی درخواندندی و همی کشتند تا مهتران سپری شدند و بعامه رسید. (مجمل التواریخ). من اعتبار کردم بزیج میان آنچه حساب من است تا آنچه گفت... و فی الجمله خلاف اندر تواریخ هرگز سپری نشود. (مجمل التواریخ).و چون مدت درنگ او سپری شود... (کلیله و دمنه). بدانست که ایام محنت سپری شد و روزگار اقبال رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). آخر بسبب نفعی حقیر آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد. (گلستان). یکی از ملوک عرب مدت عمرش سپری شد. (گلستان). || پرداخته شدن. (ناظم الاطباء). ساختن: پس نمرود بفرمود تا بنایی کردند سخت بلند... و دیوار اندرکشید. چون دیوار سپری شد، بفرمود تا هیزم کشیدن گرفتند به اشتر و استر و خر. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی). || زائل شدن:
از آن که هست شب آبستن و نداند کس
که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن.
مسعودسعد.
|| ناپدید ومعدوم شدن. (ناظم الاطباء). مردن. فانی شدن: هفت سال در بند داشت تا آنجایگه سپری شد. (راحه الصدور راوندی). و بعد از آن در خناق آن محنت اضطراب میکرد تا سپری شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). او در زیر عذبات عذاب و زخم چوب و شکنجه سپری شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). جاسوسان برگماشت تا عبدالملک را بدست آوردند و او را بگرفت و باور کند فرستاد و آنجایگاه سپری شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). چون ابواسحاق بن البتکین بغزنه رسید بمدتی نزدیک سپری شد و دعوت حق را اجابت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). مردم بسیار در زیر آن سپری شدند و از چهارپای خود اثری نماند. (جهانگشای جوینی). || طی شدن و نوردیده گردیدن. (آنندراج). طی شدن. (غیاث):
هرچ آن سپری شود سرانجام
خواهی قدمی و خواه صد گام.
نظامی.
|| خالی شدن. (ناظم الاطباء).


سپری گشتن

سپری گشتن. [س ِ پ َ گ َ ت َ] (مص مرکب) آخر شدن. تمام شدن. بپایان رسیدن:
با چنین خو که تو داری پسرا گر بمثل
صبر ایوب مرا بودی گشتی سپری.
فرخی.
رجوع به سپری گردیدن شود.


سپری کردن

سپری کردن. [س ِ پ َ ک َ دَ] (مص مرکب) پرداخته کردن. ساختن: یا رب مرگ مرا از این دیوان و پریان پنهان کن تا آن مسجد سپری کند و تمام کند، پس خدای عزوجل دعای او اجابت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). || تمام کردن. به انتها رساندن. بکمال رساندن. پایان دادن:
بتا نخواهم گفتن تمام مدح ترا
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری.
رودکی.
از بعد آن کیخسرو دل بر آن نهاد که یکبارگی کار افراسیاب سپری کند و چهار لشکر بزرگ ساخت. (مجمل التواریخ). || رهاندن. نجات دادن:
سپری کرد توانند ترا زآتش تیز
چون همی زیر قدم گردن کیوان سپرند.
؟
|| گذراندن. طی کردن: گفتا وزیر ملک چین بودم و عمر در خدمت او سپری کردم. (مجمل التواریخ). || نابود کردن. تارومار کردن: چون خروش بوق شنیدی بیرون آی تا سپاه دشمن سپری کنیم. (مجمل التواریخ). امراء، کمر بندگی دربستند تابه فر دولت او دشمنان را سپری کردند. (مجمل التواریخ).


سپری گردیدن

سپری گردیدن. [س ِ پ َ گ َ دی دَ] (مص مرکب) تمام شدن. به انتها رسیدن. پایان یافتن: و این بیابان هرگز سپری نگردد. (مجمل التواریخ). فرشته ای او را خوشه ای انگور داد... و گفتا نگر تا بدین هیچ نگزینی که ترا بسنده باشد و هرگز سپری نگردد. (مجمل التواریخ).
گفتم بکنم توبه ز صاحبنظری
باشد که بلای عشق گرددسپری.
سعدی.

فرهنگ معین

سپری

(س پَ) [په.] (ص مف.) تمام شده، به آخر رسیده.

پایمال، نابود. [خوانش: (~.) (ص مف.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

سپری

پایان‌یافته، به‌آخررسیده، طی، گذشت، محو، معدوم، نابود، نیست،
(متضاد) هست، پایمال

فرهنگ فارسی هوشیار

سپری

آخر و تمام وانتها بسر رسیدن و تمام شدن و به آخر رسیدن، تمام شده، پایمال و ناچیز

فارسی به عربی

سپری کردن

ابق، بینما


سپری شدن

انته، انقض، ترخیص، خطا، مرور

معادل ابجد

سپری شد

576

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری