معنی سودازده
لغت نامه دهخدا
سودازده. [س َ / سُو زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آنکه سودا در مزاج او تأثیر کرده باشد. (آنندراج). دیوانه. (شرفنامه ٔ منیری):
سودازده با قمر نسازد
صفرازده را شکر نسازد.
نظامی.
سودازده ای کز همه عالم بتو پیوست
دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی.
سعدی.
فتنه ٔ شاهد سودازده ٔ باغ و بهار
عاشق نغمه ٔ مرغان سحر بازآمد.
سعدی.
روزگاریست که سودازده ٔ روی توام
خوابگه نیست بجز خاک سر کوی توام.
سعدی.
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودازده را کار بساز.
حافظ.
تابود نسخه ٔ عطری دل سودازده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم.
حافظ.
تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده ست
دل سودازده از غصه دو نیم افتاده ست.
حافظ.
فرهنگ معین
دیوانه، عاشق. [خوانش: (~. زَ دَ یا دِ) [ع - فا.] (ص مف.)]
فرهنگ عمید
مالیخولیایی،
آشفته،
شیفته، عاشق،
حل جدول
مالیخولیایی
مترادف و متضاد زبان فارسی
خیالزده، خیالی، آشفته، شیفته، سودایی، مالیخولیایی، دیوانه، مجنون،
(متضاد) عاقل، عاشق،
(متضاد) معشوق
معادل ابجد
87