معنی سوار

سوار
معادل ابجد

سوار در معادل ابجد

سوار
  • 267
حل جدول

سوار در حل جدول

مترادف و متضاد زبان فارسی

سوار در مترادف و متضاد زبان فارسی

  • راکب، سواره، شوالیه، فارس، مرکب‌نشین،
    (متضاد) پیاده، نصب، مونتاژ، تعبیه، مسلط. توضیح بیشتر ...
فرهنگ معین

سوار در فرهنگ معین

  • (س) [ع.] (اِ.) دستبند زنانه، دست برنجن.
  • کسی که بر روی اسب و مانند آن نشیند و از جایی به جایی رود، (عا. ) مسلط، چیره. [خوانش: (سَ) [په. ] (ص. اِ. )]. توضیح بیشتر ...
لغت نامه دهخدا

سوار در لغت نامه دهخدا

  • سوار. [س ِ] (ع مص) رجوع به مساوره شود.

  • سوار. [س َوْ وا] (اِخ) ابن حمدون قیسی مجاری مردی جنگی و آشنا به ادب بود. بسال 276 هَ. ق. در اندلس در ناحیت راجله قیام کرد و گروهی در خاندانهای عرب بگرد او فراهم شدند تا با مردم غیرعرب که در آنجا بودند بجنگید. پس کار او دوام نیافت و بسال 277 هَ. ق. کشته شد. او را شعری نیکو است. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 398). توضیح بیشتر ...
  • سوار. [س َ] (ص، اِ) در قدیم «سوار» [رجوع شود به اسواره، اسوبار]، کردی «سوار»، افغانی «اسپر، اسور»، بلوچی «سوار» (اشتقاق اللغه ص 749، کلمه ٔ فارسی «سوآر، اسوار»)، پهلوی «اسبار» مأخوذ از پارسی باستان «آسابارا». رجوع به نیبرگ ص 278. لغتاً به معنی برنده ٔ اسب. و رجوع شود به اسوار و اسوبار؛ کسی که بر روی اسب و ستوران دیگر نشیند. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). راکب. (غیاث). فارس. (دهار). راکب اسب است و به معنی راکب دیگر سواریها مجازاً باشد چه مخفف اسوار است و اسوار مرکب اسب از لفظ اَسْوْ که بر وزن سرو باشد مبدل است و لفظوار کلمه ٔ نسبت است. توضیح بیشتر ...
  • سوار. [س َوْ وا] (ع ص) عربده گر و آنکه در سر او شراب زود اثر کند و مست گردد. (آنندراج) (منتهی الارب). عربده کننده. (مهذب الاسماء). || سخن که در سر جای گیرد. || شیر بیشه. توضیح بیشتر ...
  • سوار. [س ُ] (ع اِ) تیزی و حدت شراب. || تیزی هر چیز. (آنندراج) (منتهی الارب). توضیح بیشتر ...
  • سوار. [س ِ] (ع اِ) یاره و آن زیوری است که به هندی کنگن گویند. ج، اَسوِرَه. جج، اساوره. (آنندراج) (مهذب الاسماء). ج، اسوره. دست رنجن. (شرفنامه ٔ). یاره. (لغت نامه ٔ مقامات حریری) (منتهی الارب). دست آورنجن. (ترجمان القرآن):
    بر اسب سعادت سواری و داری
    بدست اندرون از سعادت سوارا.
    دقیقی.
    وین بدان گوید باری من از این زر کنمی
    ماهرویان را از گوهر خلخال و سوار.
    فرخی.
    این بفرمودش که برسازد ز زر
    از سوار و طوق و خلخال و کمر. توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید

سوار در فرهنگ عمید

  • کسی که بر روی اسب یا مَرکب دیگر قرار دارد،
    کسی که داخل وسیلۀ نقلیه یا آسانسور قرار دارد، سرنشین،
    (ورزش) در شطرنج، هریک از مهره‌ها غیر از پیاده و شاه،
    (صفت) نصب‌شده،
    (صفت) [مجاز] مسلط، غالب،
    (نظامی) [منسوخ] هریک از سربازان سواره‌نظام،
    [قدیمی، مجاز] دلاور، پهلوان،
    * سوار شدن: (مصدر لازم) بر روی اسب یا مرکب دیگر نشستن، برنشستن،
    * سوار کردن: (مصدر متعدی)
    کسی را بر مرکب نشاندن، بر‌نشاندن،
    جا دادن چیزی بر روی چیز دیگر مثل جای دادن نگین بر روی انگشتری،. توضیح بیشتر ...
  • حلقه‌ای که زنان به مچ دست خود می‌کنند، دستبند، دست‌برنجن،
فارسی به انگلیسی

سوار در فارسی به انگلیسی

  • Horsewoman, Lance, Lancer, Mounted, Rider
فارسی به عربی

سوار در فارسی به عربی

عربی به فارسی

سوار در عربی به فارسی

  • گلوبند , النگو , دست بند , بازوبند
گویش مازندرانی

سوار در گویش مازندرانی

فرهنگ فارسی هوشیار

سوار در فرهنگ فارسی هوشیار

  • راکب، کسی که بر روی اسب و ستوران دیگر نشیند
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید از اینجا ثبت نام کنید