معنی سهی
لغت نامه دهخدا
سهی. [س ُ ها] (اِخ) نام ستاره ای:
حکم او مالک قلوب و رقاب
رای او افسر سهیل و سهی.
ناصرخسرو.
رجوع به سها شود.
سهی. [س َ] (ص) راست و درست را گویند عموماً و هر چیز راست رسته را خوانند خصوصاً. (برهان). راست عموماً و سروی که بغایت راست باشد خصوصاً. (غیاث):
بزد بر میان درخت سهی
گذاره شد آن تیر شاهنشهی.
فردوسی.
رجوع به سرو سهی شود. || تازه و نوچه و نوجان. (برهان).
سهی قد
سهی قد. [س َ ق َ دد / ق َ] (ص مرکب) سهی قامت. بلندقامت. موزون اندام:
برخ شد کنون چون گل ارغوان
سهی قد و زیبارخ و پهلوان.
فردوسی.
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کآید بجلوه سرو صنوبرخرام ما.
حافظ.
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را.
حافظ.
رجوع به سهی شود.
سرو سهی
سرو سهی. [س َرْ وِ س َ] (اِخ) نام لحن یازدهم از سی لحن باربد. (انجمن آرا) (برهان) (رشیدی):
برزند نارو بر سرو سهی سرو سهی
برزند بلبل بر تارک گل قالوسی.
منوچهری.
نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی
نوبتی روشن چراغ و نوبتی گاویزنه.
منوچهری.
گهی سرو سهی را ساز دادی
سهی سروش به خون خط بازدادی.
نظامی.
و رجوع به سرو شود.
سهی قامت
سهی قامت.[س َ م َ] (ص مرکب) بلندبالا. بلندقامت:
شنیدم سهی قامت سیم تن
که میرفت و میگفت با خویشتن.
سعدی.
سهی سرو
سهی سرو. [س َ س َرْوْ] (اِ مرکب) سرو راست. سرو کشیده. || قامت بلند. قامت راست:
سهی سروش از خم کمان دار شد
تهی گنجش از در گران بار شد.
اسدی.
ای سهی سرو ندانم چه اثر ماند از تو
تونماندی و در آفاق خبر ماند از تو.
خاقانی.
سحرگه آن سهی سروان سرمست
بدان مشکین چمن خواهند پیوست.
نظامی.
بر شاپور شد بی صبر و سامان
بقامت چون سهی سروی خرامان.
نظامی.
فارسی به انگلیسی
Erect
فرهنگ عمید
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
عموماً هر چیز راست را گویند، کشیده
فرهنگ معین
راست، راست رسته، تازه. [خوانش: (سَ) (ص.)]
مترادف و متضاد زبان فارسی
راست، صاف، راستقامت، کشیده،
(متضاد) کژ، تازه، نوجوان
نام های ایرانی
دخترانه، صفت سرو، راست، از شخصیتهای شاهنامه، نام همسر ایرج پسر فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ پهلوی
راست، نام زن ایرج
معادل ابجد
75