معنی سنگ عیار

لغت نامه دهخدا

عیار

عیار. (ع مص) رفتن اسب و یا سگ بهر سو و این طرف و آن طرف به جولان و گریز آنها. (ناظم الاطباء). رها گشتن و رفتن اسب و سگ بدینجا و آنجا از روی شادی، و یا براه خود رفتن بطوری که چیزی وی را بازنگرداند. (از اقرب الموارد). دویدن. (دهار). رفتگی و گریز. (منتهی الارب). || (اِ) آنچه نمونه ای برای چیزی قرار داده شود تا با آن مقایسه گردد و برابر شود. (از اقرب الموارد). و أنت تعلم أن الشی ٔ الواحد یکفی أن یکون عیاراً للاضداد تعرف به، کالمسطره المستقیمه یعرف بها المستقیم و المنحنی. (شفاء ص 285). || ترازو برای درهم ها و اوقیه ها و رطل ها که بدان وزن و سنجیده میشود. (از اقرب الموارد). ترازوی زرسنج. (غیاث اللغات). معیار و ترازوی زرسنج. (ناظم الاطباء). ج، عیارات. (اقرب الموارد):
صبرم به عیار او هیچ است و دو جو کمتر
من هم جو زرینم از نار نیندیشم.
خاقانی.
زرد است روی عاشق و سرخ است روی معشوق
ای مدعی عیار محبت به دست گیر.
مسیح کاشی (از آنندراج).
عزم جولان نقد جان بر کف کند درهر مصاف
هرکه سنجیده ست خود رادر عیار بزم و رزم.
حکیم الملک شهرت (از آنندراج).
|| آنچه در درهم ودینار، از طلا یا نقره ٔ خالص قرار داده باشند. (از اقرب الموارد). || چاشنی زر و سیم که آن را بهندی «بانگی » گویند. (غیاث اللغات) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مقابل بار. مقابل غش: در یک شب... هزارهزار درم [بخشید] چنانکه عیارش در ده درم نقره نه ونیم آمدی. (تاریخ بیهقی ص 125).
شد مایه ٔ ظفر گهر آبدار تیغ
یا رب چه گوهر است بدینسان عیار تیغ.
مسعودسعد.
رحلت کند هرآینه حاصل مراد مرد
آتش کند هرآینه صافی عیارتیغ.
معزی.
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم.
خاقانی.
گر در عیار نقد من آلودگی بسی است
با صاحب محک چه محاکا برآورم.
خاقانی.
عیار دستبردش را در آن سنگ
ترازوئی نیامد راست در چنگ.
نظامی.
بجائی که زر ناید اندر شمار
زراندوده ای را چه باشد عیار.
امیرخسرو.
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک.
حافظ.
از طعنه ٔ رقیب نگردد عیار کم
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز.
حافظ.
- به عیار آمدن، مقدار فلز قیمتی و غیرقیمتی آن را متناسب و منظم و صحیح داشتن:
زر چون به عیار آید کم بیش نگردد
کم بیش شود زرّی کآن با غش و بار است.
ناصرخسرو.
- تمام عیار، درست وزن و تمام وزن. (ناظم الاطباء). خالص. بی آمیغ. کامل. ده دهی (زر):
جگر بسوزد تا معنیی به نظم آرد
که بر محک افاضل بود تمام عیار.
کمال الدین اسماعیل.
نقد مغشوش درجنب طلاء تمام عیار رواج نپذیرد. (حبیب السیر). باز صادق که بود در همه کار چون زر جعفری تمام عیار. (حبیب السیر).
- دارالعیار، آنجا که عیار مسکوک معلوم سازند. رجوع به دارالعیار در ردیف خود شود.
- درست عیار، درست وزن و تمام وزن. (ناظم الاطباء).
- راست عیار، درست عیار:
گر بود پاسخ تو راست عیار
راست گردد مرا چو قد تو کار.
نظامی.
- زر عیار، زر خالص. زر بیغش:
برکشیده آتشی چون مطرز دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زرّ عیار.
فرخی.
باد بر باغ همی عرضه کند زرّ عیار
ابر بر کوه همی توده کند سیم طلال.
فرخی.
چو مرد باشد بر کار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید به خلق زرّ عیار.
بوحنیفه (از تاریخ بیهقی ص 277).
کم بیش نباشد سخن حجت هرگز
زیرا سخنش پاکتر از زرّ عیار است.
ناصرخسرو.
اصل زرّ عیارنز خاک است
اصل عود قمار نه ز گیاست.
مسعودسعد.
اشک او بر مثال زرّ عیار
اشک من از قیاس درّ عدن.
مسعودسعد.
نعلی زده از زرّ عیاری گوئی
بر گوش سپهر گوشواری گوئی.
امیرمعزی.
داری دو کف دو کفه ٔ شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار.
سوزنی.
کان از زر عیارتهی دل کند به جود
چون خوش کند به بخشش زرّ عیار دل.
سوزنی.
در چشم همت تو کزو دور چشم بد
سیم حلال بی خطر است و زرّ عیار.
سوزنی.
گر چو چراغ در دهن زرّ عیار دارمی
خود نشدی لبم محک از کف پای چون توئی.
خاقانی.
بود چو گوگرد سرخ کز بر چرخ کبود
داد مس خاک را گونه ٔ زرّ عیار.
خاقانی.
گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
لیک نسنجد بدان زیرک زرّ عیار.
خاقانی.
بر کف سیمین نرگس ساغر زرّ عیار
بی فسون ساحر و نیرنگ زرگر بسته اند.
کمال الدین اسماعیل.
باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد
بر سر تبسی سیمین قدح زرّ عیار.
ابن یمین.
- صاحب عیار، عیارگیر. رجوع به عیارگیر شود.
- عیار بر سنگ زدن، امتحان کردن:
بر سنگ زن عیار زر ایرا گلی است زرد
چون در ترازوی خردش برکشیده ایم.
امیرخسرو (از آنندراج).
- عیار بر محک زدن، آزمایش کردن:
ز سر تا قدم دیددر شهریار
زر پخته را بر محک زد عیار.
نظامی (از آنندراج).
- عیار چیزی را دانستن، کنایه است از ارزش واقعی آن را دانستن:
عیار گفتگوی او نمیدانم همین دانم
که در فریاد آرد بوسه را لبهای خاموشش.
صائب.
بغیر من که درین بوته ها گداخته ام
عیار شرم و حیا هیچ کس نمیداند.
صائب (از آنندراج).
به چشمم جمله ذرات جهان هم سنگ می آید
عیار لعل وخارا را نمیدانم نمیدانم.
شیخ العارفین (از آنندراج).
ز ذوق ما نشود باخبر مذاق سلیم
درست ذائقه داند عیار شکّر ما.
نظیری (از آنندراج).
- عیار چیزی را دیدن، به ارزش چیزی پی بردن:
همت من عیار ناکس و کس
دید چون بر محک معنی زد.
خاقانی.
- عیار چیزی را شناختن، ارزش آن را دریافتن:
عیارلئیمان شناسی بلی
شناسد عیار آنکه وزّان بود.
خاقانی.
- عیار چیزی را یافتن، ارزش آن را یافتن:
جز به صورت عیار دانش من
ناقدان بصیرنتوان یافت.
خاقانی.
- عیاردار، آنچه دارای عیار باشد. خالص. دارای فلز قیمتی. مقابل باردار که دارای فلز غیرقیمتی است:
غربال بیختیم به عمری که یافتیم
زرّ عیاردار به میزان صبحگاه.
خاقانی.
- عیار داشتن، بار داشتن. چاشنی داشتن زر و سیم. بمجاز، باارزش بودن، خالص بودن:
بی نمک مدح تو ذوق ندارد سخن
بی گهر کیمیا سکه ندارد عیار.
خاقانی.
- || بمجاز، ارزش داشتن:
دگر گفته ها چون عیاری نداشت
سخنگو بر آن اختیاری نداشت.
نظامی.
من نیز همان عیار دارم
لیکن قدم استوار دارم.
نظامی.
- عیار نهادن چیزی را، کامل عیار دانستن آن. (آنندراج). بمجاز، ارزش نهادن چیزی را:
گر قلب دلم را بنهد دوست عیاری
من نقد روان در رهش از دیده ببارم.
حافظ (از آنندراج).
- کامل عیار، درست وزن و تمام وزن. (ناظم الاطباء). درست عیار. خالص. بی آمیغ. بی بار:
رنگ ندامت است که روزم سیاه از اوست
در دست من ز نقره ٔ کامل عیار عمر.
صائب (از آنندراج).
زر کامل عیار از بوته بیغش چهره افروزد
دل صاحب نظر را سرخ روز امتحان بینی.
ملاتجلی.
- کم عیار، که عیار آن کم باشد. زر که چاشنی آن اندک باشد. که وزن فلز قیمتی آن نسبت به فلز غیرقیمتی کمتر بود. که فلز قیمتی به نسبت غیرقیمتی کم دارد:
خانه ای را که چون تو همسایه ست
ده درم سیم کم عیار ارزد.
سعدی.
هر آن طعنه کز کم عیاران بود
به پیراهن مایه داران بود.
امیرخسرو دهلوی.
زآنجا که پرده پوشی عفو کریم توست
بر قلب ما ببخش که نقدی است کم عیار.
حافظ.
- مستقیم العیار، درست وزن و تمام وزن. (ناظم الاطباء). راست عیار.
- مصری عیار، مقدار فلز قیمتی و غیرقیمتی که به رسم و قاعده ٔ مصریان دارد، چه در هر جا سیم و زر عیاری خاص داشته است گاه کم عیار بوده است و گاه بیش عیار:
از آن مغربی زرّ مصری عیار
فرستاد نزدیک او ده هزار.
نظامی.
- ناتمام عیار، که عیار آن کامل نباشد. که عیار کامل ندارد:
به سوق صیرفیان در، حکیم را آن به
که بر محک نزند سیم ناتمام عیار.
سعدی.
- هم عیار، دوچیز که در عیار برابر باشند:
هرآن جو که با زر بود هم عیار
به نرخ زر آرندش اندر شمار.
نظامی.
|| خوارزمی در مفاتیح العلوم عیار را چنین تعریف میکند: نسبت این است که عددی را به عدد دیگر نسبت دهند و بگویند نصف یا ثلث یاضعف آن. عیار نیز به نسبتها شباهت دارد. و کمترین مقداری که عیار می باشد در دو نسبت است، که یکی عیار دیگری باشد. و دو نسبت نیز حداقل در سه عدد میباشند که مثلاً نسبت اولی به دومی کعب و نسبت دومی به سومی کعبین میباشد. اعدادی که نسبتها بدان سنجیده میشود حدود نام دارند، و حدود عبارت از دو حاشیه و یک واسطه است و گاهی دو واسطه یا بیشتر دارد و آن در صورتی است که اعداد بیش از سه باشد. عیارهایی که دارای دو واسطه می باشند، عیار جرمی نامیده میشوند. خوارزمی سپس به تقسیم عیارات و بیان نام آنها میپردازد و مینویسد: عیارات بر ده گونه باشند، اول عیار حسبانی و اعدادآن سه، دو و یک است، بر نظام اعداد طبیعی که آن مختلف النسب و متساوی التفاضل است. دوم عیار مساحی و اعداد آن چهار، دو و یک است، که متساوی النسب و مختلف التفاضل باشند. سوم عیار تألیفی که منسوب است به تألیف الحان و اعداد آن شش، چهار و سه است. چهارم عیار مقابل تألیفی و اعداد آن شش، پنج و سه است. پنجم عیارمقابل مساحی و اعداد آن پنج، چهار و دو است. ششم عیار مقابل حسبانی و اعداد آن شش، چهار و یک است. هفتم، اعداد آن نه، هشت و شش است. هشتم، اعداد آن نه، هفت و شش است. نهم، اعداد آن هفت، شش و چهار است. دهم، اعداد آن هشت، پنج و سه است. و جمیع عیارات همین باشند. رجوع به مفاتیح العلوم خوارزمی چ 1 ص 112 و 113 شود. || امتحان و آزمایش. (ناظم الاطباء). || سنگ محک. (ناظم الاطباء). || مقدار زر، که شانزده جو را یک عیار گویند. (آنندراج).

عیار. [ع َی ْ یا] (اِخ) نام غلام رودکی بود که ظاهراً رودکی وی را خریده و از خریدن آن وامدار شده بود وابوالفضل بلعمی آن وام را پرداخته است. رجوع به احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی شود:
کس فرستاد به سرّ اندر عیار مرا
که مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا.
رودکی.
گوئی چمن ز ناله ٔ مرغ و نسیم گل
با رودکی حکایت عیار می کند.
ادیب صابر.
کردم دل خویش ای بت عیار ز عشقت
چون رودکی اندر غم عیار شکسته.
سوزنی.
قیمت عیار راهم فام کرد از دیگری
بلعمی عیاروار از رودکی بفکند فام.
سوزنی.

عیار. (ع اِ) ج ِ عیر. رجوع به عیر شود.

عیار. [ع َی ْ یا] (اِخ) نام اسب خالدبن ولید بود. (از منتهی الارب).

عیار. [ع َی ْ یا] (ع ص) بسیار آمدوشدکننده و گریزنده و مرد تیزخاطر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد بسیار آمدوشدکننده و ذکی. (از اقرب الموارد). || بسیارگشت و بهر سو رونده در چراگاه. (منتهی الارب). بسیار گشت کننده. (ناظم الاطباء). آنکه بهر سو دود از نشاط. (دهار). مرد بسیارطواف، و گویند کسی که بدون عملی آمدوشد کند، و آن از «فرس عائر و عیار» گرفته شده است. (از اقرب الموارد). || مردی که نفس و خواهش خود را رها کند و به آن بیم ندهد و بهوای نفس عمل میکند. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فرس عیار؛ اسب دورشونده و رونده در زمین. (از اقرب الموارد). || فرس عیار بأوصال، اسبی که بهر سو میدود و جولان میکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسد، بدان جهت که در طلب شکار خود آمدوشد میکند. (از اقرب الموارد). || (از ع، ص) تیزرو و تیزدو. (ناظم الاطباء). تندرو و سریعالسیر. (فرهنگ فارسی معین). || تردست و زیرک. (ناظم الاطباء). تردست و زیرک و چالاک. (فرهنگ فارسی معین). ذوفنون و استادکار. (آنندراج):
ای غالیه زلفین ماه پیکر
عیار و سیه چشم و نغز دلبر.
خسروی.
با رخت ای دلبر عیار یار
نیست مرا نیز به گل کار کار.
منوچهری.
پنداری تبخاله ٔ خردک بدمیده ست
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار.
منوچهری.
گر همی این به عقل خویش کنند
هوشیارند و جلد و عیارند.
ناصرخسرو.
نیست هنگام آنکه گویم من
به خطرها دلیر و عیارم.
مسعودسعد.
ز دست دلبر گلرخ دلارایی پریچهره
عیاری یاسمین عارض نگاری مشتری سیما.
مسعودسعد.
مگر که آن یخ و آن میوه سگزیان خوردند
که همچو ایشان من شیرمرد و عیارم.
سوزنی.
یک سر و ده شاخ چون گوزن برآرد
هرچه در این شهر شهره باشد وعیار.
سوزنی.
کردم دل خویش ای بت عیار ز عشقت
چون رودکی اندر غم عیار شکسته.
سوزنی.
هرگه که بر من آن بت عیار بگذرد
صد کاروان ز عالم اسرار بگذرد.
سعدی.
مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگ آورو شوخ و عیار بود.
سعدی.
اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام
مباش غره که بازیت میدهد عیار.
سعدی.
خامی و ساده دلی شیوه ٔ جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیاربیار.
حافظ.
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست.
حافظ.
دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن
شیوه ٔ مژگان عیار و شعار چشم توست.
صائب (از آنندراج).
سوی زلفش رفتم و دیدم که در بند دل است
جز من شبرو که داند مکر آن عیار را.
کمال خجندی (از آنندراج).
|| طرار. (فرهنگ فارسی معین). دزد و سارق:
جهان آسوده گشت از دزد وطرار
ز کردو لور و از ره گیر و عیار.
(ویس و رامین).
گرچه طراری و عیار جهان از تو
عالم الغیب کجا خواهد طراری.
ناصرخسرو.
محبوس چرا شدم نمیدانم
دانم که نه دزدم و نه عیارم.
مسعودسعد.
خون ریزی و نندیشی عیار چنین خوشتر
دل دزدی و نگریزی، طرار چنین خوشتر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 618).
فکانت له أفعال منکره، منها أنه استدعی العیارین و ضمنهم ما یسرقونه من أموال الناس. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 402).
عیار که بفشرد گلو را
خود را کشدآنگهی عدو را.
نظامی.
عشق را عقل نمیخواست که بیند لیکن
هیچ عیار نباشد که به زندان نرود.
سعدی.
گر آن عیار شهرآشوب وقتی حال ما پرسد
بگو خوابش نمیگیرد بشب از دست عیاران.
سعدی.
تکیه بر اختر شب گرد مکن کاین عیار
تاج کاووس ربود وکمر کیخسرو.
حافظ.
پیش از ما عیاران آمده اند و آنچه درین خانه بوده است برده اند. (انیس الطالبین، نسخه ٔ کتابخانه ٔ مرحوم دهخدا ص 78).
چند خسبی و خواب خواهی کرد
چشم زن از هجوم عیاران.
؟
|| حیله باز و فریبنده و داغول. (ناظم الاطباء). محیل. (از فرهنگ فارسی معین):
می سزد در شهر اگر مستی کند
هرکه او خود بددل و عیار شد.
عطار.
|| شخصی که جامه و سلاح مخصوص در جنگ همراه داشته باشد و مخفی کارهابکند، مثل عمرو عیار. (آنندراج). عیاران یا جوانمردان یا فتیان، طبقه ای از طبقات اجتماعی ایران را تشکیل میدادند، متشکل از مردم جلد و هوشیار از طبقه ٔ عوام الناس که رسوم و آداب و تشکیلاتی خاص داشته اند و در هنگامه ها و جنگها خودنمائی میکرده اند. این گروه بیشتر دسته هایی تشکیل میداده اند و گاهی به یاری امرا یا دسته های مخالف آنان برمیخاسته اند و در زمره ٔ لشکریان ایشان می جنگیده اند. در عهد بنی عباس شماره ٔ عیاران در بغداد و سیستان و خراسان بسیار گردید. معمولاً دسته های عیاران پیشوایان و رئیسانی داشتند که به قول مؤلف تاریخ سیستان آنان را «سرهنگ » مینامیدند. عیاران مردمی جنگجو و شجاع و جوانمرد و ضعیف نواز بودند. عیاران سیستان در اغلب موارد با مخالفان حکومت عباسی همدست میشدند و در جزو سپاهیان آنان درمی آمدند. مثلاً در قیام حمزه ٔ خارجی، یکی از سرهنگان عیاران بنام ابوالعریان با او همراه بود، دیگر حرب بن عبیده بود که عامل خلیفه، اشعث بن محمدبن اشعث را شکست داد. یعقوب بن لیث صفار از همین گروه بود و به یاری عیاران سلسله ٔصفاری را تأسیس کرد. عیاران جوانمردی پیشه داشتند و به صفات عالی رازنگهداری و دستگیری بیچارگان و یاری درماندگان و امانت داری و وفای به عهد آراسته و در چالاکی و حیله نامبردار بودند. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به فتوت شود: و کان فیها قوماً عیارین [کذا] فجاؤوا الیه... و اشتروها منه بملوء صاع اًن اشتهی ذهباً أو لؤلؤاً أو معدن [کذا]أو أی شی ٔ اختار. (سندبادنامه ٔ عربی ص 387). به میان قریش مردی بود نام وی عمیربن وهب... مردی دلیر ومردانه بود ولیکن درویش بود و عیار بود و کارهای مردانگی بسیار کردی. (بلعمی).
همان نیز شاهوی عیار اوی
که مهتر پسر بود و سالار اوی.
فردوسی.
دست در هم زده چون یاران در یاران
پیچ درپیچ چنان زلفک عیاران.
منوچهری.
این بوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود. (تاریخ سیستان). باز عیسی بن احمد را به حرب آن عیار فرستاد به بُست. (تاریخ سیستان). امیر طاهر سپاه سرهنگان و عیاران و غوغاء شهر جمع کرد و به پای حصار طاق شد. (تاریخ سیستان).
بیچاره شود به دست مستان در
هشیار اگرچه هست عیاری.
ناصرخسرو.
عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر
کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشد.
خاقانی.
تراهم کفر و هم ایمان حجابست ار تو عیاری
نخست از کفر بیرون آی و پس در خون ایمان شو.
خاقانی.
بر فلک شو ز تیغ صبح مترس
که نترسد ز تیغ و سر عیار.
خاقانی.
دودری شد چو کوی طراران
چاربندی چو بند عیاران.
نظامی.
چو عیاران سرمست از سر مهر
بپای شه درافتاد آن پریچهر.
نظامی.
ای یار شگرف در همه کار
عیاره و عاشق تو عیار.
نظامی.
کسب جز نامی مدان ای نامدار
جهد جز وهمی مپندار ای عیار.
مولوی.
سعدی سر سودای تو دارد نه سر جان
هر جامه که عیار بپوشد کفن است آن.
سعدی.
گرتیغ میزنی سپر اینک وجود من
عیار مدعی کند از دشمن احتراز.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 526).
سعدی چو پای بند شدی بار غم بکش
عیار دست بسته نباشد مگر حمول.
سعدی.
- عیاردل، که دلی چون عیاران دارد:
عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر
کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشد.
خاقانی.
- عیاروار، همچو عیاران. بمانند عیاران: چون شب درآمد، جامه ای عیاروار پوشید و در شهر رفت. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی).
قیمت عیار را هم فام کرد از دیگری
بلعمی عیاروار از رودکی بفکند فام.
سوزنی.
- عیاروش، عیارمانند. عیارسان:
تنی چند بگزید عیاروش
کماندار وسختی کش و سخت کش.
نظامی.

عیار. [ع ِ] (اِخ) کوهیست در دیار اواس بن حجر، که در جنگ حراق، پنجاه تن از قبیله ٔ اواس به دست قبیله ٔ غامد در این کوه سوزانده شدند. و نام آن در شعر زهیر غامدی آمده است. رجوع به معجم البلدان شود.

عیار. (ع مص) اندازه نمودن پیمانه را و یکدیگر اندازه کردن هر دو را و دیدن کمی و بیشی آنها را. (از منتهی الارب). مقایسه کردن پیمانه و ترازو و امتحان کردن آن با دیگری، تا درست بودن آن معلوم گردد. (از اقرب الموارد). راست کردن پیمانه ها و ترازوها با یکدیگر. (زوزنی). راست کردن پیمانه و ترازو. (آنندراج). مُعایره. رجوع به معایره شود. || تفاخر کردن و مفاخرت. گویند: عایره و کایله. (از اقرب الموارد).


راست عیار

راست عیار. [ع َ] (ص مرکب) تمام عیار. درست. مقابل شکسته. کامل عیار؛ یعنی پولی که عیار آن راست و درست باشد. (ناظم الاطباء). || مجازاً، بی غش. صحیح. درست:
گربود پاسخ تو راست عیار
راست گردد مرا چو قد تو کار.
نظامی.


صاحب عیار

صاحب عیار. [ح ِ] (ص مرکب، اِمرکب) آنکه صحت عیار مسکوکات دولتی را نگاه دارد.

فارسی به عربی

عیار

سبیکه، قیراط

فرهنگ فارسی هوشیار

عیار

اندازه نمودن پیمانه را و یکدیگر اندازه کردن هر دو را و دیدن کمی و بیشی آنها را دوره گرد، ولگرد

واژه پیشنهادی

عیار

زرنگ

معادل ابجد

سنگ عیار

411

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری