معنی سنگ انداختن

لغت نامه دهخدا

سنگ انداختن

سنگ انداختن. [س َ اَ ت َ] (مص مرکب) افکندن سنگ. || بمجاز، موانع و عوائقی برای کسی ایجاد کردن. (یادداشت مؤلف).


انداختن

انداختن. [اَ ت َ] (مص) افگندن. پرتاب کردن. پرت کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). افکندن. (آنندراج). اِهواء. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). قذف. هتف. (دهار). دحو. رمی. قد. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). پرانیدن.پراندن. گشاد دادن تیر از کمان و گلوله از تفنگ و توپ و جز آنها. رمی کردن. از دهان یا مخرجی دیگر بیرون کردن و بزیر افکندن چنانکه تف، خیو و پشکل را. اسقاط. وضع. القاء. (از یادداشتهای مؤلف):
بزیر سپر تیغ زهر آب گون
بزد تیز و انداختش سرنگون.
فردوسی.
پر از خون سر دیو کنده زتن
بینداخت زآنسوکه بد انجمن.
فردوسی.
چو آمدبپرموده زآن آگهی
بینداخت از سر کلاه مهی.
فردوسی.
پس شیر رفته مینداز سنگ.
اسدی.
ز زین برربود و همی تاختش
به پیش پدر برد و بنداختش.
(گرشاسب نامه).
گهر داشتی ارج نشناختی
بنادانی از کف بینداختی.
(گرشاسب نامه).
زلف در رخسار آن دلبر چو دیدم بی قرار
می بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی.
کشفی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
سنگ تهمت نگر که خیل یهود
بر مسیح مطهر اندازد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 126).
بر آب چشم تو رحمت کن و بمهرش بین
که گفته اند تو نیکی کن و در آب انداز.
کمال (از شرفنامه).
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که ازپای خمت یکسر بحوض کوثر اندازیم.
حافظ.
ای متاع درد در بازار جان انداخته
گوهر هر سود در جیب زیان انداخته.
عرفی.
ازغال، انداختن طعنه خون را. (تاج المصادر بیهقی). تقاذف، بهم انداختن و بهم انداخته شدن. (مصادر زوزنی). لطس، سنگ و جز آن انداختن. مذرق به، انداخت آنرا. کلت الشی ٔ؛ انداخت آنرا. لقع؛ انداختن چیزی را. طخ، انداختن چیزی. جلاالرجل جلاء و جلاءه؛ انداخت مرد را بر زمین. جلخ به، بر زمین انداخت او را. جفاه، بر زمین انداخت او را. تمرغ، انداختن لعاب از دهان. مج الشراب من فیه مجاً؛ از دهن انداخت شراب را. مج الریق، انداخت خدو را از دهن. مخوط و مخط؛ انداختن آب بینی را. کذحته الریح کذحاً؛ خاک و سنگریزه انداخت باد بروی. (منتهی الارب).
- آب انداختن ستور، شاشیدن ستور. و رجوع به آب شود.
- آوازه انداختن، شهرت دادن.
- ابرو انداختن، بدلال یک لنگه یا هر دولنگه ٔ ابرو را بالا بردن و بزیر آوردن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ابرو شود.
- بار انداختن، فرود آوردن بار.
- بچه انداختن، سقط جنین کردن: مصعت المراءه مصعاً؛ انداخت زن بچه را. (منتهی الارب). خشفت المراءه بالولد؛ انداخت بچه را. (منتهی الارب). ذرمت المراءه بولدها؛ انداخت زن بچه ٔ خود را. (منتهی الارب).
- بد انداختن، بد پیش آوردن:
چو بد بود و میکرد [ضحاک]پیدا ستم
ز باد آمدش پادشاهی بدم
برآمد بر آن کار او چند سال
بد انداخت یزدان بر آن بدسگال.
فردوسی.
چون به نیکان کسی بد اندازد
بدش افتد چو نیک درنگرد.
خاقانی.
- بند انداختن، با رشته ٔ دوتا تافته موی روی و فضول موی ابرو را برکندن. (از یادداشت مؤلف).
- بول انداختن، شاشیدن. ازغال، بول انداختن شتر دفعه دفعه. (منتهی الارب).
- پا انداختن، قوادی، دلالی محبت. جاکشی. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
- پس انداختن، تأخیر کردن. بتعویق انداختن. (از فرهنگ فارسی معین).
- || قسطی از دین را بموعد ندادن. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به پس انداختن شود.
- || بتأخیر افتادن حیض در زن. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به پس انداختن شود.
- پس گوش انداختن، پشت گوش انداختن. ورجوع به پس گوش افکندن شود.
- پشت گوش انداختن، اهمال کردن در انجام دادن مقصود کسی. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به پشت گوش انداختن شود.
- پشک انداختن، فضله افگندن گوسفند و بز و آهو و اسب و استر و جز آنها.
- || قرعه کشیدن. قرعه انداختن. و رجوع به پشک انداختن شود.
- پشکل انداختن، پشک انداختن. فضله افکندن گوسفند و آهو و اسب و استر و جز آنها.
- پنجه انداختن، مقابله کردن. نبرد کردن. ستیزه کردن. و رجوع به همین ماده در حرف پ شود.
- پیش انداختن، تقدم دادن. جلو انداختن. مقدم داشتن: مردم او را پیش انداختند و از پی او روان شدند. (فرهنگ فارسی معین).
- || زودتر از موعد مقرر داشتن: (چنانکه بیمار نوبت تب را و زن روزهای قاعدگی را). (ازفرهنگ فارسی معین).
- تسبیح انداختن، یک یک دانه های سبحه را از زیر انگشتان گذرانیدن.
- تف انداختن، آب دهان افکندن.
- تفنگ انداختن، پرتاب کردن گلوله از تفنگ.
- توپ انداختن،پرتاب کردن گلوله یا گلوله ها از توپ.
- تیر انداختن، تیر افکندن. (از فرهنگ فارسی معین). پرتاب کردن تیر بوسیله ٔ کمان یا تفنگ و جز آنها. گشاد دادن تیر:
چون رسن گرز پس آمد همه رفتار مرا
بسغر مانم کز بار پس اندازد تیر.
ابوشکور.
اندازد ابروانت همه ساله تیرغوش
وآنگاه گویدم که خروشان مشو خموش.
خسروی.
میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد
برق تیر است مر او را مگر و رخش کمان.
فرالاوی.
بیندازد آن ترک تیری بروی
نیارد شدن آشکارابروی.
فردوسی.
بزد بانگ تا مرغ برخاست زآب
همی تیر انداخت اندر شتاب.
فردوسی.
گرفتند هرکس ابر شاه دست
بینداخته تیر پنجاه و شست.
فردوسی.
به یک کمان دو تیر انداخت و دو مرغ را بدان دو تیر از هوا فرود آورد. (نوروزنامه). مرامات، با کسی سنگ یا تیر انداختن. (مصادر زوزنی).
- جارچی انداختن، جارچی و منادی به کویها روان کردن و فرستادن. (از یادداشتهای مؤلف).
- جفتک انداختن، لگد زدن ستور.
- جفته انداختن، جفتک انداختن. لگد زدن ستور. و رجوع به جفته انداختن شود.
- چانه انداختن، بار آخر حرکت تشنجی در زنخ محتضر پدید آمدن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به چانه انداختن در حرف چ شود.
- چشم انداختن بر یا به یا در چیزی، نگاه کردن بدان. نظر افکندن در آن. (از فرهنگ فارسی معین):
بچشمهای تو کان چشم کز تو برگیرند
دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت.
سعدی.
و رجوع به چشم انداختن شود.
- چنگ انداختن، چنگ زدن.
- چو انداختن، شهرت دادن. آوازه در افکندن. و رجوع به چو انداختن شود.
- خشت انداختن، پرتاب کردن خشت (نیزه ٔ کوچک):
میغ سیه بر قفاش تیغ برون آخته ست
طبل فروکوفته ست خشت بینداخته ست.
منوچهری.
اگر خشت بینداختی و کارگر نیامدی آن نیز بگذاردی. (تاریخ بیهقی).
- خنجر انداختن، خنجر زدن. خنجر گذاردن:
همه شب همی خنجر انداختند
یکی از دگر بازنشناختند.
فردوسی.
- خیو انداختن، تف انداختن. آب دهان انداختن: در آن میان از دهن خیو بینداخت. (نوروزنامه). تو چنین بی ادبی کنی کز دهان خیو بیندازی. (نوروزنامه).
- در دهنها انداختن، شایع کردن. شهرت دادن.
- دست انداختن به ملکی یا مالی یا کاری، نفوذ کردن در آن یا تصرف کردن آنرا.
- دفع انداختن، تعلل کردن. بهانه آوردن: سیصد و شصت ونه فن او را درآموخت مگر یک فن که در تعلیم او دفع انداختی و تأخیر کردی. (گلستان سعدی).
- دندان انداختن، در تداول عامه گاز گرفتن.
- ژوبین انداختن، پرتاب کردن ژوبین (زوبین):
ز پنهان بدان شاهزاده سوار
بینداخت ژوبین زهر آبدار.
فردوسی.
- سر انداختن کسی را، در تداول عامه او را متوجه کردن. او را ملتفت کردن. او را متوجه و ملتفت فراموش شده ای کردن.
- سر بزیر انداختن، شرمنده شدن. خجالت کشیدن.
- سنگ از پس دیوار انداختن، کنایه از کار کورکورانه و بیهوده انجام دادن: همچون کسانی نباشد که مشت در تاریکی زنند و سنگ از پس دیوار می اندازند. (کلیله و دمنه).
- شلنگ انداختن، در تداول عامه، دویدن یا راه رفتن سریع با گامهای بلند. (از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
- فال انداختن، فال زدن:
چو بر مروای نیک انداختی فال
همه نیک آمدی مروای آن سال.
نظامی.
- فضله انداختن، پشکل انداختن.
- قاروره انداختن، کسی که در جنگ مأمور انداختن قاروره (حقه باورت) است. (از فرهنگ فارسی معین ذیل قاروره). و رجوع به قاروره و قاروره انداز در حرف ق شود.
- قرعه انداختن، قرعه کشیدن. قرعه زدن. پشک انداختن.
- کلاه بر (به) هوا یا آسمان انداختن، کنایه از بسیار شاد شدن:
بمهر روی تو کردیم ماه را نسبت
کلاه خویش زشادی برآسمان انداخت.
سنجر کاشی (از امثال و حکم مؤلف).
و رجوع به امثال و حکم ذیل کلاه شود.
- کله انداختن، شادی کردن بجهت بدست آمدن چیزی دلخواه. خوشحالی کردن:
دیدن او را کله انداخت ماه.
امیرخسرو (از فرهنگ فارسی معین).
- کله برانداختن، کله انداختن. (از فرهنگ فارسی معین):
دل بسودات سر در اندازد
سر زعشقت کله براندازد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 124).
و رجوع به کله انداختن درهمین ترکیبات شود.
- کمند انداختن، کمندرها کردن برای بند کردن دشمن یا شکار. (فرهنگ فارسی معین). کمند افکندن:
بینداخت آن تاب داده کمند
سر و تاج شاه اندر آمد ببند.
فردوسی.
کمند کیانی بینداخت شیر
بخم اندر آورد گوری دلیر.
فردوسی.
- لگد انداختن، چنانکه خر و اسب.
- || تن در ندادن بعملی یا بمعامله ای و امثال آن. و رجوع به لگد انداختن شود.
- لنگ انداختن، عملی است که مرشد در گود کند. جدا کردن دو کشتی گیر از هم. (از یادداشت مؤلف).
- || بمجاز میانجی آشتی و صلح شدن. (از یادداشت مؤلف).
- || اعتراف کردن و تسلیم شدن در برابر خصم.
- ناوک انداختن،پرتاب کردن ناوک:
زجور چرخ چو حافظ بجان رسید دلت
بسوی دیو محن ناوک شهاب انداز.
حافظ.
و رجوع به همین ترکیب در حرف «ن » شود.
- نظر انداختن، نگریستن:
با آنکه همه نظر درویم
روزی سوی ما نظر نینداخت.
سعدی.
- نفط (نفت) انداختن، پرتاب کردن نفط (در جنگهای قدیم بوسیله نفاطان).
- نیزه انداختن، پرتاب کردن نیزه:
چو جمشید دیدش بدانسان دژم
بینداختتش نیزه بر نیزه هم.
فردوسی.
بمیدانی که نزدیک این صفه بود چوگان باختند و نیزه انداختند. (تاریخ بیهقی).
- هو انداختن، بدروغ و اشتلم چیزی را شهرت دادن یا دعوی کردن. چو انداختن.
|| پراکندن. (ناظم الاطباء). افشاندن. پاشیدن. (یادداشت مؤلف): پس پیغامبر علیه السلام مشتی خاک برگرفت و بر روی مشرکان انداخت و گفت... (ترجمه ٔ تاریخ طبری). مردمان درم و دینار و شکر و هر چیزی می انداختند. (تاریخ بیهقی). || در درون کردن. (ناظم الاطباء). داخل کردن: کاغذ را در صندوق پست انداخت. (فرهنگ فارسی معین). وارد کردن. چیزی را از فرازبه نشیب آوردن: گویند قدری انگور شیره کرد و در طاس می انداخت و نان خشک داشت در آنجا انداخت تا نرم شود. (قصص الانبیاء ص 183).
کشتی عمر بدریای غم انداخته ایم
یا بمیریم درو یا بکف آید گهری.
عصمت.
آهسته صبا دست در آن پیرهن انداز
یک گل زگریبانش بدزد و بمن انداز.
شفایی.
کد؛ انداختن کسی را در تعب و مشقت. قض السویق، انداخت در پِسْت چیزی خشک از قند و شکر و مانند آن. انهلاک، در هلاکت انداختن خود را. ترع، انداختن خود را در کارهای بزرگ. ذر؛ انداختن داروی پراکندنی در چشم. (منتهی الارب).
- آب انداختن به حوض یا زراعت یا هر جای گود، روان کردن و راه دادن آب به آنها. (از یادداشت مؤلف).
- انداختن دگمه (یا گوی گریبان)، در مادگی و انگله استوار کردن آن. (یادداشت مؤلف).
- انداختن گوی گریبان. رجوع به ترکیب قبل شود.
- بجنگ انداختن، بجنگ واداشتن، چنانکه خروسان و گاوان را.
- بخنده انداختن، خندانیدن.
- بدام انداختن، گرفتار ساختن:
ور چنین زیر خم زلف نهد دانه ٔ خال
ای بسا مرغ خِرد را که بدام اندازد.
حافظ.
- بشک انداختن، مردد کردن.
- بکار انداختن، بکار واداشتن. بکار بردن. بحرکت درآوردن. روشن کردن اتومبیل و جز آن.
- بلج انداختن، بلجاجت واداشتن.
- جدایی انداختن، منفصل ساختن. فراق افکندن.
- جنگ انداختن، بجنگ واداشتن، چنانکه خروسان یا قوچان و جز آنها را. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به جنگ در حرف ج شود.
- خِفْت انداختن، چیزی را در داخل گره خِفْت قرار دادن و فشردن. (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- || کسی را در فشار وتنگنا قرار دادن. (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- درانداختن، درافکندن و بمجاز درگیر کردن. برافروختن:
گناه تست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی
ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید.
سعدی.
- در خطر انداختن، در خطر افکندن. در مخاطره قرار دادن:
روزی گفتم کسی چو من جان
از بهر تو در خطر نینداخت.
سعدی.
- در شک انداختن، مردد کردن.
- در میان انداختن، بمیان آوردن. پیش آوردن.مطرح کردن:
ز عقل و عافیت آن روز بر کران بودم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت.
سعدی.
- راه انداختن، بحرکت درآوردن. بکار کردن واداشتن: ماشین را راه انداخت. و رجوع به راه انداختن شود.
- دست انداختن کسی را، در تداول عامه استهزا کردن.
- کشتی به آب انداختن، به آب داخل کردن کشتی. از خشکی بدریا آوردن کشتی.
- گره انداختن، گره زدن.
- گیر انداختن، کسی را گرفتار کردن و او را لو دادن، یا در جایی و یا در مجلسی نگاه داشتن. (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده). و رجوع به گیر انداختن در حرف گ شود.
- لنگر انداختن، انداختن لنگر کشتی به دریا برای متوقف شدن کشتی.
- || توسعاًمتوقف شدن در هر جا. در جایی توقف نسبهً طویل کردن. (از یادداشت مؤلف): کنگر خورده لنگر انداخته. و رجوع به لنگر انداختن در حرف ل شود.
|| ریختن. (یادداشت مؤلف): اما خواجه بزرگ منازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح جاه اوهمی انداختند. (چهارمقاله).
مرغ فردوس دیده ای هرگز
که ز منقار کوثر اندازد.
خاقانی.
خاک مجلس شود فلک چون او
جرعه بر خاک اغبر اندازد.
خاقانی.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم.
حافظ.
ریگ نرم بیارند و با زبل آمیخته بر سر آن اندازند و بدو سه سال تمامت فروگیرد. (گل سوری). (فلاحت نامه).
- برف انداختن، فروریختن برف. با پارو برفهای بام و شیروانی و جز آن را پاک کردن و بزیر ریختن.
- رو انداختن پیش کسی، از او خواهش و تمنا کردن.
- کمیز انداختن، شاشیدن.
|| کسر کردن. (فرهنگ فارسی معین). منها کردن. حذف کردن. محذوف داشتن. (از یادداشتهای مؤلف). || ساقط کردن.از پا درآوردن (چنانکه حیوان شکاری و امثال آن را):
بگشتند گرد لب جویبار
گرازان و تازان ز بهر شکار
فراوان گرفتند و انداختند
علوفه چهل روزه برخاستند.
فردوسی (از شاهنامنه چ بروخیم ج 3 ص 524).
لشکر از حال او خبر نه بعضی بر آنکه او را در معرکه انداخته اند. (جهانگشای جوینی). تمامت شکاری را که انداخته باشند جمع کنند. (جهانگشای جوینی).جحفله، بر زمین زد او را و انداخت. (منتهی الارب).
- از کار انداختن، عاطل و بی ثمر گردانیدن. خراب کردن.
- || معزول کردن، عزل کردن.
- برانداختن، از میان بردن. از بیخ برکندن. نابود کردن. منقرض ساختن. مغلوب ساختن: بی حشمت وی (خوارزمشاه) علی تکین را بر نتوان انداخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344). فرونشاند چراغ آشوبها را و بمیراند آتش فتنه ها را و خراب کند علامتهای آنرا و براندازد آثار آنرا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). دستوری دهد تا از جانب سیستان قصد کرمان کرده آید و از جانب مکران قصد عمان و قرامطه را برانداخته شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). آسان وی را برتوان انداخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). چون علی قریب را که چنویی نبود برانداختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). خدای ملک او را براندازد چنانک نامه ٔ من پاره کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 106). از عرب پیغمبری بیرون آید و دین زردشت براندازد. (مجمل التواریخ). که بسیار خانه ها در آن تاریخ برانداخته بود. (تاریخ طبرستان). قاعده ٔ بت پرستی و رسوم ضلال برانداخت. (تاج المآثر). گفت این گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت بچندین مدت برانداخت برانید. (گلستان).
چون دورعارض تو برانداخت رسم عقل
ترسم که عقل در سر سعدی جنون شود.
سعدی.
پریشانی خاطر دادخواه
براندازد از مملکت پادشاه.
(بوستان).
برانداختم نقد عمر عزیز
بدست از نکویی نیاورده چیز.
(بوستان).
برانداز بیخی که خار آورد
درختی بپرور که بار آورد.
(بوستان).
آنرا که براندازند با ماش دراندازند.
ابن یمین.
- || برداشتن. بکنار زدن:
ز رخ بند برقع برانداختش
در آن بزمگه برد و بنواختش.
نظامی.
سعدی از پرده ٔ عشاق چه خوش مینالد
ترک من پرده برانداز که هندوی توام.
سعدی.
تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق
یوسف صفت از چهره برانداز نقابی.
سعدی.
اگر کلاله مشکین زرخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی.
سعدی.
- صید انداختن، حیوان شکاری را صید کردن و از پا درانداختن:
گفتا نه که تیر چشم مستم
صید از تو ضعیفتر نینداخت.
سعدی.
- فرو انداختن، فرود آوردن. خراب و ویران کردن: غلبه در مردمان افتاد که برویم و سرای بر ایشان فرواندازیم. (اسرارالتوحید ص 179). و رجوع به فروانداختن در حرف «ف » شود.
- نظر برانداختن،نظر برگرفتن. چشم پوشیدن:
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یکدم از تو نظر بر نمیتوان انداخت.
سعدی.
- ورانداختن، برانداختن. رجوع به برانداختن شود.
|| دور کردن و راندن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). رد کردن. دفع کردن. منع کردن. رفض. (یادداشت مؤلف). از خود دور کردن. ترک کردن. بدور افکندن (لباس و جز آن):
بدان مجلس اندر یکی جام بود
نبشته بر او نام بهرام [چوبینه] بود
بفرمود [خسرو پرویز] تا جام انداختند
بر آن هر کسی دل بپرداختند.
فردوسی.
برفت و بینداخت تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه.
فردوسی.
چو خورشید روی هوا کرد زرد
بینداخت پیراهن لاجورد.
فردوسی.
منجم بیاورد صلاب را
بینداخت آسایش و خواب را.
فردوسی.
زمادر بزادم بینداختی
بکوه اندرم جایگه ساختی.
فردوسی.
خور از که برافراخت زرین کلاه
شب از بر بینداخت شعر سیاه.
اسدی.
این مقدار شنیده ام که یک روز بسرای حسنک شده بود [بوسهل] بروزگار وزارتش پیاده و بدراعه. پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. گفت [خواجه احمدحسن] ای سبحان اﷲ! این مقدار شغر را چه در دل باید داشت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 181). زده و افتاده را توان زد و انداخت، مرد آن است که گفته اند العفو عندالقدرهبکار تواند آورد. (تاریخ بیهقی). زال از مادر بزاد و سام او را بینداخت چون پیش حکیم زاهد بزرگ گشت... (مجمل التواریخ والقصص). و امین جامه بینداخت و خود را در آب افکند. (مجمل التواریخ والقصص). بعد از آن با خلیفه گفت بگوی تا مردم شهر سلاح بیندازند و بیرون آیند تا شماره کنیم. (جامعالتواریخ رشیدی).
کنون به آب می لعل خرقه میشویم
نصیبه ٔ ازل از خود نمیتوان انداخت.
حافظ.
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو.
حافظ.
- از سر انداختن، از سر بدر کردن. از سر کسی عادتی را انداختن. عادت او را ترک گردانیدن.
- انداختن و رفتن، از کاری که در سرانجام آن باشند دست برداشتن و پی کار اَهَم ّ از آن رفتن. (از آنندراج):
براهت از پی عرض نیاز انداختم رفتم
تو بیرحمانه رخش ناز بر من تاختی رفتی.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- بدر انداختن، خارج کردن. بیرون افکندن:
گر نتوانید کمین ساختن
این گل ازین خم بدر انداختن...
نظامی.
- پوست انداختن، پوست از تن بدر کردن بعض جانوران مانند مار و زنجره. انسلاخ. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به پوست انداختن در حرف «پ » شود.
- || سخت رنج دیدن. (از فرهنگ فارسی معین).
- جان انداختن، از جان صرف نظر کردن. جان را فدا کردن:
دم خاقانی ار ملک شنود
جان بخاقان اکبر اندازد.
خاقانی.
همین حکایت روزی بدوستان برسد
که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت.
سعدی.
- درانداختن، ترک کردن. دور کردن. صرف نظر کردن. از دست دادن:
زاهد و راهب سوی من تاختند
خرقه و زنار درانداختند.
نظامی.
منکه به این آینه پرداختم
آینه ٔ دیده درانداختم.
نظامی.
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده در نینداخت.
سعدی.
- || بمجادله و مناظره افکندن. (فرهنگ فارسی معین). متعدی درافتادن: و پیوسته داوری را با او درانداختی و آن مرد مسلمان در دست او درمانده بود. (چهارمقاله).
- || بکنار زدن. برداشتن:
ز روی کار من برقع درانداخت
بیکبار آنکه در برقع نهان است.
سعدی.
- دور انداختن، دور کردن:
نگردد علم هرگز جمع باآز
ملک خواهی سگ از خود دورانداز.
شبستری.
- سپر انداختن، تسلیم شدن. بدشمن تسلیم گشتن.مغلوب شدن:
ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی.
؟
و رجوع به سپرانداختن و سپر بر آب انداختن در حرف «س » شود.
- سر انداختن، سر باختن. سر فدا کردن:
بگفتا گر خرامی در سرایش
بگفت اندازم این سر زیر پایش.
نظامی.
در پای تو هر که سر نینداخت
از روی تو پرده بر نینداخت.
سعدی.
- || سر از تن جدا کردن و بدور افکندن:
همی راند تا نیزه را کرد راست
بینداخت آن سر بدان سو که خواست.
فردوسی.
انداخته هندوی کدیور
زنگی بچگان تاک را سر.
نظامی.
- سر درانداختن، سرباختن. سر فدا کردن:
دل بسودات سر دراندازد
سر ز عشقت کله براندازد.
خاقانی.
- نقاب انداختن، برداشتن نقاب از رو. بالا زدن نقاب. برگرفتن نقاب:
به نیم شب اگرت آفتاب میباید
ز روی دختر گلچهر زر نقاب انداز.
حافظ.
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل بفریاد دادخواه رسید.
حافظ.
|| جدا کردن. جدا ساختن یا بریدن عضوی از بدن یا شاخی از درخت و مانند آنها. (یادداشت مؤلف):
بنیروی رستم ز بالای اوی
بینداخت یکدست و یک پای اوی.
فردوسی.
بگردش ز هر سو همی تاختند
بشمشیر دستش بینداختند.
فردوسی.
|| برافکندن. (ناظم الاطباء). فروهشتن پرده و مانند آن. (از مصادر زوزنی از یادداشت مولف).
- پرده انداختن، فروهشتن پرده. فروگذاشتن و فروافکندن آن.
|| دوشانیدن. (یادداشت مؤلف).
- زالو انداختن، قرار دادن زالو در بدن برای مکیدن خون (روشی در طب قدیم برای معالجه ٔ پاره ای بیماریها). (از یادداشت مؤلف). و رجوع به زالو انداختن درحرف «ز» شود.
- زفت انداختن، مالیدن زفت روی پارچه و قرار دادن روی پوست بدن برای تداوی. (یادداشت مؤلف).
- ضماد انداختن، مرهم گذاشتن روی زخم. (یادداشت مؤلف).
- کوزه انداختن، قسمی معالجه زنان را که برای کم شدن خون کوزه ٔ خرد چون محجمه ای بر پشت اندازند. (یادداشت مؤلف).
|| کردن و ساختن. (ناظم الاطباء). تهیه کردن. ساختن: شراب انداختن، سرکه انداختن. (فرهنگ فارسی معین). ساختن. (آنندراج). طرح ریزی کردن. بعمل آوردن. پدید کردن. (یادداشت مؤلف). ایجاد کردن:
هر آن کار و راهی که انداختی
بگفت ستاره شمر ساختی.
(گرشاسب نامه).
قصر جان را مهندس قدرت
نه به پرگار و مسطر اندازد.
خاقانی.
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یکدم از تو نظربر نمی توان انداخت.
سعدی.
خمی که ابروی شوخ تودر کمان انداخت
بقصد جان من زار ناتوان انداخت.
حافظ.
- اختلاف انداختن، ایجاد اختلاف و دشمنی کردن.
- برانداختن، ساختن. درست کردن. تهیه کردن. طرح ریزی کردن:
حکیمان نگر کان نگین ساختند
بحکمت چگونه برانداختند.
نظامی.
در آن کشف کوشید کز روی راز
براندازد آن هفت کحلی طراز.
نظامی.
هزار جامه ٔ معنی که من براندازم
بقامتی که تو داری قصیر می آید.
سعدی.
- پس انداختن، در تداول عامه تولید فرزند کردن (در مورد توهین بکار میرود). تولید مثل کردن: سه بچه پس انداخته. (از فرهنگ فارسی معین).
- || صرفه جویی کردن. جمع کردن پول. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- ترشی انداختن، پرورده کردن بادنجان و خیار و مانند آن رادر سرکه و امثال آن. و رجوع به ترشی انداختن در حرف «ت » شود.
- خون در دل انداختن،بدرد و غم مبتلا ساختن:
بلای غمزه ٔنامهربان خونخوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت.
سعدی.
- خون راه انداختن، کاری کردن که خون ریخته شود. سخت نزاع کردن.
- درانداختن، آغاز کردن. بمیان آوردن. مطرح کردن:
فقیهان طریق جدل ساختند
لم و لانسلم درانداختند.
(بوستان).
- دسته راه انداختن، دسته ترتیب دادن. دسته ٔ عزاداری و جز آن درست کردن.
- دوربین انداختن، در تداول عامه دوربین را آماده کردن و بوضعی خاص قرار دادن و در آن دیدن و تماشا کردن.
- راه انداختن، برپا داشتن. هیاهو و داد و فریاد راه انداختن.
- || آماده ٔ رفتن کردن، و بدرقه کردن مسافر یا عروس را. و رجوع به راه انداختن در حرف ر شود.
- سرکه انداختن، سرکه ساختن از انگور و کشمش در خم. ریختن انگور و سرکه را در خم برای سرکه شدن.
- شراب انداختن، شراب ساختن از انگور و کشمش در خم. ریختن انگور و جز آن را در خم تا شراب شود.
- عکس انداختن، عکس گرفتن. عکس برداشتن.
- کوفته انداختن، تهیه کردن کوفته.
- وصله انداختن، وصله دار کردن. وصله کردن.
- ولوله انداختن، ولوله برپا کردن. ولوله افکندن:
نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو
برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت.
سعدی.
- هو انداختن، چنانکه کشت ورزان و شبانان برای خواندن رفیق خود از دور.
|| پیدا کردن. (یادداشت مؤلف).
- آب انداختن دهان، آب پس دادن دهان. بسیار شدن آب دهان: حبها سازند... پیوسته اندر زیرزفان دارند آب دهان همی اندازند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- || بمجازخواهان چیزی شدن: بدیدن ترشی دهانم آب انداخت، یعنی خواهان آن شدم.
- آب انداختن ماست و آش و امثال آنها، پیدا شدن آب در جای دست خورده یا جدا شدن قسمت مایع آنها از قسمت مرکب. (از یادداشت مولف).
- برانداختن، پدید آوردن:
برانداخت بیچاره چندان عرق
که شبنم برآرد بهشتی ورق.
(بوستان).
- رنگ انداختن، پیدا کردن رنگ. آوردن رنگ. شروع بدادن رنگ کردن چیزی پس از عملی: رنگ انداختن مربای به. (از یادداشتهای مؤلف).
- شهد انداختن، جداشدن صافی و لطیف آن: شهد انداختن انجیر و خرما و عسل و مانند آن.
- کف انداختن، کف پس دادن آب دریا، یا هر مایعی که کف می کند.
- کفک انداختن، کفک پیدا کردن.
- گل انداختن، برنگ گل درآمدن. گل انداختن صورت، سرخ شدن گونه ٔ تب دار و شخص شرمسار و مانند آن.
|| نقش کردن. (یادداشت مؤلف).
- ترنج انداختن، نقش کردن ترنج در قالی و جز آن.
- خط انداختن، خط بجا گذاشتن چنانکه دستبند یا گلوبند یا تنکه و بند ازاری تنگ در تن آدمی. (از یادداشت مؤلف).
- گل انداختن، نقش کردن گل.نقش گل برآوردن.
- گل و بوته انداختن، نقش کردن گل و بوته. نقش گل و بوته برآوردن (در قالی و جز آن).
|| پهن کردن، گستردن. جاانداختن. رختخواب انداختن. فرش انداختن. (یادداشت مؤلف): از دخ حصیر بافند و در مسجد اندازند. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
باش تا حجله ساز طالع تو
بزم را فرش زاختر اندازد.
حسین سنایی (از آنندراج).
- جای انداختن، ترتیب دادن جا. (آنندراج). رختخواب انداختن. گستردن رختخواب. (از فرهنگ فارسی معین):
نی آنکه همین کام و زبان وقف تو دارم
در صدر دل انداخته ام بهر تو جایی.
واله (از آنندراج).
و رجوع به جای انداختن شود.
|| آراستن چیزی و جای انداختن و ترتیب دادن آنرا. (آنندراج). قرار دادن چیزی را در جای خود.
- جای انداختن یا جا انداختن، چیزی را کاملاً در محل مخصوصش انداختن: شیشه را شیشه گر در پنجره جا انداخت. (از فرهنگ فارسی معین).
- || استخوان از جای دررفته را بجای خود بازآوردن. (از فرهنگ فارسی معین).
- || کسی یا چیزی را به موقعی دلخواه آوردن. (از فرهنگ فارسی معین).
- شیشه انداختن، جا دادن شیشه در جای مخصوص خود در در و جز آن.
|| نوشتن. (آنندراج):
بهر تسکین شوق مدحت تو
نظم رنگین بدفتر اندازد.
عرفی (از آنندراج).
|| اقامت کردن. مقیم شدن. (فرهنگ فارسی معین). بار افکندن. فروآمدن. (فرهنگ نوادر لغات دیوان کبیر چ بدیعالزمان فروزانفر):
بینداخت چون نزد ایشان رسید
سواران بسی زیر شاخ آورید.
فردوسی.
زیر درخت خرما انداز همچو مریم
گر کاهلی بغایت ور نیز سست پیری.
مولوی (دیوان کبیر ج 6 بیت 31376).
|| اقامت دادن. مقیم ساختن. (فرهنگ فارسی معین):
نگر تا چه باید کنون ساختن
سپه را کجا باید انداختن.
فردوسی.
سلطان ماضی ایشان (ترکمانان) را به لنجان کوه انداخته بود. (تاریخ بیهقی). فصل بهار بود چنانکه معهود می بود در تتهاج ورغست انداخته بودند. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). || آشامیدن به یک بار و بشتاب. نوشیدن نه به تجرع بلکه بدفعه ٔ واحده وبشتاب. (یادداشت مؤلف):
رودکی چنگ برگرفت و نواخت
باده انداز کو سرود انداخت.
رودکی.
همان جام را سام گردن فراز
بیکدم به از هر دو انداخت باز.
اسدی.
|| پیمودن. رفتن. بریدن راه را؛ از بیراهه انداختیم تا... (یادداشت مؤلف).
- بیابان از پس انداختن، طی کردن آن:
در این راه ده روز چون تاختند
بیابان پهن از پس انداختند.
(گرشاسب نامه).
|| در اصطلاح عامیانه، کلاه گذاشتن سر کسی بوسیله ٔ فروش جنسی نامرغوب بقیمت گزاف. (فرهنگ فارسی معین).
- پشت هم انداختن، تقلب کردن. شیادی کردن و رجوع به همین ماده در حرف «پ » شود.
|| مباشرت کردن. جماع کردن. (فرهنگ فارسی معین). || توجه نکردن به. التفات نکردن به. (فرهنگ فارسی معین). حقیر شمردن. تحقیر کردن. خوار کردن:
بلندآواز نادان گردن افراخت
که دانا را به بیشرمی بینداخت.
(گلستان).
اگر تاج بخشی سرافرازدم
تو بردار تا کس نیندازدم.
سعدی (بوستان).
وآنکه را پادشه بیندازد
کسش از خیل خانه ننوازد.
سعدی (گلستان).
- از چشم (نظر) انداختن کسی را، نسبت بدو بی محبت و کم اعتنا شدن.
|| موقوف داشتن. (از آنندراج). واگذار کردن. محول کردن. حوالت کردن. ارجاع کردن. (یادداشت مؤلف): حکم ذخایر قلعه با او انداخت و زبده ٔ اموال و اعلاق آن جایگاه او را مسلم داشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). گفت توکل زیستن را بیک روز بازآوردن است و اندیشه ٔ فردا با که انداختن. (تذکره الاولیاء عطار).
جزای نیک و بد خلق با خدای انداز
که مکر هم بخداوند مکر گردد باز.
سعدی.
با زمانی دیگر اندازی که پندم میدهی
کاین زمانم گوش بر چنگ است و دل بر چنگ نیست.
سعدی.
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند.
حافظ.
خواستم درد دل خود بخدا اندازم
یادم آمد ستم او ز خدا ترسیدم.
آصفی (از آنندراج).
دولت حسن تو وقت است شود پابرکاب
کار غم را چه بوقت دگر انداخته ای ؟
صائب (از آنندراج).
دویدن در قفا باشد میان راه خفتن را
به آغوش لحد انداخت خواب راحت خود را.
صائب (از آنندراج).
- برانداختن، واگذار کردن. موکول کردن:
جمله برانداز به استادیی
تا تو فرومانی و آزادیی.
نظامی.
|| انداختن در کسی، تلقین کردن بدو. گوشزد کردن بدو. (یادداشت مؤلف): پادشاهان چنین بوده اند و باید که چنین کنند و فعل و روش ایشان چنین باشد خون ریختن فعل پادشاهان نباشد، این سخن در شاه می انداخت ناگاه شاه بدین سخن از جای برفت. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
|| اندیشیدن. سگالیدن. طرح کردن. (یادداشت مؤلف). نقشه کشیدن:
دگرگونه بد زانکه انداختیم
بریشان همی تاختن ساختیم.
فردوسی.
شاه کید را خبر کردند (از فرار اسکندر و بردن دختر کید) شاه کید را خون در تن بجوشید از ترس، از دو سبب یکی ازآنکه گفتند اسکندر رسید و نزدیک است و یکی از آنچه انداخته بود (یعنی دستگیر کردن اسکندر) برنیامد. (اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی). گفتند زهر که پدر ما فرمود راست نیامد تدبیر دیگر سازیم پس تدبیرهای دیگر انداختند. (اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی). چون بمشارکت یکدیگر کاری برکنند و چیزی اندازند و مذهبی نهند باید که همه باهم باشند. (کتاب النقض ص 16).
- بازانداختن، در میان نهادن. طرح کردن. اندیشیدن: امیر گفت خواجه خلیفه ٔ ماست و معتمدتر همه ٔ خدمتکاران، ناچار در چنین کارها سخن با وی باید گفت تا وی آنچه داند بازگوید و ما می شنویم آنگاه با خویشتن باز اندازیم و آنچه از رای واجب کند میفرماییم. (تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی ص 224).
- چاره انداختن، چاره اندیشیدن:
کنون چاره ای باید انداختن
دل خویش از رنج پرداختن.
فردوسی.
همه شب همی کار او ساختم
یکی چاره ٔ دیگر انداختم.
فردوسی.
و رجوع به چاره برانداختن در حرف «چ » شود.
- طرح انداختن، طرح برانداختن: معمار سابقه ٔ عنایت ازلی و نقاش مقدمه ٔ سعادت لم یزلی طرح ایوان بنیان آن اقبال بر شکلی انداخته بود. (جامع التواریخ رشیدی). و رجوع به دو ترکیب ذیل شود.
- طرح برانداختن، صورتی آوردن. نقشه ای کشیدن. چیزی اندیشیدن:
طرح برانداز و برون کن برون
گردن چرخ از حرکات و سکون.
نظامی.
- طرح درانداختن، چیزی اندیشیدن. صورتی آوردن:
هم تو فلک طرح درانداختی
سایه برین کار برانداختی.
نظامی.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرح نو دراندازیم.
حافظ.
|| بمجاز، سرودن. گفتن. (یادداشت مؤلف). عرض کردن. (آنندراج):
رودکی چنگ برگرفت و نواخت
باده انداز کو سرود انداخت.
رودکی.
از اندیشه من دل بپرداختم
سخن هرچه دانستم انداختم.
فردوسی.
من انداختم هرچه آمد زپند
اگر نیست پند منت سودمند.
فردوسی.
چون حرفت او حریف نشناخت
حرفی بخطا دگر نینداخت.
نظامی.
جواب داد (دستور سیم) که آنچ ایشان انداختند در خاطر تو (خطاب بدیو گاوپای) جای گرفت. (مرزبان نامه).
- درانداختن، سرودن. گفتن:
یکی ترانه درانداز حسب حال که هست
خدایگان را فردا نشاط سنگ انداز.
مختاری.
|| اندازه کردن وسنجیدن:
بینداخت باید پس آنگه برید
سخنهای داننده باید شنید.
فردوسی.
شب تیره بنشست با بخردان
جهان دیده و رای زن مؤبدان
زهرگونه با هم همی ساختند
جهان را چپ و راست انداختند.
فردوسی (شاهنامه بروخیم ج 5 ص 1286).
نباید سخن گفت ناساخته
نشاید بریدن نینداخته.
سعدی (بوستان).
|| (مص) رای زدن. مشورت کردن. (فرهنگ فارسی معین). شور. (یادداشت مؤلف):
به مادر چنین گفت افراسیاب
فرستاد و خواند مرانزد آب
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
بدانش مگر چاره ٔ جان کنیم
فراوان بگفتند و انداختند
مر آن کار را چاره نشناختند.
فردوسی.
ز هر گونه گفتیم و انداختیم
سرانجام یکسر بدین ساختیم.
فردوسی.
ز هر گونه ای موبدان ساختند
چپ و راست گفتند و انداختند.
فردوسی.
همی رای زد با بزرگان بهم
بسی گفت و انداخت بر بیش و کم.
فردوسی.
چون از این مهم بزرگ فارغ شدند انداختند تا بر کدام راه بدرگاه آیند. (تاریخ بیهقی). روزی با وزیران مشورت کرد که ما را تدبیری باید کرد مرگ را تا باد عقیم ما را هلاک نکند... و او را هزار مرد وزیر بودند. پس از هر نوع انداختند تا بر آن قرار افتاد که... (مجمل التواریخ و القصص). پس اقرار جرم کرده و علما با والی و حاکم انداختند و او را حکم قتل کرده، کشته اند. (مزارات کرمان ص 91). و رجوع به انداخت شود.
- اندیشه انداختن، رای زدن. مشورت کردن. طرح کردن فکر و اندیشه:
یکی چاره باید کنون ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن.
فردوسی.
- رأی انداختن، مشورت کردن. رأی زدن. چاره جویی کردن:
وزان پس بیامد به پرده سرای
ز هرگونه انداخت با شاه رای.
فردوسی.
و رجوع به رای انداختن شود.
- رای اندرانداختن، مشورت کردن. رای زدن. چاره جویی کردن:
یکی چاره باید کنون ساختن
ز هر گونه رای اندر انداختن.
فردوسی.
- رای برانداختن، چاره جویی کردن. رای زدن:
برانداز رایی که یاری دهد
ازین وحشتم رستگاری دهد.
نظامی.
دگرگونه دانا برانداخت رای
که سیماب دارد در آن آب جای.
نظامی.


سنگ

سنگ. [س َ] (اِ) سنگ در پهلوی به معنی ارزش و قیمت آمده «تاوادیا هَ. 164». معروف است و به عربی حجر خوانند. (از برهان). حجر. صخره. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). هر یک از توده های بزرگ و سخت معدنی و طبیعی که دارای ساختمانی صلب و املاح و عناصر معدنی یا آتشفشانی و یا رسوبی که جزو ساختمان پوسته ٔ جامد زمین محسوبند. در ساختمان سنگها اکثر بقایای موجودات زنده ٔ اعصار قدیمه شرکت میکنند. با توجه بتعریف فوق در وهله ٔ اول تمام تشکیلات صلب پوسته ٔ جامد زمین فقط جزو سنگها بحساب می آیند، درحالی که از لحاظ زمین شناسی تشکیلات نفتی و روغنها و قیرها که جزو ساختمان پوسته ٔ جامدند نیز جزو سنگها محسوب میشوند. سنگها توده های اصلی کانیها را بوجود می آورند. حجر. (از فرهنگ فارسی معین). حجر و جسمی صلب و سخت که از زمین استخراج میکنند و ماده ای که کوههای صلب را تشکیل میدهد. (از ناظم الاطباء):
فروبارم خون از مژه چنان
که آغشته کنم سنگ را ز خون.
حکاک.
تا کی کند او خوارم تا کی زند او سنگم
فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم.
ابوشکور.
بباران سنگ و بباران تیر
بدادند سرها به نیرنگ شیر.
فردوسی.
ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار
چنین کرد تا باشد آن پایدار.
فردوسی.
زمینی زراغن بسختی چو سنگ
نه آرامگاه و نه آب و گیا.
بهرامی.
بانگ او کوه بلرزاند چون شیهه ٔ شیر
سم او سنگ بدرّاند چون نیش گراز.
منوچهری.
چون بوی که از مشک جدا گشت و زر از سنگ
بیقدر شود مشک و شود مشک مزور.
ناصرخسرو.
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن.
ناصرخسرو.
گر تو سنگی بلای سخت کشی
ور نه ای سنگ بشکن و بگداز.
مسعودسعد.
چو سنگ را نتواند گزید بوسه دهد
کسی که باشد دعوی نمای معنی یاب.
سوزنی.
آبگینه زسنگ می زاید
لیک سنگ آبگینه می شکند.
خاقانی.
در دل سنگ کثیف جواهر و معادن و فلزات بیافرید. (سندبادنامه ص 2). برسید بکناره آبی که سنگ از صلابت آن بر سنگ آمدی. (گلستان چ یوسفی ص 122).
- امثال:
از میان دو سنگ آرد خواستن یا از میان دو سنگ آردم را میخواهم.
اگر سنگ از آسمان ببارد فلان کار را خواهم کرد.
باده خوردن و سنگ بجام انداختن، نظیر: نمک خوردن ونمکدان شکستن.
پیش پای کسی سنگ انداختن.
دست کسی را بزیر سنگ آوردن.
سنگ از جایش پاشود بد میگوید یا تف و لعنت میکند، همه ٔ مردمان این گروه را تقبیح می کنند. (امثال و حکم).
سنگ بجای خودش سنگین است.
سنگ بزرگ داشتن نشانه ٔ نزدن است. (امثال و حکم).
سنگ بفکن چو یافتی یاقوت، نظیر: مگذر از حکم آیهالکرسی. (امثال و حکم).
سنگ به در بسته می آید، نظیر: هر جا سنگ است به پای لنگ است. ماده به عضو ضعیف می ریزد. (امثال و حکم).
سنگ به رودخانه ٔ خدا انداختن.
سنگ بینداز بغلت باز شود، رنجی بی حاصل است. (امثال و حکم).
سنگ خورده سنگین شده، بعلت کبری کمتر بدیدن دوستان میرود. (امثال و حکم).
سنگ دادن بر محل به از زر دادن بی محل. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
سنگ در موزه داشتن یا سنگ در موزه ٔ کسی بودن.
سنگی را که نتوان گزید بوسه ده:
چو سنگ را نتواند گزید بوسه دهد.
کسی که باشد دعوی نمای معنی یاب.
سوزنی.
سنگ سنگ را میشکند.
سنگ سنگ شکن.
سنگ قناعت بشکم بستن.:
بجز سنگدل کی کند موزه تنگ.
چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ.
سعدی.
سنگ کوچک سر بزرگ را شکند.
سنگ مفت گنجشگ مفت، یا سنگ مفت کلاغ مفت. (جامع التمثیل).
سنگ مفت میوه ٔ مفت. (امثال و حکم).
سنگ و آبگینه، دوناهمتا. (امثال و حکم).
هر جا سنگ است بپای لنگ است.
- آئینه ٔ سنگ، آئینه ٔ بلورین با قطری بیشتر از عادت.
- آبگینه و سنگ با هم بودن، دو مخالف برابر هم افتادن:
برادران طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق آبگینه و سنگ است.
سعدی.
به تیغ از غرض برنگیرند چنگ
که پرهیز و عشق آبگینه است و سنگ.
سعدی.
- آسیاسنگ آسیاسنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران می کند:. (گلستان چ یوسفی ص 125).
آسیای سنگ ده هزار منی
بدو مرد از کمر بگرداند.
سعدی.
- از زیر سنگ پیدا کردن و بیرون آمدن و بیرون آوردن، از مهلکه ٔ شدید خلاص یافتن. (آنندراج):
آمد ز زیر سنگ برون هر دلی که ریخت
بر خاک میوه های تمنای خام را.
صائب (از آنندراج).
- از سنگ و از چوب چیزی تراشیدن، کنایه از بهم رسانیدن چیزی از جایی که وصول آن از آنجا وقوع نداشته باشد. (آنندراج).
- باریک سنگ.
- بسنگ، بسنگ تمام:
یاری بودی سخت به آئین و بسنگ
همسایه ٔ تو بهانه جوی و دل تنگ.
فرخی.
- بی سنگی، بی ارزشی. بی اعتباری:
زآنکه سنگ آنرا بود کز سیم و زر دارد یسار
رحم کن منگر به بی سنگی و بی سیمی من.
سیفی نیشابوری.
بی سنگی ما ز بی زر و سیمی ماست.
امیرمحمود قمی.
- پاره سنگ:
چو دریا خرد گوهر از کان تنگ
دهد کشتی دُر به یک پاره سنگ.
نظامی.
- پای بسنگ آمدن، بمشکلی برخوردن.ناراحتی دیدن. مانع پدید آمدن:
هر جا که ظن ببردم رفتم طلب بکردم
پایم بسنگ آمد پشتم ز غم دوتا شد.
خاقانی.
- تخته سنگ.
- جوسنگ، وزنی بمقدار یک جو.
- خرسنگ، سنگ گران و عظیم:
بخرسنگ غضبان خرابش کنند
بسیلاب خون غرق آبش کنند.
نظامی.
- درمسنگ، سنگ بوزن یک درم: یکی از آن تگرگ برکشیدند ده درمسنگ بود. (تاریخ سیستان).
- دستاسنگ، آسیای دستی.
- دست سنگ.
- دل در سنگ شکستن، خاموشی گزیدن. پایداری کردن. مقاومت کردن: آنان فسادها دیده... از ننگ آنکه راز و آواز مردم بی فرهنگ نشوند و دل در سنگ شکستند. (نامه ٔ تنسر از کلیله و دمنه چ مینوی ص 112). سنگ پشت گفت: فرمانبردارم و می پذیرم که دم نزنم و دل در سنگ شکنم. (کلیله و دمنه ایضاً ص 112).
- دل سنگ، سنگدل.
- دینارسنگ. سبک سنگ. سیاه سنگ. شکرسنگ. قلماسنگ. قلوه سنگ. غرماسنگ. فرسنگ. کف سنگ. کم سنگ.
- سنگ آبگینه، سنگی که برای ساختن شیشه بکار رود: و از وی (از نصیبین) سنگ آبگینه خیزد نیکو. (حدود العالم).
- سنگ آسیا، دو تخته سنگ گرد که در میان آنها دانه ها را بسایند و آرد کنند. (از ناظم الاطباء): و بیشترین ولایت پارس را سنگ آسیا از آنجا خیزد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 144).
- سنگ آسیان، سنگ فسان و سنگی که بدان کارد و چاقو تیز کنند. (ناظم الاطباء).
- سنگ آهن ربا، حجرالمغناطیس. (از فهرست مخزن الادویه).
- سنگ آهن کش، همان سنگ آهن ربا است که سنگ مغناطیس گویند:
دل اعدای او سنگ است لیکن سنگ آهن کش
از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا.
فرخی.
- سنگ ابلیس، حجر شیاطین. (یادداشت مؤلف).
- سنگ احمر، حجرالاحمر و آن سنگی باشد بزرگ مرجان گویند، از سموم قاتله است یک دانگ وی کشنده میباشد و بعضی گویند نوعی از الماس است. (برهان) (آنندراج).
- سنگ ارمنی، حجر ارمنی. (از فهرست مخزن الادویه). گل اخری را نیز سنگ ارمنی گویند.
- سنگ از موم ساختن، کنایه از امری غریب و بعیدالوقوع کردن. (آنندراج). رجوع به همین کلمه شود.
- سنگ اسود، حجرالاسود. سنگ معروف در بیت الحرام بر رکن عراقی:
دیوار سرای تو کواکب
بوسیده چو حاج سنگ اسود.
(ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 134).
- سنگ بر دل نهادن، کنایه از حوصله و صبر کردن. سنگینی بر دل تحمل کردن.
- سنگ بر دندان آمدن، تودهنی خوردن.جواب دندان شکن شنیدن.
- سنگ بر روی آب آمدن، بطرب ورقص آمدن:
چو رامین گه گهی بنواختی چنگ
ز خوشی بر سر آب آمدی سنگ.
(ویس و رامین).
- سنگ بر سنگ ایستادن و ناایستادن، کنایه از هنگامه ٔ سخت. (آنندراج).
- سنگ بر سنگ ماندن، کنایه از آشوب عظیم. (غیاث).
- سنگ بر شیشه افتادن، کنایه از توبه کردن از شراب خوردن و عیش منغص شدن و کردن. (آنندراج).
- سنگ بر شیشه زدن، کنایه از توبه کردن از شراب. (انجمن آرای ناصری).
- سنگ بر طاس زدن، کنایه از توبه کردن از شراب خوردن. (آنندراج).
- سنگ بر قرابه زدن، سنگ به قرابه زدن. کنایه از توبه کردن از شراب خوردن و عیش منغص کردن. (آنندراج). توبه کردن. (از فرهنگ رشیدی).
- سنگ بر قندیل کسی زدن و افتادن، آسیب رسانیدن یا رسیدن:
ساقیا بنگر بدان کین می همی از پردلی
سنگ بر قندیل عقل بددل رعنا زند.
سنایی.
- سنگ به سبو زدن، زیان رسانیدن.آزار رساندن: گفتند فردا سنگ بسبو خواهیم زد تا چه پدید آید هر چند سود ندارد و ضجرتر شود اما صواب است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 677).
مبرد سنگ سا و آخر سنگ
بر سبوی قلندر اندازد.
خاقانی.
- سنگ به سینه زدن، جانبداری کردن:
ای همه سیم تنان سنگ تو بر سینه زنان
تلخ کام از لب میگون تو شیرین دهنان.
جامی.
- سنگ پا، سنگی متخلخل که برای پاک کردن پاشنه بکار برند و بیشتر از قزوین خیزد.
- سنگ ترازو، وزنه و هر جسمی که بدان چیزی را وزن کنند و بکشند. (ناظم الاطباء).
- سنگ تراشیده، هر پارچه سنگ که با تراش شکل یافته باشد و چارگوش کرده باشد. (از ناظم الاطباء). مهندم.
- سنگ تفرقه انداختن، پراکنده کردن. متفرق کردن.
- سنگ توتیا.
- سنگ جمار، سنگی است که در عید اضحی حاجیان به شیطان اندازند:
گفت نی گفتمش چو سنگ جمار
همی انداختی بدیو رجیم.
ناصرخسرو.
- سنگ جهودان.
- سنگ خاره، صخره ٔ صماء.
- سنگ خاله قورباغه را گرو کشیدن، به امری یا دلیلی ناچیز متمسک و متوسل شدن.
- سنگ خروس، سنگی که در شکم خروس متکون میگردد. (از ناظم الاطباء).
- سنگ در آستین، ظالم. بیرحم. موذی. متعدی. (ناظم الاطباء).
- سنگ درم، سنگی که با آن وزن کنند:
بسنگ درم هر یکی شست من
ز زر و ز گوهر یکی کرگدن.
فردوسی.
اگر بیاید روزی هزار سنگ درم
هزار و صد بدهد کارش زین بود هموار.
فرخی.
- سنگ در موزه آمدن، ریگ به کفش درآمدن. کنایه از بی تاب شدن و بی قراری داشتن.
- || لنگ شدن. ترک سفر کردن:
چو وهم تو در سیر برهان نماید
از او باد را سنگ در موزه آید.
انوری.
- سنگ در موزه داشتن، ریگ به کفش داشتن. خالی از شیطنتی نبودن.
- سنگ در موزه ٔ کسی بودن، بیقرار بودن.
- سنگدل، بی رحم.
- سنگ را بستن و سگ را گشادن. (گلستان).
- سنگ راه، سد راه.
- سنگ راه شدن، سد راه شدن.
- سنگ روی سنگ بند نشدن، نظم و امنیت سپری گشتن.
- سنگ روی یخ شدن، در پیش همگان از برنیامدن حاجت شرمسار گشتن. (امثال و حکم).
- سنگ زیرین آسیا بودن، کنایه از مقاومت و پایداری داشتن. سخت مقاوم بودن:
مردباید که در کشاکش دهر
سنگ زیرین آسیا باشد.
؟
- سنگ سپاهان، سنگ سرمه:
خوب نبود عیسی اندر خانه پس در هاونان
از برای توتیا سنگ سپاهان داشتن.
سنایی.
- سنگ سلیمان و سنگ سلیمانی.
- سنگ سماق، سنگی بسیار سخت و رنگ آن سرخ و تیره بود. (ناظم الاطباء).
- سنگ سیاه، حجرالاسود. (ناظم الاطباء).
- سنگ سیاه سوخته، یک نوع سنگی از محصولات محترقه و متخلخل و سبک که در پرداخت کردن چوب و مرمر و جز آن بکار میبرند. (ناظم الاطباء).
- سنگ سیاه کردن، کشتن و قتل کردن وتلف نمودن. (ناظم الاطباء).
- سنگ شجری، مرجان و بسد و ریشه ٔ مرجان. (ناظم الاطباء).
- سنگ صبر بر دل بستن، خاموشی گزیدن. سکوت کردن.
- سنگ فال، سنگ های رمل که بدانها تفأل کنند و از مغیبات خبر دهند. (ناظم الاطباء).
- سنگ قالی، سنگی که بر اطراف فرش و بساط گذارند تا باد آن را از جا نبرد و چین و شکن در آن نیفتد و در هندوستان میل فرش یا میرفرش گویند. (ناظم الاطباء).
- سنگ قبطی، سنگی سبز تیره رنگ و بسیارسست و نرم که زود در آب حل شود و در مصر کتان را بدان گازر کنند. (از ناظم الاطباء).
- سنگ قمر، سنگ سفید و شفاف که در فزونی ماهتاب در بلاد تازیان یافت گردد و آنرا حجرالقمر و رغوهالقمر گویند. (ناظم الاطباء).
- سنگ قناعت، سنگی که در شدت گرسنگی بر شکم بندند تا اذیت آن کم گردد. (ناظم الاطباء).
- سنگ کسی را در رود گردانیدن، با فریب او را بتغییر عقیده واداشتن: وی را آن خرد و تمیز و بصیرت و رویت است که زود سنگ وی را ضعیف در رود نتوان گردانید. (تاریخ بیهقی).
- سنگ کسی یا چیزی را بسینه زدن، از کسی حمایت کردن.
- سنگ گردان، سنگ آسیا. (ناظم الاطباء).
- سنگ گردانیدن، متحجر کردن. (ناظم الاطباء).
- سنگ گرده، سنگ مثانه.
- سنگ گشتن، متحجر شدن. (ناظم الاطباء).
- سنگ ماهی، یک نوع سنگ سفید و سخت که در سر ماهی یابند و بتازی حجرالحوت گویند. (ناظم الاطباء).
- سنگ مثانه، سنگ گرده.
- سنگ محک، سنگی سیاه و سخت که طلا و نقره را بدان امتحان کنند. (ناظم الاطباء).
- سنگ مرمره، مرمره. (ناظم الاطباء).
- سنگ مغناطیس، سنگ مقناطیس.آهن ربا. (ناظم الاطباء).
- سنگ مغنی، سنگ برگان که شیشه گران استعمال کنند. (ناظم الاطباء).
- سنگ موسی، نوعی از سنگ سیاه. (ناظم الاطباء).
- || نوعی از زغال سنگ. (ناظم الاطباء).
- سنگ نقره،: هر جفتی بدوازده هزار درم سنگ نقره بایستی خرید و اکنون نرخ ارزان شده است که هر جفت زمین بچهار هزار درم سنگ نقره می باید که مردمان را سیم کمتر مانده است. (تاریخ بخارای نرشخی ص 37).
- سنگ نمک، نمک طعام متبلور. (ناظم الاطباء).
- سنگ و سبو، یا سنگ و آبگینه سازگار نباشد:
ببرد سنگ ما و آخر سنگ
بر سبوی قلندر اندازد.
خاقانی.
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
عاشقی و نیکنامی سعدیا سنگ و سبوست.
سعدی.
- سنگ یاسم، سنگی سبز و بزردی مایل که حجرحبشی نیز گویند و چون آنرا به آب بسایند مانند شیر شود. و در درد چشم استعمال کنند. (ناظم الاطباء).
- سنگ یشم، سنگی شبیه به عقیق. (ناظم الاطباء).
- گران سنگ:
ور در بدو سه قفل گران سنگ ببندم
ره جوید و چون مورچه از خاک برآید.
فرخی.
- مردار سنگ.
- نیم سنگ، وزنی بمقدار نیم جو.
- همسنگ، هموزن. همسنگی. هموزنی:
گر مرا خواجه بنخاس برد
بربایند به همسنگ گهر.
فرخی.
و گفت: این غلام را به همسنگ وی مشک دهم و همسنگ وی زر دهم و همسنگ وی نقره و همسنگ وی کافور و همسنگ وی حقه ٔ مروارید که قیمت آن خراج مصر است بخریدم. (قصص الانبیاء ص 69).
جاهی و جلالی که بصندوق درونست
جاهی و جلالیست گرانسنگ وپر آچال.
ناصرخسرو.
بهمسنگی خویش در روم و شام
نیامد کسش در ترازو تمام.
نظامی.
بصد مرد گپانی افروختند
در او سنگ و همسنگش انداختند.
نظامی.
|| تمکین. وقار. اعتبار. (برهان). وقار. اعتبار. (فرهنگ رشیدی). وقار. (جهانگیری). وقر و قیمت و قدر. (غیاث). تمکین. وقار. (آنندراج). تمکین. وقار. اعتبار. جاه. مرتبه. (ناظم الاطباء):
سرمایه ٔ مرد سنگ و خرد
بگیتی بی آزاری اندرخورد.
فردوسی.
خردمندی و رای و فرهنگ تو
شکیبائی و دانش و سنگ تو.
فردوسی.
بدان خسروی بال و آن چنگ اوی
بدان برز و بالا و آن سنگ اوی.
فردوسی.
نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ
گرفتش یکی سنگ و شد پیش جنگ.
فردوسی.
مردی گزیده کرد خردمند و پیش بین
بارای و باکفایت و باسنگ و باوقار.
فرخی.
آنجا که تافته شود او تنگدل مباش
تا بنگرد جسوری و سنگ و وقار تو.
فرخی.
مردی جوان و زادش زیر چهل ولیکن
سنگش چو سنگ پیری دیرینه و معمر.
فرخی.
ببرد سنگ من این انده فراق و مرا
امیر عالم عادل ستوده ست بسنگ.
فرخی.
بینی آن ترکی که چون او برزند بر چنگ چنگ
از دل ابدال بگریزد به یک فرسنگ سنگ.
منوچهری.
خرد باید از مرد فرهنگ و سنگ
نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ.
اسدی.
نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست
در پیش علم و سنگ تو که بردبار نیست.
سنایی.
ای به آرام تو زمین را سنگ
وی به اقبال تو زمان را رنگ.
سنایی.
آب و سنگم داد بر باد آتش سودای من.
از پری روئی مسلسل شد دل شیدای من.
خاقانی.
آب و سنگم داده ای بر باد و من پیچان چو آب
سنگ در بر میروم وز دل فغان انگیخته.
خاقانی.
ناله کنان میدوم سنگ به بر در چو آب
کآب من و سنگ من غمزه ٔ یارم ببرد.
خاقانی.
|| گرانی چیزها. (برهان). وزن. گرانی. (فرهنگ رشیدی). وزن. (جهانگیری). گرانی. وزن. (غیاث). وزن و گرانی چیزها. (آنندراج). وزن. وزنه:
چو یاقوت باید سخن بی زبان
سبک سنگ لیکن بهایش گران.
ابوشکور.
بازرگانان معتبر آنجا [به سودان] روند و نمک و آبگینه و ارزیر برند و بهم سنگ زر بفروشند. (حدود العالم).
کجا سنگ هر مهره ای بد هزار
ز مثقال گنجی چو کردم شمار.
فردوسی.
چنان برگرفتم ز زین خدنگ
که گفتی ندارم بیک پشه سنگ.
فردوسی.
گر بیارند و بسوزند و دهندت بر باد
تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا.
لبیبی.
تیر او گرچه سبک سنگ بود
کنگره بفکند از گرد حصار.
فرخی.
ابا خوبی و با نغزی رنگش
برآمد سی و شش مثقال سنگش.
(ویس و رامین).
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
که در گرچه کوچک بها بین نه سنگ.
اسدی.
چون که هوا را جوی از رنگ نیست
جمله هوا را بجوی سنگ نیست.
نظامی.
شوکت شاهی سبک سنگ است در میزان عدل
عشق میگیرد بخون کوهکن پرویز را.
صائب.
|| (اصطلاح جواهرفروشان) یک قطعه از احجار نفیسه، مانند: الماس و زر و غیره. (یادداشت مؤلف). هر یک از احجار کریمه چون الماس و زمرد و یاقوت و لعل و امثال آن. (یادداشت مؤلف). گوهر مانند یاقوت و الماس و جز آن. (ناظم الاطباء). || نگین. (آنندراج). || مقیاسی است برای آب و آن عبارت است از عده ٔ معینی لیتر در هر ثانیه. توضیح: در تهران یک سنگ آب عبارت است از مقدار آبی که از شکافی به اندازه ٔ 0/20 مترمربع (2/1528 فوت) و از قرار یک متر (1/0936 یارد) در هر سه ثانیه جریان دارد. در کرمان یک سنگ آب برابر با 24 ساعت آبی است که برای آبیاری 2 هکتار زمین کافی باشد. در اصفهان یک سنگ آب را برابر مقدار آبی حساب میکنند که یک جریب زمین را در یک ساعت مشروب کند. در شیراز واحد آب که معروف به «سنگ دیوانی » است، عبارت است از مقدار آبی که از شکافی بوسعت 20 سانتی متر در 80 سانتی متر و از قرار ثانیه ای یک متر جریان دارد. در همدان معادل یک سنگ دیوانی اراک است. (فرهنگ فارسی معین). واحد آب. سنگ یا واحد بین المللی آب عبارت از میزان آبی است که از یک دهانه بعرض ده سانتی مترو ارتفاع ده سانتی متر با سرعت ده سانتی متر در ثانیه جاری شود. (یادداشت مؤلف). || سنگ دیوانی. مقیاس است برای آب و آن به «چرخ » تقسیم میشود و 5سنگ دیوانی را یک «سنگ آسیاگردان » حساب میکنند. در اراک، یک سنگ دیوانی مقدار آبی است که از میان چهار آجر که تشکیل روزنه ای به وسعت 0/20 * 0/20 متر را میدهد جاری است. (فرهنگ فارسی معین). سنگ یا واحد دیوانی، عبارت از میزان آبی است که از یک دهانه به ابعاد10 * 10 سانتی متر و بسرعت 130 سانتی متر در ثانیه جاری شود و این سنگ در هر جا میزانی دیگر دارد، چنانکه مثلاً در اردبیل عبارت از 52 برابر واحد آب بین المللی است. (یادداشت مؤلف). || وزنه ای از آهن یا سنگ یا هر چیز دیگر که بدان چیزها سنجند. (یادداشت مؤلف). هر چیز که بدان جسمی را سنجیده و وزن و ثقل آنرا با وی تعیین کنند. (ناظم الاطباء). || سنگ زور که کشتی گیران بر دوش گردانند. (اصطلاح پهلوانان ایران) سنگی باشد که بر سر دوش می گردانند. (آنندراج). || چیزی است که آنرا از سنگ یا چوب سازند و به ضربت اصول بهم برزنند تا آواز برآید. هندیان آنرا چکچکی گویند. در ایام عاشورا رواج تمام دارد. (غیاث). || برابری. همسری. || ارزش. قیمت. (ناظم الاطباء). || عده ٔ نسخ یک بار چاپ شده خاصه چاپ سنگی و آن عادتاً در چاپخانه های سنگی 750 نسخه بود و در چاپخانه سربی یا حروفی هزار نسخه است. (یادداشت مؤلف). || در این بیت چنین می نماید که سنگ به معنی خم آمده است:
حوضی ز خون ایشان [دختران رز] پر شد میان رز
از بس که شان ز تن به لگدکوب خون دوید
واندر میان سنگ نهان کرد خونشان
دهقان و لب ز خشم بدندان همی گزید
وآن سنگ را ز سنگ یکی مهر برنهاد
شد چندگاه خامشی و صابری گزید.
بشار مرغزی.
و در برهان قاطع سه معنی که به سنگ انداز میدهد دو معنی اخیر آن موهم این است که سنگ با معنی خم یا خم باده که در سنگ حدس زدم تناسبی داشته باشد. اﷲ اعلم. (از یادداشت مؤلف).
و آن سنگ را بیافت [رزبان] کجا مهر کرده بود
برکندمهر و دل ببرش بر همی طپید.
بشار مرغزی.


سنگ سنگ شکن

سنگ سنگ شکن. [س َ گ ِ س َ ش ِ ک َ] (نف مرکب) قوی تر از قوی. (یادداشت بخط مؤلف).


براه انداختن

براه انداختن. [ب ِ اَ ت َ] (مص مرکب) (از: ب + راه + انداختن) براه افکندن. بیدار کردن و راه نمودن. (آنندراج). راهی کردن:
بال و پر شد شوق من سنگ نشان خفته را
من براه انداختم این کاروان خفته را.
صائب (آنندراج).
|| بکار انداختن چنانکه موتوری را.

فرهنگ معین

سنگ انداختن

(~. اَ تَ) (مص ل.) کنایه از: اشکال تراشی، مانع پیشرفت کار کسی شدن.


انداختن

(مص م.) افکندن، پرتاب کردن، چیزی را به هدف زدن، هدف قرار دادن، در جایی منزل کردن، راندن، طرد کردن، فرش کردن، گستردن، مقدّر ساختن.7- (عا.) جنس نامرغوب را به جای جنس خوب فروختن، کلاه گذاشتن، طرح ک [خوانش: (اَ تَ) [په.]]

حل جدول

سنگ انداختن

رمی، رامی

رمی

رجم

فرهنگ عمید

انداختن

رها کردن چیزی از بالا به پایین،
پرتاب کردن: سنگ انداختن،
گستردن، پهن کردن: فرش انداخت،
به دور افکندن،
در جای خود قرار دادن: در را جا انداخت،
درون چیزی قرار دادن: کشتی را در آب انداخت،
تکان دادن شدید عضوی از بدن به طوری که انگار آن را پرتاب کنند: لگد انداختن،
با حرکت سریع چیزی را گرفتن: دست انداخت و بالای در را گرفت،
[عامیانه] سقط جنین کردن: بچه را انداختن،
به عمل آوردن: سرکه انداختن،
۱۱. تاباندن: نور انداخت توی صورتش،
۱۲. [عامیانه] به طعنه و مجاز چیزی گفتن: متلک انداخت،
۱۳. عکس گرفتن از کسی یا چیزی،
۱۴. رها کردن، ترک کردن: سه سال است که ما را انداخته اینجا و خودش رفته،
۱۵. [عامیانه] عزل کردن، برکنار کردن،
۱۶. معین کردن: شروع سفر را انداختند شب جمعه،
۱۷. از حرکت بازداشتن: از کار انداخت،
۱۸. نابود کردن، از بین بردن،
۱۹. نقش کردن: چهار طرف صفحه را گل‌وبوته انداخت،
۲۰. محروم کردن،
۲۱. [عامیانه] مردود کردن: استاد مرا انداخت،
۲۲. سبب شدن وضع یا حالتی،
۲۳. منتشر کردن: چو انداختند که من بیمارم،
۲۴. سرنگون کردن، چیزی را از حالت طبیعی خود خارج کردن: گلدان را انداخت،
۲۵. [عامیانه] در معامله کسی را گول زدن،
۲۶. [قدیمی] اندازه گرفتن،
۲۷. [قدیمی] مشورت کردن،
۲۸. [قدیمی] مطرح کردن،
۲۹. [عامیانه] مسیری را در پیش گرفتن: انداختیم تو اتوبان،


سنگ

(زمین‌شناسی) مادۀ سفت‌وسخت که جزء ساختمان پوستۀ جامد زمین است و اغلب دارای مواد و عناصر معدنی است،
قطعۀ سنگ یا فلز به مقدار معین که با آن چیزی را در ترازو وزن کنند، سنگ ترازو، سنجه،
[قدیمی] مقیاسی برای اندازه‌گیری آب جاری، معادل حجم آبی که در ثانیه از قنات یا رودخانه جاری شود و مقدار آن مختلف است،
(پزشکی) جسم سخت و سفت به‌صورت شن و سنگ‌ریزه که از رسوب مواد مختلف در بعضی از اعضای بدن مانند کلیه و مثانه و کیسه‌صفرا تشکیل می‌شود،
وزن،
[قدیمی، مجاز] قدر،
وقار: مردی گزید راد و خردمند و پیش‌بین / بارای و با کفایت و باسنگ و باوقار (فرخی: ۱۹۱)،
* سنگ آتش: (زمین‌شناسی) نوعی سنگ سخت به رنگ سیاه یا قهوه‌ای که از اصطکاک آن با آهن جرقه تولید می‌شود و پیش از اختراع کبریت به‌وسیلۀ آن آتش می‌افروختند، سنگ آتش‌زنه، سنگ چخماق،
* سنگ آذرین: (زمین‌شناسی) سنگی که از سرد شدن و انجماد مواد مذاب درون زمین تشکیل می‌شود، سنگ آتشفشانی، احجار ‌آذرین،
* سنگ آس: (زمین‌شناسی) [قدیمی] = آس۱
* سنگ آسمانی: (نجوم) سنگی که از آسمان به زمین فرود آید، قطعه‌ای از سنگ که از فضای خارج جو به زمین سقوط کند،
* سنگ آسیا: (زمین‌شناسی) = آس۱
* سنگ آهک: سنگی سفید که از آن آهک تهیه می‌کنند، آن را در کوره‌های مخصوص تا ۹۵۰ درجۀ سانتی‌گراد حرارت می‌دهند تا آهک به‌دست آید، کربنات کلسیم،
* سنگ پا: (زمین‌شناسی) نوعی سنگ سوراخ‌سوراخ بسیار سخت است که در حمام چرک پا را با آن پاک می‌کنند، سنگ خاز، سنگ سودا،
* سنگ پادزهر: [قدیمی] نوعی سنگ که از کیسۀ صفرای بز کوهی یا گاو کوهی به‌دست می‌آوردند و آن را به‌طور خوراکی یا مالیدنی در مداوای سَم‌خوردگی و معالجۀ سم حشرات گزنده به کار می‌بردند، زهرمهره، حجرالسم، حجرالتیس،
* سنگ جهنم: (شیمی) [منسوخ] = نیترات‌دارژان
* سنگ چاپ: (زمین‌شناسی) نوعی سنگ آهکی به رنگ خاکستری یا زرد که از دانه‌های ریز تشکیل شده، به خوبی جلا و صیقل می‌پذیرد، چربی را جذب می‌کند و در چاپخانه‌های سنگی برای چاپ کردن اوراق به کار می‌رود،
* سنگ خارا: (زمین‌شناسی) = خارا
* سنگ خاز: (زمین‌شناسی) [قدیمی] = * سنگ پا
* سنگ زر: [قدیمی] = محک
* سنگ سلیمانی: ‹سنگ سلیمانیه› (زمین‌شناسی) نوعی کوارتز شبیه عقیق که دارای رگه‌های سیاه‌و‌سفید است و مانند سنگ‌های قیمتی در ساختن زینت‌آلات به کار می‌رود، حجر باباغوری،
* سنگ سماک: ‹سنگ سماق› (زمین‌شناسی) سنگی سخت که خوب صیقل می‌گیرد و به رنگ‌های سرخ، سبز، قهوه‌ای، خاکستری، درمی‌آید و برای ساختن ستون‌های سنگی و مجسمه و اشیای دیگر به کار می‌رود، گاه در آن ریزه‌های کوارتز و فلدسپات نیز دیده می‌شود، پرفیر،
* سنگ شجری: (زیست‌شناسی) [قدیمی] = مرجان
* سنگ صبور:
سنگ سخت و عظیم که در یک جا ثابت و پا‌برجا باشد و حوادث روزگار را تحمل کند و از آن به بردباری و شکیبایی مثل می‌زنند،
سنگی افسانه‌ای که مردم درد دل خود را برای او بازگو می‌کرده‌اند،
* سنگ صفرا: (پزشکی) سنگی که از رسوب املاح صفراوی در کیسۀ صفرا تشکیل می‌شود،
* سنگِ فسان: (زمین‌شناسی) [قدیمی] = سان۴
* سنگ کلیه: (پزشکی) سنگی که از ترکیب اسید‌های ادرار با مواد معدنی در کلیه تشکیل می‌شود،
* سنگ گچ: (زمین‌شناسی) نوعی سنگ که در طبیعت به حالت بی‌شکل وجود دارد و از حرارت دادن آن گچ به‌دست می‌آید، سولفات کلسیم،
* سنگ لاجورد: (زمین‌شناسی) از سنگ‌های معدنی به رنگ آسمانی یا آبی پررنگ که در قدیم از آن جام و پیاله و پاره‌ای زینت‌آلات می‌ساختند و کوبیده و گَرد‌شدۀ آن در نقاشی به کار می‌رفت،
* سنگ لوح: (زمین‌شناسی) نوعی سنگ به رنگ خاکستری که به ورقه‌های نازک شکافته می‌شود، پلمه‌سنگ، تخته‌سنگ،
* سنگ محک: = محک
* سنگ مردار: [قدیمی] = مردارسنگ
* سنگ مرمر: (زمین‌شناسی) = مرمر
* سنگ مغناطیس: (زمین‌شناسی) = مغناطیس
* سنگ هرکاره: (زمین‌شناسی) [قدیمی] نوعی سنگ که به آسانی تراشیده می‌شود و خوب شکل می‌گیرد و اغلب از آن هرکاره (دیگ سنگی) و سرقلیان و اشیای دیگر می‌سازند،
* سنگ‌وسبو: [قدیمی، مجاز] دو چیز ضد و مخالف یکدیگر نظیر سنگ و شیشه یا آتش و پنبه: چشم اگر با دوست‌ داری، گوش با دشمن مکن / عاشقی و نیک‌نامی سعدیا سنگ‌وسبوست (سعدی۲: ۳۵۲)،
* سنگ یده: [قدیمی] = یده

گویش مازندرانی

سنگ

سنگ

تعبیر خواب

سنگ

دیدن سنگ ها در خواب، سختی است در کارها. اگر دید که سنگ در زیر آب جمع می کرد، دلیل که مالی چند به مکر و حیله و رنج جمع کند. اگر دید که سنگ از کوه می تراشید، دلیل که از مردی بزرگ سخت دل به مکر و حیله مال حاصل کند. اگر دید میان بیابان سنگ جمع می کرد، دلیل که او را به مکر و حیله از سفر مال حاصل شود. اگر دید بر کسی سنگ می انداخت، دلیل که به رنج و کراهت از مال خود چیزی به کسی دهد. اگر دید که سنگریزه به خانه همی آورد، دلیل کند که به قدر آن مال حاصل کند. - محمد بن سیرین

فارسی به عربی

انداختن

احذف، اقذف، انطلاق، دفع، رمیه، عقبه، علاقه موقته، قطره، مجرفه، ممثلون

معادل ابجد

سنگ انداختن

1236

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری