معنی سمج و مُصر
حل جدول
فرهنگ عمید
دارای عادت به پیگری مُصرانه و معمولاً ناپسند: گدای سمج،
مُصر، پیگیر،
[قدیمی] قبیح، زشت، ناپسند،
گویش مازندرانی
سمج و مزاحم، پرتلاش، تلاش گر
لغت نامه دهخدا
سمج. [س َ] (ع ص، اِ) شیر چرب مزه برگشته. (آنندراج) (منتهی الارب).
سمج. [س َ م ِ] (ع ص) زشت. (منتهی الارب) (آنندراج). بد. ناخوش. زشت. (غیاث): که از حرکات و افعال سمج پدرم لشکر مغول قصد این ملک دارند. (جهانگشای جوینی). || بدمزه. (غیاث). ناشیرین. (مهذب الاسماء).
سمج. [س ُ] (اِ) جایی را گویند در زیرزمین یا در کوه بجهت درویشان و فقیران یا گوسفندان بکنند. (برهان). نقب و حفره بزیر زمین اندرکنده. (لغت فرس اسدی):
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجیست بیرون شو بدوی.
رودکی.
فرمود تا آن سمج بخشت و گل استوار کرد. (تاریخ بیهقی).
هیچ پنهان خانه آن زن را نبود
سمج و دهلیز و ره بالا نبود.
مولوی.
|| زندان را نیز گویند. با جیم فارسی و به فتح هم بنظر آمده. (برهان). سردابه بزیر زمین که زندان دزدان باشد. (آنندراج). زندان که در بالای کوه برای محبوسین سازند. (آنندراج):
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا.
مسعودسعد.
از زمین برترم و نیست هوا سمج مرا
پس مرا جای بدینسان نه زمین و نه هواست.
مسعودسعد.
|| هر مجرای زیرزمینی. || کان. معدن. || مجرای فاضل آب. (ناظم الاطباء).
سمج. [س ِ م ِ] (از ع، ص) مصر. مبرم. مصدع. متعب. آنکه هرچه بدو جواب منفی گویند بازآید. آنکه او را هر قدر رانند بازآید. (یادداشت بخط مؤلف). مصر. اصرارکننده. (ناظم الاطباء):
من آن گدا سمج مبرم کنایه نفهمم
گرم برانی از این در درآیم از در دیگر.
؟
|| بی شرم. || معیوب. رسوا. (ناظم الاطباء).
فرهنگ فارسی هوشیار
بد و ناخوش و زشت، بدمزه، ناشیرین
فرهنگ واژههای فارسی سره
گرانجان
مترادف و متضاد زبان فارسی
پافشار، پیگیر، مصر، بیآزرم، بیحیا، بیشرم، زشت، قبیح، ناپسند،
(متضاد) مستحسن
فارسی به عربی
عنید، ملح
فارسی به ایتالیایی
testardo
فرهنگ معین
زشت، ناپسند، بی حیا، پررو، جمع سماج. [خوانش: (س مِ) [ع.] (ص.)]
معادل ابجد
439