معنی سست شدن

لغت نامه دهخدا

سست شدن

سست شدن. [س ُ ش ُ دَ] (مص مرکب) واماندن. درماندن. از کار افتادن. ضعیف شدن: خالد استواری حصار که دید سست تر شد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
ز اسب اندر آمد بدید آن سرای
جهانجوی را سست شد دست و پای.
فردوسی.
خمیده گشت و سست شد آن قامت چو سرو
بی نور ماند و زشت شد آن طلعت هژیر.
ناصرخسرو.
|| از کار افتادن. مردن: و یعقوب را بدید و بپرسید که ترا چندعمر است گفت صدوبیست سال گفت خلاف گویی در ساعت زنخ سست شد. (قصص الانبیاء ص 86).


گره سست شدن

گره سست شدن. [گ ِ رِه ْ س ُ ش ُ دَ] (مص مرکب) گره سست شدن بر چیزی، آسان و سهل شدن آن: [پس از هفت سال تجسس عاقبت گیو جوانی را می بیند و گمان می برد که او کیخسرو است].
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهره جز درخور گاه نیست
پیاده بدو تیز بنهاد روی
چو تنگ اندرآمد بنزدیک اوی
گره سست شد بر در رنج اوی
پدید آمد آن نامور گنج اوی
[یعنی کیخسرو پدید آمد].
فردوسی.


سست

سست. [س ُ] (ص) پهلوی «سوست » (ملایم، سبک). نرم. ملایم. نازک. ناتوان. ضعیف. کم زور. آهسته. تنبل.کاهل. مانده. بی معنی. بیهوده. ضد سخت. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). نازک و ناتوان و ضعیف و درمانده و عاجز و کم زور و بی قوت. (ناظم الاطباء):
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی پالاد.
فرالاوی.
کنون جویی همی توبت که گشتی سست و بی طاقت
ترا دیدم ببرنایی فسار آهخته و لانه.
کسایی.
بخورد آب و روی و سر و تن بشست
زمانی درافتاد از پای سست.
فردوسی.
گردان گردند پیش میر بمیدان
سست چو مستی که خورده باشدافیون.
فرخی.
تا آنگاه که سست شدی و بیفتادی. (تاریخ بیهقی).
که گفتند گرشاسب پیراست و سست
جوان کی تواند چنان رزم جست.
اسدی.
شمشیر قوی نباید از بازوی سست
ناید ز دل شکسته تدبیر درست.
سعدی.
- سست کردن، ضعیف کردن. ناتوان کردن. از کار بازداشتن:
بدانست سام نریمان درست
که یزدان ورا ز آن گنه کرد سست.
فردوسی.
توبه را دست و پای سست کند
لاله ٔ سرخ و باده ٔ روشن.
فرخی.
شرابی که بترشی زند پی ها را سست کند. (نوروزنامه).
- سست گشتن، ناتوان شدن. خسته شدن:
چو ارجاسب بیکار ز آنگونه دید
ز غم سست گشت و دلش برطپید.
فردوسی.
سست گشتی تو همانا کز ره دور آمدی
مانده ای دانم بیا بنشین و بر چشمم نشین.
فرخی.
|| نامحکم. نااستوار:
آب هرچه بیشتر نیرو کند
بند و ورغ سست و پوده برکند.
رودکی.
گره عهد آسمان سست است
گره کیسه ٔ عناصر سخت.
انوری.
همیشه سست بود در وصال پیمانت
مسلمند ظریفان به سست پیمانی.
وطواط.
|| ضعیف. نارسا. نااستوار: هرکجا رای سست بود شجاعت قوی مفید باشد. (کلیله و دمنه). || عاجز. درمانده:
تا داند خصم من که چون تو
در دین نه ضعیف و خوار وسستم.
ناصرخسرو.
|| بی ارزش. بی قیمت. بی اهمیت:
گهر بی هنر زار و خوارست و سست
بفرهنگ باشد روان تن درست.
فردوسی.
یکی مرده زنده نگشت از گیا
همانا که سست آمد آن کیمیا.
فردوسی.
بگویش گناه از توآمد نخست
که فرمان ما داشتی خوار و سست.
اسدی.
|| بی معنی و بیهوده و باطل. (ناظم الاطباء). واهی. واهن. (مهذب الاسماء). وهن. (دهار):
سپاه مرا سست خواند بکار
بهندوستان نیست گوید سوار.
فردوسی.
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی باژگونه تا پساوند.
لبیبی.
|| خوار و بی اهمیت:
بدان کش همی خواند و او چاره جست
همی داشت آن نامه ٔ شاه سست.
فردوسی.
|| ناپاک و پلید. || افلیج و مبتلا به فالج. (ناظم الاطباء). || منجمد. یخ زده:
ستایش خوش آید همه خلق را
ولی سست باشند گاه کرم.
ابوشکور.
بپژمرد چون مار در ماه دی
تنش سست و رخساره همرنگ نی.
فردوسی.
|| کاهل و تنبل و کسل و کند. || نرم و ملایم. || آهسته. (ناظم الاطباء).

فارسی به انگلیسی

سست‌ شدن‌

Droop, Flag, Languish, Relax, Sag, Shake, Slacken, Waver, Weaken, Wilt

فارسی به ترکی

مترادف و متضاد زبان فارسی

سست شدن

ضعیف‌شدن، ناتوان گشتن، بی‌رمق شدن، کم‌زور شدن، درماندن، واماندن، از کار افتادن، دل‌سردشدن، مایوس شدن، نومید شدن، مردد شدن، تردید داشتن، کاهلی کردن، تنبلی کردن، مسامحه کردن، شل شدن، کند شدن

فرهنگ فارسی هوشیار

سست شدن

از کار افتادن، ضعیف شدن

حل جدول

سست شدن

وهی

رکاکت


سست راى شدن

رکاکت


سست

ضعیف، ناتوان

فارسی به عربی

سست شدن

اضعف، علم

فارسی به آلمانی

سست شدن

Fahne (f), Nachlassen, Schwa.chen [verb]

گویش مازندرانی

سست

سست


سست بویین

سست شدن، انصراف در کار یا تصمیمی، تردید داشتن

فرهنگ عمید

سست

فاقد استحکام لازم، بی‌دوام: دیوار سست،
ضعیف، ناتوان،
[مقابلِ سخت] نرم و ملایم،

فرهنگ معین

سست

(ص.) بی دوام، پایدار، ضعیف ناتوان، نرم، ملایم، تنبل، بی معنی، (ق.) آهسته، کند. [خوانش: (سُ) [په.]]

معادل ابجد

سست شدن

874

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری