معنی سر و سامان دادن
فارسی به انگلیسی
Tide
فارسی به ترکی
çekidüzen vermek
فرهنگ فارسی هوشیار
(مصدر) نظم و ترتیب دادن نظم و نسق ایجاد کردن بسامان کردن.
سامان دادن
(مصدر) نظم دادن ترتیب دادن آراستن.
سر و سامان
نظم و ترتیب آراستگی، اسباب و لوازم زندگی.
لغت نامه دهخدا
سامان دادن. [دَ] (مص مرکب) نظم و ترتیب دادن. سر و صورت دادن:
خدایگانا گر بشنوی ز بنده ٔ خویش
مگر بعذر دهد کار خویش را سامان.
فرخی.
سر و سامان
سر و سامان. [س َ رُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) اسباب و لوازم: سر و سامان جنگ ایشان را دریافتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603).
چو بارنامه ٔ سامانیان همی نخرند
غلط شده سر و سامان و راه و رفتارم.
سوزنی (دیوان، نسخه ٔ خطی مؤلف ص 148).
|| چاره. درمان:
علاج درد بیدرمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست.
نظامی.
|| نظم و ترتیب:
گر خراسان پسر عالم سام است منم
که ز عالم سر و سامان به خراسان یابم.
خاقانی.
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
در کوی خرابات نباشد سر و سامان.
سعدی.
- بی سروسامان، مضطرب. پریشان. نگران. آشفته:
گر تو زین دست مرا بی سروسامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم.
حافظ.
|| حقیقت. کنه:
هرچند سخن گوید طوطی نشناسد
آن را که همی گوید هرگز سر و سامان.
ناصرخسرو.
|| آغاز و انجام.
سامان سر
سامان سر. (اِخ) دهی است جزء دهستان چهارفریضه، بخش مرکزی شهرستان بندر انزلی کنار مرداب و متصل به غازیان کنار شوسه ٔ انزلی به رشت. هوای آن معتدل و دارای 700 تن سکنه است. آب آنجا از چاه تأمین میشود این ده محصولی ندارد و در آمار نیز جزء غازیان منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
بی سر و سامان
بی سر و سامان. [س َ رُ] (ص مرکب) (از: بی + سر + و + سامان) محتاج. مفلس. بی برگ و توشه. (آنندراج). بینوا. || پریشان و مشوش. (ناظم الاطباء). شوریده. شوریده دل. پریشان خاطر. مضطرب. پریشان حال:
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بی دل و دل بی سر و سامان دیدن.
سعدی.
عاشقی سوخته ای بی سر و سامان دیدم
گفتم ای یار مکن در سر فکرت جان را.
سعدی.
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس.
حافظ.
- بی سر و سامان داشتن، پریشان خاطر داشتن. مضطرب و مشوش داشتن:
گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم.
حافظ.
- سخن بی سر و سامان، بی سر و ته.تافه. لاطائل:
آنست گزیده که خدایش بگزیند
بیهوده چه گویی سخن بی سر و سامان.
ناصرخسرو.
|| نامنظم. پریشان. درهم. بی انتظام: سالار چون حال بر این جمله دید، بی سر و سامان بضرورت قلب لشکر را براند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 493). || بی خانمان. (ناظم الاطباء):
ور به بسطام شدن نیز ز بی سامانیست
پس سران بی سر و سامان شدنم نگذارند.
خاقانی.
- بی سر و سامان شدن، بی خانمان شدن:
ور به بسطام شدن نیز ز بی سامانیست
پس سران بی سر و سامان شدنم نگذارند.
خاقانی.
|| درمانده. || بی یار و یاور و بی کس. || تباهکار. فرومایه. ناکس. خوار. || شهوت پرست. || شرور. بدذات. || گستاخ. (ناظم الاطباء). رجوع به سامان و رجوع به سر در تمام معانی شود.
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
نظمدادن، مرتب کردن، انتظام بخشیدن، درست کردن، سروسامان دادن، ساماندهی کردن
گویش مازندرانی
۲مزرعه ای در مشرق بالا جاده ۲از ارتفاعات بخش یانه سر واقع...
فرهنگ معین
آراستگی، نظم و ترتیب، اسباب و لوازم زندگی. [خوانش: (سَ رُ) (اِمر.)]
واژه پیشنهادی
نوا بر گرفتن
معادل ابجد
477