معنی سر شاخ شدن
ضرب المثل فارسی
درگیر شدن
حل جدول
گلاویز و درگیر شدن
لغت نامه دهخدا
شاخ شاخ شدن. [ش ُ دَ] (مص مرکب) انشعاب. تشعب. منقسم بشاخه های مختلف، قسمت قسمت، منشعب شدن. تشعب. (از نوادر لغات و تعبیرات معارف بهأولد چ فروزانفر): «ما همه نماز سپس تو می گزاردیمی مردمان میخواهندی تا شاخ شاخ شوندی.» (معارف بهأولد چ فروزانفر ص 279).
شاخ بند شدن
شاخ بند شدن. [ب َ ش ُ دَ] (مص مرکب) شاخ بهم بند شدن، کنایه از شاخ به شاخ شدن. رجوع به شاخ به شاخ شدن شود.
شاخ شاخ
شاخ شاخ. (ص مرکب) پاره پاره. (فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شعوری). به درازا همه جا دریده. جداجدا به درازا. ریش ریش. چاک چاک. لخت لخت. تارتار. قطعه قطعه. پارچه پارچه. تکه تکه. و رجوع به شاخ شود:
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز آن حسرت
که موی دیدم شاخی سپید در شانه.
مسعودسعد.
بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانه وار
کز هیچ سینه بوی رضائی نیافتم.
خاقانی.
ای شده بر دست توحله ٔ دل شاخ شاخ
هم تو مطرّا کنان پوشش ارکان او.
خاقانی.
بیندیش از آن دشتهای فراخ
کز آواز گردد گلو شاخ شاخ.
نظامی.
خرقه ٔ شیخانه شده شاخ شاخ
تنگدلی مانده و عذری فراخ.
نظامی (مخزن الاسرار ص 140).
بخشمی کامده بر سنگلاخش
شکوفه وار کرده شاخ شاخش.
نظامی.
بر آتش نهاده لویدی فراخ
نمکسود فربه در او شاخ شاخ.
نظامی.
این زمین و آسمان بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
وقت تنگ و میرود آب فراخ
پیش از آن کز هجر گردی شاخ شاخ.
مولوی.
|| چیز از هر جا شکسته و پر از شکاف و درز. (ناظم الاطباء). || منشعب. متشعب. متفرق. رجوع به شاخ شاخ شدن شود. || گوناگون و رنگارنگ. (آنندراج).
سر شدن
سر شدن. [س َ ش ُ دَ] (مص مرکب) شروع نمودن در کاری. (مجموعه ٔ مترادفات ص 226). کنایه از شروع شدن. (آنندراج):
از این شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید.
نظامی (خسرو و شیرین ص 113).
|| به انتها رسیدن. تمام شدن:
عشق تو بجان خویش دارم
تا عمر بسر شود بدردم.
خاقانی.
|| سر شدن قلم، تراشیدن آن. || سر شدن مهم، کنایه از سامان یافتن کار. (آنندراج).
سر شدن. [س ِ ش ُ دَ] (مص مرکب) بی حس شدن، چنانکه اندامی از شدت سرما یا پای و مانند آن از نشستن بسیار و ندویدن خون در آن. بی حس گردیدن عضوی از عدم جریان خون در آن و جز آن، چنانکه با مدتی زیر سایر اعضاء فشرده شدن آن یا سرمای سخت دیدن آن. (یادداشت مؤلف).
شاخ پیدا شدن
شاخ پیدا شدن. [پ َ / پ ِ ش ُ دَ] (مص مرکب) کسی را، کنایه از رسوا شدن. (امثال و حکم دهخدا):
چون کند دعوی خیاطی کسی
افکند در پیش او شه اطلسی
که ببر این را بغلطاق فراخ
ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ.
مولوی (از امثال و حکم دهخدا).
شاخ بر شاخ
شاخ بر شاخ. [ب َ] (ص مرکب) گوناگون و مختلف. (ناظم الاطباء):
پرنده مرغکان گستاخ گستاخ
شمایل بر شمایل شاخ بر شاخ.
نظامی.
|| دور و دراز. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاخ بشاخ و شاخ در شاخ شود.
فرهنگ معین
(بِ. شُ دَ) (مص ل.) مجادله کردن، دست به یقه شدن.
سر شدن
برتری یافتن، تمام شدن، پایان یافتن. [خوانش: (سَ. شُ دَ) (مص ل.)]
مترادف و متضاد زبان فارسی
تفوق یافتن، ممتاز گشتن، برتر شدن، سپری شدن، طیشدن، به سر آمدن، گذشتن
فرهنگ فارسی هوشیار
(مصدر) بالاتر شدن تفوق یافتن: از همه سر شده، مردن درگذشتن.
تعبیر خواب
اگر بیند که بر سر خود شاخ داشت، دلیل قوت بود. اگر بر سر خود شاخ ها بیند، دلیل بود که کار او به صلاح آید و عمر خود را در خرمی گذراند. اگر بیند که مردمان را بدان شاخ می زد، دلیل که مردمان را مضرت رساند. - ابراهیم بن عبدالله کرمانی
فرهنگ عمید
(زیستشناسی) شاخه و ترکهای که از تنۀ درخت میروید،
(زیستشناسی) جسمی شبیه استخوان که در سر برخی حیوانات مانند گوسفند، بز، گاو، گوزن، و آهو میروید،
[قدیمی] چاک،
[قدیمی، مجاز] پاره، حصه، قطعه،
[قدیمی] ظرفی که در آن شراب میخورند، پیالۀ شرابخوری، پالغ، بالغ. δ در قدیم از شاخ گاو یا کرگدن یا عاج نیز ظرف برای شراب خوردن میساختند: فتاده بر سرش از بادۀ شبینه خمار / به عزم عیش صبوحی نهاده بر کف شاخ. (منصور شیرازی: مجمعالفرس: شاخ)،
* شاخ آهو: [قدیمی] کمان، کمان تیراندازی: چو بر شاخ آهو کشد چرم گور / بدوزد سر مور بر پای مور (نظامی۵: ۷۸۹)،
* شاخ حجامت: ‹شاخ حجام› (پزشکی) شاخ میانتهی گاو که دو سر آن سوراخ دارد و حجام با آن پوست بدن را میمکد تا ورم کند بعد استره میزند و دوباره شاخ را میچسباند تا مقداری خون داخل آن شود،
* شاخ درآوردن: (مصدر لازم) [مجاز] بسیار تعجب کردن، دچار حیرت و شگفتی شدن از دیدن چیزی عجیب و حیرتانگیز یا شنیدن حرفهای دروغ و سخنان شگفتانگیز،
* شاخ زدن (مصدر لازم)
شاخه زدن، شاخه درآوردن درخت،
شاخ زدن حیوان به کسی یا به حیوان دیگر،
* شاخشاخ: [قدیمی] چاکچاک، پارهپاره: بر سینه شاخشاخ کنم جامه شانهوار / کز هیچ سینه بوی رضایی نیافتم (خاقانی: ۷۸۴)، بیندیش از آن دشتهای فراخ / کز آواز گردد گلو شاخشاخ (نظامی۵: ۷۶۲)،
* شاخ نبات: شاخهای از نبات، شاخههای متبلور درون کاسۀ نبات،
* شاخ نفیر: [قدیمی] شاخی که بعضی درویشان با آن بوق میزنند،
* شاخوبال: [قدیمی] شاخههای درخت، شاخوبرگ درخت،
* شاخوبرگ:
شاخهها و برگهای درخت،
[مجاز] آنچه بر اصل حکایت و سخن افزوده میشود، جزئیات،
* برات بر شاخ آهو نوشتن: [قدیمی، مجاز] دادن وعدۀ چیزی که بهدست آوردنش ممکن نباشد،
معادل ابجد
1515