معنی سر زندگی

حل جدول

سر زندگی

نشاط


زندگی

حیات، هستی

آلبومی از امیر تاجیک

حیات

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

زندگی

زندگانی یا زندگی نهانی حیات خفی.


سگ زندگی

(صفت) کسی که مانند سگان زندگانی دارد آنکه زندگی پستی دارد.

لغت نامه دهخدا

زندگی

زندگی. [زِ دَ / دِ] (حامص، اِ) زندگانی. (از فرهنگ فارسی معین). حیوه. (ناظم الاطباء). حیات. محیا. حیوان. نقیض مرگ. زندگانی. مقابل مردگی. مقابل مرگ و ممات. و آن صفتی است مقتضی حس و حرکت. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا):
خور و خواب و آرام جوید همی
وز آن زندگی کام جوید همی.
فردوسی.
بدو گفت موبد که جاوید زی
که خود جاودان زندگی را سزی.
فردوسی.
گر از بخشش کردگار سپهر
مرا زندگی ماند و تازه چهر
بمانم بگیتی یکی داستان
از این نامه ٔ نامور باستان.
فردوسی.
مرگ جهلست و زندگی دانش
مرده نادان و زنده دانایان.
ناصرخسرو.
زندگی و شادی اندرعلم و دین است ای پسر
خویشتن را گرنه مستی، مست و مجنون چون کنی.
ناصرخسرو.
معنی زندگی [در حیوان] آن است که حیوان را ادراک محسوس می باشد و به اختیار خویش حرکتها می کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مردگی جهل و زندگی دین است
هرچه گفتند مغز آن این است.
سنائی (از آنندراج).
خاقانیم که مرگم، از زندگیست خوشتر
تا چون که نیست گردم داند که هست اویم.
خاقانی.
چون بمردم من ز خویش و هم ز خلق
زندگی جان ز جانان یافتم.
عطار (دیوان چ نفیسی ص 178).
هرکه در زندگی نانش نخورند در مردگی نامش نبرند. (گلستان).
ز لب دوختن، غنچه را زندگیست
چو بشگفت زآن پس پراکندگیست.
امیرخسرو.
هرکه این عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه
وآنکه این عشرت نجوید زندگی بر وی حرام.
حافظ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مراراحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم هم آغوش بود.
سعدی (بوستان، یادداشت ایضاً).
- زندگی بخش، محیی. مقابل ممیت. مقابل میراننده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنکه جان بخشد. حیات بخش. حیات انگیز. بخشنده ٔ زندگی. (فرهنگ فارسی معین).
- زندگی کردن، ادامه ٔ حیات.زیستن. بسر بردن حیات. و به مجاز رفتار: در حکمرانی چنان زندگی کن که وقتی نباشد جفا و خجالت نبری. (مجالس سعدی ص 23).
- زندگی نهانی، حیات خفی. (فرهنگ فارسی معین).
|| هستی. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح تصوف) قبول اقبال محبوب را گویند. و در لفظ حیوه بطور مستوفی در این معنی اشارت رفته است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || عمر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (ناظم الاطباء):
سرت می کشی از ره بندگی
سر آرم هم اکنون ترا زندگی.
فردوسی.
بهر من بدتر از این روزی نیست
زندگی آش دهن سوزی نیست.
پژمان بختیاری.
|| زندگانی. معاش. (آنندراج). عیش. معاش. معیشت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || عشرت. (یادداشت ایضاً). تعیش. (ناظم الاطباء). و بهمه ٔ معانی رجوع به زندگانی وزنده شود. || در تداول، اسباب. مال. اسباب خانه. کالای خانه. کاخال: فلان زندگی خوبی بهم زده است. (از یادداشت های بخط مرحوم دهخدا).


آب زندگی

آب زندگی. [ب ِ زِ دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آب حیات. آب خضر. آب زندگانی. آب بقا. ماءالحیات. چشمه ٔ خضر. چشمه ٔ زندگی:
با که گویم در همه ده زنده کو
سوی آب زندگی پوینده کو؟
مولوی.
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید بر نخوری.
سعدی.
نشود آب زندگی ریزان
مگر از دیده ٔ سحرخیزان.
اوحدی.
گر ز سوز تشنگی جانت بلب خواهد رسید
از خضر مپذیر منت بهر آب زندگی.
ابن یمین.
معنی ّ آب زندگی و روضه ٔ ارم
جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست ؟
حافظ.
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی.
حافظ.


خانه زندگی

خانه زندگی. [ن َ/ ن ِ زِ دَ / دِ] (اِ مرکب) (از اتباع) کنایه از مال و مکنت است، چون: «فلانی خانه زندگی خوبی دارد».


چشمه ٔ زندگی

چشمه ٔ زندگی. [چ َ م َ ی ِ زِ دَ] (اِخ) نام کتابی مجعول منسوب به زردشتیان.

فرهنگ معین

زندگی

زنده بودن، زیست، حیات، مدت عمر، وضع مالی، مال و منال. [خوانش: (زِ دَ یا دِ) (مص ل.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

زندگی

تعیش، حیات، زندگانی، زیست، هستی

فارسی به عربی

زندگی

حیاه، وجود

فارسی به ایتالیایی

فرهنگ عمید

سر

(زیست‌شناسی) عضو بدن انسان و حیوان از گردن به بالا که مغز و چشم و گوش و بینی در آن قرار دارد،
[مجاز] آغاز و اول چیزی: سر زمستان، سر سال،
[مجاز] بالای چیزی: سر درخت، سر دیوار، سر کوه،
[مجاز] نوک چیزی: سرِ انگشت، سر سوزن،
(اسم، صفت) [جمع: سران] [مجاز] شخص بزرگ، سرور، رئیس،
* سرآمدن: (مصدر لازم) [مجاز] پایان یافتن، به پایان رسیدن، تمام شدن،
* سر آوردن: (مصدر متعدی) [مجاز] به سرآوردن، پایان دادن، به آخر رساندن،
* سر باز زدن: (مصدر لازم) ‹سر وازدن› [مجاز] سر تافتن، سر برتافتن، نافرمانی کردن، سرپیچی کردن، ابا کردن: عاقلانی که ز زنجیر تو سر وازده‌اند / غافلانند که بر دولت خود پا زده‌اند (صائب: لغت‌نامه: سروازدن)،
* سر برآوردن: (مصدر لازم)
سر برداشتن، سر بلند کردن،
[مجاز] قیام کردن، به‌پا خاستن،
* سر برتافتن: (مصدر لازم) ‹سر تافتن، سر برتابیدن› [قدیمی، مجاز] سرپیچی کردن، نافرمانی کردن،
* سر برداشتن: (مصدر لازم)
سر بلند کردن،
بلند کردن سر از بالش و بستر،
[مجاز] قیام کردن، بر ضد کسی برخاستن، شورش کردن،
* سر برزدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
سر برآوردن و روییدن گیاه از زمین یا برگ و غنچه از درخت، سر زدن،
برآمدن آفتاب،
* سر برکردن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * سر برآوردن
* سر بلند کردن: (مصدر لازم) بلند کردن سر خود، سر برافراشتن، سر برداشتن،
* سر پیچیدن: (مصدر لازم) [مجاز] سر تافتن، سر برتافتن، سر برتابیدن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن،
* سر تابیدن: (مصدر لازم) [مجاز] سر تافتن، سر برتابیدن، نافرمانی کردن، سرپیچی کردن، رو گرداندن،
* سر تافتن: (مصدر لازم) ‹سر برتافتن› [مجاز] سر تابیدن، سر برتابیدن، سر پیچیدن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن،
* سر حال: [مجاز]
خوشحال، بانشاط،
تندرست،
* سر خوردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] از کاری یا چیزی نومید و دل‌زده شدن و از آن صرف نظر کردن،
* سر دادن: (مصدر لازم)
سر باختن، جانبازی کردن، دادن سر در راه کسی،
(مصدر متعدی) [مجاز] رها کردن، ول کردن، آزاد ساختن: دارید سرای کاینه دستی به هم آرید / ورنه سرتان دادم خیزید، معافید (سنائی۲: ۴۰۲)،
* سر درآوردن: (مصدر لازم)
سر از جایی بیرون کردن،
[مجاز] در جایی ظاهر شدن،
* سر درآوردن از کاری: از آن آگاه شدن و بر آن وقوف یافتن،
* سر دواندن: (مصدر متعدی) ‹سر دوانیدن› [عامیانه، مجاز] کسی را معطل و سرگردان کردن و وعدۀ امروز و فردا دادن،
* سر رسیدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
ناگهان از راه رسیدن،
فرارسیدن موعد کاری، فرارسیدن،
* سر رفتن: (مصدر لازم)
[عامیانه، مجاز] پایان یافتن، تمام شدن مدت،
‹از سر رفتن› لبریز شدن مایعی که در حال جوشیدن است از سر ظرف،
* سر زدن: ‹سر برزدن› [مجاز]
سر برآوردن و روییدن گیاه از زمین یا برگ و غنچه از درخت،
برآمدن آفتاب،
* سر زدن به کسی: (مصدر متعدی) بی‌خبر نزد کسی رفتن و از او احوال‌پرسی کردن،
* سر زدن به کاری یا چیزی: (مصدر لازم) [مجاز] آن ‌را دیدن و وارسی کردن،
* سر سپردن: (مصدر لازم) [مجاز] تسلیم شدن، مطیع گشتن، فرمان‌برداری کردن،
* سر فرود آوردن:
سر خم کردن،
خم شدن برای تعظیم،
[مجاز] تسلیم شدن، مطیع گشتن،
* سر کردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
شروع کردن، آغاز کردن سخن، افسانه، گریه، ناله، یا شکوه: شکوه از خست ارباب دغل سر نکنی / گنج نَبْود هنر این طایفه را در اعداد (صائب: لغت‌نامه: سر کردن)،
با کسی ساختن و به سر بردن، به سر بردن،
[مجاز] با کسی زندگی کردن و مدارا نمودن،
* سر کشیدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
سرکشی کردن، سر زدن،
(مصدر متعدی) آشامیدن چیزی با قدح یا پیاله، به سر کشیدن،
* سر گذر: [عامیانه]
سر کوچه،
کوی، محله،
* سر گرفتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
آغاز شدن،
درگیر شدن،
* سر وازدن: (مصدر لازم) ‹سر باز زدن› [قدیمی، مجاز] سر تافتن، سر برتافتن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن،
* سر وقت:
اول وقت، به‌هنگام و در موقع معین،
سروقت
* سروبر: [عامیانه]
شکل‌وقیافه،
وضع لباس و پوشاک،
* سروته: [عامیانه، مجاز] اول و آخر چیزی یا جایی،
* سروته یک کرباس بودن: [مجاز] همه از یک قماش بودن، مانند و برابر هم بودن،
* سروسامان دادن: [مجاز] نظم و ترتیب دادن،
* سروسامان: [مجاز]
اسباب خانه، لوازم زندگی،
نظم‌وترتیب و آراستگی در خانه و زندگانی یا در کاری،
* سَروسِر: [مجاز] راز و رابطۀ پنهانی،
* سَروسِر داشتن با کسی: [مجاز] با او رابطۀ پنهانی داشتن،
* سروصدا: [مجاز] دادوفریاد، جاروجنجال، همهمه، صدای‌های درهم و برهم،
* سروصورت: [عامیانه، مجاز]
سروروی، شکل‌وقیافه،
نظم و ترتیب، آراستگی،
* سروصورت دادن: [عامیانه، مجاز] نظم و ترتیب دادن به کاری یا چیزی،
* سروکار: [مجاز]
کار و ارتباط،
معامله، دادوستد،
* سروکار داشتن: [مجاز]
کار داشتن، رابطه داشتن،
دادوستد داشتن،
* سروکله زدن: [عامیانه، مجاز] با کسی بحث کردن، سربه‌سر گذاشتن، بحث و گفتگو کردن برای یاد دادن کاری یا ثابت کردن موضوعی،
* ازسر: (قید) از آغاز، از اول، از نو، دوباره،
* ازسر: (حرف اضافه)
از رویِ،
از راهِ: از سرِ یاری، از سرِ دلسوزی،
* از سر باز کردن: (مصدر متعدی) رفع کردن، رد کردن: ساقیا از شبانه مخموریم / از سرم باز کن بلای خمار (سلمان ساوجی: ۴۷۲)،
* از سر به در کردن: (مصدر متعدی) از سر بیرون کردن، از یاد بردن، فراموش کردن: دل را اگرچه بال و پر از غم شکسته شد / سودای دام عاشقی از سر به در نکرد (حافظ: ۲۹۶)،
* از سر گرفتن: (مصدر متعدی) از نو آغاز کردن، دوباره شروع کردن،
* از سر وا کردن: (مصدر متعدی) رد کردن، دور کردن کسی یا رد کردن کاری به حیله یا بهانه‌ای،
* برسر:
بر روی سر، بالای سر،
(صفت) [قدیمی] برتر،
[قدیمی] بزرگ،
[قدیمی] سردار،
* برسر آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
برتری یافتن،
پیروزی یافتن، غلبه یافتن،
افزونی یافتن،
* به سر آوردن: (مصدر متعدی) [مجاز] پایان دادن، به آخر رسانیدن،
* به سر بردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
به پایان رسانیدن،
(مصدر لازم) روز گذرانیدن،
(مصدر لازم) سازگاری کردن،
* به سر درآمدن: (مصدر لازم) [مجاز]
با سر به زمین خوردن،
لغزیدن و بر زمین خوردن،
* به سر درآمده: [مجاز] لغزیده، کسی که با سر به زمین خورده،
* به سر دویدن: (مصدر لازم) [مجاز]
دویدن در نهایت شتاب و سرعت و از روی علاقه برای رسیدن به مقصدی خاص،
شتاب کردن در اجرای امر و فرمان کسی،
* به سر رسیدن: (مصدر لازم) [مجاز] به پایان رسیدن، به آخر رسیدن، پایان یافتن،
* به سر شدن: (مصدر لازم) [مجاز] به‌سر رسیدن، به پایان رسیدن،
* به سرآمدن: (مصدر لازم) = * سرآمدن

معادل ابجد

سر زندگی

351

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری