معنی سر زدن

فارسی به ترکی

فرهنگ فارسی هوشیار

سر زدن

(مصدر) بریدن سر گردن زدن، ناگاه به محلی وارد شدن، سر بر آوردن گیاه از خاک، طلوع کردن آفتاب، رسیدگی کردن وارسی کردن، باز دید کردن کسی یا محلی، رفتن و خبر گرفتن از کسی.


سر پا زدن

(مصدر) پشت پا زدن.


پی سر زدن

(مصدر) پشت گردنی کسی را قفا زدن.


سر و کله زدن

(مصدر) سر و کله زدن با کسی. گفتگو کردن با وی مباحثه کردن.

لغت نامه دهخدا

سر زدن

سر زدن. [س َ زَ دَ] (مص مرکب) سرزنش. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). || گردن زدن. (برهان) (جهانگیری). سر بریدن. (آنندراج). کشتن:
که ما بی گناهیم از رهزنی
اگر بخشش آری اگر سر زنی.
فردوسی.
وز آنجا به نوش آذر اندر شدند
رد و هیربد را همه سر زدند.
فردوسی.
که جام باده به ساقی دهد بدست تهی
به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا.
مسعودسعد.
|| بی رخصت و اجازت و بی خبر و به یک ناگاه به خانه و مجلسی درآمدن. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری):
این جهان الفنجگاه علم تست
سر مزن چون خر دراین خانه خراب.
ناصرخسرو.
جز او هرکه او باتو سر میزند
چو زلف تو بر سر کمر میزند.
نظامی.
|| ملاقات کردن. دیدارکردن. سرکشی و بازرسی کردن:
از آن پس که چندی برآمد بر این
سری چند زد آسمان بر زمین.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 271).
|| طلوع کردن:
شب تیره تا سر زد از چرخ شید
ببد کوه چون پشت پیل سپید.
فردوسی.
شب تیره چون سر زداز چرخ ماه
به خرّاد برزین چنین گفت شاه.
فردوسی.
وز مغرب آفتاب چو سر زد مترس اگر
بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 44).
آمد سحر به کلبه ٔ من مست و بی حجاب
امروز از کدام طرف سر زد آفتاب.
صائب.
|| ظهور کردن چیزی. (انجمن آرا) (آنندراج). ظاهر شدن. (غیاث):
چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز
کز خطا نادم نگردیدن خطایی دیگر است.
صائب.
|| سر برون آوردن و بلند کردن. || رُستن و روییدن چیزی. (آنندراج):
یک دو مویت کز زنخدان سر زده
کرده یکسانت به پیران دومو.
سوزنی.
- سر برزدن، رُستن. روئیدن. سر برون آوردن:
این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده
بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست.
ناصرخسرو.
|| کنایه از سعی و تلاش کردن بزور، از قبیل قدم زدن که عبارت از طی کردن راه است به استقامت قدم. || حک کردن. (آنندراج).


پی سر زدن

پی سر زدن. [پ َ / پ ِ س َ زَ دَ] (مص مرکب) پشت گردنی زدن. قفا زدن. سیلی زدن بپشت گردن کسی. لت زدن.


سر گاو زدن

سر گاو زدن. [س َ رِ زَ دَ] (مص مرکب) کنایه از فایده ٔ عظیم برداشتن و دولت مفت بدست آوردن. (آنندراج).


سر بر زمین زدن

سر بر زمین زدن. [س َ ب َ زَ زَ دَ] (مص مرکب) سجده کردن. (آنندراج).


صفرا بر سر زدن

صفرا بر سر زدن. [ص َ ب َ س َ زَ دَ] (مص مرکب) تند و بی دماغ شدن. (آنندراج). رجوع به صفرا شود.


تاج بر سر زدن

تاج بر سر زدن. [ب َ س َ زَ دَ] (مص مرکب) تاج بر سر نهادن. تاج پوشیدن. تاج برگذاشتن. (مجموعه ٔ مترادفات):
می گذارم سر بخاک درگهش
تاج را بر فرق شاهان میزنم.
تنها (از مجموعه ٔ مترادفات).
رجوع به تاج پوشیده و تاج بر سر نهادن شود.

مترادف و متضاد زبان فارسی

سر زدن

روییدن، سبزشدن، سر برآوردن، برآمدن، طلوع کردن، بردمیدن،
(متضاد) افول کردن، غروب کردن، دیدن کردن، بازدید کردن، ناگهانی به جایی واردشدن


سر بر زدن

سر برکشیدن، طلوع کردن، ظاهر شدن (خورشید و)،
(متضاد) غروب کردن

فرهنگ معین

سر زدن

روییدن گیاه از خاک، طلوع کردن آفتاب، به احوالپرسی کسی رفتن، وارسی کردن. [خوانش: (~. زَ دَ) (مص ل.)]

حل جدول

سر زدن

ناگهان و بدون اطلاع قبلی نزد کسی رفتن

واژه پیشنهادی

سر زدن

طلوع کردن

معادل ابجد

سر زدن

321

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری