معنی سرگشتگان

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

حیاری

(تک: حیران) سرگشتگان (تک: حیران) سرگشتگان

لغت نامه دهخدا

اهکاء

اهکاء. [اَ] (ع ص، اِ) سرگشتگان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


صانع

صانع. [ن ِ] (ع ص) نعت فاعلی از صنع. دست کار. (ربنجنی) (تفلیسی) (دهار). پیشه ور. جلذی. (منتهی الارب):
پس مقدران را و صانعان را بیاورد و مالهای بسیار بذل کرد تا مصرفهای آب بساختند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 151).
آفتابست کیمیاگر و بس
واصلی صانعی قوی تأثیر.
خاقانی.
صانع زرین عمل، پیر صناعت علی
کز ید بیضا گذشت دست عمل ران او.
خاقانی.
|| (اِخ) نامی از نامهای خدا:
شده حیران همه در صنع صانع
همه سرگشتگان شوق مبدع.
ناصرخسرو.
مدبر و غنی و صانع و مقدر و حی
همه بلفظ برآویخته است از او بیزار.
ناصرخسرو.
صانع قادر دگر ز بی غرضی
گنبد گردان زرنگار کند.
ناصرخسرو.
خرد خیره شد آنجا کز جهالت
گروهی را ز صانع بر گمان دید.
مسعودسعد.
بر صانعی که روی بهشت آفرید و ری
خاقانی ! آفرین خوان خاقانی ! آفرین.
خاقانی.
صانعا شکر تو واجب شمرم
که وجود همه ممکن تو کنی.
خاقانی.
قیاس عقل تا آنجاست بر کار
که صانعرا دلیل آید پدیدار.
نظامی.
چو صنعت بصانع ترا ره نمود
نوائی بر این پرده نتوان فزود.
نظامی.
اول دفتر بنام ایزد دانا
صانع و پروردگار و حی و توانا.
سعدی.
آن صانع لطیف که بر فرش کائنات
چندین هزار صورت الوان نگار کرد.
سعدی.


غی

غی. [غ َی ی] (ع مص) بیراه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (دهار) (مجمل اللغه). بیراهی. (مهذب الاسماء). گمراه گشتن. (منتهی الارب). قوله تعالی: فسوف یلقون غیاً (قرآن 59/19)، یعنی آنان البته به گمراهی و ناامیدی یا به کیفر و عذاب میرسند. یا «غی » وادیی در جهنم است. (از ناظم الاطباء) (تاج العروس). گمراه شدن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل). گمراهی. (غیاث اللغات).منهمک شدن در جهل و نادانی. (ناظم الاطباء). گمراهی، و افتادن در نادانی و آن خلاف رشد است. (از اقرب الموارد). ضلال. ضلالت. غوایت. (مجمل اللغه):
چند کوبی آهن سردی ز غی
دردمیدن در قفس هین تا به کی.
مولوی (مثنوی).
گشت قاضی طیره، صوفی گفت هی
حکم تو عدل است لاشک نیست غی.
مولوی (مثنوی).
حوت اگرچه کشتی غی بشکند
دوست را چون ثور کشتی میکند.
مولوی (مثنوی).
|| فساد. (دهار) (مجمل اللغه). خلل و فساد. (دزی ج 2 ص 232). نابراهی و نابسامانی. || هلاک. (اقرب الموارد). نابودی و فنا. || نومید شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). || گمراه کردن. اضلال. (از اقرب الموارد) (از المنجد): و با آن سرگشتگان روز برگشته که با غی و اضلال او متوجه شقاوت و خسارت میشدند... (جهانگشای جوینی).


صنع

صنع. [ص ُ] (ع اِ) کار. || کردار. (منتهی الارب). || مصنوع. ساخته:
ویران دگر ز بهر چه خواهد کرد
باز این بزرگ صنع مهیا را.
ناصرخسرو.
شده حیران همه در صنع صانع
همه سرگشتگان شوق مبدع.
ناصرخسرو.
صانعی باید قدیم و قایم و قاهر بدان
تا پدید آید ز صنع وی بتان قندهار.
سنائی.
زرگر ساحرصفت رابهر صنع
سیم چینی و زر آبائی فرست.
خاقانی.
پاکا، منزها تو نهادی بصنع خویش
در گردنای چرخ سکون و بقای خاک.
خاقانی.
این صنع لطیف و عز منیف نصیبه ٔ ایام و قرینه ٔ اقبال او آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 352).
این درازی مدت از تیزی صنع
مینماید سرعت انگیزی صنع.
مولوی.
چون صنع توست جمله فارغ ز صنع خویشی
زآن دوستی نداری با هیچ آفریده.
عطار.
یکی روبهی دید بی دست و پای
فروماند از لطف و صنع خدای.
سعدی.
همه بینند نه این صنع که من می بینم
همه خوانند نه این نقش که من می خوانم.
سعدی.
|| (مص) کردن و ساختن چیزی را. کار و پیشه کردن. (منتهی الارب). کار کردن. (دهار) (غیاث اللغات) (ترجمان علامه ٔ جرجانی). || آفریدن. (غیاث اللغات). قال اﷲ تعالی: صنع اﷲ الذی اتقن کل شی ٔ (قرآن 88/27)، ای خلق (منتهی الارب). بوجود آوردن چیزی که به نیستی مسبوق باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). || نیکو پرورش یافتن جاریه تا فربه شود. (منتهی الارب). || نکوئی کردن بر کسی. (غیاث اللغات). نیکوئی کردن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). || (ص، اِ) صانع.آفریدگار. آفریننده:
ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت
مگو این سخن جز مر اهل بیان را.
ناصرخسرو (دیوان ج 2 ص 5).


مبدع

مبدع. [م ُ دِ] (ع ص) نو بیرون آورنده نه بر مثالی. (منتهی الارب). از خود چیزی پیدا کننده. (غیاث) (آنندراج). از نو بیرون آورنده. اختراع کننده و آفریننده و به وجودآورنده. (ناظم الاطباء). نو آفریننده. (دهار). ابداع کننده. نوآورنده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
مکن هرگز بدو فعلی اضافت گر خرد داری
بجز ابداع یک مبدع کلمح العین او ادنی.
ناصرخسرو (دیوان ص 27).
خدای مبدع هرچ آن ترا به وهم و به حس
محاط و مدرک و معلوم و مبصر است و مشار.
ناصرخسرو.
بشناس مبدع را زخالق تا نداری همسرش
حیدر همین کرده ست اشارت خلق را بر منبرش.
ناصرخسرو.
شده حیران همه در صنع صانع
همه سرگشتگان شوق مبدع.
ناصرخسرو (روشنایی نامه، دیوان چ تهران ص 520).
به مکتب جبروت و به علم القرآن
به مبدء ملکوت و به مبدع الارباب.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 51).
حمد و ثنا مبدعی را که از بدایت صباح وجود تا نهایت روح عدم هر چه هست در حد پادشاهی اوست. (جوامعالحکایات).
مبدع است و تابع استاد نی
مسند جمله ورا اسناد نی.
مولوی.
|| طرز نو نهنده در شعر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
مبدع فحلم به نظم و نثر شناسند
کم نکنم تا زیم ولای صفاهان.
خاقانی.
در مدحت تو مبدع سحرآفرین منم
شاید دریغ مبدع سحرآفرین خوری.
خاقانی.
مفلقی فرد ار گذشت از کشوری
مبدعی فحل از دگر کشور بزاد.
خاقانی.
|| (اِخ) یکی ازصفات باری تعالی است. (از منتهی الارب) (آنندراج). مراد ذات حق تعالی است که مبدع کل است. (فرهنگ لغات واصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی). ابداع کننده که ذات حق است که مبدع کل است، و احق و اولی به اسم مبدع موجودی است که بلافاصله از ذات حق صادر شده باشد... ناصرخسرو گوید: آنچه مرکب از غیر نباشد مبدع گویند بنابراین عناصر اربعه مبدعند در حال محوضت و خلوص. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). و رجوع به ابداع شود. || (ع ص) بدعت گذارنده. || ملحد و پیشوای اهل بدعت. (ناظم الاطباء).


مجاور

مجاور. [م ُ وِ] (ع ص) همسایه. (دهار). همسایگی کننده. (غیاث) (آنندراج) همجوار و همسایه و در پهلو و در کنار و هم پهلو. (ناظم الاطباء):
ترا تا کعبه ٔ احسان شناسند
منم باکعبه ٔ احسان مجاور.
امیرمعزی.
آتش وقتی از نزدیک خرمن مجاوران خود سوزاند و وقتی از دور سرگشتگان ره گم کرده را به مقصد رساند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 271). || مقیم و ساکن در جائی. ج، مجاوران. (ناظم الاطباء). در قافیه ٔ شعر گاهی بضرورت مُجاوَر آید:
هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت
مجاور در و درگاه اوست بخت مدام
فرخی.
کریمی به اخلاقش اندر مرکب
بزرگی به درگاه او در مجاور.
فرخی.
خلاف تو کرده ست مأمونیان را
به ارگ و به طاق سپهبد مجاور.
فرخی.
زین سوی آفرینش و زان سوی کاینات
بیرون و اندرون زمانه مجاورند.
ناصرخسرو.
به هر نوعی که بشنیدم ز دانش
نشستم بر در او من مجاور.
ناصرخسرو.
بشنو سخن ایزد و بنگر سوی خطش
امروز که در حجره مقیمی و مجاور.
ناصرخسرو.
هم با قدمت حدوث شاهد
هم با ازلت ابد مجاور.
ناصرخسرو.
همی سعود بُوَد حکم نجم زهره
چو گشت رای تو شاها برو مجاور.
مسعودسعد (دیوان ص 237).
بدین بحر حوض جنان شد نظاره
در این حوض حوت فلک شد مجاور.
خاقانی.
جان پاکان نثار آن خاکی
کان لطیف جهان مجاور اوست.
خاقانی.
خاک سیاه بر سر آب و هوای ری
دور از مجاوران مکارم نمای ری.
خاقانی.
و گوهر خاک را... مجاور مرکز گردانید. (سندبادنامه ص 2). خرس دعایی که واجب وقت بود به ادا رسانید... تا قدم راسخ گردانید و از جمله ٔ مشیران و مشاوران و محرمان و مجاوران گشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 219).
- مجاوران فلک، کنایه از سبعه ٔ سیاره است که زحل و مشتری ومریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه باشد. (برهان) (آنندراج).
- || ثوابت را نیز گویند که باقی ستاره های آسمانی باشد. (برهان) (آنندراج).
|| مقیم در معبد و مشغول به اعتکاف. (ناظم الاطباء). کسی که در اماکن مقدس و مشاهد متبرک مانند مکه، مدینه، نجف و کربلا اقامت گزیند. معتکف:
در کعبه ٔ حضرت تو جبریل
دست آب دهد مجاوران را.
خاقانی.
من پار نزد کعبه رساندم سلام شاه
ایام عید نحرکه بودم مجاورش.
خاقانی.
در کعبه ٔ شش جهت که عشق است
خاقانی را مجاور آوردم.
خاقانی.
نشگفت اگر مسیح در آید ز آسمان
آرد طواف کعبه و گردد مجاورش.
خاقانی.
شنیدم که سالی مجاور نشست
چو فریاد خواهان برآورد دست.
سعدی (بوستان).
پس پرده مطرانی آذرپرست
مجاور سر ریسمانی به دست.
سعدی (بوستان).
- مجاور کعبه، مقیم و معتکف در کعبه:
ای کمتر خادمان بزمت
بهترز مجاوران کعبه.
خاقانی.
|| جاروب کش مزگت. (ناظم الاطباء).


شوق

شوق. [ش َ] (ع اِمص) آزمندی نفس و میل خاطر.ج، اشواق. (منتهی الارب). آرزومندی. (المصادر زوزنی) (مهذب الاسماء). آرزومندی. بویه. (از یادداشت مؤلف). خواست. غرض. (از منتهی الارب). نیاز. (فرهنگ اسدی).رغبت و اشتیاق و منتهای آرزوی نفس و میل خاطر. (ناظم الاطباء). خواهانی. صاحب آنندراج گوید: آتش طبع، آتش دست، آتشین پای، سبکروح، سرشار، رسا، بیخودی، جهان پیمای، بی هنگام تاز، بی محاباتاز، خروشان، برقعگشا، راحت آزار، بی تاب، بیقرار، طاقت ناپسند، خرمن سوز، موسی نگاه از صفات شوق است و زنجیر از تشبیهات اوست، و با لفظ ریختن و دادن مستعمل است. (از آنندراج):
سمن بوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش
عجب نی ار تبت گردد ز روی شوق مشتاقش.
منوچهری.
به شهر غزنی از مرد و زن نماند دو تن
که یک زمان بود از خمر شوق او هشیار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 778).
شده حیران همه در صنع صانع
همه سرگشتگان شوق مبدع.
ناصرخسرو.
خیره نکرده ست دلم را چنین
نه غم هجران و نه شوق وصال.
ناصرخسرو.
سوخته عود است و دلبندان بدو دندان سپید
شوق شاهش آتش و شروانش مجمر ساختند.
خاقانی.
بدان خدای که پاکان خطه ٔ اول
ز شوق حضرت او والهند چون عشاق.
خاقانی.
ز آتش شوق او که در دل داشت
دل آتش کباب دیدستند.
خاقانی.
یکی آنکه نخواسته ام که به تکلف و شوق مقاصد و معانی کتاب در حجاب اشتباه بماند و هر فهم بدو نرسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 8).
در شوق رخ تو بیشتر سوخت
هرکه به تو قرب بیشتر یافت.
عطار.
هرگز آن شوق و شادی فراموش نکنم. (سعدی).
شکرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق بر سر و آن آستین فشانان.
سعدی.
عجب که بیخ محبت نمیدهد بارم
که بر وی اینهمه باران شوق می بارم.
سعدی.
بندبندم شد فغانی بسته ٔ زنجیر شوق
خوش دلم زین بندها گر باز نگشاید مرا.
بابافغانی.
هجر خدایا مده زود وصالی بده
شوق مده این قدر یا پر و بالی بده.
ملا وحشی.
ز آرامی افتاده آرام من
مگر ریختی شوق در کار من.
ظهوری.
|| خواهش و آرزو. یاسه. آه: شوقاً الی رؤیتهم، ای یاسه به دیدار ایشان. (تفسیر ابوالفتوح رازی). تاسه. و رجوع به یاسه و تاسه و تاسه کردن شود. || (اصطلاح عرفان) در اصطلاح عرفا انزعاج را گویند در طلب محبوب بعد از یافتن او و فقدان او بشرط آنکه اگر بیابد ساکن شود و عشق همچنان باقی باشد و بالجمله مراد از شوق همان داعیه ٔ لقاء محبوب است و حال شوق مطیه ای است که قاصدان کعبه ٔ مراد را به مقصود میرساند و دوام آن با دوام محبت پیوسته است. (از فرهنگ مصطلحات عرفا). در اصطلاح صوفیان، آرزومندی دل به لقای محبوب است.نزاع القلب الی لقاءالمحبوب. (تعریفات). اهل سلوک درتعریفات آن گفته اند که: شوق عبارت است از هیجان و اضطراب قلب هنگامی که نام محبوب را بر زبان آرند و پاره ای از اهل ریاضت گفته اند که شوق در دل عاشق روغن را ماند که در آتش فشانند. دانشمندی گوید: شوق جوهر محبت و عشق جسم آن باشد. دیگری گفته است که هرکه را شوق لقاء حق در دل باشد به حق انس گیرد و هرکه انس به خدا گرفت در طرب شود و هرکه طرب یافت واصل شد و هرکه واصل گردید به خدا پیوست، خوشا به حال او و خوشا به حال بازگشت و قرارگاه او. از ابوعلی دقاق پرسیدند:فرق بین شوق و اشتیاق چیست ؟ گفت: آتش شوق به دیدار فرونشیند اما هیچ آبی نار اشتیاق را فروننشاند بلکه هرچند آب فشانند آتش اشتیاق بیشتر شعله ور و افزونتر شود. کذا فی خلاصهالسلوک. و در مجمعالسلوک آورده که یکی از احوال محبت شوق است که نزد محب حادث شود و حدوث شوق بعد از محبت از مواهب الهیه است، کسب را در آن دخلی نیست. شوق از محبت همچون زهد از توبه است، چون توبه قرار میگیرد زهد ظاهر میگردد و چون محبت قرار گیرد شوق ظاهر میشود. ابوعثمان گوید: شوق میوه ٔ محبت باشد، کسی که خدای را دوست داشت اشتیاق به دیدار حق پیدا کند. نصرآبادی گفته: مقام شوق همگی خلق را ممکن الحصول است اما حصول مقام اشتیاق هر کس را فراهم نشود... و این اشارت است بدانکه مقام اشتیاق برتر از مقام شوق است که شوق به دیدار تسکین یابد اما اشتیاق را با سکون و قرار آشنائی نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).


کوی

کوی. (اِ) راه فراخ و گشاد راگویند که شاه راه باشد. (برهان). راه فراخ و گشاد. (ناظم الاطباء). راه فراخ و گشاده. معبر. گذر. (فرهنگ فارسی معین). || به معنی گذر و محله هم آمده است. (برهان). معروف است و آن سر محله و معبر و در خانه است، و کوچه مصغر آن است. (از آنندراج). محله. (ناظم الاطباء). محله ای در شهر. (از فرهنگ فارسی معین). برزن. (صحاح الفرس). محلت.محله. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرْت ببینم به بام بر.
شهید (از یادداشت ایضاً).
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.
رودکی.
چون جثه فشانی ای پسر در کویم
خاک قدمت چو مشک در دیده زنم.
رودکی (از یادداشت ایضاً).
پدر گفت یکّی روان خواه بود
به کویی فروشد چنان کم شود.
ابوشکور (از یادداشت ایضاً).
ما و سر کوی ناوک و سفچ و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.
بخاری (از یادداشت ایضاً).
سیاوخش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری میان درع و خوی اندر.
دقیقی (از یادداشت ایضاً).
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
کسائی.
تکین بدید به کوی اوفتاده مسواکش
ربود تا بردش باز جای و باز کده
یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده ست
که این سگاله و گوه سگ است خشک شده.
عماره (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
پیاده به کوی آمد افراسیاب
از ایوان میان بسته و پرشتاب.
فردوسی.
برآمد خروش از شبستان اوی
فغانش ز ایوان برآمد به کوی.
فردوسی.
بدید آن همه شهرو بازار و کوی
بدان خانه ٔ گنج شد نامجوی.
فردوسی.
به دژخیم فرمود کاین را به کوی
به دار اندر آویز و برتاب روی.
فردوسی.
نه مرا خوش بنوازی نه مرابوسه دهی
این سخن دارد جانا به دگر کوی دری.
فرخی.
چون نهنگان اندر آب و چون پلنگان در جبال
چون کلنگان در هوا و همچو طاووسان به کوی.
منوچهری.
بسیار خوازه ها زدند از بازارها تا سر کوی عبدالاعلی و از آنجا تا درگاه و کویهایی که آنجا محتشمان نشست داشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). رسول را با کرامتی بزرگ در شهر آوردند... و به کوی سبدبافان فرودآوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). نزدیک وی رفتم و خانه به کوی سیمگران داشت در شارستان بلخ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142).
کشان دامن اندر ره کوی و برزن
زنان دست بر شعرهای زنانه.
ناصرخسرو.
در کوی این ستمگر جورآیین
غیر از گراز هیچ نه اشکارش.
ناصرخسرو.
شدی از چشم چون مه و خورشید
تیره شد بی تو خانه و کویم.
مسعودسعد.
گر ماه چه روشن است چون روی تو نیست
ور خلد چه خرم است چون کوی تو نیست.
مسعودسعد.
کوی پردزد و شهر پراوباش
محتسب را چه خوش بودخشخاش.
سنائی.
مرا کی روی آن باشد که در کوی تو ره یابم
که از تنگی که هست آن ره نفس هم برنمی تابد.
خاقانی.
بر سر کویش ببوسیم آستان و بگذریم
کآستان تنگ است وما را برنتابد بیش از این.
خاقانی.
همت خاقانی است طالب چرب آخری
چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر این.
خاقانی.
جلوه گر توست چرخ واینک در کوی تو
می دود از شرق و غرب آینه در آستین.
خاقانی.
در ره عشقت نفسی می زنم
برسر کویت جرسی می زنم.
نظامی.
در نتوان بست از این کوی در
بر نتوان کرد از این بام سر.
نظامی.
خرم و تازه شهر و کوی به من
اهل دانش نهاده روی به من.
نظامی.
شحنه ٔ مست آمده در کوی من
زد لگدی چند فرا روی من.
نظامی.
آفتاب عاشقان روی تو بس
قبله ٔ سرگشتگان کوی تو بس.
عطار.
چون نشینی بر سر کوی کسی
عاقبت بینی تو هم روی کسی.
مولوی.
کوی نومیدی مرو امیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست.
مولوی.
یک سگی در کوی بر کور گدا
حمله می آورد چون شیر دغا.
مولوی.
تکاپوی ترکان و غوغای عام
تماشاکنان بر در و کوی و بام.
سعدی (بوستان).
زن بیخرد بر در و بام و کوی
همی کرد فریاد و می گفت شوی.
سعدی (بوستان).
گرخسته دلی نعره زند بر سر کویی
عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن.
سعدی.
اتفاقم به سر کوی کسی افتاده است
که در آن کوی چو من کشته بسی افتاده ست.
سعدی.
نشستی چون زنان در کوی ادبار
نمی داری ز جهل خویشتن عار.
شیخ محمود شبستری.
خانه در کوی بختیاران کن
دوستی با لطیف کاران کن.
اوحدی.
بر سر کوی عاشقی شاه و گدا یکی بود
پادشهی کند کسی کوست گدای چون تویی.
سلمان ساوجی.
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گرتو نمی پسندی تغییر ده قضا را.
حافظ.
اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول.
حافظ.
ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی
اسباب جمع داری وکاری نمی کنی.
حافظ.
- کوی خرابات، محله ای که در آن خرابات باشد:
هرکه در کوی خرابات مرا بار دهد
به کمال و کرمش جان من اقرار دهد.
سنائی.
مسجدیی بسته ٔ آفات شد
نامزد کوی خرابات شد.
نظامی.
رجوع به خرابات شود.
- کوی هفتادراه، کنایه از دنیا و روزگار است. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). عالم. (ناظم الاطباء).
- امثال:
این سخن رادر به کوی دیگر است، روش کنونی شما روشی نو و بی سابقه و مولد بد گمانی و سوء ظن باشد. (امثال و حکم ص 335).
|| قصبه و قریه و روستا. || کنار و طرف. || چارراه. (ناظم الاطباء). || مزید مؤخر امکنه: راست کوی. زندانه کوی. گلکوی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


ابوسهل

ابوسهل. [اَ س َ] (اِخ) ابن نوبخت. منجّم خبیر حاذق. فارسی الاصل پدر او نوبخت نیز منجمی فاضل و در خدمت منصور بود و چون پیری ویرا دریافت خلیفه گفت کار خویش به پسر واگذار و او پسر را نزد خلیفه برد. ابن قفطی آورده است که ابوسهل گفت چون با پدر به پیشگاه منصور بایستادیم پدرم گفت نام خویش بامیرالمؤمنین عرضه کن گفتم نام من خرشاذماه طیماذاه مابازاردباد خسروانهشاه منصور گفت این همه که گفتی نام تو است گفتم آری خلیفه متبسّم شد پس گفت پدر تو در این تسمیه کاری نه بوجه کرده است اینک یکی از دو امر از من بپذیر یا از همه ٔ آنچه که گفتی به کلمه ٔ طیماذ بسنده کن و یا من تو را کنیتی دهم که بجای نام تو باشد گفتم امر امیرالمؤمنین راست. گفت من ترا کنیت بوسهل دادم و از آن پس نام او باطل و کنیت وی جای نام او گرفت و ابن الندیم گوید: او فارسی است و در خدمت خزانهالحکمه ٔ هارون الرشید بود و این مرد را نقلها است از فارسی بعربی و مستند او در علوم کتب فرس است. او راست: کتاب النهمطان. [شاید: یهبطان]. کتاب الفال النجومی. کتاب الموالید مفرد. کتاب سنی الموالید. کتاب المدخل. کتاب التشبیه و التمثیل. کتاب المنتحل فی اقاویل المنجمین فی الاخبار و المسائل و الموالید و کتاب تحویل و غیرها. و ابن القفطی در شرح کتب ثابت بن قره ٔ صابی حرّانی یکی از کتابهای ثابت را بنام جواباته عن مسائل سئله عنها ابوسهل النوبختی، نام برده است و در ترجمه ٔ ابن اللجلاج آورده است: بدانسال که منصور بحج ّ شد و به راه وفات کرد از متطببین ابن لجلاج و از منجمین ابوسهل بن نوبخت با وی بودند. و در نامه ٔ دانشوران عبارت عجیب ذیل هست: اگرچه سال وفاتش به دست نیامد ولی آنچه از ترجمه ٔ وی مستفاد میگردد مقارن میگردد سال وفاتش با 185 هَ. ق. ابن الندیم از کتاب النهمطان و ظاهراً از دیباچه ٔ آن کتاب قسمتی را در الفهرست نقل کرده است که ترجمه ٔ آن این است:صنوف علم و انواع کتب و اقسام مسائل و مآخذی که علم نجوم و مدلولات آن نیز قسمی از آن است بسیار شده است و علم نجوم دلالت میکند بر وقایع و حوادث امور، پیش از ظهور اسباب آن و قبل از معرفت مردمان بدانها، مطابق آنچه اهل بابل در کتب خود به وصف آن پرداخته و مصریان از آنان فرا گرفته و مردم هند پایه ٔ عمل خویش بر آن نهاده اند بر مثال آنچه که مردم در اوائل خلقت پیش از ارتکاب معاصی و ورزیدن مساوی و افتادن در لجج جهالت بر او بودند. لکن بعلل مذکوره تخلیط در خرد آنان راه یافت و عقول، گمراهی گرفت و چنانکه کتب از امور و اعمال آنان حکایت میکند کارشان بدانجا کشید که خردها واله و عقول و حلوم حیاری و دین تباه گشت و مردمان سرگشتگان و حیرت زدگانی شدند که هیچ نمی شناختند و روزگاری دراز بر این حال بماندند تا آنگاه که اعقاب و ذراری آنان به روزگار جم بن اونجهان بتذکر امور پیشین و تفطن و معرفت بدان مؤیّد گشتند و بگذشته ٔ دنیا و سیاست اوّلیه ٔ آن و تدبیرهای نوین اواسط و اواخر و حال سکّان جهان و جایگاه افلاک و درجات و دقائق ومنازل آن از علوی و سفلی و مجاری و جهات آن آگاه شدند و چون دانشمندان این امور بیافتند در کتابت آوردند و مشتبهات آن روشن کردند و بوصف دنیا و جلالت آن و اسباب اوّلیه و تأسیس و اصول گیتی و حال عقاقیر و ادویه و رقی و آنچه بکار مردم آید بر طبق اهواء آنان از خیر و شر، پرداختند تا آنگاه که ضحاک بن قی بن قی در نوبت تسلّط و تأثیر و ولایت مشتری و سنین تدبیر او، در ارض سواد، شهری کرد و نام آن شهر از نام مشتری گرفت و علم و علما را بدانجا فراهم آورد و در آن شهردوازده قصر کرد، بر عدد بروج آسمان و هر قصر را نام برجی از بروج داد و خزائن کتب گرد آورد و علما را بدان قصور جای داد و مردم بعلم آنان گردن نهادند و تدبیر امور خویش تفویض آن دانشمندان کردند چه فضل آنانرا در انواع علم و شناختن طرق سود و زیان بر خویشتن میدانستند تا آنکه پیامبری بر آنان مبعوث شد و مردم هنگام ظهور این پیامبر و آشنائی به مقاصد او علم را پس پشت افکندند و بسیاری از آراء آنان اختلاط و آشفتگی گرفت و کار بر ایشان پریشان شد و اهواء و جماعاتشان مختلف گشت و هر دانشمندی به شهری رفته اقامت گزید و پیشوای مردم آنجا شد و از جمله ٔ آنان عالمی بود بنام هرمس که در عقل و علم و نظر بر دیگر علما برتری داشت و او به ملک مصر افتاد و به پادشاهی رسید و به عمران اراضی و اصلاح احوال بومیان و اظهار علم خویش پرداخت. و عمده و اکثر این علوم تا زمان اسکندر مقدونی بر جای ماند و چون اسکندر از خراج مستمر که تا بدان روز رومیان به بابل و مملکت فارس میپرداختند تن زد و جنگ میان ایران و روم درگرفت و دارا پسر دارا کشته شد اسکندر بر ملک او مستولی گشت و شهرها را منهدم وآن کوشکها را که دیوان و جبابره برآورده بودند خراب کرد و انواع علومی که بر این ابنیه در سنگ و چوب نقش بود با هدم و آتش سوزی و پراکندن گردآمده ها تباه ساخت و از آنچه از این دواوین و خزائن به شهر استخر بود، نسخت برگرفت و به زبان رومی و قبطی درآورد و پس از فراغ از استنساخ، نخل اصل که به زبان فارسی و خط گشتج، بود پاک بسوخت و آنچه مورد احتیاج او بود از علم نجوم و طب و طبیعیات بگرفت و کتب مزبوره را با دیگر چیزها که بدان دسترس یافت از اموال و خزائن و علوم و علما به بلاد مصر فرستاد لکن مقداری از آن علوم و کتب در ناحیه ٔ هندوچین برجای ماند یعنی آنچه که ملوک فرس بزمان پیغمبر خود زرادشت و جاماسب عالم نسخه کرده و بدان مملکت ها محفوظداشته بودند و این از آن کرده بودند که پیغمبر آنان زردشت و جاماسب حکیم از پیش غلبه ٔ اسکندر را بر بلادفرس و هم اعمال زشت او و تباه کردن کتب و علم و نقل آن به بلاد روم خبر داده بودند. از این پس علم در عراق مندرس گشت و متفرق و پریشان شد و دانشمندان کمی گرفتند و آن عده ٔ قلیل نیز مختلف العقیده گشتند و در نتیجه مردمان به دسته ها و عصبه ها منقسم گردیدند و هر دسته را پادشاهی پیدا آمد که مجموع آنان را ملوک الطّوائف نامند و لیکن برخلاف، ملوک روم که تا پیش از اسکندر متفرق و مختلط و همیشه با یکدیگر در جنگ بودند در زیر لوای یک پادشاه بهم پیوستند و سلطنت واحده در روم تأسیس شد و ملک بابل پراکنده و ضعیف و مقهور و مغلوب و عاجز از منع حریم خویش و دفع ظلم بود تا آنگاه که از نسل ساسان شاهنشاه اردشیربن بابک پدید آمد و اختلاف ملک را به ایتلاف و تفرقه را به جمعیت بدل کرد و دشمنان را مقهور ساخته و بر بلاد آنان مستولی گشت و عصبیت ها از میان بشد و وحدت جای عصبه های مختلف بگرفت و ملک استقامت یافت آنگاه کتبی را که به هندوچین محفوظ مانده بود بازآورد و از آنچه بدست روم افتاده بود نسخت کرد و از بقایای کمی که در عراق بر جای بود پژوهش کرد و پراکنده ها را گرد کرد و جداافتاده ها را بهم پیوست و پسر او شاپور نیز دنبال کار پدر گرفت تا جمله کتب را به فارسی نسخت کردند بر همان اساس که هرمس بابلی پادشاه مصر و دورسوس سریانی و قیدروس یونانی، از اهل اثینه (مدینهالحکما) و بطلمیوس اسکندرانی پایه ٔ علوم بر آن نهاده بودند و آن علوم را شرح کردند و بر طبق آن اصول که از بابل گرفته بودند بمردم آموختند تا به روزگار کسری انوشروان پادشاه دانش دوست که بجمع و تألیف و عمل بدان علوم پرداخت. و مردم هر عصر را تجربه های نوین و علوم مجددی است بر قدر کواکب و بروجی که بامر خدای تعالی ولایت تدبیر زمان دارند. و باز ابن الندیم گوید: از ابوسهل ده پسر بر جای ماند و نام آنان در کتب و اخبار و اشعار آمده است. و ابن القفطی ابوسهل را مردی و فضل را مردی دیگر گمان برده و در فضل جدا و در ابوسهل جدا شرح حال نوشته است و کتب را به فضل نسبت کرده است. رجوع به ابن قفطی وطبقات قاضی صاعد و نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 607 شود.


ادریس

ادریس. [اِ] (اِخ) خنوخ. اخنوخ.پیغامبری پیش از بنی اسرائیل. مؤلف برهان گوید: نام پیغمبریست مشهور. گویند از جهت درس گفتن بسیار بدین نام علم شد و او را مثلث النعمه خوانند و نعمای ثلثه ٔ او پادشاهی و حکمت و نبوت بود و او حیات جاوید یافت و اکنون در بهشت میباشد - انتهی. نام پیغمبری که بحیات در جنت رفتند. (غیاث اللغات). نام پیغمبری معروف که بتن در بهشت است و «رفعناه مکاناً علیاً » در شأن اوست و آن مشتق از دروس است و دروس ناپدید شدن نشان باشد و او را بدان نام بردند بدین که ناپدید شد نشان او از این جهان. (مؤید الفضلاء). نسب او را چنین آورده اند: ادریس بن مادربن مهلائیل بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم و نام مادر او قینوس است. قدما او را هرمس و گاه هرمس مثلث نامند. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج 1 ص 16) آرد: هرمس الاوّل... و عندالعرب ادریس و عندالعبرانیین اخنوخ و هو ابن یاردبن مهلائیل بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم علیهم السلام و مولده بمصر فی مدینه منف منها قال [الامیر ابوالوفا المبشربن فاتک]و کانت مدته علی الارض اثنتین و ثمانین سنه و قال غیره ثلاثمائه و خمساً و ستین سنه قال المبشربن فاتک و کان علیه السلام رجلا آدم اللون تام القامه اجلح حسن الوجه کث اللحیه ملیح التخاطیط تام الباع عریض المنکبین ضخم العظام قلیل اللحم برّاق العین اکحل، متأنیاً فی کلامه، کثیرالصمت، ساکن الأعضاء، اذا مشی اکثر نظره الی الارض، کثیرالفکره به حده و عبسه یحرک اذا تکلم سبّابته (!) و قال غیره ان اسقلبیوس کان قبل الطوفان الکبیر و هو تلمیذ اغاثوذیمون المصری و کان اغاثوذیمون احد انبیاء الیونانیین والمصریین - انتهی. و نیز ابن ابی اصیبعه در نسبت صابئون (ج 1 ص 215) آرد: نسبتهم الی صاب و هو طاط ابن النبی ادریس علیه السلام. قفطی در تاریخ الحکماء (ص 1) گوید: ادریس، اهل تواریخ و قصص و تفسیرذکر او آورده اند و من آنچه را که حکماء خاصه روایت کرده اند در اینجا نقل میکنم: حکما در مولد و منشاء او و کسانی که وی از آنان پیش از نبوت اخذ علم کرده اختلاف کرده اند فرقه ای گویند وی بمصر متولد شد و او راهرمس الهرامسه نامیدند و مولد او منف است و گفته اند این نام بیونانی أرمیس است و بهرمس تعریب شده و معنی أرمیس عطارد است و دیگران گفته اند نام او بیونانی طرمیس است و او را عبرانیان خنوخ گویند و معرب آن أخنوخ است و خدای عزوجل در قرآن او را بنام ادریس خوانده است و گفته اند استاد او غوثاذیمون و بقولی أغثاذیمون مصری است و ترجمه ای از این مرد نیاورده اند جزآنکه وی را یکی از انبیای یونانیان و مصریان دانسته اند و نیز او را أورین ثانی خوانده اند و ادریس نزد ایشان أورین ثالث است و معنی غوثاذیمون خوشبخت است و گویند هرمس از مصر خارج شد و در اقطار زمین بگشت وسپس بمصر بازگشت و خدای تعالی بدانجا او را برکشید و این امر پس از هشتاد سال از عمر وی وقوع یافت. فرقه ای گویند ادریس ببابل متولد شد و در آنجا نشأت یافت و وی در آغاز عمر علم شیث بن آدم را فراگرفت و او جدّ جدّ پدر وی است زیرا وی ادریس بن یاردبن مهلائیل بن قینان بن أنوش بن شیث است. شهرستانی گوید اغثاذیمون همان شیث است. و چون ادریس بزاد برآمد خدای تعالی او را نبوت داد پس وی مفسدین بنی آدم را از مخالفت با شرعیت آدم و شیث نهی کرد. اندکی از آنان اطاعت وی کردندو اکثر ایشان مخالفت او ورزیدند پس قصد رحلت کرد و پیروان خویش را نیز به رحلت دعوت کرد دوری از اوطان بر ایشان گران آمد ادریس را گفتند کدام نجد بهتر از بابل است که بدانجا شویم و بابل بسریانی نهر است گوئی مقصود ایشان از این کلمه دجله و فرات بود ادریس گفت چون ما هجرت کنیم خدای ما را روزی رساند پس با اصحاب خارج شد و در ارض سیر کردند تا به اقلیمی رسیدند که بعد بابلیون خوانده شد و به نیل رسیدند وادئی دیدند خالی از سکنه پس ادریس بر کنار نیل بایستاد و خدارا تسبیح گفت و بجماعت خویش گفت: بابلیون. و در تفسیر این کلمه اختلاف کرده اند برخی گفته اند بمعنی نهر کنهر باشد و بعضی گفته اند یعنی نهر کنهر کم، و گفته اند بمعنی نهر مبارک است و گویند یون در سریانی مثل افعل مبالغه در کلام عرب است گوئی که معنی آن نهر اکبر است پس آن اقلیم را جمیع امم بابلیون نامیدند جز عرب که آنرا اقلیم مصر خواندند منصوب بمصربن حام که پس از طوفان بدانجا فرود آمده است. واﷲ اعلم بکل ذلک.
ادریس و کسان او در مصر اقامت گزیدند و خلائق را به امر بمعروف و نهی از منکر و طاعت خدای عز و جل خواندند و ادریس در ایام خود به هفتادودو زبان تکلم میکرد خدای تعالی منطق ایشان را بدو آموخت تا هر قوم را بزبان خویش تعلیم دهد پس ادریس ایشان را بسیاست مدنیه آشنا ساخت و قواعدی برای آنان مقرر داشت پس هر فرقه ای در سرزمین خود شهرها کردند پس عده ٔ شهرهای زمین در زمان وی به 188 رسید که کوچکترین آنها الرها بود و نیز وی مردم را بعلوم آشنا کرد و او اول کس است که حکمت و علم نجوم را استخراج کرد و خدای عزوجل اسرار فلک و ترکیب آن و نقط اجتماع کواکب را در فلک و عدد سنین و حساب را بدو آموخت و اگر چنین نبودفکر مردم بدین پایه از علوم نمیرسید و همچنین سُننی مناسب برای مردم هر مکان اقامه کرد و زمین را بچهارربع بخش کرد و هر ربعی را پادشاهی مقرر داشت تا به آبادانی آن پردازد و او را توصیه کرد که اهل هر ربع را بشریعت وی ملزم دارد و اسماء ملوک چهارگانه چنین است: اول ایلاوس و معنی آن رحیم است، دوم زوس، سوم اسقلبیوس و چهارم زوس أمّون و گویند ایلاوس أمّون و گویند بسیلوخس و او امّون ملک است.
ذکر برخی از سنن ادریس: وی مردم رابدین خدا و قول بتوحید و عبادت خالق و تخلیص نفوس از عذاب آخرت بوسیله ٔ عمل صالح در دنیا دعوت کرد و آنان را بزهد در دنیا و عمل بعدل برانگیخت و بگذاردن نماز بطریقی که مقرر داشته بود و روزه در ایام معروفه از هر ماه امر کرد و ایشان را بجهاد با دشمنان دین تحریض کرد و زکوه اموال را برای معونت به ضعفا تعیین کرد و بطهارت از جنابت و [گوشت] خر و سگ تأکید کرد و مشروبات مسکره از هر نوع را تحریم فرموده و در آن تشدید بسیار کرد و برای ایشان اعیاد بسیار در اوقات معروفه و قربانی ها مقرر داشت از آنجمله بهنگام دخول شمس در رأس بروج و هنگام رؤیت هلال و هر وقت که کواکب در بیوت خود و بشرف خویش میرسیدند و با کواکب دیگر مناظره داشتند، سه چیز را بعنوان تقریب مقرر فرمود: بخور و ذبایح و خمر و نیز تقریب هر باکوره (نوباوه) را معین کرده است از این قرار: از ریاحین گل سرخ و از حبوب گندم و از میوه ها انگور. ادریس اهل ملت خویش را بظهور انبیای پس از خود وعده داد و ایشان رابصفات نبی آگاه کرد و گفت پیامبر باید از مذمات و آفات بری باشد و در فضائل ممدوحات کامل بود و از هیچ مسئله ای که درباره ٔ زمین و آسمان و دواء و شفاء هر الم از او پرسند و خواهند بازنماند و باید در هر چیز که طلبند مستجاب الدعوه باشد و مذهب و دعوت او موجب صلاح عالم بوَد. و چون ادریس بر زمین حاکم شد مردم را بسه گروه تقسیم کرد: کهنه و ملوک و رعیت و مرتبه ٔ کاهن را فوق مرتبه ٔ ملک دانست چه کاهن از خدای درباره ٔخود و ملک و رعیت سؤال کند ولی پادشاه از خدای جز درباره ٔ ملک خویش و رعیت نخواهد و نتواند درباره ٔ کاهن چیزی بخواهد چه کاهن بخدا از او مقرب تر است پس منزلت ملک از کاهن بدین امر کوچکتر است و رعیت نیز از خدا چیزی جز آنچه که بدو مربوط است نخواهد زیرا منزلت ملک اجل ّ از منزلت اوست در نزد خدائی که او را بر رعیت پادشاه کرده پس بدین وجه مرتبه ٔ رعیت نیز از پادشاه بیک پایه و از کاهن به دو پایه فروتر است. پس قواعد ادریس در میان مردم پیوسته رائج بود تا برحمت خدا پیوست.
مؤلف حبیب السیر آرد (ج 1 ص 10): اسم شریف آنجناب خنوخ یا اخنوخ بود بفتح خاء معجمه و ضم النون و بخاء معجمه اخری و قیل اولی حاء مهمله و الثانی معجمه و قیل اخنوخ بزیادهالهمزه قبل الخاء (البخاری و ابن حجر) و ادریس لقب اوست و بقول بعضی از علما ادریس اخنوخ است و هر دو اسم عجمی است و اعتقاد زمره ای آنکه خنوخ سریانی است و ادریس عربی و انما سُمی ادریسا لکثره دراسته الصحف. در روضهالصفا مسطور است که اوریاء ثالث در کلام حکماء عبارت از ادریس است و او در میان یونانیان به طرسمین و ارمس مشهور است و اعراب آنجناب را هرمس و المثلث بالنعمه خوانند مراد از هرمس عطارد است و مقصود از نعمه در کلمه ٔ مذکوره نبوت و حکمت و حکومت است و مولد ادریس منیف است از دیار مصر و آنجناب در وقت وفات آدم صدساله بود و بعضی سیصدوشصت سال گفته اند و ادریس در اوایل حال نزد غازیمون مصری که ملقب بود به اوریاء ثانی و در سلک احبار یونان انتظام داشت تلمذ مینمود و معنی غازیمون نیکبخت است و ادریس از وفات ابوالبشر بدویست سال مبعوث گشته است و سی صحیفه بر وی نازل شد و آن صحف اشتمال داشت بر اسرار سماویّات و تسخیر روحانیات و علوم عجیبه و فنون غریبه و معرفت طبایع موجودات وغیر ذلک و ادریس صدوپنج سال یا صدوبیست سال بدعوت خلایق پرداخته جمعی کثیر از سرگشتگان بادیه ٔ عصیان بسبب هدایت آنجناب از ظلمات غوایت نجات یافتند و به انوار ایمان و ایقان فایز شده گروهی بنابر قساوت قلب راه بسرچشمه ٔ ایمان نبردند و بر سلوک بادیه ٔ کفر و ضلالت اصرار کردند و دعوت آن پیغمبر بزرگوار بر وحدانیت حضرت پروردگار بود و عمل بعدل امر میفرمود بر نمازی که بشریعت مقرر بود و بروزه داشتن در ایام معلوم در هر ماهی و جهاد و زکوه اموال و غسل از جنابت و حیض ومس موتی و نهی مینمود از خوردن گوشت خوک و شتر و حمار و کلب و از أکل باقلا و اشیاء مضره ٔ بدماغ مانند مسکرات و مخدرات. و سنت جهاد و سبی ذریات از جمله ٔ سنن سنیه ٔ آن پیغمبر عالیمقدار است و صنعت کتابت بواسطه ٔ قلم و حرفت خیاطت از نتایج طبیعت پاکیزه ٔ اوست وآنجناب اول کسی است که علم نجوم را دانسته بوضع اسامی بروج و کواکب سیار و ثوابت پرداخت و شرف و وبال ونظرات سیاره ها پدید آورد. در تاریخ حکما مذکور است که ادریس خلایق را بهفتادودو نوع لغت دعوت فرمود و صدشهر بنا کرد که کوچکترین آن شهرها رهاست و بناء اهرام مصر منسوب به آنجناب است و ایضاً در تاریخ مذکور مزبورست که حضرت ادریس امت خود را از عدد پیغمبرانی که بعد ازو مبعوث گشتند اعلام نمود و از واقعه ٔ طوفان اخبار فرمود و بروایتی در وقت رفتن به آسمان هشتصدوشصت وپنج ساله بود و بعضی گفته اند سیصدوشصت وپنج و العلم عنداﷲ تعالی.
ذکر ترفع ادریس علیه السلام: در روضهالصفا مسطور است که ادریس علی نبینا و علیه الصلوهوالسلام در اداء طاعات و عبادات بمرتبه ای مبالغه میفرمود که اعمال خیر او با عمل تمامی بنی آدم برابری میکرد و عزرائیل ازین معنی وقوف یافته بعد از استجازه ٔاز درگاه احدیت بملازمت ادریس شتافته و چون رابطه ٔ مصاحبت بینهما منعقد گشت جناب نبوی از ملک الموت التماس نمود که روح مرا قبض نمای و عزرائیل این معنی را قبول نموده بار دیگر از او درخواست نمود که مرا بر احوال دوزخ مطلع گردان و عزرائیل این ملتمس را نیز مبذول داشته نوبتی دیگر حضرت ادریس از وی توقع رؤیت بهشت نمود و ملک الموت علیه السلام به أذن ملک اکبر او را بر پر خویش نشانده بجنت برد و چون ادریس لحظه ای بتماشای حور و قصور و اشجار و انهار پرداخت عزرائیل گفت وقت بیرون رفتنست ادریس از این حرکت ابا نموده خودرا بیکی از درختان جنت متعلق گردانید و هرچند عزرائیل در باب مراجعت مبالغه کرد بجائی نرسید در حال آن قیل و قال حضرت ذوالجلال والافضال فرشته را بمحاکمه ٔ ایشان فرستاد و آن فرشته از کیفیت حال پرسیده عزرائیل گفت من بنابر التماس این شخص روحش را قبض کرده باز بجسدش درآوردم و بفرمان الهی دوزخ را به وی نمودم و او را ببهشت رسانیدم تا لحظه ای نظاره فرموده بیرون رود اکنون نمیخواهد که بهیچوجه معاودت نماید پس ادریس بزبان الهام بیان گذرانید که بموجب کریمه ٔ «کل نفس ذائقهالموت » شربت مرگ چشیده ام و بحکم «و ان منکم الا واردها» بر دوزخ گذشته ام و بمقتضای آیت «و ما هم منها بمخرجین » که درباره ٔ بهشتیان واقع است از اینجا بیرون نمیروم آنگاه ندای الهی دررسید که مزاحم ادریس مشوید که حق بجانب اوست وبعضی از علما آیت کریمه ٔ «و رفعناه مکانا علیا» را کنایت از وصول ادریس به این درجه ٔ علیه دانسته اند. در تاریخ گزیده مسطورست که ادریس چنانچه با عزرائیل شرط کرده بود از بهشت بیرون آمده و باز ببهانه ٔ آنکه نعلین خود را فراموش کرده ام بازگشته همانجا قرار یافت و در تاریخ طبری مسطورست که بعد از رفع ادریس پسرش متوشلخ بریاست بنی آدم پرداخت و مدت سیصدوهفت سال عمر یافته چون بجهان جاودانی شتافت ولدش ممک که زمره ای بملایک تعبیر کرده اند و فرقه ای نامش را لامخ گفته اند قایم مقام پدر شد و مدت عمرش هفتصدوهشتاد سال بود. واﷲ اعلم و احکم:
آنجا که سخن خیزد ز آیات الهی
سقراط سزد چاکر و ادریس عیالش.
ناصرخسرو.
اندر سحر دعاء بخیر از پی تو باد
کادریس چرخ را بدعاء سحر شکست.
عمادالدین غزنوی.
بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر عمر ابد خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما.
سنائی.
و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 1، 17- 2 (مکرر)، 3، 4 (مکرر)، 5 (مکرر)، 6، 14- 7، 10- 348، 18 و مجمل التواریخ والقصص ص 12، 23، 39، 89، 183، 184، 186، 228، 426، 432و حبط ج 1 ص 10، 57، 111، 404 و حبط ج 2 ص 399 و قاموس الاعلام ترکی و رجوع به هرمس و اخنوخ شود.

معادل ابجد

سرگشتگان

1051

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری