معنی سرمه کشیده

تعبیر خواب

سرمه

سرمه کردن چشم در خواب دلیل مال است مرد و زن را و بعضی از معبران گویند که سرمه در چشم کردن، راه حق و صواب بود، خاصه که سرمه به اندازه در چشم کشیده بود. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

سرمه فروش در خواب، مردی بود که در صلاح دین خود و کسان سعی نماید، زیرا که چشم در خواب دین بود و سرمه روشنایی بود. - اسماعیل بن اشعث

سرمه به خواب مال بود. اگر بیند که سرمه در چشم کشید و مقصود از آن روشنائی به چشم بود، دلیل کند که صلاح دین جوید. اگر مقصود از آن آرایش و زینت بود، دلیل است که خود را به دینداری در میان مردم مشهور گرداند، تا او را مدح و ثنا و ستایش گویند. اگر بیند که کسی سرمه به وی داد، دلیل کند که به قدر آن سرمه مال یابد. - محمد بن سیرین

سرمه فروش درخواب، مردی بود که راه دین و مسلمانی به مردم نماید و در میان مردم صلح اندازد، چنانکه چشم بدو روشن گردد. و بعضی ازمعبران گویند: سرمه فروش درخواب، مردی بود که کاری کند که هم صلاح دین بود و هم نیکوئی دنیا. - امام جعفر صادق علیه السلام

لغت نامه دهخدا

سرمه

سرمه. [س ُ م َ / م ِ] (اِ) معروف است و آن چیزی است که در چشم کشند. (برهان). به عربی اثمد خوانند و به کحل مشهور است.و آن سنگی است صفایحی و براق که بسایند و سوده ٔ آن را در چشم کشند و بهترین آن سرمه ٔ صفاهانی است که ازکهپایه به هم رسد. (آنندراج). اثمد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی) (تحفه ٔ حکیم مؤمن). کحل. (دهار):
همچنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد از اوی.
رودکی.
و اندر کوههای وی [طوس] معدن پیروزه است و معدن مس است و سرب و سرمه و شبه و دیگ سنگین. (حدود العالم).
شرطم نه آنکه تیر و کمان خواهد
شرط آنکه سرمه خواهد با غازه.
بوالحر.
تا زر نباشد بقدر سرمه
تا لاد نباشد بشبه لادن.
فرخی.
دو چشم ترا دیدنم سرمه بود
کنون از چه گشته ست آن سرمه دود.
اسدی.
از سایش سرمه بسود هاون
گرچه تو ندیدیش دید دانا.
ناصرخسرو.
چرخ همی خرد بخواهدت کوفت
خردتر از سرمه گر از آهنی.
ناصرخسرو.
شب تاریک سرمه بود مگر
که از او چشم زهره شد روشن.
مسعودسعد.
سرمه ٔ چشم دیده ٔ دولت
روز پیکار تو غبار تو باد.
مسعودسعد.
دست حسد سرمه ٔ بیدادی در چشم وی کشید. (کلیله و دمنه).
ای اصل ترا بر همه احرار تقدم
خاک قدمت سرمه ٔ بینایی مردم.
سوزنی.
کی دانستم کاهل صفاهان کورند
با اینهمه سرمه کز صفاهان خیزد.
مجیرالدین بیلقانی.
سرمه ٔ خاقانی است خاک سر کوی تو
افسر خاقان چین نعل سمند تو باد.
خاقانی.
سرمه ٔ دیده ز خاک در احمد سازند
تا لقای ملک العرش تعالی بینند.
خاقانی.
گر از درگاه او گردی رسیدی
بجای سرمه در چشمش کشیدی.
نظامی.
تنگ دل از خنده ٔ ترکان شکر
سرمه بر از چشم غزالان نظر.
نظامی.
از درش گردی که آرد باد صبح
سرمه ٔ چشم جهان بین من است.
عطار.
نه وسمه ست آن به دلبندی خضیب است
نه سرمه ست آن به جادویی کحیل است.
سعدی.
بکن سرمه ٔ غفلت از چشم پاک
که فردا شوی سرمه در زیر خاک.
سعدی.
چشمی که دلی برد به تاراج
دانی که به سرمه نیست محتاج.
امیرخسرو دهلوی.
- نقطه ٔ سرمه:
سنجد جیلان بدو نیمه شده
نقطه ٔسرمه بَرِ او یک رَده.
رودکی.
- امثال:
بر چشم کور سرمه کشیدن چه فایده.
سرمه را از چشم میزند.

سرمه. [س ُ م َ] (اِخ) نام قریه ای است سرمه خیز از بلاد فارس. (آنندراج). نام قریه ای است از قرای فارس که در آن سرمه خیزد. (برهان). نام دهی است به فارس نزدیک به آباده که از آن سرمه خیزد و معرب آن سرمق است. (انجمن آرا). شهرکی است به ناحیت پارس اندر میان کوه نهاده، سردسیر جایی آبادان و با کشت و برز و نعمت بسیار و مردم بسیار. (حدود العالم).


سرمه کرده

سرمه کرده. [س ُ م َ / م ِ ک َ دَ /دِ] (ن مف مرکب) سرمه کشیده. سرمه ریخته:
چون نرگس سرمه کرده ٔ یار
بنشسته به عشوه بر سر کار.
درویش واله هروی (از آنندراج).


کشیده

کشیده. [ک َ / ک ِ دَ / دِ] (ن مف) طویل. دراز. (ناظم الاطباء). ممتد. ماد. ممدود. مدید. (یادداشت مؤلف):
درازتر ز غم مستمند سوخته جان
کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر.
فرخی.
حق سبحانه و تعالی ایام عمر مولانا صاحب الجلیل کافی الکفاه کشیده گرداناد. (تاریخ قم). || مایل بر درازی. نسبه دراز و باریک. (یادداشت مؤلف).
- ابروی کشیده، ابروی دراز و طویل و کمانی.
- بینی کشیده، بینی باریک و دراز.
- چشم کشیده، بادامی شکل:
لفظی فصیح و شیرین قدی بلند و چابک
رویی لطیف و زیبا چشمی خوش و کشیده.
حافظ.
- روی کشیده، صورت مایل به درازی.
- صورت کشیده، صورت مایل به درازی.
|| به شکل تار درآمده. به شکل رشته درآمده: او را مردم سیستان زرورنگ خواندندی زیرا که راست به زر کشیده مانستی. (تاریخ سیستان).
شخصم ز فرقت تو چو زر کشیده شد
مویم ز حسرت تو چو سیم کشیده گیر.
معزی (از آنندراج).
دامن کشان همی شد در شرب زرکشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب و قصب دریده.
حافظ (دیوان چ قزوینی و غنی ص 422).
|| به رشته درآورده:
چهل تار دیبای زربفت گون
کشیده زبرجد به زر اندرون.
فردوسی.
|| مسلول. مُشَهَّر. آهخته. آهیخته. آخته. برهنه. (یادداشت مؤلف). از نیام برآورده و آن صفتی است شمشیر و خنجر و امثال آنرا:
هزاران پیاده به پیش اندرون
کشیده همه خنجر آبگون.
اسدی.
به دست گوهربارش در آب و آتش رزم
کشیده گوهرداری به گوهر آتش و آب.
مسعودسعد (دیوان ص 44).
غلامان شمشیر کشیده از راه آب درآمدند از پس تخت متوکل و آن مرد مسخره چون فروغ شمشیر دید پنداشت که مگر بر عادت او را عذاب میدهند. (مجمل التواریخ و القصص).
|| تحمل کرده. متحمل شده. (یادداشت مؤلف).
- بارکشیده، متحمل بارشده. زحمت بار پذیرفته:
بارکشیده ٔ جفا پرده دریده ٔ هوا
راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم.
سعدی.
- ستم کشیده، مظلوم. ستم رسیده. ظلم دیده:
که گر غمهای دیده بر تو خوانم
ستمهای کشیده بر تو رانم.
نظامی.
- سختی کشیده، رنج دیده. سختی برده: هرکجا سختی کشیده ٔ تلخی چشیده ای را بینی خود را یکسره در کارهای مخوف اندازد. (گلستان). مردم معزول و سختی کشیده را باز عمل فرماید. (گلستان).
- عزلت کشیده، دوری دیده. در انزوا به سر برده.
- || کنایه از معزول شده. کنایه از بیکار شده: مردم سختی دیده ٔ عزلت کشیده را خدمت فرماید. (سعدی).
|| مجذوب. جلب شده. (ناظم الاطباء). || برآورده. ساخته شده. (یادداشت مؤلف): گرد او باره ای کشیده. (حدود العالم). || افراخته. افراشته. (یادداشت مؤلف):
زدیدار چون خاور آمد پدید
به هامون کشیده سراپرده دید.
فردوسی.
- برکشیده، برافراخته:
همی تا به بالای معشوق ماند
به باغ اندرون برکشیده صنوبر.
فرخی.
به پای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار.
عنصری.
بستان و باغ ساخته و اندر آن بسی
ایوان و قصر سربه فلک برکشیده گیر.
سعدی.
- || بالا برده. برتری داده. به مقام برتر نشانده: بندگان خداوند و چاکران برکشیدگان سلطان پدر نباید که بقصد ناچیز گردند. (تاریخ بیهقی).
|| بررفته. بجانب بالا بر شده.
- اندام کشیده، بالای آخته. قامت رسا. بالای کشیده. بالای آخته.
- بالای کشیده، قامت رسا. اندام کشیده.
- قامت کشیده، اندام کشیده. قد کشیده. بالای رسا.
- قد کشیده، قامت کشیده. بالای آخته.
- کشیده قامت، بلندبالا:
کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین.
نظامی.
|| منظم شده. رده بسته. صف بسته:
ز سغد اندرون تا به جیحون سپاه
کشیده رده پیش هیتال شاه.
فردوسی.
- درکشیده بهم، سربهم آورده:
صفی راست برراه و صفی بخم
صفی چارسو درکشیده بهم.
اسدی.
- کشیده صف، رده بسته:
نظاره به پیش درکشیده صف
چون کافر روم بر در گنجه.
منوچهری.
|| سنجیده. وزن شده. (یادداشت مؤلف). سنگیده. (ناظم الاطباء). سخته: اندیشید که اگر کشیده بفروشم... روزگار دراز شود. (کلیله و دمنه). || به ظرف خرد درآمده از ظرف دیگر. (یادداشت مؤلف). نقل شده چنانکه پلو از دیگ به قاب. || آشفته. پریشان خاطر. سرگشته. حیران. || سرکش. بی حیا. (ناظم الاطباء). || منجر شده. مجرور. (یادداشت مؤلف). || ممتد. بی دندانه. آنچه از حروف که دراز نویسند نه دندانه دار چون «س » و «ش ». (یادداشت مؤلف). || رسم شده. تحریر و ترسیم شده چنانکه خط دایره و حروف دایره دار:
نونیست کشیده عارض موزونش
و آن خال معنبر نقطی بر نونش
نی خود دهنش چرا نگویم نقطی است
خط دایره ای کشیده پیرامونش.
سعدی.
|| مصوت. صدادار. با مصوت بلند در این کتاب هرجا به الف کشیده گوئیم چون میم «مال » مراد است نه میم «مأکول » و «مأخوذ» و به واو کشیده «موسی » مراد است نه «موعود» و به یای کشیده چون میم «میل » مراد است نه میم «میدان ». (یادداشت مؤلف). || (اِ) سیلی. طپانچه که بر رخسار زنند. ضربت با کف دست بر رخسار کسی. لطمه. چک. تپانچه. طپانچه. کاج. (یادداشت مؤلف): کشیده ای بیخ گوشش نواخت. || نوعی از نقش که بروی پارچه می دوزند. (ناظم الاطباء).


سرمه آسا

سرمه آسا. [س ُ م َ / م ِ] (ص مرکب) سرمه سان. بمانند سرمه. همچون سرمه: خاک قدم او را سرمه آسا به چشم کشیدندی. (سعدی).


سرمه گون

سرمه گون. [س ُ م َ / م ِ] (ص مرکب) سرمه صفت. سرمه آسا. || به رنگ سرمه. سرمه رنگ. سرمه ای.
- طارم سرمه گون، کنایه از آسمان:
چه بینی در این طارم سرمه گون
که می آید از میل او سیل خون.
نظامی.


سرمه زای

سرمه زای. [س ُ م َ / م ِ] (نف مرکب) سرمه زاینده. تولیدکننده ٔ سرمه. بوجودآورنده ٔ سرمه:
دیده ٔ خورشید چشم درد همی داشت
از حسد خاک سرمه زای صفاهان.
خاقانی.

گویش مازندرانی

سرمه

از انواع آفت های گندم، سرمه

فرهنگ فارسی هوشیار

سرمه کش

(صفت) کسی که به چشمهای خود سرمه کشیده باشد، آنکه چشمان دیگران را سرمه کشد، روشن کننده چشم بینایی دهنده، شب تاریک.

معادل ابجد

سرمه کشیده

644

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری