معنی سرس

لغت نامه دهخدا

سرس

سرس. [س ِ] (اِ) اسم هندی لحیهالتیس است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن) (الفاظ الادویه).

سرس. [س َ رَ] (ع مص) نامرد شدن. || جماع نکردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || فرزندی نشدن کسی را. (آنندراج). باردار نکردن گشن. (منتهی الارب) (آنندراج). || بدخوی شدن. || دانا و هوشیار گردیدن پس از نادانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

سرس. [س ِ رِ] (اِخ) خواهر ژوپیتر و در یونان قدیم ربهالنوع زراعت معروف بود. (از تاریخ تمدن قدیم ایران). و رجوع به ایران باستان ج 1 ص 856، 859، 867 و ج 2 ص 1265 شود.

سرس. [س َ رِ] (ع ص) کسی که مردی نداشته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || کسی که جماع نکند. (منتهی الارب) (آنندراج). || کسی که اورا فرزندی نشود و گشنی که باردار نگرداند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سست. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مرد زیرک و هشیار. || نگهبان آن چیزی که در دست شخص باشد. ج، سراس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

سرس

درختی با برگ‌های باریک و کوتاه و گل‌های زرد خوشبو که برگ، پوست و تخم آن در طب قدیم به کار می‌رفته، درخت زکریا،

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

سرس

320

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری