معنی سردار اشکانی

لغت نامه دهخدا

اشکانی

اشکانی. [] (اِ) بلغت تنکابی وطبرستان بقله الیمانیه است. (فهرست مخزن الادویه).

اشکانی. [اَ] (ص نسبی) منسوب به اشکان. ج، اشکانیان. رجوع به فهرست کتاب ایران در زمان ساسانیان و تاریخ ایران باستان ج 3 و فهرست تاریخ کرد و فهرست مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی شود.


سردار

سردار. [س َ] (نف مرکب، اِ مرکب) در پهلوی «سردهار» (قائد، پیشوا، رئیس)، از: سر (رأس، ریاست) + دار (از داشتن). قیاس کنید با سالار، سروان، ساروان. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). بمنزله ٔ سر است در پیکر و تن و سپاه به عربی مقدمه گویند و او پیشروهمه ٔ سپاه است و لشکر. رئیس. (زمخشری): سردار و امیر ایشان نورالدوله سالاربن بختیار بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). امروز بحمداﷲ و المنه به اقبال این دو سردار کامکار و دو پادشاه فرمان روا. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || پادشاه. || خداوند. (آنندراج) (شرفنامه). پیشوا. صاحب:
سردارتاجداران هست آفتاب و دریا
نیلوفرم که بی او نیل و فری ندارم.
خاقانی.
ای قبله ٔ انصار دین سردار حق سردار دین
آب از پی گلزار دین از روی دنیا ریخته.
خاقانی.
رزاق نه کآسمان ارزاق
سردار و سریردار آفاق.
نظامی.
سردار خاندان حسین و حسن که هست
روز عدوش تیره تر از دخمه ٔ یزید.
سیف اسفرنگ.
دیباچه ٔ مروت و دیوان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا.
سعدی.
|| آنکه در دنبال تمام سپاه برای حراست تمام مردم آید او را دمدار گویند. بعربی اول را مقدمه و آخر را ساقه گویند. (انجمن آرای ناصری).

سردار. [س ِ] (اِ مرکب) نام سرخدار است در فومن. (جنگل شناسی ص 256). رجوع به سرخدار شود.

اطلاعات عمومی

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

سلسله اشکانی

دودمان اشکانی

کلمات بیگانه به فارسی

سلسله اشکانی

دودمان اشکانی

فرهنگ عمید

فرهنگ فارسی هوشیار

اشکانی

(صفت) منسوب به اشک. جمع اشکانیان.

معادل ابجد

سردار اشکانی

847

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری