معنی سربها
لغت نامه دهخدا
سربها. [س َ ب َ] (اِ مرکب) خون بهای آدمی باشد که بعربی دیت خوانند. (برهان). دیت. (رشیدی). قیمت سر که دیت باشد، چنانکه خون بها که دیه ٔ خون است. (انجمن آرای ناصری):
تن شمعرا روشنی سربها بس
که از طشت زر سربهایی نیابی.
خاقانی.
من کبوترقیمتم در پای دارم سربها
آنقدر زری که سوی آشیان آورده ام.
خاقانی.
منکر بغداد چون شوی که ز قدر است
ریگ بن دجله سربهای صفاهان.
خاقانی.
کرمش چشمه سار مشرب خضر
قلمش سربهای خاتم جم.
خاقانی.
|| کنایه از زری است که به حاکم جور دهند و اسیران و گرفتاران را خلاص کنند اعم از آنکه مردم بدهند و خلاص کنند یا خود بدهدو خلاص شود و بعربی فدیه گویند. (برهان). کنایه از زری است که اسیران و گرفتاران داده خود را خلاص سازند. (انجمن آرای ناصری).
فرهنگ عمید
پولی که برای واخریدن جان خود یا دیگری بدهند، خونبها، فدیه،
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
خونبهای آدمی را گویند
فرهنگ معین
(~. بَ) (اِمر.) خون بها، دیه.
فارسی به انگلیسی
Ransom
مبلغ سربها
Ransom
رهانیدن با دادن سربها
Ransom
آزاد کردن (با دادن سربها یا باج)
Ransom
معادل ابجد
268