معنی سربار
لغت نامه دهخدا
سربار. [س َ] (اِ مرکب) بار اندک که بر بار بسیار گذارند و آن را به تازی علاوه خوانند، مبدل سروار و سرواره. (رشیدی) (آنندراج). علاوه. (ملخص اللغات حسن خطیب):
وجود خسته ٔ من زیر بار جور فلک
جفای یار به سربار برنمیگیرد.
سعدی (کلیات چ مصفاص 421).
کفاره ٔ فراغت ایام بیخودی
سربار مختتم شده چون روزه ٔ قضا.
شفیع اثر (از آنندراج).
بسکه دارد خاطرم شوق سبکباری اثر
زندگانی بار و سربار است عقل کاملم.
شفیع اثر (از آنندراج).
- امثال:
خر را سربار میکشد جوان را ماشأاﷲ.
سربار مال خر بردبار است.
فرهنگ عمید
‹سرباری› لنگۀ بار یا بستهای که بالای بار حیوان بارکش بگذارند،
[مجاز] کسی که هزینۀ زندگی یا کار و زحمت خود را به گردن کس دیگر بیندازد،
* سربار شدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
باعث زحمت شدن،
بر خرج و زحمت و محنت کسی افزودن،
فرهنگ معین
(سَ) (ص.) طفیلی، باعث زحمت.
حل جدول
وابسطه، طفیلی، انگل
مترادف و متضاد زبان فارسی
فارسی به انگلیسی
Handicap, Impediment, Load, Overburden, Tax, Trouble
سربار سازی
Exaction
سربار شدن
Impose, Imposition, Load
سربار کردن
Enforce, Load, Tax
هزینه های سربار
Overhead
فرهنگ فارسی هوشیار
گویش مازندرانی
نوعی شیرین کاری بومی استدر میهمانی یا جایی که عده ای دور...
معادل ابجد
463