معنی سرای دانش

حل جدول

سرای دانش

دارالعلما

لغت نامه دهخدا

سرای

سرای. [س َ] (نف مرخم) سَرا. سخن گوی و حرف زن که شاعر و قصه خوان باشد لیکن در این دو جا بدون ترکیب گفته نمیشود، همچو مدحت سرای و سخن سرای. (برهان):
هزاردستان بر گل سخن سرای چو سعدی
دعای صاحب عادل علاء دولت و دین را.
سعدی.
- بربطسرای:
چون در آواز آمد آن بربطسرای
کدخدا را گفتم از بهر خدای.
سعدی.
- چابک سرای:
بیار ای سخنگوی چابک سرای
بساط سخن را یکایک بجای.
نظامی.
- دستانسرای:
شد از پاسخ مرد دستانسرای
فرومانده سرگشته لختی بجای.
نظامی.
ترکیب های دیگر:
- آفرین سرای. افسانه سرای. ترانه سرای. چامه سرای. چکامه سرای. داستانسرای. سخن سرای. سرودسرای. غزل سرای. قصیده سرای. مدحت سرای. مدیحه سرای. نغمه سرای. یاوه سرای.
|| (اِمص) خوانندگی و سراییدن. (برهان) (اوبهی).

سرای. [س َ] (اِ) سَرا. خانه که به عربی بیت خوانند. (برهان). خانه. (آنندراج) (رشیدی). دار. (منتهی الارب) (دهار) (المنجد). منزل. (منتهی الارب):
دور ماند از سرای خویش و تبار
نه سری ساخت بر سر کهسار.
رودکی.
سرائی است بر کنار مسجد مکه که آن را دار ابویوسف خوانند آن سرای پیغمبر (ص) بود و در آن سرای از مادر بزاد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). و اندر وی سرائی است که زبیده کرده است. (حدود العالم).
می تند گرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان.
کسایی.
کنون این سرای نشست من است
همه زابلستان بدست من است.
فردوسی.
برفت یار بیوفا و شد چنین
سرای او خراب چون وفای او.
منوچهری.
میدانست که چون وی از این سرای فریبنده برود. (تاریخ بیهقی). چون آنجا رسد یکسره تا سرای پسرم مسعود شود. (تاریخ بیهقی). و سرای بوسهل را فروگرفتند. (تاریخ بیهقی).
که ماند نکوکاری ایدر بجای
بود با تو نیکی به دیگر سرای.
اسدی.
بقا بعلم خدا ورسول و قرآن است
سرای علم و کلید و درست قرآن را.
ناصرخسرو.
گیتی سرای رهگذران است ای پسر
زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا.
ناصرخسرو.
سرایت آباد و زندگانی بسیار. (نوروزنامه).
دایره ٔ تنوره بین ریخته نقطه های زر
کرده چو سطح آسمان خط سرای زندگی.
خاقانی.
امیر ابوالحارث جواب سخت بازداد و فائق به کراهیت از سرای امارت بیرون آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). عتبی گوید: از سید ابوجعفر شنیدم که بر در سرای او نوشته است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
سر و تاج آن پیکر دلربای
برآورده تا طاق گنبد سرای.
نظامی.
نقل است که سرایی عظیم داشت و در آنجاخانه بسیار بوده و تا آن ساعت در آن خانه مقیم بود. (تذکره الاولیاء عطار).
چند گردی گرد عالم بی خبر
دل سرای خلوت دلدار کن.
عطار.
- بستانسرای:
نگه داشت بر طاق بستانسرای
یکی نامور بلبل خوش سرای.
سعدی.
- دولت سرای:
بیا ساقی آن آب حیوان گوار
به دولت سرای سکندرسپار.
نظامی.
- مهمان سرای:
ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزی کم
ز التفات به مهمانسرای دهقانی.
سعدی.
ترکیب های دیگر:
- باغچه سرای. حرم سرای. خلوت سرای. خواجه سرای. سرسرای. کاروانسرای. ماتم سرای. مصیبت سرای. وکیل سرای. (ربنجنی).

سرای. [س َ] (اِخ) نام شهری است بزرگ و حسن خیز در جانب شمال دارالملک تاتار. (برهان). نام شهری است از ترکستان و آن را سرای باتوخان گفتندی زیرا که باتوخان بن جوجی خان بانی آن بوده و از آن جا تا دربند سه چهار مرحله است. (آنندراج). شهر سرای در کنار شط ولگا و شمال بحر خزر. (تاریخ مغول ص 160): از خوارزم بیرون آمد و تا فلان موضع از راه سرای رفت. (تاریخ بخارا). باتو در مخیم خویش که در حدود ایتیل داشت مقام فرمود و شهری بنا نهاد که آن را سرای میخوانند. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 222).
غرقه کنم به قلزم ایتل وجود خویش
گر بشنوم دهند به شهر سرای قرض.
عبید زاکانی.

سرای. [س َ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب (بلوک شعیبه) بخش مرکزی شهرستان اهواز. دارای 100 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه ٔ دز تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).

سرای. [س َ] (اِخ) دهی است از دهستان شرفخانه ٔ بخش شبستر شهرستان تبریز. دارای 744 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

سرای. [س َ] (اِخ) دهی است از دهستان بدوستان بخش هریس شهرستان اهر. دارای 1734 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


دانش

دانش. [ن ِ] (اِمص) اسم مصدر از دانستن. دانست. (فرهنگ نظام). عمل دانستن. دانندگی. دانائی. علم و فضل و دانستن چیزی باشد. (برهان). درایت. فقاهه. فقه. فضل. ادب. (صراح). علم. حکمت. (زمخشری) (دهار) (ترجمان القرآن). حصول علم ثابت، و در مراتب، پژوهش است یعنی رفتن بطرف علم آنگاه شناسایی است یعنی نزدیک شدن به آن و سپس دانش است یعنی علم ثابت.ادراک. درک. شعر. شعور. وقوف. آگاهی. اطلاع. معرفت. شناسایی. شطس. بصر. بجده. (منتهی الارب):
دانش و خواسته است نرگس و گل
که بیکجای نشکفند بهم.
شهید بلخی.
دانش اندر دل چراغ روشن است
وز همه بد بر تن تو جوشن است.
رودکی.
دانش بخانه اندر و در بسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم.
ابوشکور.
بکار آور آن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر بفرمان دیو.
ابوشکور.
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.
ابوشکور.
و از همه ٔ ملوک اطراف بزرگترست بپادشاهی... و دوست داری دانش. (حدود العالم)...
شمارش ندانست کردن کسی
وگر چند بودیش دانش بسی.
فردوسی.
چو جاماسپ آن تخت را بنگرید
بدید از در دانش او را کلید.
فردوسی.
چو دیدار یابی بشاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن.
فردوسی.
سخن هرچه گویم همه گفته اند
بر باغ دانش همه رفته اند.
فردوسی.
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود.
فردوسی.
تو بر مایه ٔ دانش خود مایست
که بالای هر دانشی دانشیست.
فردوسی.
ازین برشده تیزچنگ اژدها
بمردی و دانش که یابد رها.
فردوسی.
وگر شاهی آسان تر از بندگیست
بدین دانش تو بباید گریست.
فردوسی.
اندر میزد با خرد و دانش
واندر نبرد با هنر بازو.
فرخی.
دلی که رامش جوید نیابد او دانش
سری که بالش جوید نیابد او افسر.
عنصری.
خرد بیخ او بود و دانش تنه
بدو اندرون راستی را بنه.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
هر بنده که خدای او را خردی روشن عطا داد... و با آن خرد دانش یار شود بتواند دانست که نیکوکاری چیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98). آنچه فراز آمد ترا بمقدار دانش خود بازنمودم. (تاریخ بیهقی).
به از گنج دانش بگیتی کجاست
کرا گنج دانش بود پادشاست.
اسدی.
ز کردارگفتار برمگذران
مگوی آنچه دانش نداری بر آن.
اسدی.
ز دانش به اندر جهان هیچ نیست
تن مرده و جان نادان یکیست.
اسدی.
دانش به از ضیاع وبه از جاه و مال و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا.
ناصرخسرو.
ز بیدین مکن خیره دانش طمع
که دین شهریارست و دانش حشم.
ناصرخسرو.
قیمت دانش نشود کم بدانک
خلق کنون جاهل دون همت است.
ناصرخسرو.
درخت تو گر بار دانش بگیرد
بزیر آوری چرخ نیلوفری را.
ناصرخسرو.
واجبست بر کافه ٔ خدم و حشم ملک... مقدار دانش و فهم خویش معلوم رای پادشاه گردانند. (کلیله و دمنه). عاقل از منافع دانش هرگز نومید نشود. (کلیله و دمنه). و زنده را از دانش و کردار نیک چاره نیست. (کلیله و دمنه). و علم بکردار نیک جمال گیرد که میوه ٔ درخت دانش نیکوکاری و کم آزاریست. (کلیله و دمنه).
گنج دانش تراست خاقانی
شو کلیدش بهر که هست مده.
خاقانی.
هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را
که داد دانش و دین گر نداد دینارم.
خاقانی.
پیاده نباشم ز اسبان دانش
گر اسبان دنیا فراهم ندارم.
خاقانی.
مرا ز دانش من نیست بهره ای چه عجب
ز رنگ خویش نباشد نصیب حنی را.
ظهیر فاریابی (از شرفنامه ٔ منیری).
نیست آب حیات جز دانش
نیست باب نجات جز دانش.
اوحدی.
تو بدان آمدی که کار کنی
وز جهان دانش اختیار کنی.
اوحدی.
دانش اندر دل بود نی در زبان
مردم از گفتن نبیند جز زیان.
امیرحسین سادات.
فخر در دانش بود مر مرد را
فخر و دانش هر دو در خاموشی است.
؟ (از جامع التمثیل).
چون دانش است خدمت درگاه فرخت
پیرایه ٔ توانگر و سرمایه ٔ فقیر.
سپاهانی (از شرفنامه ٔ منیری).
|| عقل. (مجموعه ٔ مترادفات ص 249). خرد قلب. قعر. حجی. فقفوق. (منتهی الارب):
غمی شد دل گو چو پاسخ شنید
که طلحند را هیچ دانش ندید.
فردوسی.
استهجاج، به رای و دانش خود کار کردن. (منتهی الارب). || هنر و تربیت. (ناظم الاطباء). || دانش آشکار بینشی. علم غیب الهی. (ناظم الاطباء). علم حضوری حضرت عزت و اعیان ممکنه جمیعاً دفعه واحده که موقوف بیکی از ازمنه ٔ ثلاثه یعنی ماضی و مستقبل و حال نبوده باشد. (انجمن آرا).
- اهل دانش، مردم دانا و فاضل. (ناظم الاطباء):
پادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق
کاهل دانش را زهر لفظ امتحان آورده ام.
خاقانی.
گاه پیش از کلمه ٔ دانش کلمه ٔ دیگر از پیشاوند و قید و غیره درآید و کلمه ٔ مرکب سازد چون:
- بادانش، دانشمند. حکیم. فاضل. مطلع. خردمند. بصیر عارف. واقف:
فرستادم اینک فرستاده ای
سخنگوی و با دانش آراده ای.
فردوسی.
شب و روز گرد طلایه بپای
سواران بادانش و رهنمای.
فردوسی.
هنرمند بادانش و بانژاد
تو شادی و این دیگران از تو شاد.
فردوسی.
هم آنگه ز لشکر یکی نامجوی
نگه کرد با دانش و آبروی.
فردوسی.
مردمانی مردم زاده، با دانش و فضل و راستگوی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی چ اروپا ص 72).
- بدانش، بوسیله ٔ دانش. با دانش.بسبب دانش. به علم. به خرد:
بدین خویشی اکنون که من کرده ام
بزرگی بدانش برآورده ام.
فردوسی.
بدانش بود مرد را آبروی
به بیدانشی تا توانی مپوی.
فردوسی.
- بسیاردانش، علامّه. که از دانش و علم مایه ورست.
- بیدانش، جاهل. مقابل بادانش:
که مرد ارچه دانا و صاحبدل است
بنزدیک بیدانشان جاهل است.
سعدی.
- بیدانشی، جاهلی. مقابل دانشمندی و خردمندی:
بدانش بود مرد را آبروی
به بیدانشی تا توانی مپوی.
فردوسی.
ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بیدانشی مایه ٔ کافریست.
ناصرخسرو.
در آیینه گر خویشتن دیدمی
به بیدانشی پرده ندریدمی.
سعدی.
چو از قومی یکی بیدانشی کرد
نه که را منزلت ماند نه مه را.
سعدی.
- پردانش، بسیاردانش. علامّه. بسیارعلم.
- کم دانش، که از علم اندک مایه دارد. کم مایه در علم.
و نیز کلمه یا اداتی به کلمه ٔ دانش پیوندد و کلمه ٔ مرکب سازد چون:
دانش آباد. دانش آرا. دانش آموز. دانش افزا. دانش الفنج. دانش اندوز. دانش بهر. دانش پذیر. دانش پرست. دانش پرور. دانش پژوه. دانش پناه. دانش جو. (دانشجوی). دانش خور. دانش دوست. دانش سار. دانش سرشت. دانش سرا. دانش سگال. دانش سنج. دانش فروش. دانشکده. دانش کوتاه. دانش گستر. دانشگاه. دانشگر. دانش گزین. دانشمند. دانش مزی. دانشمندی. دانشنامه. دانشور. دانشوری. دانشومند. دانشیار.دانشیاری. دانشی. رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود.

دانش. [ن ِ] (اِخ) منشی دانش علیخان با برادر خود منشی رونق علیخان کتابت نواب سعادت علیخان حاکم خطه ٔ اود هندوستان داشت و در لکهنو (لکنهو) بزاد برآمده. این بیت ازوست:
آن سلسله ٔ زلف مجنبان دگر ای باد
در شور میاور دل شوریده ٔ ما را.
(قاموس الاعلام ترکی).

تعبیر خواب

سرای

اگر کسی در خواب سرای بزرگ و فراخ بیند که اندر آن سرا کوشک و ایوان ها است، دلیل که در سرای آخرت شرف و منزلت یابد. اگر بیند در سرای بشکست یا بسوخت، دلیل که خداوند سرای رامصیبت افتد. اگر بیند زمین سرای او بزرگ و فراخ شد، دلیل که به قدر آن فراخی او را روزی در دنیا فراخ شود. اگر برخلاف این بیند، روزی بر وی تنگ شود. اگر بیند سرای او را می کندند، دلیل که راه صلاح بر خود بندد و نماز و عبادت کم کند. اگر بیند سرای کهن را همی کند، در خیرات بر وی گشاده شود و خرم گردد. اگر بیند در سرائی نو و پاکیزه درون شد، دلیل که اگر توانگر است، مالش زیاده شود و اگر درویش است، توانگر شود. - محمد بن سیرین

اگر بیند در سرای بیگانه شد و هیچکس را نشناخت و در آنجا مردگان دید، دلیل که آن سرای آخرت بود و وقت اجل وی رسیده بود، اگر بیند در آنجا شد و بیرون آمد، دلیل که بیمار شود و نزدیک هلاک بود و شفا یابد. اگر در سرای معروف شد که بنیاد آن از گل بود، دلیل که روزی حلال یابد. اگر بیند بنیاد سرای او از خشت پخته و گچ بود، دلیل که جوینده مال حرام است. اگر بیند از آن بیرون آمد، دلیل که از حرام توبه کند. اگر بیند در سرائی بزرگ و فراخ بود، دلیل که روزی بر وی فراخ شود. اگر سرای کوچکی و تنگ دید، دلیلش به خلاف این بود. - حضرت دانیال

اگر بیند که میان سرایِ نو شد، دلیل که او را دختری یاخواهری آید و هم او گوید که صفحه سرای، دلیل کند بر پدر و مادر. اگر دید صفه سرای او نو و پاکیزه است، دلیل است بر تندرستی تن مادر و پدر. جابرمغربی گوید: اگر کسی دید در سرائی بزرگ و پاکیزه و نو داخل شد و دانست که آن سرای ملک او بود، دلیل که روزی بر وی فراخ و گشاد شود و عزت و جاه یابد و زن خوبروی خواهد و توانگر شود و ولایت یابد. اگر این خواب را زنی دید، شوهر توانگر بخواهد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

دیدن سرای به خواب بر هشت وجه است. اول: مرد را زن و زن را شوهر. دوم: توانگری. سوم: ایمنی. چهارم: عیش خوش. پنجم: مال، ششم: ولایت. هفتم: عزت. هشتم: امانت. - امام جعفر صادق علیه السلام

فرهنگ عمید

دانش

علم: ز دانش به اندر جهان هیچ نیست / تن مرده و جان نادان یکی‌ست (اسدی: ۱۷۵) نبشتن به خسرو بیاموختند / دلش را به دانش برافروختند (فردوسی: ۱/۳۷ حاشیه)،
(اسم) [قدیمی] عقل، خرد،

فرهنگ فارسی هوشیار

سرای

خانه، دار، منزل

معادل ابجد

سرای دانش

626

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری