معنی سراسر مه

حل جدول

سراسر مه

آلبومی از محمد معتمدی


سراسر

تمام، همه

لغت نامه دهخدا

سراسر

سراسر. [س َ س َ] (اِ مرکب، ق مرکب) (از: سر + ا واسطه + سر، مانند: دمادم، کشاکش، برابر) پهلوی «سَراسَر». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). همه و تمام. (برهان). کنایه از تمام و مجموع. (آنندراج):
بزرگی سراسر بگفتار نیست
دو صد گفته چون نیم کردار نیست.
فردوسی.
یکی شادمانی بداند جهان
سراسر میان کهان و مهان.
فردوسی.
بهشتم برآمد بلند آفتاب
جهان شد سراسر چو دریای آب.
فردوسی.
سراسر سپه نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند.
فردوسی.
چگونه خانه ای یابی بدینسان
اگر گیتی بپیمایی سراسر.
فرخی.
بود فعل دیوانگان این سراسر
بعمدا تو دیوانه ای و ندانی.
منوچهری.
دل رامین سراسر بود از غم
نهاده دل بر او ویسه چو مرهم.
(ویس و رامین).
سپهبد چو پندش سراسر شنود
برفت او و ره را بسیجید زود.
اسدی.
و گر گوهر است او پس از بهر چه
از اوصاف گوهر سراسر جداست.
ناصرخسرو.
نه هرچ آن تو ندانی آن نه علم است
که داند حکمت یزدان سراسر.
ناصرخسرو.
و این کوه پناه ایشان است و سراسر خانه ها در آن کوه کنده اند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 125).
جهان سراسر دیدم بسان خلد برین
ز عدل خسرو محمود شاه نصرت یاب.
مسعودسعد.
سراسر جمله عالم پر ز حسن است
ولی حسنی چو یوسف دلربا کو.
سنائی.
سراسر اهل دیوان همچوگرگند
بحمداﷲ نه گرگی گوسفندی.
سوزنی.
بدان زبان نشود دل شکسته از پی آنک
که سود خویش سراسر در آن زیان بیند.
سوزنی.
گر خرمن امید سراسر تلف شود
از کیل روزگار تلافی آن مخواه.
خاقانی.
بر او خواندم سراسر قصه ٔ شاه
چنان کز خویشتن بیرون شد آن ماه.
نظامی.
بپیمودم سراسر مرز آن بوم
سواد آن طرف تا سرحد روم.
نظامی.
خود جهان جان سراسر آگهی است
هرکه بی جان است از دانش تهی است.
مولوی.
سراسر شکم شد ملخ لاجرم
به پایش کشد مور کوچک شکم.
سعدی.
به مردی که ملک سراسر زمین
نیرزد که خونی چکد بر زمین.
سعدی.
|| از اول تا آخر. از سر تا بن. از آغاز تا انجام:
سفر خوش است کسی را که با مراد بود
اگر سراسر کوه و پژ آیدش درپیش.
بهرامی.
چگونه راهی راهی درازناک و عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خاره و خار.
بهرامی.
الحق راه آن را دراز و بی پایان یافتم و سراسر مخاوف و مضایق. (کلیله و دمنه). || (اِ مرکب) بمعنی سیر و گشت هم آمده است به این طریق که در کنار آبی یا سبزه ای آیند و روند. || نوعی از قماش نفیس. (برهان) (آنندراج). || (ص مرکب) پر. مملو:
به هفتم که در خواب دیدی سه خم
یکی زو تهی مانده بد تا به دم
دو از آب روشن سراسر بدی
میان یکی خشک و بی بر بدی.
فردوسی.


مه

مه. [م َ] (حرف ربط) حرف نهی به معنی نه. (ناظم الاطباء). به معنی نه باشد که حرف نفی است و به عربی لا گویند و افاده ٔ معدوم شدن و نابود گردیدن هم می کند مثل مه این ماند و مه آن، یعنی نه این ماند و نه آن. (برهان). حرف ربط مکرّر مانند «نه »:
بر راه امام خود همی یازد
او را مه شناس و مه امامش را.
ناصرخسرو.
شاه گفت: مه تو رستی و مه پدر. و بفرمود تا او را گردن زدند. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی). مه تو رستی ومه کیش تو. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی). قیدافه پسر خود را برنجانید و گفت: مه تو و مه ملک نصر که پدرزن تو بود. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی).
|| در نفرین و دعا هر دو استعمال شود. (برهان):
که با اهرمن جفت گردد پری
که مه تاج بادت مه انگشتری.
فردوسی.
با چنین ظلم در ولایت تو
مه تو و مه سپاه و رایت تو.
سنایی.
بر سر جور تو شد دین تو و دنیی من
که مه شب پوش قبا بادت و مه زین و فرس.
سنایی (از آنندراج).
تو سگی شعر تو زنجیر تو در گردن تو
مه تو مه شعر تو چونانکه مه سگ مه زنجیر.
سوزنی.
چون به عانعان رسی فرومانی
ای مه عانعان خر مه عمعم خر.
سوزنی.
در باب شاعری که مبادا وی و مه شعر
بی سنگ شاعری است بکوبم سرش به سنگ.
سوزنی.

مه. [م َه ْ] (اِ) مخفف ماه. مانک. قمر. (ناظم الاطباء):
به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه
به بوسه دادن جان پدر بس اژکهنی.
شاکر.
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا به باغ در صراف.
ابوالمؤید.
تو سیمین فغی من چو زرین کناغ
تو تابان مهی من چو سوزان چراغ.
منجیک.
مه و خورشید با برجیس و بهرام
زحل با تیر و زهره بر گرزمان
همه حکمی به فرمان تو رانند
که ایزد مر تو را داده ست فرمان.
دقیقی.
نتوانیم که از ماه و ستاره برهیم
ز آفتاب و مه مان سود ندارد هربی.
منوچهری.
اندرآمد نوبهاری چون مهی
چون بهشت عدن شد هر مهمهی.
منوچهری.
نماز شام نزدیک است و امشب
مه و خورشید را بینم مقابل.
منوچهری.
الا تا ماه نو خیده کمان است
سپر گردد مه داه و چهارا.
؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 512).
همی آفتاب فلک فرّ و تاب
ز تاج تو گیرد چو مه ز آفتاب.
اسدی (گرشاسب نامه ص 204).
غو دیده بان از بر مه رسید
که آمد درفش سپهبد بدید.
اسدی (گرشاسب نامه ص 185).
میانه کار همی باش و بس کمال مجوی
که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را.
ناصرخسرو.
هر مه که به یک وطن مه و خور
با هم چو دو عیش ران ببینم.
خاقانی.
حلقه دیدستی به پشت آینه
حلقه ٔ مه همچنان بنمود صبح.
خاقانی.
مه بکاهد کز او دو هفته گذشت
عمر را جز به مه مثل منهید.
خاقانی.
ای زیر نقاب مه نموده
ماه من و عید شهربوده.
خاقانی.
آن مه نو را که تو دیدی هلال
بدر نهش نام چو گیرد کمال.
نظامی.
اینکه سگ امروز شکار تو کرد
تا دو مهت بس بود ای شیرمرد.
نظامی.
روان کردند مهد آن دلنوازان
چو مه تابان و چون خورشید تازان.
نظامی.
مه نور می فشاند و سگ بانگ می زند
مه را چه جرم خاصیت سگ چنین بود.
عطار (از امثال و حکم).
ابر ما را شد عدو و خصم جان
که کند مه را ز چشم ما نهان.
مولوی.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری.
سعدی.
رخش می داد با ساعد گواهی
که حسنش گیرد از مه تا به ماهی.
جامی.
- مه بدر، ماه بدر. (ناظم الاطباء). ماه تمام.
- مه تمام، ماه شب چهارده. بدر:
دلبند من که بنده ٔ رویش مه تمام
خورشید آسمان جمال است و نجم تام.
سوزنی.
- مه چارده، بدر. پرماه. ماه شب چهاردهم که با قرص کامل است:
حور عین میگذرد در نظر سوختگان
یا مه چارده یا لعبت چین میگذرد.
سعدی.
- مه سی روزه، کنایه از ضعیف و نزار. (انجمن آرا):
زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز
مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا.
خاقانی.
- مه صقال، دارای صقال ماه. چون ماه صیقلی. تابان و جوهردار و آبدار. صفتی شمشیر برنده و صیقلی را:
درمرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
فریاد اوج مریخ از تیغ مه صقالش.
خاقانی.
- مه طلعت، ماه طلعت. ماه دیدار. با رخساری چون ماه.
- || کنایه از زیباروی:
در سایه ٔ شاه آسمان قدر
مه طلعت آفتاب پرتو.
سعدی.
امید و روان و گلبن نو
مه طلعت و آفتاب پرتو.
سعدی.
- مه عارض، که عارضی چون ماه دارد. کنایه از زیباروی:
ستاره نامی و مه عارضی و غالیه موی
مه و ستاره گرفت از تو نور و غالیه بوی.
سوزنی.
- مه عارضان، دو عارض چون ماه. دو رخساره ٔ تابناک و زیبا:
کمند زلف ز مه عارضان به لهو و طرب
فروگشای و همی گیر ماه را به کمند.
سوزنی.
- مه عذار، دارای عذاری چون ماه. کنایه از زیباروی.
- مه قفا، با قفای چون ماه. که قفای درخشنده داشته باشد. تابان قفا:
غمزه زنان چو بگذری سنبله موی و مه قفا
روی بتان قفاشود پیش صفای روی تو.
خاقانی.
- مه کنعان، کنایه از یوسف پیغمبر است. (آنندراج).
- مه ناکاسته، ماه تمام. بدر. پرماه. ماه شب چهارده:
مجلس خلوت نگر آراسته
روشن و خوش چون مه ناکاسته.
نظامی (مخزن الاسرار ص 165).
- مه نو، هلال. ماه نو:
همی به صورت ایوان تو پدید آید
مه نو وغرض آن تا از او کنی ایوان.
فرخی.
چون از مه نو زنی عطارد
مریخ هدف شود مر آن را.
خاقانی.
من دیوانه نشینم که مه نو نگرم
گویم آنجا که نهد پای سرم بایستی.
خاقانی.
کآن مه نو کو کمر از نور داشت
ماه نو از شیفتگان دور داشت.
نظامی.
که نتوان راه خسرو را گرفتن
نه در عقده مه نو را گرفتن.
نظامی.
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ٔ خویش آمد و هنگام درو.
حافظ.
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست.
حافظ.
- امثال:
منگر مه نخشب چو بود ماه جهانتاب.
خاقانی (از امثال و حکم).
مه چو لاغر شود انگشت نما می گردد.
؟ (از امثال و حکم).
مه در شب تیره آفتاب است.
امیرخسرو دهلوی (از امثال و حکم).
مه را ز کاستن نبود هیچ ننگ و عار.
مسعودسعد (ازامثال و حکم).
مه فشاند نور و سگ عوعو کند.
مولوی (از امثال و حکم).
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید
گل بوی بدان یافت که با خار بساخت.
؟
|| ماه. برج. شهر. یک دوازدهم سال:
گوش تو سال و مه به رود و سرود
نشنوی مویه ٔ خروشان را.
رودکی.
مه نیسان شبیخون کرد گویی بر مه کانون
که گردون گشت از او پرگرد و هامون گشت از او پرخون.
رودکی.
ما و سر کوی و ناوک و سفج و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.
بخاری.
به فرخنده فرخ مه فرودین
به آیین بزم و به میدان کین.
فردوسی.
چنین تا بیامد مه فرودین
بیاراست گلبرگ روی زمین.
فردوسی.
بمان تابیاید مه فرودین
که بفزاید اندر جهان هور دین.
فردوسی.
ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان.
عنصری.
بر غوره چهار مه کنم صبر
تا باده به خم ستان ببینم.
خاقانی.
هر مه که به یک وطن مه و خور
با هم چو دو عیش ران ببینم.
خاقانی.
شب که مثال مه ذی الحجه دید
صورت طغراش ز مه برکشید.
خاقانی.
چو یک مه در آن بادیه تاختند
از او نیز هم رخت پرداختند.
نظامی.
- مه آب، آبان ماه فارسی یا ماه یازدهم از ماههای رومی:
ز بند شاه ندارم گله معاذاﷲ
اگرچه آب مه من ببرد در مه آب.
خاقانی.
- مه و سال، ماه و سال:
بود مه و سال ز گردش بری
تا تو نکردیش تعرف گری.
نظامی.

فرهنگ عمید

سراسر

سرتاسر، از این سر تا آن سر، سربه‌سر، همه،
(قید) کلاً، تماماً،


مه

نه: (سر تاج‌داران فروشم به زر / که مه تخت بادا، مه تاج و مه فر (فردوسی: ۱/۱۳۳)، (کآن فلانی یافت گنجی ناگهان / من همان خواهم مَه کار و مَه دکان (مولوی: ۲۲۱)،

فارسی به انگلیسی

سراسر

Entirely, Fairly, Pan-, Through, Throughout

فارسی به عربی

سراسر

تماما، فی کافه انحاء، کل، کلیا

فارسی به آلمانی

سراسر

Durchaus, Ganz, Ganz, Ganze (n), Schlechthin, Vollständig, Ziemlich

فرهنگ معین

سراسر

(سَ سَ) (ق مر.) تمام، همه.

مترادف و متضاد زبان فارسی

سراسر

تمام، تمام

فرهنگ فارسی هوشیار

سراسر

کشاکش، برابر، همه و تمام، دمادم

واژه پیشنهادی

سراسر

یک سر

گویش مازندرانی

مه

مه ابر

معادل ابجد

سراسر مه

566

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری