معنی سدید

لغت نامه دهخدا

سدید

سدید. [س َ] (ع ص) استوار و راست. (منتهی الارب). راست. (مهذب الاسماء). راست و درست و محکم و استوار. (غیاث) (آنندراج): زعیمی بود بناحیت طالقان وی را احمد بوعمرو گفتندی مردی پیر و سدید و توانگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 200). مردی سدید، جلد، سخندان و سخنگوی تا بخوارزم شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 331). رکنی سدید و سدی است قوی دیوان عرض را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 507). و مردم آن ولایت [فهرج] همه اهل سنت و جماعت اند و سخت پارسا و سدید باشند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 122). و این هر سه مردمان اصیل عاقل، فاضل، زبان دان، سدید بودندی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 92).
وعده و قول تو صدق است و صواب
عزم تو ثابت و رأی تو سدید.
سوزنی.
تا فایق جمعی را از غلامان سدیدی بر قصد او تحریص کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 73).
- ناسدید، نادرست:
گفت حق زَاهل نفاق ناسدید
بأسهم مابینهم بأس شدید.
مولوی.

سدید. [س َ] (اِخ) دهی است از دهستان قصبه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان سبزوار واقع در 15 هزارگزی شمال سبزوار و سر راه مالرو عمومی سبزوار. هوای آن معتدل و دارای 34 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، پنبه و شغل اهالی زراعت است.راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


امیر سدید

امیر سدید. [اَ رِ س َ] (اِخ) لقب منصوربن نوح سامانی بود و او را در زمان حیات، امیر مؤید می گفتند، پس از مرگ، امیر سدید گفتند. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 363). و رجوع به منصور... شود.


سدید طبیب

سدید طبیب. [س َ دی دِ طَ] (اِخ) (مولانا...). قزوینی است ولیکن مدتی است در ادرنه بطبابت سرای خاصه ٔ سلطانی عثمانی مشغول است. و مولانا باآنکه طبیب حاذق باکمال است مبتلا بمرض هزّال است و از کمال حذاقت اوست با آن ضعف بدنی متحرک نگاه داشتن مدتی مدید و عهدی بعید. و این شعر از اوست، مطلع:
دهان نداری و صد نکته دردهان داری
میان نداری و صد فتنه در میان داری.
و روزی مولانا سدید را با کسی مباحثه در علم حرف واقع شد، و یکی از ایشان میگفته اند که این صیغه ثلاثی مجرد است و آن دیگر میگفت این ثلاثی مزیداست و بعد از مباحثه آن کس گفته، رباعی:
ما هر دو دوحرفییم ای خواجه سدید
مثل من و تو دیده ٔ ایام ندید
فرقی که میان من و تو هست پدید
ما ماده خر مجردیم و تو مزید.
(از مجالس النفائس ص 381).


سدید طبیب گیلان...

سدید طبیب گیلانی. [س َ طَ بی ب ِ] (اِخ) (مولانا...) پسر مولانا نعمت طبیب گیلانی است و پدرش یهود بود و بواسطه ٔ اختلاط بمرضای مسلمانان، مسلمان گشته. و سدید از درجه ٔ طبابت ترقی کرد و بمرتبه ٔ امارت رسید، و چون تخیل سلطنت کرد سر در سر سلطنت نهاد. و فی الواقع جوانی فاضل بود و شعر خوب میگفته. از اوست:
زمان زمان ز تو دور افکند زمانه مرا
جدا کند ز وصالت بدین بهانه مرا
چه کینه بود ندانم زمانه را با من
که دور ساخت از آن خاک آستانه مرا.
(از مجالس النفائس ص 384).
و رجوع به مجمع الخواص ص 285 شود.

حل جدول

مترادف و متضاد زبان فارسی

سدید

استوار، پابرجا، محکم،
(متضاد) سست، شل، درست، راست،
(متضاد) ناراست، نادرست، مطمئن، قابل‌اعتماد،
(متضاد) غیرقابل‌اعتماد

فرهنگ معین

سدید

محکم، استوار، راست و درست. [خوانش: (سَ) [ع.] (ص.)]

فرهنگ عمید

سدید

محکم و استوار،
راست و درست،

فرهنگ فارسی هوشیار

سدید

استوار و راست، محکم و درست

فرهنگ فارسی آزاد

سدید

سَدِید، استوار و محکم- درست و صحیح

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

سدید

78

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری