معنی سخن گاه

حل جدول

سخن گاه

تریبون

لغت نامه دهخدا

گاه گاه

گاه گاه. (ق مرکب) ندرهً. بندرت. بر سبیل ندرت. گاهی دون گاهی.وقتی دون وقتی. مکرر ولی کم و بزمانهای دور از یکدیگر، احیاناً، لحظه به لحظه، زمان به زمان:
به دربند ارگ آمدی گاه گاه
همی کردی از دور بر وی نگاه.
فردوسی.
نگفتی سخن جز ز نقصان ماه
که یک شب کم آید همی گاه گاه.
فردوسی.
نکردم همی یاد گفتار شاه
چنین گفت با من همی گاه گاه.
فردوسی.
بکس روی منمای جز گاه گاه
بهر هفته ای برنشین با سپاه.
(گرشاسب نامه).
و سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط بدور معده گرد آید. (نوروزنامه). چشم را نگاه دارند از خواندن خطهاءِ باریک الا گاه گاه بر سبیل ریاضت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و گاه گاه در آن مینگریست. (کلیله و دمنه).
چو گردد جهان گاه گاه از نورد
به گرمای گرم و به سرمای سرد.
نظامی.
عمرها باید بنادر گاه گاه
تا که بینا از قضا افتد به چاه.
مولوی.
به دیدار شیخ آمدی گاه گاه
خدادوست در وی نکردی نگاه.
سعدی (بوستان).
و اهل قرابت را گاه گاه بنوازد. (مجالس سعدی).
ای ماه سروقامت، شکرانه ٔ سلامت
از حال زیردستان میپرس گاه گاهی.
سعدی (بدایع).
من آن نگین سلیمان بهیچ نستانم
که گاه گاه در او دست اهرمن باشد.
حافظ.
گاه گاه این معتقد به صحبت شریف ایشان می رسید. (انیس الطالبین ص 24 نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). و گاه گاه به قصابی مشغول می بودم. (انیس الطالبین ص 126 نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). رجوع به گاه شود.


گاه

گاه. (اِ) عصر. دوره. زمان: و از خلق نخست که را آفرید از گاه آدم تا این زمانه. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چنین تا بگاه سکندر رسید
ز شاهان هر آنکس که آن تخت دید.
فردوسی.
باده ای چون گلاب روشن و تلخ
مانده در خم ز گاه آدم باز.
فرخی.
هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد
نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو.
فرخی.
آیین ملوک عجم از گاه کیخسرو تا بروزگار یزدجرد شهریار که آخر ملوک عجم بود... (نوروزنامه). و از گاه جشن افریدون تا این وقت نهصد و چهل سال گذشته بود. (نوروزنامه). || زمان. وقت. هنگام. حین. مدت: مراوحه، گاه این را بستن و گاه آنرا. (تاج المصادر بیهقی):
جهانا چنینی تو با بچگان
گهی مادری گاه مادندرا.
رودکی.
چنان نمود به ما دوش ماه نو دیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
هرگز نبود شکر بشوری چو نمک
نه گاه شکر باشد چون باز کشک.
محمودی (از فرهنگ اسدی).
سرو بودیم گاه چند بلند
کوژ گشتیم و چون درونه شدیم.
کسایی.
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شاد و گه ناشاد.
کسایی.
همی نوبهار آید و تیرماه
جهان گاه برنا بود گاه زر.
دقیقی (دیوان چ شریعت ص 102).
ز بس عطا که دهد هر گهی نداند کس
عطای او را وقت و سخای او را گاه.
فرخی.
بسی گاه است و دیری روزگار است
که نادانیت بر ما آشکار است.
(ویس و رامین).
گاه گفتند مابیعت میستانیم لشکر را و گاه گفتند قصد کرمان و عراق میداریم. (تاریخ بیهقی).
چو خم گاه چوگانی از بیم ماه
در آن خم پدیدار گویی سیاه.
(گرشاسب نامه).
گشتن گردون و در او روزو شب
گاه کم و گاه فزون گاه راست.
ناصرخسرو.
در بستر بد یار و من از دوستی او
گاهی بسرین تاختم و گاه بپائین.
(فان).
گاهش اندر شیب تازم، گاه تازم برفراز
چون کسی کو گاه بازی برنشیندبر رسن.
منوچهری.
گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ
گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا.
فرخی.
گاه گوید بیا و رود بزن
گاه گوید بیا و شعر بخوان.
فرخی.
گاه گوید بیا و باده بنوش
گاه گوید بیا و رود بزن.
فرخی.
در آب دیده گاه شناور چو ماهیئی
گه در میان آتش غم چون سمندری.
فرخی.
وگر بجنگ نیاز آیدش بدان کوشد
که گاه جستن از آنجا چگونه سازد زنگ.
فرخی.
از دلت ترسم بگاه صبح از آنک
سر بشکر میبرد جادوی تو.
خاقانی.
چون تنورم به گاه آه زدن
کآتشین مارم از دهان برخاست.
خاقانی.
شرع بدوران تو رستم و گاه وجود
ظلم بفرمان تو بیژن و چاه عدم.
خاقانی (دیوان ص 166).
بنده از شوق خاک درگه تو
بر سر آتش است بیگه و گاه.
انوری.
تا چو عروسان درخت از قیاس
گاه قصب پوشی و گاهی پلاس.
نظامی.
گاه همچون آفتابی از جمال
گاه همچون ماهی از بس نیکویی.
عطار.
گاه باشد که شطرالعنب مدت نه ماه یا بیشتر بماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
بنده ٔ پیر خراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست.
حافظ.
شکوفه گاه شگفته است و گاه خوشیده
درخت گاه برهنه ست و گاه پوشیده.
(گلستان).
گاه باشد که کودک نادان
به غلط بر هدف زند تیری.
سعدی.
گاه مستی گه خرابی تو
کس نداند که از چه بابی تو.
اوحدی (از امثال و حکم دهخدا).
- امثال:
گاه از دروازه درون نمی آید. گاه از کون سوزن بیرون میرود. (امثال و حکم دهخدا).
|| بصورت مضاف آید، و معنی زمان، وقت ِ، فرصت دهد:
نیل دهنده تویی به گاه عطیت
پیل دمنده به گاه کینه گزاری.
رودکی.
بهیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
به گاه نرمی گویی که آبداده تشی.
منجیک.
در طاعت بی طاقت و بی توش چرایی
ای گاه ستمکاری بی طاقت و بی توش.
کسائی.
کتایون می آورد همچون گلاب
همیخورد با شوی تا گاه خواب.
فردوسی.
که با رستمم روی آزار نیست
وگرنه مرا گاه این کار نیست.
فردوسی.
بدین آرزو دارم اکنون امید
شب تیره تا گاه روز سپید.
فردوسی.
جوان چیز بیند پذیرد فریب
بگاه درنگش نباشد شکیب.
فردوسی.
سپیده دمان گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس.
فردوسی.
کنون گاه رزم است و آویختن
نه هنگام ننگ است و بگریختن.
فردوسی.
گاه آن است که از محنت و سختی برهند
جای آن است که امروز کنم من طربی.
منوچهری.
گاه توبه کردن آمد از مدایح وز هجی
کز هجی بینم زیان و از مدایح سودنی.
منوچهری.
گر ندانی ز زاغور بلبل
بنگرش گاه نغمه و غلغل.
منوچهری.
روی به زنی کرد از شریفترین زنان و گفت گاه آن نیامد که این سوار از این اسب فرود آورند. (تاریخ بیهقی). ترسم که گاه رفتن من آمده است. (تاریخ بیهقی). به گاه ربودن چو شاهین و بازی. (تاریخ بیهقی).
یکیت روی ببینم چنانکه خرسی را
بگاه ناخنه برداشتن لویشه کنی.
(فان).
نی نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا.
ناصرخسرو.
گاه آن آمد که با مردان سوی مردان شویم
یکره از ایوان برون آئیم و بر کیوان شویم.
سنایی.
مفلس بخشنده تویی گاه جود
تازه و دیرینه تویی در وجود.
نظامی.
بحکم آنکه این شبرنگ شبدیز
بگاه پویه بس تند است و بس تیز.
نظامی.
خاک وجود ما را از آب باده گل کن
ویران سرای دل را گاه عمارت آمد.
حافظ.
هیچکس دیده ای که گه خورده ست
کاین بگاه قدیم نان بوده ست.
ابن یمین.
|| فصل. موسم:
چون لطیف آمد بگاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک وبانگ تز.
رودکی.
درخش ار نخنددبگاه بهار
همانا نگرید بسی ابر زار.
ابوشکور.
دل خسرو از لشکر نامدار
بخندید چون گل به گاه بهار.
فردوسی.
جوانان چین اندرآن مرغزار
یکی جشن سازند گاه بهار.
فردوسی.
چنین گفت مادر که گاه بهار
برین دشت بگذشت گردی سوار.
فردوسی.
|| گاه با اسم اشاره (آن و این) می آید و معنی زمان، مدت، موقع، وقت دهد: آن گاه، آن زمان، آن وقت این گاه، این زمان، این وقت:
مر او را به آئین پیشین بخواست
که آن رسم و آئین بدآن گاه راست.
فردوسی.
برآمد بر این گاه یک روزگار
فروزنده شد اختر شهریار.
فردوسی.
این سلیمانی به رسولی و شغلی بزرگ آمده است خلعتی بسزا باید او را و صد هزار درم صلت آنگاه چون بازآید و آنچه خواسته ایم بیارد آنچه رأی عالی بیند بدهد. (تاریخ بیهقی). چشم آن دارم که تا آن گاه که رفته آید... حشمت من نگاه دارد. (تاریخ بیهقی). بیارم پس از این که در باب علی چه رفت تا آن گاه که فرمان یافت. (تاریخ بیهقی). آن فاضل که تاریخ... سبکتکین را... براند از ابتدای کودکی تا آن گاه بسرای آلپتکین افتاد. (تاریخ بیهقی). تا آن گاه که رسولان جانب کریم به درگاه آیند. (تاریخ بیهقی). حاجب آمد بمعاونت یلان غور تا آنگاه که حصار به شمشیرش گشاده آمد. (تاریخ بیهقی). آن گاه بر اثر رسولان فرستادن و عهد و عقد خواستن. (تاریخ بیهقی). شیر می پیچیدی. بر نیزه تا آن گاه که سست شدی و بیفتادی. (تاریخ بیهقی). از وی و پسرش خط بستانند بنام خزانه ٔ معمور آن گاه حدیث آن مال با سلطان افکنده آید. (تاریخ بیهقی). بیاورده ام... آنچه برفت وی را از سعادت بفضل ایزد... تا آن گاه که به هرات رسید. (تاریخ بیهقی). چند شغل فریضه که پیش داشت و پیش آمد و برگزاردند نبشته آمد آن گاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اندرآن دانستنی. (تاریخ بیهقی). تا آن گاه که آن ترکمانان را از خراسان بیرون کردید. (تاریخ بیهقی). کسان حاجب تکین گفتند که امروز بازگردید که شغلی فریضه است. تا آن اتمام کرده آید آن گاه بر عادت میروند. (تاریخ بیهقی). وی را به درگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند تاآن گاه که مال بدهد. (تاریخ بیهقی).
اتقیااند بدان گاه که پیران و کهولند
حکمااند از آن وقت که اطفال و صغارند.
ناصرخسرو.
آن گاه آن را موضعی بفرمان ملک تعیین افتد. (کلیله و دمنه). آن گاه نه راهبر معین و نه شاهراهی پیدا. (کلیله و دمنه). و آن گاه بنای کارهای خویش بر تدبیر معاش و معاد بر قضیت آن نهد. (کلیله و دمنه). آن گاه نفس خویش را میان چهار کار... مخیر گردانیدم. (کلیله و دمنه). آن گاه در آثار و نتایج علم طب تأملی کردم. (کلیله و دمنه). آن گاه اعضاء قسمت پذیرد. (کلیله و دمنه). بدو باید پیوست... و فزع او مشاهدت کرد، آن گاه ندامت سود ندارد. (کلیله و دمنه). آن گاه به انواع بلا مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). آن گاه خود گیر که این معانی هیچ نیستی. (کلیله و دمنه). خیمه ٔ سلطنت آن گاه فضای درویش. رجوع به آن گاه و این گاه شود.
|| گاه با مبهمات (چند و هر چند و چندین و همان آید) و معنی زمان دهد:
اکنون فکنده بینی از ترک تا یمن
یک چند گاه زیر پی آهوان سمن.
دقیقی.
همی پرورانیدشان سال و ماه
به مرغ و کباب و بره چندگاه.
فردوسی.
بتوران زمین گر فرستی مرا
نیایش کنم پیش یزدان ترا
فرستم به هرسال من باژ و ساو
به پیش تو زآنچم بود توش و تاو
به هر چند گاهی ببندم کمر
بیایم بببینم رخ تاجور.
فردوسی.
اگرتان ببیند چنین گل بدست
کند برزمین تان همان گاه پست.
فردوسی.
همی رفت با او همیدون براه
بر او راز بگشاد تا چندگاه.
فردوسی.
دگر گفت با دل که از چندگاه
شدم من بدین مرز جویای شاه.
فردوسی.
فرستاده آمد ز کاوس شاه
نهانی بنزدیک او چند گاه.
فردوسی.
سپردش به مادر بدان جایگاه
برآمدبرین نیز یک چند گاه.
فردوسی.
بر آن نیز بگذشت یک چند گاه
گران شد ز کودک فرنگیس ماه.
فردوسی.
بچند گاه دهد بوی عنبر آن جامه
که چند روز بماند نهاده با عنبر.
عنصری.
به تبه کردن ره غرّه چه بایست شدن
تبر و تیشه چه بایست زدن چندین گاه.
فرخی.
مایه ٔ غالیه مشک است بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه.
فرخی.
هرگاه اصل بدست آمد کار فرع آسان باشد. (تاریخ بیهقی). هر کس... مرکب است از چهار چیز... و هرگاه که یک چیز از آن را خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت. (تاریخ بیهقی).این نامه چند گاه بجستم تا بیافتم در این روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم. (تاریخ بیهقی). هرگاه که ملک هنرهای من می بیند بر نواخت من حریصتر از آن باشد که من بر خدمت او. (کلیله و دمنه). هرگاه که یکی از آن (طبایع) در حرکت آید زهری قاتل... باشد. (کلیله و دمنه). هرگاه که دو دوست به مداخلت شریری مبتلا گردند هر آینه میان ایشان جدایی افتد. (کلیله و دمنه).هرگاه غوک بچه کردی مار بخوردی. (کلیله و دمنه). هرگاه که بیرون کشند درحال از هم باز شود. (کلیله و دمنه). او را بخانه ٔ خویش آورد و چندین گاه مهمان او بود. (قصص الانبیاء ص 60). همان گاه. همین گاه. || زمانی مکرر شود، گاه گاه: گاه گاهی، و معنی کم و بیش، دور و نزدیک، وقتی دون وقتی دهد، زمانی دون زمانی، قلیلی از ازمنه. ندرهً، بعض اوقات:
دولت مسعود خواجه گاه گاهی سرکشید
تا نگویی خواجه ٔ فرخنده از عمداکند.
منوچهری.
آخر کم از آنکه گاه گاهی.
نظامی.
گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان
تا ثنائیت بگویند و دعایی بدمند.
سعدی (بدایع).
و مخفف آن گه گه است. رجوع به گه گه و گاه گاه و گاه گاهی شود. || (پسوند) زمانی به کلمه ٔ (فارسی و عربی) پیوندد و معنی مکان و جای دهد: اضاه؛ استادنگاه آب. (منتهی الارب). ارب الدابه مربطها؛ لازم گرفت ستور، بستنگاه خود را. (منتهی الارب): به ری آمد [ذوالیمینین] و آنجا لشکرگاه بزد. (ترجمه ٔ طبری نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف ص 511). از جای خود تا جنگ گاه بدید. (ترجمه ٔ طبری ایضاً 225). و هرثمه بزورق خویش بیامد با خاصگان خویش بجای وعده گاه. (ترجمه ٔ طبری ایضاً ص 515).
یکی شارسانی برآورد شاه [لهراسب]
پس از برزن و گوی و بازارگاه.
فردوسی.
بسی کشته آید ز هر دو سپاه
ز ایران نه برخیزد این کینه گاه.
فردوسی.
وزآن پس بیامد [گودرز] به سالارگاه
که دارد سپه را ز دشمن (ترکان) نگاه.
فردوسی.
سپردش به مادر بدان جایگاه
برآمد بر این نیز یک چندگاه.
فردوسی.
فکند آن تن شاه بچه بخاک
به چنگال کردش جگرگاه چاک.
فردوسی.
به کاخ اندرآمد سرافراز شاه
نشست اندرآن نامور بارگاه.
فردوسی.
قصد شکارگاه کردم. (تاریخ بیهقی). با تعبیه ٔ تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم. (تاریخ بیهقی). و نخجیرگاه این سرای سپنجی است و نخجیر تو نیکی کردن. (قابوسنامه). و در قرارگاه رحم آرام گیرد. (قصص الانبیاء ص 11).
تو دادی مرا پایگاه بلند
توام دست گیر اندری پای بند.
نظامی.
ز هر پایگاهی که والابود
هنرمند را پایه بالا بود.
نظامی.
قرار آنچنان شد که نزدیک شاه
به دانش بود مرد راپایگاه.
نظامی.
ز بر سختن کوه تا برگ کاه
شناسد همه چیز را پایگاه.
نظامی.
ز گرمی که چون برق پیمود راه
نشد گرمی خوابش از خوابگاه.
نظامی.
دلش چون شدی سیر از این دامگاه
در آن خرگه آوردی آرامگاه.
نظامی.
بدان داوری دستگاهی نداشت
به آئین خود برگ راهی نداشت.
نظامی.
بنه چون درآرد بدان رخنه گاه
هوا نیز یابد در آن رخنه راه.
نظامی.
تعجب روا نیست در راه او
نیاید جز او در نظرگاه او.
نظامی.
به اول سخن دادیم دستگاه
به آخر قدم نیز بنمای راه.
نظامی.
از این سیل گاهم چنان ده گذار
که پل نشکند بر من از رودبار.
نظامی.
در آن دایره گردش راه او
نمود از سر او قدم گاه او.
نظامی.
چنین هفت پرگار بر گرد شاه
در آن دایره شه شده نقطه گاه.
نظامی.
ز تاریخ آن کارگاه کهن
فروبست بر فیلسوفان سخن.
نظامی.
مرا هست پیش نظرگاه تو
چگونه نبینم بدو راه تو.
نظامی.
ارسطو به دلگرمی پادشاه
برافزود بر هر یکی پایگاه.
نظامی.
عروسانه بر شد بر آن جلوه گاه
پرندی سیه بسته برگرد ماه.
نظامی.
کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید
که نتواندش کاروانها کشید.
نظامی.
امیدم چنان است ازین بارگاه
که چون من شوم دور از این کارگاه.
نظامی.
زیرآن تخت پادشاهی تاخت
بفراغت نشستگاهی ساخت.
نظامی.
درزد آتش به هر یکی ناگاه
معنی آن شد که کردش آتشگاه.
نظامی.
وز پی آنکه در تظلم گاه
این تظلم نیاورم بر شاه.
نظامی.
خیالی برانگیخت زین کارگاه
که رای شما را بدان نیست راه.
نظامی.
معنبر شد از گرد او صیدگاه.
نظامی.
چو مینا چراگاهی آمد پدید
که از خرمی سر به مینو کشید.
نظامی.
من رئیس فلان رصدگاهم
کز مطیعان دولت شاهم.
نظامی.
همان چاره دید آن خردمند شاه
که آن بند بردارد از بندگاه.
نظامی.
بهر بیمگاهی حصاری کند
ز بهر سرانجام کاری کند.
نظامی.
سرین گوزن و کفلگاه گور
به پهلوی شیران درآورده زور.
نظامی.
چو ملک عجم رام شد شاه را
بملک عرب راند بنگاه را.
نظامی.
دو پروانه بینم درین طرفگاه
یکی رو سپیدست و دیگر سیاه.
نظامی.
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند ازو وهم در نیمراه.
نظامی.
سه چیز است کآن در سه آرامگاه
بود هر سه کم عمر گردد تباه.
نظامی.
کفل گاه شیران برآرم بداغ
ز پیه نهنگان فروزم چراغ.
نظامی.
چرا خوش نرانم بدان صیدگاه
که بی دود ابر است و بی گرد راه.
نظامی.
چوشه دید کآن کان الماس خیز
گذرگاه دارد چو الماس تیز.
نظامی.
بفرزانه فرمود تا هم ز راه
کند نوشدارو بر آن زخم گاه.
نظامی.
یزکها نشاند بر پاسگاه.
نظامی.
برابر در ایوان آن تختگاه
نهادند زیرزمین تخت شاه.
نظامی.
رهش بر گذرگاه دربند بود.
نظامی.
خدا داد ما را چنین دستگاه.
نظامی.
زمین عجم گورگاه کی است
درو پای بیگانه وحشی پی است.
نظامی.
راست روشن درآمد از در کاخ
رفت بر صدرگاه خود گستاخ.
نظامی.
همه همگروهه براه آمدند
سوی انجمنگاه شاه آمدند.
نظامی.
هر آن مال کآید درین دستگاه
بر آن خفته دان تند ماری سیاه.
نظامی.
ز بهر عمارت در آن رخنه گاه
بسی مالشان داد بر برگ راه.
نظامی.
چنان رایتی را بناموس شاه
برانگیختندی به ناموسگاه.
نظامی.
چو پرگار گردون برآن نقطه گاه
بپای پرستش بپیمود راه.
نظامی.
علف گاه مرغان این کشور اوست
اگر شیر مرغت بباید در اوست.
نظامی.
چو آتش فروکشت از آن جایگاه
روان کرد سوی سپاهان سپاه.
نظامی.
کمین گاه دزدان شد این مرحله
نشاید در او رخت کردن یله.
نظامی.
نباید غنودن چنان بیخبر
که ناگاه سیلی درآید بسر.
نظامی.
چنان خور تر و خشک این خوردگاه
که اندازه ٔ طبعداری نگاه.
نظامی.
هزیمت پذیر از دگر حربگاه
نباید که یابد در آن حرب راه.
نظامی.
نگهبان برانگیزد آن راه را
کند بر خود ایمن گذرگاه را.
نظامی.
چو کارش ز دشمن بجان آمده
به درگاه شاه جهان آمده.
نظامی.
در آن آرزوگاه فرخاردیس
نکرد آرزو با معامل مکیس.
نظامی.
داد فرمان که تخت بار زنند
بر در بارگاه دار زنند.
نظامی.
وگرنه یکی ترک رومی کلاه
بهند و بچین کی زدی بارگاه.
نظامی.
در آن آرزوگاه با دور باش
نکردند جز بوسه چیزی تراش.
نظامی.
بهر تختگاهی که بنهاد پی
نگه داشت آیین شاهان کی.
نظامی.
شد آگه که در عرضگاه جهان
نهفتیده ٔ کس نماند نهان.
نظامی.
چه بودی که در خلد آن بزمگاه
مرا یکزمان دادی اقبال راه.
نظامی.
که برداری آرام از آرامگاه
در این داوری سر بپیچی ز راه.
نظامی.
دو شاخه گشایان نخجیرگاه
بفحلان نخجیر یابند راه.
نظامی.
غنیمت نگنجید در عرضگاه.
نظامی.
چو میل آورد سوی آن پشته گاه
بود پورهم پشت با او براه.
نظامی.
زبان بند کن تا سر آری بسر
زبان خشک به تا گلو گاه تر.
نظامی.
ببازی نپیماید این راه را
نگه دارد از دزد بنگاه را.
نظامی.
همایون تر آن شد که این بزمگاه
همایون بود خاصه در بزم شاه.
نظامی.
کمین برگذرگاه رنگ آورند
تنی چند زنگی بچنک آورند.
نظامی.
یکی از مقیمان آن زرعگاه
چنین گفت بعد از زمین بوس شاه.
نظامی.
پدید آمد آرامگاهی ز دور
چنان کز شب تیره تابنده هور.
نظامی.
خروش رحیل آمد از کوچگاه
بنخجیر خواهد شدن مهد شاه.
نظامی.
تا نبینندشان بر آن سر راه
دور گشتند از آن فراخیگاه.
نظامی.
همایون کن تاج و گاه و سریر
فرود آمد از تاجگاه و سریر.
نظامی.
سوی نوبتی گاه خود بازگشت
بلند اخترش باز دمساز گشت.
نظامی.
وز آنجا ببابل برون برد راه
ز بابل سوی روم زد بارگاه.
نظامی.
پس آن گاه زد بوسه بردست شاه
بمالیدش انگشت بر نبض گاه.
نظامی.
ز مقدونیه روی در راه کرد
به اسکندریه گذرگاه کرد.
نظامی.
بدان تا دیده بان گاه تخت
بر او دیده بانان بیداربخت.
نظامی.
چو فارغ شد از تختگاهی چنان
نشست از بر بور عال عنان.
نظامی.
که داند که بیرون از این جلوه گاه
کجا میکند جلوه خورشید و ماه.
نظامی.
بسی سنگ رنگین در آن موجگاه
همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه.
نظامی.
خواست تا پای در ستور آرد
رخش در صیدگاه گور آرد.
نظامی.
خوشتر از صد نگار خانه ٔ چین
نقش آن کارگاه دست گزین.
نظامی.
پرگرفتم چو زاغ با طاوس
آمدم تا بجلوه گاه عروس.
نظامی.
آمدم از نشاطگاه برون
بود یک یک ستاره بر گردون.
نظامی.
اول شب نظاره گاهم بود
و آخر شب هم آشیانم بود.
نظامی.
با هزاران هزار زینت و ناز
بر سر بزمگاه خود شد باز.
نظامی.
بود در روضه گاه آن بستان
چمنی بر کنار سروستان.
نظامی.
آمدند آن بتان خرگاهی
حوض دیدند و ماه با ماهی.
نظامی.
ندارد کسی سوگ در حربگاه.
نظامی.
جهان گرچه آرامگاه خوش است
شتابنده را نعل در آتش است.
نظامی.
بتاراجگاهش درآمد دلیر.
نظامی.
درآمد به پائین آن تختگاه.
نظامی.
که هم صید خوش بود و هم صیدگاه.
نظامی.
که کس را نبود آن چنان دستگاه.
نظامی.
کمرگاه زیبا عروسی بدست.
نظامی.
صنم خانه ای در نظرگاه دید.
نظامی.
زدش بر کتف گاه و بردش ز جای.
نظامی.
به خشم آورند اندرآن حربگاه.
نظامی.
گرین اوفتادی در آن رزمگاه.
نظامی.
برون آمد از موکب و قلبگاه.
نظامی.
فروماند خسرو در آن سایه گاه.
نظامی.
سران جهان دید در پیشگاه.
نظامی.
ببین تا ترا سر به درگاه کیست
دل ترسناکت نظرگاه کیست.
نظامی.
ثنای جهاندار گیتی پناه
چنان گفت کافروخت آن بارگاه.
نظامی.
بدان چیزها دارد اندیشه راه
که باشد بدو دیده را دستگاه.
نظامی.
به بالای آن بندگاه ایستاد
ز پیوند و فرزند میکرد یاد.
نظامی.
وگر مابقی را ز گنج و سپاه
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه.
نظامی.
بر آن قرضه گاه انجمن ساختند
علمها به انجم برافراختند.
نظامی.
چهل روز رفتند از اینگونه راه
نبردند پهلو به آرامگاه.
نظامی.
به استاد کشتی چنین گفت شاه
که کشتی درافکن بدین موج گاه.
نظامی.
نمودند منزل شناسان راه
که چون شه کند کوچ از این کوچ گاه.
نظامی.
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش.
نظامی.
چه باید رصدگاه دارا شدن
به جزیت دهی آشکاراشدن.
نظامی.
دد و دام را شیراز آن است شاه
که مهمان نواز است در صیدگاه.
نظامی.
مگر خوابگاهی بدست آورم
که جاوید در وی نشست آورم.
نظامی.
سراندیب را کار بر هم زدم
قدم بر قدمگاه آدم زدم.
نظامی.
سیه تا سیه دیدم این کارگاه
ز ریگ سیه تا به آب سیاه.
نظامی.
چو لختی در آن دست پیمود راه
بباغ ارم یافت آرامگاه.
نظامی.
سکندر در آن داوریگاه سخت
پی افشرد مانند بیخ درخت.
نظامی.
ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه
که آباد باد از تو این بزمگاه.
نظامی.
به آرامگاه آمدند [دولشکر] از نبرد
زتن زخم شستند و از روی گرد.
نظامی.
شهر شابورم تولدگاه بود
در حرمگاه رضا ام راه بود.
عطار.
که دانستم از هول باران و سیل
نشاید شدن در چراگاه خیل.
سعدی.
بنوع دگر روی و راهم نبود
جز او بر در بارگاهم نبود.
سعدی.
اهل فریقین در تو خیره بمانند
گر بروی در حساب گاه قیامت.
سعدی.
ز خلوتگاه ربانی وثاقی در سرای دل
که تا قصر دماغ ایمن بود زآواز بیگانه.
سعدی.
مکن تکیه بر دستگاهی که هست
که باشد که نعمت نماند بدست.
سعدی.
ترا بکوی اجل هم قرار خواهد بود
قرارگاه تو دارالقرار خواهدبود.
سعدی.
گذرگاه قرآن و پند است گوش
به بهتان و باطل شنیدن مکوش.
سعدی.
هزاربار چراگاه بهتر از میدان. (گلستان سعدی).
ز خیل و چراگاه پرسیده ای
سعدی.
بخدای اگر بدردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی.
سعدی.
نه فراغت نشستن، نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم.
سعدی.
گویند از او حذر کن و راه گریز گیر
گویم کجا روم که ندارم گریزگاه.
سعدی.
مذهب اگر عاشقی است، سنّت عشاق چیست
دل که نظرگاه اوست از همه پرداختن.
سعدی.
گر از فتنه آمد کسی در پناه
ندارد جز این کشور آرامگاه.
سعدی.
در شکارگاهی صید کباب میکرد.
(گلستان سعدی).
... و درختی در این وادی زیارت گاه است. (گلستان سعدی). مردان دلاور ازکمینگاه برجستند. (گلستان سعدی). اکنون بقصاص گاهش میبرند. (گلستان سعدی). و هر دم بتفرجگاهی از نعم دنیا متمتع گردد. (گلستان سعدی).
چه خطا ز بنده دیدی که خلاف عهد کردی
مگر آنکه ما ضعیفیم و تو دستگاه داری.
سعدی.
برآورد صافی دل صوف پوش
چو طبل از تهی گاه خالی خروش.
سعدی.
دو پستان که امروز دلخواه اوست
دو چشمه هم از پرورشگاه اوست.
سعدی.
بمعنی توان کرد دعوی درست
دم بیقدم تکیه گاهیست سست.
سعدی.
لقمه ای در میانشان انداز
که تهیگاه یکدیگر بدرند.
سعدی.
گر مسلمانی رفیقا دیر وزنّارت چراست ؟
شهوت آتشگاه جان است و هوا زنار دل.
سعدی.
از طرف بخارا بطرف لشکرگاه امیربیان میروم. (انیس الطالبین ص 207 نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف): بعد از آن پروازگاه آن مرغ راجز حضرت اﷲ کسی دیگر نمیداند. (انیس الطالبین ص 121نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف).
انس می گیرم بمردم پر بیابانی نیم
هم وثاق شعله ام آرامگاهم آتش است.
طالب کلیم (از آنندراج).
آن کشتی ام که بر زبر بحر شعله موج
آشوبگاه موجه ٔ طوفانش معبر است.
کلیم (ایضاً).
دهید مژده به زردشت که آتشین رویی
دلی نماند که آن را نساخت آتشگاه.
باقر کاشی (از آنندراج).
غنچه را صندوق می چیند بطاق شاخسار
گل حرمگاه عروس حسن را گنجینه است.
طغرا (از آنندراج).
و از این قبیل است: آب گاه، آبشگاه، آفتاب گاه، آرایشگاه، آزمایشگاه، آسایشگاه، آمارگاه، (حسابداری، اداره ٔ محاسبات). آماجگاه، آموزشگاه، آوردگاه. اردوگاه، اسارت گاه، استراحت گاه، اقامت گاه، الفنج گاه، امیدگاه، ایستگاه، ایستادن گاه. باجگاه، بازارگاه، بازگشتن گاه، باژگاه، باشگاه، بریدن گاه، (مشدَح). بزن گاه، بستن گاه، (مربط). بسمل گاه، بغل گاه، بوسه گاه، بندگاه. (مفصل). پاگاه، پالش گاه، پالایشگاه، پرتگاه، پرستش گاه، پرسش گاه، پناه گاه، پیش گاه، پیوندگاه، (مفصل). پیکارگاه. تماشاگاه، تهمت گاه، تبعیدگاه، تیمارگاه، تعمیرگاه. جگرگاه، جولان گاه، جوله گاه. حاجت گاه، حواله گاه، حجامت گاه، حجله گاه. چاره گاه، چگاوه گاه. خارش گاه، ختنه گاه، خرده گاه، (رسغ). خفتن گاه، خوردنگاه، خورنگاه، (خورنق). خرمن گاه. دادگاه، دانشگاه، دامگاه، دیوگاه، درمانگاه، دمگاه، (جای دم آهنگران). ددگاه، دیدگاه، دیوانگاه، دزدگاه، دمیدنگاه، درسگاه، دیدگاه، دخمه گاه. رامشگاه، رستنگاه، روگاه، روئیدنگاه. زادگاه، زایشگاه، زیارتگاه، زخمگاه، زیرگاه. سایه گاه. ستایشگاه، (شریطه). سجده گاه، ستورگاه، سیخگاه، سروگاه، سیرگاه، سرین گاه، سیاست گاه. شرمگاه، شعرگاه، شیرخوارگاه، شهرگاه. طفره گاه، طهارتگاه. عبادتگاه، عیشگاه، عشرتگاه، عرضگاه (سپاه)، غلغلیجگاه. فرودگاه، فروشگاه، فرودآمدنگاه، فسیله گاه. قتلگاه، قافله گاه، قفاگاه. کشتنگاه، کریزگاه (تولکگاه)، کاوش گاه، کاروانگاه، کشتارگاه، کاسه گاه. کمرگاه. گردشگاه، گرده گاه. لغزشگاه، لنگرگاه. مصافگاه، منادیگا، مغلگاه. ناوردگاه، نشیمنگاه، نمایشگاه، نهاله گاه، نهانگاه، نهفتن گاه، نمازگاه، (مصلی). نزهتگاه، نقبگاه، نافگاه، ورزشگاه، وداع گاه. || این کلمه گاه با اسم مکان (فارسی و عربی) مرکب شود، در این صورت بعضی آن را نوعی زینت و برخی تأکیددانند: مأوی گاه مخفف آن مأوی گه: گفت چون به منحرگاه آمدی و قربانی کردی خواستهای نفسانی را قربانی کردی گفتا نه. (هجویری). جهد کن تا سخن بجای گاه گویی که سخن نه برجای گاه اگر چه خوب باشد زشت نماید. (قابوسنامه).
اگر رجوع بدین درنیاورم چه کنم
که در زمانه جز آنم نماند مرجعگاه.
مجیر بیلقانی.
مأوی گه جیفه ٔ حسودت
جز سینه ٔ کرکسان مبینام.
خاقانی.
وآن وشاقان بپاسداری شاه
بر در غار کرده منزل گاه.
نظامی.
غلامان به اقطاع خود تاخته
وطنگاهی از بهر خود ساخته.
نظامی.
نهانخانه ٔ صبحگاهی شود
حرمگاه سر الهی شود.
نظامی.
روان کرد مرکب به میعادگاه.
نظامی.
به نزدیک تختش وطنگاه داد.
نظامی.
دم اژدها شد وطن گاه او.
نظامی.
خبر کرد کامشب ز نیروی شاه
خرابی درآمد بدین قلعه گاه.
نظامی.
ز دیگر طرف سرخ رویان روس
فروزنده چون قبله گاه مجوس.
نظامی.
برون از وطن گاه آن دلکشان
به ما کس نداده ست دیگر نشان.
نظامی.
به بیعت در آن انجمن گاه بود
ز احوال پیشینه آگاه بود.
نظامی.
غریبان گریزند از این جایگاه
که وحشت کند روشنان را سیاه.
نظامی.
به یونان زمین آمد از راه دور
وطن گاه پیشینه را داد نور.
نظامی.
و گفت عارف آن است که هیچ چیز مشرب گاه او تیره نگرداند. هرکدورت که بدو رسد صافی گردد. (تذکرهالاولیاء عطار). نقل است که دوازده سال روزگار شد تا به کعبه رسید که در هر مصلی گاهی، سجاده بازمی افکند و دو رکعت نماز میکرد. (تذکرهالاولیاء عطار). و گفت به همه دستها در حق بکوفتم آخر تا به دست نیاز نکوفتم نگشادند و به همه زبانها بار خواستم تا به زبان اندوه بار نخواستم بار ندادند، تا به قدم دل نرفتم به منزل گاه عزت نرسیدم. (تذکرهالاولیاء عطار). طفل به نادانی خواهد که بدان جایگاه رود. (گلستان سعدی). پایگاهی منیع است و جای گاهی رفیع. (گلستان سعدی). بمشقت بسیار از آن جایگاه خلاصی یافت. (گلستان سعدی).
در کس نمی گشایم که بخاطرم درآید
تو در اندرون جان آی که جای گاه داری.
سعدی.
چو غنچه سوی مکتب گاهم آهنگ
بغل بر جزو دلتنگی بصد رنگ.
حکیم زلالی (از آنندراج).
ناقه را میراند سوی منزلگاه خویش
ساربان در ره حدی میگفت و مجنون می گریست.
آصفی (از آنندراج).
|| به بعضی کلمات ملحق شود و مجموع آن اسم علم (اسم مکان) باشد: گازرگاه، شیرگاه، قتل گاه، (در کربلا اسم محلی) قدمگاه، (اسم محل در خراسان). درخونگاه. (محله ای بطهران).

گاه. (اِ) سریر. تخت آراسته ٔ پادشاهان را. (صحاح الفرس). تخت پادشاهان. (جهانگیری) کرسی. (مهذب الاسماء). اورنگ. صندلی. عرش:
بهرام آنگهی که بخشم افتی
بر گاه اورمزد درافشانی.
دقیقی.
ز گنجه چون بسعادت نهاد روی براه
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه.
رودکی (سعیدنفیسی ص 1297).
به وقت رفتنش از سیم ساده باشد جای
به گاه خفتنش از مشک سوده باشد گاه.
کسایی.
بدیشان چنین گفت زال دلیر
که باشد که شاه آید از گاه سیر.
فردوسی.
فرومایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت گاه پدر.
فردوسی.
بگیتی بهی بهتر از گاه نیست
بدی بدتر از عمر کوتاه نیست.
فردوسی.
ز دستور پاکیزه ٔ راهبر
درخشان شود شاه را گاه و فر.
فردوسی.
سرانشان به گرز گران کرد پست
نشست از بر گاه چادرپرست.
فردوسی.
به گیتی درون سال سی شاه بود
بخوبی چو خورشید برگاه بود.
فردوسی.
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهر جز در خور گاه نیست.
فردوسی.
از این دیوزاده یکی شاه نو
نشانند با تاج بر گاه نو.
فردوسی.
ز فرزند قارن بشد سوفرای
که آورد گاه مهی باز جای.
فردوسی.
چو بر تخت بنشست شاه اردشیر
بشد پیش گاهش یکی مرد پیر.
فردوسی.
پراکنده گردد به هر سو سپاه
فرود افکند دشمن او را ز گاه.
فردوسی.
جهان دار ضحاک با تاج و گاه
میان بسته فرمان او را سپاه.
فردوسی.
چو برگاه بودی بهاران بدی
به بزم افسر شهریاران بدی.
فردوسی.
سپاه انجمن شد به درگاه او [فریدون]
به ابر اندرآمد سر گاه او.
فردوسی.
جهاندارفرزند هرمزدشاه
که زیبای تاج است و زیبای گاه.
فردوسی.
به زن شوی گفت این جز از شاه نیست
چنین چهره جز در خور گاه نیست.
فردوسی.
سیاوش ز گاه اندرآمد چو دیو
برآورد بر چرخ گردان غریو.
فردوسی.
یکی آنکه گفتی کشم شاه را
سپارم بتو کشورو گاه را.
فردوسی.
چو دیدند[فرستادگان قیصر] زیبارخ شاه را
بدانگونه آراسته گاه را
نهادند همواره سر بر زمین
برو بر همی خواندند آفرین.
فردوسی.
گذشت آن شب و بامداد پگاه
بیامد نشست از بر گاه شاه.
فردوسی.
زبان برگشاد اردشیر جوان
چنین گفت کای کارکرده گوان
هر آنکس که بر گاه شاهی نشست
گشاده روان باد و یزدان پرست.
فردوسی.
که این چرخ و ماه است یا تاج و گاه
ستاره ست پیش اندرش یا سپاه ؟
فردوسی.
پرستنده ای را بفرمود شاه [خسرو و پرویز]
که در باغ و گلشن بیارای گاه.
فردوسی.
چو خورشید بر گاه بنمود تاج
زمین شد بکردار تابنده عاج.
فردوسی.
سپردند گردان بدو تاج و گاه
برو انجمن شد ز هرسو سپاه.
فردوسی.
هر آن کس که او راه دارد نگاه
بخسبد بر گاه ایمن ز شاه.
فردوسی.
در ایوانها گاه زرین نهاد
فرازش همه دیبه ٔ چین نهاد.
فردوسی.
چنین شاه، برگاه هرگز مباد
نه آن کس که گیرد از او نیز یاد.
فردوسی.
چو جم و فریدون بیاراست گاه
ز داد و ز بخشش نیاسود شاه.
فردوسی.
چو کیخسرو شاه بر گاه شد
جهان یکسر از کارش آگاه شد.
فردوسی.
وز آن پس کز ایشان بپرداخت شاه
ز بیگارمردم تهی کرد گاه.
فردوسی.
نوان اندرآمد [انوشیروان] به آتشکده
نهادند گاهی بزر آژده.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که ده یا دو ماه
برین بگذرد بازیابی تو گاه.
فردوسی.
نیندیشم از روم و از شاهشان
بپای اندرآرم سر و گاهشان.
فردوسی.
ز میدان به یک سو نهادند گاه
بیامد نشست ازبر گاه شاه.
فردوسی.
بخراد برزین چنین گفت شاه
که زیبد ترا گر دهم تاج و گاه.
فردوسی.
چو بنشست گرسیوز و شاه نو
بدید آن سر و افسر و گاه نو.
فردوسی.
سوی گاه بنهاد کاوس روی
سیاوش با لشکر جنگجوی.
فردوسی.
جهاندار دارا مر او را بخواند
بپرسید و بر زیر گاهش نشاند.
فردوسی.
که تا زنده باشد جهاندار شاه
سپهبد نباشد سزاوار گاه.
فردوسی.
یکی سرو بد بر سرش ماه نو
فروزان ز دیدار او گاه نو.
فردوسی.
فرستاد و کاوس را آورید
بدو داد گاهش چنان چون سزید.
فردوسی.
تو زین پس به دشمن بده گاه من
نگهدار ازین همنشان راه من.
فردوسی.
که با پیل و فر است و با تاج و گاه
پدر بر پدر نامبردار شاه.
فردوسی.
پدر زنده و پور جویای گاه
چگونه بود، نیست آئین و راه.
فردوسی.
بهشتم نشست از بر گاه شاه
ابی یاره و گرز و زرین کلاه.
فردوسی.
اگر چند باشد سرافراز شاه
به دستور گردد دلارای گاه.
فردوسی.
هر آن کس که باشد خداوند گاه
میانجی خرد راکند بر دو راه
فردوسی.
چو شادان نشیند کسی با کلاه
بخم کمندش رباید ز گاه.
فردوسی.
بزرگ باد بنام بزرگ تو شش چیز
نگین و تاج و کلاه و سریر و مجلس و گاه.
فرخی.
هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید
هست گاه ازدر میر و هست میر ازدر گاه.
فرخی.
نشستند برگاه بر ماه و شاه
چه نیکو بود گاه را شاه و ماه.
عنصری.
سر تخت بختش برآمد به ماه
دگرباره شد شاه و بگرفت گاه.
عنصری.
چون رسولانش ده گام به تعجیل زنند
قیصر از تخت فروگردد و خاقان از گاه.
منوچهری.
ز گنجه چون بسعادت نهاد روی به ری
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه.
منوچهری (دیوان چ اقبال ص 690).
چو از خاور برآمد خاورانشاه
شهی کش مه وزیر است آسمان گاه.
(ویس و رامین).
امیرمسعود ازین بیازرد که چنین درشتی ها دید از عمش و قضا و غالب با این یار شد تا یوسف از گاه بچاه افتد. (تاریخ بیهقی).
کسی کش از پی ملک ایزد آفریده بود
ز چاه برگاه آردش بخت یوسف وار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 278).
نه زین شاه به درخور گاه بود
نه کس را به گیتی چنین شاه بود.
اسدی.
که را بخت فرخ دهد تاج گاه
چو خرسند نبود درافتد بچاه.
اسدی.
به بند اندرون بسته هشتاد شاه
که با کوس زرین و گنجند و گاه.
اسدی.
این میر و عزیز نیست برگاه
و آن خوار و ذلیل نیست بر در.
ناصرخسرو.
گاه یکی راز چه بگاه کند
گاه یکی راز گه بدار کند.
ناصرخسرو.
خویشتن را چون به راه داد و عدل و دین روی
گرچه افریدون نئی بر گاه افریدون کنی.
ناصرخسرو.
دلیت باید پرعقل و سر ز جهل تهی
اگرت آرزوست امر و نهی و گاه و شهی.
ناصرخسرو.
بر گاه نبینی مگر آن را که نه راهست
کز گاه برانگیزی و در چاه نشانیش.
ناصرخسرو.
وزگاه بیفتد بسوی چاه فرودین
وز صدربرانند سوی صف نعالش.
ناصرخسرو.
هر کراچرخ ستمکاره برد برگاه
بفکند باز خود از گاه نگونسارش.
ناصرخسرو.
آن صدر سروری که نهد بخت مر ترا
از قدر و جاه گاه و سریر اندرآسمان.
سوزنی.
همیشه تا که بگویند بر چه سیرت بود
نشست یوسف در صدر پادشاهی و گاه.
سوزنی.
از گاه وزارت بتو همچون فلک از ماه
آراسته تا بر فلک ماه نهی گاه.
سوزنی.
مدار فلک بر مدار تو باد
تو بر گاه و بدخواه جاه تو مسجون.
سوزنی.
بر سر کیوان رسد پای کمیتش چنانک
پایه ٔ روح القدس پایه ٔ گاهش سزد.
خاقانی.
شاه فلک برگاه نو، داده جهان را جاه نو
چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته.
خاقانی.
ای تاج زرین گاه تو، مهدی دل آگاه تو
یک بنده ٔ درگاه تو، صد چین و یغما داشته.
خاقانی.
ضرورت مرا رفتنی شد براه
سپردم بتو شغل و دیهیم و گاه.
نظامی.
نه هر پای درخورد گاهی بود
نه هر سر سزای کلاهی بود.
امیرخسرو.
هر که در جهان همی بینی
گر گدایی وگر شهنشاهی است
طالب لقمه ای است وز پی آن
در بن چاه یا سر گاهی است.
ابن یمین.
آن قصه خوانده ای که مسیحا به عون فقر
از آفتاب افسر و از چرخ گاه یافت.
عزالدین طبسی (از جهانگیری).
|| جا. جای. مکان: گاه آرام، آرامگاه، محل آرامش:
ابادی بر آن گاه آرام و ناز
نشستی یکی تیزدندان گراز.
فردوسی.
|| مسند. (صحاح الفرس). جای نشستن که بر سر تخت سازند مثل چهار بالش. (لغت فرس اسدی). از اشعار ذیل استنباط میشود که گاه اختلافی دقیق با تخت و سریر دارد:
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین به زرین کلاه.
فردوسی (از صحاح الفرس و لغت نامه ٔ اسدی).
چنین گفت کامروز این تخت و گاه
مرا زبید و تاج و گرزو کلاه.
فردوسی.
تهمتن نشست از برتخت و گاه
به خاک اندرآمد سر تخت شاه.
فردوسی.
بدو نیازد مجلس بدو نیازد صدر
بدو نیازد تخت و بدو نیازد گاه.
فرخی.
به گرشاسب کش کرد مهراج شاه
نشاندش به بزم از بر تخت و گاه.
(گرشاسب نامه).
نهادند هم پهلوی هر دو تخت
که خدمتگر هر دو بد کام و بخت
برافراز هر تخت شاهانه گاه
به رنگ بهار و به اورنگ شاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
خطری را خطری داند مقدار خطر
نیست آگاه ز مقدار شهان گاه و سریر.
ناصرخسرو.
ور دانش و دین نیستت بچاهی
هر چند که باتاج و تخت و گاهی.
ناصرخسرو.
چاهی است جهان ژرف و ما بدو در
جوئیم همی تخت و گاه شاهی.
ناصرخسرو.
ای سر و صدری که بر گاه سریر سروری
مثل تو صدری ندیده ست و نبیند هیچکس.
سوزنی.
با رفعت و قدر باد جاهت
با فتح و ظفر سریر و گاهت.
نظامی.
گرچه بر روی رقعه ٔ شطرنج
لقب چوب پاره ای شاه است
آن بود شاه راستین که ورا
بر سر تخت خسروی گاه است.
سیف اسفرنگ.
|| در فرهنگ اسدی نخجوانی که تاریخ کتابت آن 766 است، در کلمه ٔ گاه پس از آنکه معانی وقت و نشست ملکان و چاهک سیم پالایان را مینویسد، میگوید و گاه شاه را نیز گویند آنچنانک خسروانی گوید:
شاهم برگاه برآرید گاه بر تخت زرین
تختم بر بزم برآرید بزم در نوکرد شاه.
ظاهراً این قصیده از اشعار هجایی است که هنوز در زمان خسروانی معمول بوده ولی نمیدانم چگونه این شعر شاهد گاه بمعنی شاه تواند بود مگر اینکه یکی یا هر دوی شاه ها را گاه بخوانیم و تصرف کاتب گاه را شاه کرد. در فرهنگهای دیگر این معنی را نیافتم تنها شمس فخری که غالباً از سهو و خطا خالی نیست و معهذا مدارکی بهتر و بیش تر از ما در دست داشته است، وی بنقل شعوری به گاه معنی داماد داده و شعری هم از خود برای شاهد سروده است، و شعر این است:
شادمان است بدو جان ممالک ز انسان
که بود شاد دل و جان عروسان از گاه
ممکن است شمس فخری در جائی گاه را بمعنی شاه دیده و چون یکی از معانی شاه داماد است معنی داماد به کلمه داده و شاهدی برای آن ساخته است. || مقام. آهنگ موسیقی: قدیمیترین و مقدسترین قسمت اوستا، چنانکه در جای خود گفته شد گاتها میباشد که در میان یسنا جای داده شده، در خود اوستا گاتها «گاثا» و در سانسکریت هم گاثا آمده و آن در زبان اخیر بمعنی قطعات منظومی که در میان نثر باشد استعمال شده. گاث اوستا نیز اصلاًمیبایست چنین بوده باشد و بمناسبت موزون بودن آن است که گفتار زرتشت بنام گاتها خوانده شده یعنی سرود ونظم شعر. گاتها «گاثا» در زبان پهلوی (گاس) شده و جمع آن را (گاسان) و نسبت بدان را (گاسانیک) بطریق وصف ذکر کرده اند هر یک از اشعار گاتها را هم (گاس) گویند همین کلمه در زبان پارسی پس از اسلام (گاه) شده زیرا غالب سین های زبان پهلوی در پارسی به «هَ» بدل گردیده و گاس نیز از این قبیل است. گاه همانگونه که در پهلوی هم بمعنی آهنگ و سخن موزون و هم بمعنی جایگاه و هم بمعنی تخت و هم دفعه ای از زمان است در زبان پارسی نیز در همان موارد استعمال شده است و از مواردی که در معنی آهنگ و شعر بکار رفته است لغات: دوگاه، سه گاه، چهارگاه و پنج گاه میباشد که آهنگهایی هستند از موسیقی و هنوز در نزد ارباب فن مستعملند. (مزدیسناتألیف معین ص 297). || بوته ٔ زرگر که در آن زر و سیم آب کنند، بوتقه، دریچه، تنبک، قالب. کوره ٔ زرگر. گوی باشد که سیم پالایان زر و سیم گداخته در آنجا ریزند. (اوبهی):
شهان بخدمت او از عوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه.
فرخی.
دل او شاد و نشاط تن او باد قوی
تن بدخواه گدازنده چو زر اندر گاه.
فرخی.
اگر ز هیبت او آتش کنند از تف
ستارگان بگدازند چون درم در گاه.
فرخی.
هر که او سیرت توپیشه گرفت از همه عیب
پاک و پاکیزه برون آید چون زر از گاه.
فرخی.
گفتا ز کفر پاک شود شهرهای روم
گفتم چنانکه سیم نفایه میان گاه.
فرخی.
ز تو گوراب، چرخ آفتاب است
سرایت از تو گاه سیم ناب است.
(ویس و رامین).
بجنب همت عالیش اگر قیاس کنی
چو آفتاب و چو سیم نبهره اندر گاه.
معزی.
ایا ستوده شهی کز خیال خنجر تو
تن عدو بگدازد چو نقره اندرگاه.
ازرقی (از جهانگیری).
دل و جان گاه و کوره از تف و تب
اُدرَه از خایه وز پشت احدب.
سنایی.
با چهره ٔ چو زر شو و با اشک همچو در
بگداز تن چو سیم و سرب در میان گاه.
سوزنی.
دل چو گاه نقره کرد از مکرت مدح تو ز آنک
تا سخن چون نقره ٔ صافی برون آید ز گاه.
سوزنی.
ازآتش اندیشه ٔ جان خصم ورا دل
در سوز و گداز آمده چون نقره به گاه است.
سوزنی.
از آنچه می بدهد تا بدانچه میگیرد
تفاوت است چو از زر گاه تا پرکاه.
سوزنی.
|| هر خانه ای از خانه های نرد: یک گاه، خانه ٔ نخستین. شش گاه. خانه ٔ ششم از نرد. (سبک شناسی ص 303 ج 2): امیر دو مهره در شش گاه داشت و احمد بدیهی دو مهره در یک گاه. (چهارمقاله ٔ نظامی). || ظاهراً یکی از معانی اصلی یا مجازی آن خیمه و چادر باشد. و در آخر کلمه ٔ خرگاه بدین معنی است. و خر بمعنی بزرگ است:
سوی خرگاه راند مرکب تیز
دید پیری چو صبح مهرانگیز.
نظامی.
|| نوبت: گاهی،نوبتی. کرتی. باری. || داو قمار. (غیاث). || صبح صادق. (برهان). || (اِخ) نام ستاره ای است. جُدَی. (جهانگیری) (منتهی الارب).


گاه از گاه

گاه از گاه. [اَ] (ق مرکب) گاه و بیگاه. ندرهً. بعض اوقات: مردی که وی را حسن محدث گفتندی نزدیک امیرمسعود فرستاده بود. [منوچهربن قابوس] تا هم خدمت محدثی کردی و هم گاه ازگاه نامه و پیغام آوردی و میبردی. (تاریخ بیهقی).


گاه گاه آمدن

گاه گاه آمدن. [م َ دَ] (مص مرکب) بندرت آمدن. آمدن در وقتی دون وقتی. اغباب. (تاج المصادر بیهقی).


سخن

سخن. [س ُ] (ع ص) گرم. (منتهی الارب).

سخن. [س ُ خ ُ / س ُ خ َ / س َ خ ُ / س َ خ َ] (اِ) سخون. پهلوی «سخون » «اونوالا 116» و «سخون » (کلمه، لفظ، عبارت)، از اوستا «سخور» (اعلان، نقشه و طرح) (بارتولمه 1569)، قیاس کنید با پاسخ (پهلوی «پسخو») (نیبرگ 200). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). ترجمه ٔ کلام و مرادف گفتار، و خوش قماش، مطبوع، دلاویز، دلپذیر، دلفروز، دلفروش، پخته، پرورده، پاک، آبدار، نازک، بکر، تازه، دیردیر، کوته، زیرلبی، جانگداز، در خون آغشته، واژگون، سخت، درشت، ناگوار، ناملایم، سرد، سبک، پوچ، خام، واهی، پا در هوا، نیمرنگ، شکسته، سربسته، بی پرده، پوست کنده از صفات اوست. (آنندراج). بعربی کلام گویند. (برهان). کلام و قول و گفت و حرف و گفتار و تقریر و بیان و گفتگو و کلمه و لفظ و نطق و صحبت. (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ کلام و مرادف گفتار. حدیث. (تفلیسی):
یک فلاده همی بخواهم گفت
خود سخن بی فلاده بوده مرا.
بوشکور.
چو خاقان شنید این سخن برنشست
برفتند ترکان خاقان پرست.
فردوسی.
چو بشنید افراسیاب این سخن
نه سر دید پاسخ مر آن را نه بن.
فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن شهریار
همی داشت آن کار دشوار خوار.
فردوسی.
که من شهر علمم علیم در است
درست این سخن گفت پیغمبر است.
فردوسی.
گویند نخستین سخن از نامه ٔ پازند
آنست که با مردم بداصل مپیوند.
لبیبی.
سخن آرایان آنجا که سخن گوید میر
خیره مانند و ندانند سخن برد بسر.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 121).
باهنر او همه هنرها یافه
با سخن او همه سخن ها ترفند.
فرخی.
نظم او و لفظ او و ذوق او و وزن او
هر خطابش هر عتابش هر مدیحش هر سخن.
منوچهری.
مرا این سخن بود نادلپذیر
چو اندیشه کردم من از مادری.
منوچهری.
سخن راست و دوست حق باشد و بود در روزگار پیش از این. (تاریخ بیهقی).
سخندان چو رای ردان آورد
سخن از ردان بر زبان آورد.
عنصری (از لغت فرس اسدی ص 107).
سخن دوزخی را بهشتی کند
سخن مزکتی را کنشتی کند.
اسدی.
گرفتم ره اینک بخواهم شدن
نمانده ست اینجا امید سخن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ملک چون شنید از برادر سخن
بدو گفت کای راحت جان من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گهی سخن خسک و زهر و خنجر است و سنان
گهی سخن شکر و قند و مرهمست و طلی.
ناصرخسرو.
سخن کم گوی و نیکو گوی در کار
که از بسیار گفتن مرد شد خوار.
ناصرخسرو.
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا.
ناصرخسرو.
سخن خوب و نغز طوطی گفت
خلعت طوق مشک فاخته یافت.
مسعودسعد.
مردم بفضیلت سخن از دیگر حیوانات جدا گردد و بر ایشان سالار شود. (نوروزنامه). هر سخن که از سر نصیحت و شفقت رود. (کلیله و دمنه). قاضی را از این سخن شگفت آمد. (کلیله و دمنه).
سخن کز بهر حق گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا.
سنایی.
دستم از نامه ٔ او نافه گشای سخن است
کآهوی تبت توران بخراسان یابم.
خاقانی.
بی سخن آوازه ٔ عالم نبود
این همه گفتند و سخن کم نبود.
نظامی.
گفت ماهان چه جای این سخن است
خاربن کی سزای سروبن است.
نظامی.
هین مشوشارع در آن حرف رشد
چون سخن بی شک سخن را میکشد.
مولوی.
تا نیک ندانی که سخن عین صوابست
باید که بگفتن دهن از هم نگشایی.
سعدی.
سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است
چو بینی خموشی از آن خوشتر است.
امیرخسرو دهلوی.
سخن آنجا که زند لاف ادب
خامشی از زر صامت چه عجب.
جامی.
مست گوید همه بیهوده سخن
سخن مست تو بر مست بگو.
ابن یمین.
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای جان من خطا اینجاست.
حافظ.
سخن آخر بدهن میگذردموذی را
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن.
سعدی.
- سخن آب بردار، سخنی که احتمال صدق و کذب هر دو داشته باشد. (آنندراج).
- سخن از دهن کسی گرفتن، پیش از آنکه کسی چیزی بگوید همان سخن بی قصد گفتن. (آنندراج).
- سخن از روی سخن تراشیدن، کنایه از ایجاد کردن سخن. (آنندراج).
- سخن از زبان کسی ساختن، همان حرف از دهان کسی ساختن. (آنندراج).
- سخن افواهی، سخنانی که احتمال صدق و کذب هر دو داشته باشد. (آنندراج).
- سخن باره، سخن دوست.
- سخن باف، سخنگو. رجوع بذیل هر یک از این مواد شود.
- سخن با کسی داشتن، بکنایه، با کسی چیزی گفتن واراده ٔ چیزی دیگر نمودن. (آنندراج).
- سخن بر خاک افکندن، کنایه از خوار و بی اعتبار کردن. (آنندراج):
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گوی
سخن بخاک میفکن چرا که من مستم.
حافظ.
- سخن بر زمین افکندن، کنایه از خوار و بی اعتبار کردن:
سخن را بر زمین نتوان فکندن جمله چون یاران
بسی در گوش باید کرد همچون لؤلوی لالا.
خواجه سلمان ساوجی.
- سخن بلند شدن، دراز شدن سخن. (آنندراج):
طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند.
حافظ.
- سخن بیمزه. (مجموعه ٔ مترادفات ص 74).
- سخن بیهوده، ترهات. سخن لغو.
- سخن پادرهوا گفتن، سخن بیهوده و بی اساس گفتن.
- سخن پوست کنده، سخن صریح و آشکارا. (آنندراج).
- سخن پوشیده گفتن، به تعریض سخن راندن.
- سخن پهلودار، سخن بکنایه و تعریض گفتن.
- سخن پیرای، تهذیب کننده و سراینده ٔ سخن.
- سخن پیش بردن، کنایه از سخن خوب سرانجام دادن. (آنندراج).
- سخن تلخ، دشنام و حرف ناگوار، و بر این قیاس سخن بمذاق تلخ بودن. (آنندراج).
- سخن جور، کنایه ازسخن بی لطافت و دل شکن. (برهان) (آنندراج).
- سخن چاویده، کنایه از سخن بارد، بی ته، بی مزه، چه در وقت هرزه گفتن میگویند چه میچاوی. (آنندراج).
- سخن چون فلک، بلند و صافی و باقی و گردنده از غایت فصاحت و بلاغت. (انجمن آرا):
چون فلک از پای نباید نشست
تا سخن چون فلک آید بدست.
؟ (از انجمن آرا).
- سخن داشتن بر چیزی، کنایه از عیب آن چیز گرفتن. (آنندراج).
- سخن دراز کردن، بسیار گفتن:
بخنده گفت که سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری.
سعدی.
- سخن دراز کشیدن، بسیار گفتن:
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است
که ذکر دوست نگیرد بهیچگونه ملال.
سعدی.
- سخن در زبان نهادن، به گفتار درآوردن. (آنندراج). فرا یاد دادن. تعلیم دادن:
هر دم هوس نهد سخنی در زبان ما
مهری ببوسه کاش نهد بر دهان ما.
ظهوری.
- سخن در سخن آوردن، حرف در حرف آوردن:
سخن را سر است ای خردمند و بن
میار سخن در میان سخن.
سعدی.
- سخن دل فروش،سخن دلفروز. کنایه از سخن دلپسند. (آنندراج). کنایه از سخن خوب و نصایح و موعظه باشد. (برهان).
- سخنران، خطیب. رجوع به همین ماده شود.
- سخنرس، سخن شناس. سخندان:
ز شاهان سخن رس رتبه ٔ افکار صائب را
بغیر از شاه والاجاه ایران کس نمیداند.
صائب (از آنندراج).
- سخن رفتن، مذاکره شدن. رجوع به همین کلمه شود.
- سخن زمهریر، کنایه از سخن بی مزه و خنک و فسرده. (برهان). کنایه از سخن بی مزه. (انجمن آرا).
- سخن زن، سخن سرای. سخن ساز.
- سخن سبز، کنایه از سخن پخته و پسندیده. (آنندراج):
صائب سخن سبز بود زنده ٔجاوید
فیروزه ٔ من کان نشابور ندارد.
صائب (از آنندراج).
- سخن سبک، کنایه از آن است که بر گوش گران آید. (انجمن آرا):
گوشم که زیاد حلقه دزدیدی کوش
گردیده گران از سخنان سبکم.
ظهوری (از انجمن آرا) _ (: k05l) _
- سخن سنگ، کنایه از سخنی که بر گوش گران آید. (برهان) (آنندراج).
- سخن شیرین، شیرین سخن:
از ترشرویی ّ دشمن در جواب تلخ دوست
کم نگردد سوزش طبع سخن شیرین من.
سعدی.
- سخن طراز، سخن پرداز. آرایش دهنده ٔ سخن:
صائب ز بلبلان نشود گر صدا بلند
کلک سخن طراز هم آواز من بس است.
صائب (از آنندراج).
- سخن غلیفی (اماله ٔ غلافی)، یعنی حرف کنایه دار:
سخنهای غلیفی میکنداز من بهم زادان
چو آیم بر دکانش تیغ اندازد بروی من.
سیفی (از آنندراج).
- سخن فربه، کنایه از کلمه ٔ حکمت آمیز بود که وقر و مغزی در آن باشد. (آنندراج):
دیدی ای خواجه ٔ سخن فربه
که ترا در دل از سخن فر به.
سنایی (از آنندراج).
- سخن مجلسی، سخنی که برملا گویند. (آنندراج).
- سخن ناگوار، کنایه از سخنی است که شنیدنش دشوار باشد. (آنندراج).
ترکیب های دیگر:
- سخن آرا. سخن آفرین. سخن آموختن. سخن آوردن. سخن بستن. سخن پذیر. سخن پراکنی. سخن پرداز. سخن پرور. سخن پز. سخن پیشه. سخن پیوستن. سخن پیوند. سخن تراویدن. سخن جوی. سخن چین. سخن چینی. سخن خوار. سخن خواره. سخن خوردن. سخندار.سخن دان. سخن دانی. سخن روا. سخن سرا. سخن سگال. سخن سگالی. سخن سنج. سخن سنجی. سخن شناس. سخن شنو. سخن فروش. سخن فهم. سخن کردن. سخن کش. سخن کشیدن. سخن گزار. سخن گزاری.سخن گستر. سخن گستردن. سخن گشادن. سخن گفتن. سخنگو. سخنگوی. سخن نیوش. شخن نیوشیدن. سخنور. سخنوری. سخن یاب. رجوع به ذیل هر یک از این کلمات شود.
|| لهجه. زبان: و قومی دیگرند از خرخیز سخن ایشان به خلخ نزدیکتر است. (حدود العالم). || پیام. پیغام: وزیر را نایبی معتمد بودی که بهر سخنی و مهمی او را نزدیک ملک فرستادندی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 48).
از من رسان بکار کن شاه یک سخن
کآزادگان ذخیره از این یک سخن کنند.
خاقانی.
|| نزد صوفیه، اشارت و آشنائی را گویندبعالم غیب و سخن شیرین اشارت الهی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون). و به صورت مزید مؤخر آید و از آن صفت سازند.
- تلخ سخن:
گو ترش روی باش و تلخ سخن
زهر شیرین لبان شکرباشد.
سعدی.
- خوش سخن:
من بنده ٔ بالای تو شمشادتنم
فرهاد تو شیرین دهن و خوش سخنم
ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی
سرمست هوا و پای بند هوسی.
سعدی.
- در سخن آمدن:
اگر زبان مرا روزگار دربندد
بعشق در سخن آیند ریزه های عظام.
سعدی.
دمبدم میگفت از هر در سخن
تا که باشد کاندر آید در سخن.
مولوی.
- زیباسخن:
که ای زشت کردار زیباسخن
نخست آنچه گویی بمردم بکن.
سعدی.
- شکرسخن:
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن.
سعدی.
- شیرین سخن:
سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند.
سعدی.
آرزوی دل خلقی تو بشیرین سخنی
اثر رحمت حقی تو به نیک اخلاقی.
سعدی.
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی میکند.
سعدی.
- فراخ سخن، پرحرف. پرگو. پرگفتار. که بسیار سخن گوید.
- فراوان سخن، بسیارگو. پرگو:
بخنده گفت که سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری.
سعدی.
- هم سخن:
چه نیک بخت کسانی که با تو هم سخنند
مرا نه زهره ٔ گفت و نه صبر خاموشی.
سعدی.
- امثال:
بسخن ابله گیرند اما رها نکنند.
سخن گفته، و قضای رفته، و تیر انداخته، باز نگردد.
سخن بسیار دانی اندکی گوی.
سخن خود کجا شنیدی ؟ آنجا که سخن مردمان را.
سخن حق تلخ باشد؛ سخن راست تلخ است.
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد.
سخن کز دل برون آید نشیند لاجرم بر دل.
سخن را سخن آورد؛ سخن از سخن خیزد.
از سخن سخن میشکافد:
هین مشو شارع در آن حرف رشد
چون سخن بیشک سخن را میکشد.
مولوی.
سخن بسحبان بردن، نظیر زیره بکرمان بردن.
سخن خانه ببازار راست نیاید.
سخن تا نپرسند لب بسته دار.
سخنش شترگربه است یا حرفش شترحجره است، یعنی کلام او بی ربط است.
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن.
سخن را بر کرسی نشاندن.
سخن هر چه گویی همان بشنوی.

سخن. [س ُ] (ع مص) گرم بودن. (اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

سخن

آنچه گفته شود، کلام، قول، نطق، بیان، گفتار،
* سخن پهلودار: [مجاز] حرف گوشه‌دار و نیش‌دار، حرف کنایه‌آمیز که طعن یا دشنامی در آن باشد،
* سخن راندن: (مصدر لازم) [مجاز] سخن گفتن، نطق کردن،
* سخن گفتن: (مصدر لازم) حرف زدن، گفتگو کردن،
* سخن سرد: [قدیمی، مجاز] سخن بی‌مزه، ناگوار، و ناخوش،


گاه

جا، مکان،
[قدیمی] تخت پادشاهی: به گیتی بهی بهتر از گاه نیست / بدی بتّر از عمر کوتاه نیست (فردوسی: ۸/۳۷۳)،

ظرفی که در آن سیم‌وزر ذوب می‌کردند، بوتۀ زرگری: شهان به‌خدمت او از عوار پاک ‌شوند/ بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه (فرخی: ۳۴۳)،

فرهنگ فارسی هوشیار

گاه از گاه

گاه و بیگاه بعض اوقات: مردی که ویرا حسن محدث گفتندی نزدیک امیر مسعود فرستاده بود (منوچهربن قابوس) تا هم خدمت محدثی کردی و هم گاه از گاه نامه و پیغام آوردی و میبردی.

فرهنگ معین

گاه گاه

(ق.) به ندرت، کم و بیش.


گاه

آهنگ، آواز.2- (پس.) به صورت پسوند در نام های آهنگ های موسیقی به کار رود: سه گاه، چهارگاه. [خوانش: [په.] (اِ.)]

معادل ابجد

سخن گاه

736

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری