معنی سحرخیزان

حل جدول

سحرخیزان

آلبومی از محمد صفایی


ورزش سحرخیزان

راهپیمایی


آلبومی از محمد صفایی

سحرخیزان

لغت نامه دهخدا

خورشیدسواران

خورشیدسواران. [خوَرْ / خُرْ س َ] (اِ مرکب) سحرخیزان. شب بیداران. عیسی رتبگان. (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع):
سایه ٔ خورشیدسواران طلب
رنج خود و راحت یاران طلب.
نظامی.
|| فرشتگان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || مقربان پادشاه. || آنان که بوقت گرما سوار شوند. (ناظم الاطباء).


سحرخیز

سحرخیز. [س َ ح َ] (نف مرکب) آنکه پگاه برخیزد. که بامدادان زود از بستر خواب برخیزد. که صبح زود از خواب برخیزد:
پگه تر زآن بتان عشرت انگیز
میان دربست شاپور سحرخیز.
نظامی.
دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاران
چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیز است.
سعدی.
بخدا که جرعه ای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را.
حافظ.
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد.
حافظ.
|| مجازاً، عابد. زاهد. که سحرها برای عبادت برخیزد و شب زنده داری کند. مستجاب الدعوه. مبارک دم:
گر همی پیر سحرخیزبه نی برّد تب
نی ببرید و بر آن پیر گرائید همه.
خاقانی.
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند.
حافظ.


انفاس

انفاس. [اَ] (ع اِ) ج ِ نَفَس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (دهار) (آنندراج). دمها. رجوع به نفس شود. || دمها. نفسها. روانها. آوازها. سخنها. (ناظم الاطباء):
این جمله ز آثار نسیم است مگر هست
آثار نسیم سحر انفاس مسیحا.
مسعودسعد.
بنزدیک قیاس انفاس جدش
همه آیات دین کردگار است.
مسعودسعد.
همه انفاس من مدایح تست
زان همی زنده داردم انفاس.
مسعودسعد.
گوش به دریوزه ٔ انفاس دار
گوشه نشینی دو سه را پاس دار.
نظامی.
هرکه دمی دارد از انفاس او
می شنود تا بقیامت خروش.
سعدی.
سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد
بچنین زیور معنی که تو می آرایی.
سعدی.
مردمان از انفاست در راحت بودند. (گلستان).دیگران هم ببرکت انفاس شما مستفید گردند. (گلستان).از انفاس شریفه ٔ حضرت خواجه ٔ ماست قدس روحه که بر ظهور خوارق عادات و کرامات اعتمادی نیست. (انیس الطالبین). متابعت سنت رسول در افعال و اعمال از انفاس شریفه ٔ حضرت خواجه ٔ ماست. (انیس الطالبین ص 7).
- انفاس برآوردن، دم برآوردن. نفس برآوردن:
هم مقصر بوم اگر شب وروز
به سپاست برآورم انفاس.
ناصرخسرو.
- انفاس سحرخیزان، دعاها و راز و نیازهای سحرخیزان:
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند.
حافظ.
- انفاس صبحدم، نسیم بامدادی:
این باد روح پرور از انفاس صبحدم
گویی مگر ز طره ٔ عنبرفشان تست.
سعدی.
- انفاس کسی را شمردن، مراقب کوچکترین احوال وی بودن. جاسوسی کردن درباره ٔ او. (فرهنگ فارسی معین): امیرمحمود چند مشرف داشت به این فرزندش، بودند تا بیرون بودی با ندیمان و انفاسش می شمردند و انهاء می کردند. (تاریخ بیهقی). امیرمسعود عبدوس را فرمود تا کدخدایان ایشان [غازی و اریارق] بفریفت و در نهان به مجلس سلطان آورد و سلطان ایشان را بنواخت و امید داد و با ایشان بنهاد که انفاس خداوندان خود می شمرند و هرچه رود با عبدوس می گویند تا وی بازنماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219).


آب زندگی

آب زندگی. [ب ِ زِ دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آب حیات. آب خضر. آب زندگانی. آب بقا. ماءالحیات. چشمه ٔ خضر. چشمه ٔ زندگی:
با که گویم در همه ده زنده کو
سوی آب زندگی پوینده کو؟
مولوی.
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید بر نخوری.
سعدی.
نشود آب زندگی ریزان
مگر از دیده ٔ سحرخیزان.
اوحدی.
گر ز سوز تشنگی جانت بلب خواهد رسید
از خضر مپذیر منت بهر آب زندگی.
ابن یمین.
معنی ّ آب زندگی و روضه ٔ ارم
جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست ؟
حافظ.
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی.
حافظ.


گوشه گیر

گوشه گیر. [ش َ / ش ِ] (نف مرکب) تنها و مجرد و خلوت نشین. (ناظم الاطباء) (آنندراج). منزوی. که گوشه گیرد. معتزل:
گر هنرمند گوشه گیر بود
کام دل از هنر کجا یابد.
ابن یمین.
سرشک گوشه گیران را چو دریابند دُر یابند
رخ از مهر سحرخیزان نگردانند اگر دانند.
حافظ.
روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف سمنزارش همی گردد چمان ابرو.
حافظ.
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشه گیران را از آسایش طمع باید برید.
حافظ.
سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد.
حافظ.
|| زاهد. (ناظم الاطباء).


فرمودن

فرمودن. [ف َ دَ] (مص) در زبان پهلوی فرموتن و در پارسی باستان فرما و در کردی فرمون. (حاشیه ٔ برهان چ معین). حکم کردن.امر نمودن. فرمان دادن. (ناظم الاطباء):
اگر بگروی تو به روز حساب
مفرمای درویش را شایگان.
شهید بلخی.
نزد آن شاه جهان کردش پیام
دارویی فرمای زامهران به نام.
رودکی.
چنین گفت هارون مرا روز مرگ
مفرمای هیچ آدمی را مجرگ.
بوشکور.
سبک باش تا کار فرمایمت
سبک وار هر جای بستایمت.
منطقی رازی.
بت اندر شبستان فرستاد شاه
بفرمود تا برنشیند به گاه.
فردوسی.
به خیره همی جنگ فرمایدم
بترسم که سوگند بگزایدم.
فردوسی.
بفرمود کو را به هنگام خواب
از آن جایگه افکنند اندر آب.
فردوسی.
در خمار می دوشینه ام ای نیک حبیب
خون انگور دوسالیم بفرموده طبیب.
منوچهری.
مکن بد با کس و کس را مفرمای
به نام نیک گیتی را بیارای.
(ویس و رامین).
نامه ها فرمود سوی سپهسالار غازی و سوی قضاه و... (تاریخ بیهقی). اگر بفرمایی نزدیک وی روم. (تاریخ بیهقی). از این چه خداوند فرمود و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت شادمانه شد. (تاریخ بیهقی).
همه روز فرمایشان دار و برد
سواری و شور و سلیح و نبرد.
اسدی.
دیوت از راه ببرده ست مفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.
ناصرخسرو.
دانی که خداوند نفرمود بجز حق
حق گوی و حق اندیش و حق آغاز و حق آور.
ناصرخسرو.
این هر سه را در وقت سیاست فرمودندی. (نوروزنامه).
که فرمایدت کآشنای خسان شو؟
که گوید که هرای زر بر خر افکن ؟
خاقانی.
چو شه بشنید قول انجمن را
طلب فرمود کردن کوهکن را.
نظامی.
بفرمود اسب را زین برنهادن
صبا را مهد زرین برنهادن.
نظامی.
چو روزی چند از عشرت برآسود
چو سیر آمد ز عشرت کوچ فرمود.
نظامی.
به خردان مفرمای کاردرشت
که سندان نشاید شکستن به مشت.
سعدی.
هر آنکست که به آزار خلق فرماید
عدوی مملکت است آن به کشتنش فرمای.
سعدی.
دایه ٔ ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات را در مهد زمین بپرورد. (گلستان).
مرا روزازل کاری بجز رندی نفرمودند
هرآن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد.
حافظ.
|| نشستن. (ناظم الاطباء). در حالت احترام و بزرگداشت و در تداول عامه فعل امر این مصدر به کار رود. || به جای بسیاری از افعال از قبیل خوردن، نوشیدن، نشستن، گفتن، راه افتادن، گرفتن و جز آن به زبان ادب در صیغه ٔ امر به کار رود. (یادداشت به خط مؤلف). || کردن. (یادداشت به خط مؤلف). در این معنی با کلمات دیگر ترکیب میشود:
- آزار فرمودن، آزار کردن. آزار دادن:
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟
حافظ.
- التفات فرمودن، توجه کردن. لطف کردن:
ز چشم غمزده خون میرود ز حسرت آن
که او به گوشه ٔ چشم التفات فرماید.
سعدی.
- تأدیب فرمودن، تأدیب کردن یا امر به تأدیب کسی نمودن.
- دعوت فرمودن، دعوت کردن. خواندن:
به خلدم دعوت ای زاهد مفرمای
که این سیب زنخ زآن بوستان به.
حافظ.
- عفو فرمودن، عفو کردن. بخشیدن: او را به زندان فرستادندی تا چون کسی شفاعت کردی عفو فرمودندی. (نوروزنامه).
- عقوبت فرمودن، مجازات کردن یا امر کردن به مجازات کسی.
- قبول فرمودن، قبول کردن:
به صدر صاحب صاحبقران فرستادند
مگر به عین عنایت قبول فرماید.
سعدی.
- مدد فرمودن، مدد کردن. یاری کردن:
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد.
حافظ.
- ناز فرمودن، ناز کردن. ناز فروختن:
ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت
چون به پرسیدن ارباب نیاز آمده ای.
حافظ.
|| تجویز کردن پزشک: با شراب کهن بدهند و بفرمایند دوید. ماده ٔ یرقان را به ادرار بیرون آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || لطف و عنایت کردن. (ناظم الاطباء). اجازت دادن:
چه کند بنده ٔ مخلص که قبولش نکنند
ما حریصیم به خدمت تو نمی فرمایی.
سعدی.
|| گفتن. (یادداشت به خط مؤلف):
بهر این فرموده است آن ذوفنون
رمز نحن الاَّخرون السابقون.
مولوی.
- دشنام فرمودن، بد گفتن. دشنام دادن:
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را.
حافظ.
|| آمدن و رسیدن. (ناظم الاطباء). آمدن ورفتن. (غیاث). || آوردن برای کسی.
- مژده فرمودن، مژده دادن:
ای معبر مژده ای فرما که دوشم آفتاب
در شکر خواب صبوحی هم وثاق افتاده بود.
حافظ.

معادل ابجد

سحرخیزان

936

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری