معنی سبک و خوار شمردن

لغت نامه دهخدا

سبک شمردن

سبک شمردن. [س َ ب ُ ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ] (مص مرکب) خوار شمردن. خفیف شمردن. استخفاف. استهانه. تهاون. (منتهی الارب).


خوار شمردن

خوار شمردن. [خوا / خا ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ] (مص مرکب) خرد و حقیر شمردن. بی اعتبار شمردن. (یادداشت بخط مؤلف). استصغار. احتقار. نزر. غمط. (منتهی الارب).


سبک خوار

سبک خوار. [س َ ب ُ خوا / خا] (نف مرکب) آنکه به حرص و تندی و شتاب خورد: لَعْوَس، مرد سبک خوار و حریص. (منتهی الارب).


خوار و سبک

خوارو سبک. [خوا / خا رُ س َ ب ُ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) خفیف. بی قدر. بی ارزش. (یادداشت بخط مؤلف).


کوچک شمردن

کوچک شمردن. [چ َ / چ ِ ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ] (مص مرکب) حقیر شمردن. خوار و خرد انگاشتن. کوچک داشتن. رجوع به کوچک داشتن شود.
- به کوچک شمردن، خرد و حقیر انگاشتن. خوار و بیچاره شمردن:
عدو را به کوچک نباید شمرد
که کوه کلان دیدم از سنگ خرد.
سعدی (بوستان).


شمردن

شمردن. [ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ] (مص) شمار کردن. تعداد نمودن. حساب کردن. (ناظم الاطباء). حَسبان. حُسبان. عدد. شماردن. شمریدن. تعدیه. تعداد. تعداد کردن. احصاء. محاسبه. احتساب. (یادداشت مؤلف). حسب. حَسبان. حساب. حسابه. حسبه. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). حصر. (تاج المصادر بیهقی).عداد. عده. (دهار):
بفرمود تا خواسته بشمرند
همه سوی کاخ سیاوش برند.
فردوسی.
تو خودکامه را گر ندانی شمار
برو چارصد بار بشمر هزار.
فردوسی.
نه تازی چنین کرد، نی پارسی
اگر بشمری سال صد بار سی.
فردوسی.
به انگشت بشمر زمان تا دو ماه
که از روم بینی به ایران سپاه.
فردوسی.
که این بر من و بر تو هم بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد.
فردوسی.
زین پیش همه روزه شمردی گه آن بود
گاه است که اکنون قدح باده شماری.
فرخی.
به گیتی درون جانور گونه گون
بسند از گمان وز شمردن فزون.
اسدی.
دانه ٔ ریگ در قعر آن بتوان شمرد. (کلیله و دمنه).
- اختر شمردن، ستاره شمردن:
که برآسمان اختری بشمرد
خم چرخ گردنده را بنگرد.
فردوسی.
- || از درد یا غم یا مصیبتی به خواب نرفتن و بیداری کشیدن:
زآن کو به گناه قوم نادان
در حسرت روی ارض موعود
اختر به سحر شمرده یاد آر.
دهخدا.
- انفاس یا نفس یا دم کسی راشمردن، سخت مراقب گفتار و کردار کسی بودن. او را سخت تحت نظر گرفتن. (از یادداشت مؤلف). مراقب اعمال کسی بودن: طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بود تا انفاس یوسف می شمرد و هرچه رود بازمی نماید. (تاریخ بیهقی). سلطان ایشان را بنواخت وامید داد و با ایشان بنهاد که انفاس خداوندان خود می شمرند و هرچه رود با عبدوس می گویند تا وی بازنماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219).
- برشمردن، شمردن. شمارش کردن.شماردن:
یکایک بر او برشمرهرچه هست
ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست.
فردوسی.
اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم
گمان مبر که کسی را همال خود شمری.
سوزنی.
- || جزء به جزء نقل و حکایت کردن. یکایک قصه کردن. (یادداشت مؤلف). شرح دادن:
فرستاده بهرام را مژده برد
سخنهای مهران بر او برشمرد.
فردوسی.
فرستاده برگشت و پاسخ ببرد
سخنها یکایک همه برشمرد.
فردوسی.
بر او برشمردند یکسر سخن
که بخت از بدیها چه افکند بن.
فردوسی.
بر ایشان همه برشمرد آنچه دید
سخن نیز کز آفریدون شنید.
فردوسی.
در میان چند شغلها دیگر فرمودند او را... همه با نام که برشمردن دراز گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274).
به نزدیک یوسف شد و سجده کرد
بر او پوزش بیکران برشمرد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
قتلهای ناحق که او [یزدجرد] کرده بود و مالهای ناواجب از مردم ستده و از این گونه برشمردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 76). آنچه شیر برای تو می سگالد از این معانی که برشمردی... نیست. (کلیله و دمنه).
از این بیشتر رهنمون ره نبرد
گزافه سخن بر نشاید شمرد.
نظامی.
- || دادن. بمجاز به او بخشیدن:
سوی سیستان شد نریمان گرد
بر او شه بسی هدیه ها برشمرد.
اسدی.
- ستاره شمردن، اختر شمردن:
چنان بینی از من کنون دستبرد
که روزت ستاره بباید شمرد.
فردوسی.
رجوع به ترکیب اختر شمردن شود.
- شمرده شدن، محسوب شدن. بحساب آمدن:
اگر با خدای عزوجل چنانکه تو با سلطانی، بودمی از جمله صدیقان شمرده شدمی. (گلستان).
|| احتساب. به حساب رسیدن. محاسبه کردن. حساب کردن:
بگوید همه تا بدان می خوریم
غم روز ناآمده نشمریم.
فردوسی.
فراوان غم و شادمانی شمرد
چو روز درازش سرآمد، بمرد.
فردوسی.
من بنده ٔ مقصر تقصیر بیش دارم
زنهار دل بمشکن تقصیر من بمشمر.
فرخی.
آینده و رفته را نگه کن
بشمر که تو در میان چه باشی.
خاقانی.
- بر کسی شمردن، به حساب وی آوردن:
تیر و بهار دهر جفاپیشه خردخرد
بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون حمیر.
ناصرخسرو.
بسیار شمرد بر تو گردون
آذار و دی و تموز و تشرین.
ناصرخسرو.
تو سالیانها خفتی وآنکه بر تو شمرد
دم شمرده ٔ تو یک نفس زدن نغنود.
ناصرخسرو.
- شمردن گردش اختران را، حساب کردن سیرستارگان و شناختن آن:
همی خواست کز آسمان بگذرد (کاووس)
همان گردش اختران بشمرد.
فردوسی.
|| محسوب داشتن. پنداشتن. فرض کردن. گرفتن. دانستن. تقدیر کردن. انگاشتن. انگاردن. (یادداشت مؤلف):
بداندیش را خوار مشمر تو هیچ.
فردوسی.
جهان پهلوانی به رستم سپرد
همه روزگار بهی زو شمرد.
فردوسی.
چهارم کز او کودکان داشت خرد
غم خرد را خرد نتوان شمرد.
فردوسی.
قباد آمد و رفت و گیتی سپرد
وز آن پس همه رفته باید شمرد.
فردوسی.
هرچه یابی وز آن فرومولی
نشمرند از تو آن به بشکولی.
عنصری.
بمزیم آب دهان تو و می انگاریم
دو سه بوسه بدهیم آنگه ونقلش شمریم.
منوچهری.
چنان بود تیرش که زوبین وَران
شمردند هر تیر خشتی گران.
اسدی.
نگر جنگ این اژدها سرسری
چنان جنگهای دگر نشمری.
اسدی.
چون پیش من خلایق رفتند بیشمار
گرچه دراز مانم رفته شمر مرا.
ناصرخسرو.
از تشنگی و گرسنگی دارد راحت
سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر.
ناصرخسرو.
دند و ملک یک شمر و بهره جوی باش
از بدره ٔ زر ملک و از پشیز دند.
ناصرخسرو.
چگونه آنرا سبب شفا شمرد. (کلیله و دمنه). پس اگر روزی چند صبر باید کرد در رنج عبادت و بند شریعت، عاقل چگونه از آن سر باززند و آنرا خطری بزرگ و کاری دشوار شمرد. (کلیله و دمنه). اصحاب حزم گناه را عقوبت مستور... جایز نشمرند. (کلیله و دمنه).
از خودی سرمست گشته بی شراب
ذره ای خود را شمرده آفتاب.
مولوی.
دانی که چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد.
سعدی.
- از چیزی شمردن، از آن چیز دانستن. جزء آن به حساب آوردن. در عداد آن دانستن:
آن سال خوش نخسبد و از عمر نشمرد
کز جمع کافران نکند صدهزار کم.
فرخی.
- بد شمردن، بد پنداشتن و پسند ناکردن. (ناظم الاطباء).
- به چیزی نشمردن، اهمیت ندادن. کوچک شمردن:
اگر یار باشد روان با خرد
به نیک و به بد روز را نشمرد.
فردوسی.
- به مردم نشمردن، آدم حساب نکردن. کسی ندانستن. ارج و ارزی قائل نبودن:
ز برگ گیاهان کوهی خورد
چو ما را به مردم همی نشمرد.
فردوسی.
دل برد و مرا نیز به مردم نشمرد
گفتار چه سود است که ورغ آب ببرد.
فرخی.
- به هیچ نشمردن،هیچ نگرفتن. هیچ فرض کردن. وقع و ارجی ننهادن. (یادداشت مؤلف).
- سهل شمردن، سهل انگاشتن. بی اهمیت گرفتن: اگر از آن جهت رنجی تحمل باید کرد سهل شمری. (کلیله و دمنه).
- شمردن کسی را از گروهی یا کسانی، از آن گروه دانستن. جزو آن کسان بشمار آوردن. در عداد آنان دانستن. (یادداشت مؤلف):
ای خداوند به کار من از این به بنگر
مر مرا مشمر از این شاعرک داس و دلوس.
ابوشکور.
دلش کور باشد سرش بی خرد
خردمندش از مردمان نشمرد.
فردوسی.
بدو گفت گودرز کای کم خرد
ترا مردم از بِخْردان نشمرد.
فردوسی.
هر آن کو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمر مشمرش ز آدمی.
فردوسی.
پسر کو ز راه پدر بگذرد
دلیرش ز پشت پدر نشمرد.
فردوسی.
به خواهر چنین گفت بهرام گرد
که او را ز شاهان نباید شمرد.
فردوسی.
ز جمله ٔ ثنوی زادگانش می شمرند
اگر بود نه عجب هم عجب اگر نبود.
ناصرخسرو.
- غنیمت شمردن، غنیمت دانستن. فرصت شمردن. وقت و فرصت را از دست ندادن.
- فرصت شمردن، وقت مناسب را از دست ندادن و یافتن. (ناظم الاطباء).
- کسی را به چیزی شمردن، او را به حساب آوردن و محسوب داشتن. (از فرهنگ فارسی معین).
- کسی را به کس نشمردن، اعتنا نکردن بدو. بی ارج و ارز انگاشتن وی را. (از یادداشت مؤلف):
گرامی یکی دخترش بود و بس
که نشمردی او مهتران را به کس.
فردوسی.
ز دیدار من گوی بیرون برد
از این انجمن کس به کس نشمرد.
فردوسی.
به ما گفت یکسر همه مهترند
نگر تا کسی را به کس نشمرند.
فردوسی.
که او راه تو دادگر نسپرد
کسی را ز گیتی به کس نشمرد.
فردوسی.
نباشد شگفت ار همه بنگرد
کسی را به خوبی به کس نشمرد.
فردوسی.
این پادشاه... چنان دانستی که هیچ مهندس را به کس نشمردی. (تاریخ بیهقی). رجوع به ترکیب های «به مردم نشمردن » و «به هیچ نشمردن » شود.
|| گفتن. بازگفتن. بازگو کردن. سخن راندن. شرح دادن. نقل کردن. بر زبان راندن. بر زبان آوردن. (از یادداشت مؤلف):
بر ایشان درود سکندر ببرد
همه کار دارا بر ایشان شمرد.
فردوسی.
ازآن شارسان شان بدل نگذرد
کس از یاد کردن سخن نشمرد.
فردوسی.
بیامد به درگاه و او را ببرد
بسی زشت بر روزبانان شمرد.
فردوسی.
درم برد و با هدیه ها نامه برد
سخنها بر شاه گیتی شمرد.
فردوسی.
نه همی گویم شاها که نبایست چنین
نه همی خدمت خویش ای شه بر تو شمرم.
فرخی.
درین هر طریقی که بر تو شمردم
سواران جلدند و مردان فراوان.
ناصرخسرو.
هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بیگمان عیب تو پیش دگران خواهد برد.
سعدی.
- از کسی برشمردن، بدیها و خوبیهای وی را بیان کردن و تعداد آنها را ذکر کردن:
همانا که آن سگزی جنگجوی
که چندان همی برشمردی تو زوی.
فردوسی.
- سخن بر کس شمردن، مو بمو برای وی بازگفتن:
کنون رنج در کار بهمن برم
گذشته سخن بر تو بر بشمرم.
فردوسی.
رجوع به ترکیب «برشمردن » ذیل معنی دوم شود.
|| بد گفتن. سخنهای سرد گفتن. سخن ناملایم و درشت بر زبان راندن. (از یادداشت مؤلف). استهزاء. (فرهنگ لغات و لف).
- برشمردن کسی را، دشنام دادن بدو. بدگفتن. استهزاء کردن. (یادداشت مؤلف):
سوی خانه ٔ آب شد آب برد
همی در نهان شوی را برشمرد.
فردوسی.
وز آن پس خروشید سهراب گرد
همه شاه کاووس را برشمرد.
فردوسی.
به دشنام چندی مرا برشمرد
به پیش سپه آبرویم ببرد.
فردوسی.
|| لقب دادن. لقب کردن. ملقب داشتن. (یادداشت مؤلف):
چو خلعت بدان مرد دانا سپرد
ورا مهتر پهلوانان شمرد.
فردوسی.
|| دادن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). تحویل دادن. بمجازدادن. (یادداشت مؤلف):
سراسر به نعمان منذر سپرد
جوانوی رفت و بدیشان شمرد.
فردوسی.
چو آخر به دشمن بباید سپرد
همه سربسر باد باید شمرد.
فردوسی.
هم اندر زمان لشکر او را سپرد
ز گیتی دو بهره مر او را شمرد.
فردوسی.
- بازشمردن، دادن. تسلیم داشتن. (یادداشت مؤلف):
ملک العرش همه ملک به مسعود سپرد
کشور عالم هر هفت بر او بازشمرد.
منوچهری.
|| شناختن: مردم شمر. ستاره شمر. (یادداشت مؤلف).
|| گذرانیدن. (یادداشت مؤلف):
به نخجیر گور و به می دست برد
از این گونه یک چند خورد و شمرد.
فردوسی.
زفرمان و پیمان او نگذرد
دم خویش بی رای او نشمرد.
فردوسی.
میان بز و گاومیش و ستور
شمردم شب و روز گردنده هور.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد
یک امروز نیزت بباید شمرد.
فردوسی.
چو بشمرد چندی بدین گونه شاه
گهی بزم و باده گه آرامگاه
وز آن پس همی جست بیگاه و گاه
یکی روز فرخ که راند سپاه.
فردوسی.
- روز شمردن، روز گذراندن. روزگار سپری کردن:
نهد گنج و فرزند گرد آورد
بسی روز بر آرزو بشمرد.
فردوسی.
همه آرزوها سپردم بدوی
بسی روز فرخ شمردم بدوی.
فردوسی.
ز خوبی و از مردمی کرده ام
به پاداش آن روز نشمرده ام.
فردوسی.
هم اکنون شتر زیر بار آورید
به بیهودگی روز را مشمرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| (اصطلاح حساب). عاد کردن. (یادداشت مؤلف): مشترک آن باشد که عددی ایشان را بشمرد 15، 25، 30که هم ایشان را بشمرد. (التفهیم). عدد اول کدام است ؟ این آن است که او را جز یکی نشمرد. (التفهیم).


خفیف و خوار

خفیف و خوار. [خ َ ف ُ خوا / خا] (ترکیب عطفی، ص مرکب) سبک. بیمقدار. حقیر. ذلیل. بیقدر. ناچیز. خوار. (یادداشت بخط مؤلف).


خوار و خفیف

خوار و خفیف. [خوا / خا رُ خ َ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) پست. ناچیز. سبک. بی اعتبار. (یادداشت بخط مؤلف).


خوار

خوار. [خوا /خا] (ص، اِ، ق) ذلیل. زبون. بدبخت. (منتهی الارب) (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). مقابل عزیز:
که دشمن اگرچه بود خوار و خرد
مر او را بنادان نباید شمرد.
فردوسی.
دلیران و گردان آن انجمن
چنان دان که خوارند بر چشم من.
فردوسی.
ای عرض تو بر چشم تو چون دیده گرامی
ای مال تو نزدیک تو چون دشمن تو خوار.
فرخی.
نزدیک خران خلق ازیرا
همواره چنین ذلیل و خوارم.
ناصرخسرو.
اوفتاده ست در جهان بسیار
بی تمیز ارجمند و عاقل خوار.
سعدی (گلستان).
هر کرا با طمع سر و کار است
گر عزیز جهان بودخوار است.
مکتبی.
|| بخواری. بذلت. بزبونی:
سیاوش را سر بریدند خوار
بخاک اندر آمد سر شهریار.
فردوسی.
همه پیش بهرام رفتند خوار.
فردوسی.
ببردند ضحاک را بسته خوار
به پشت هیونی برافکنده زار.
فردوسی.
کشان کشان همی آورد هر کسی سوی او
مبارزان و عزیزان آن سپه را خوار.
فرخی.
- خوار داشتن، ذلیل داشتن. زبون داشتن:
همان بندگان را مدارید خوار
که هستند هم بنده ٔ کردگار.
فردوسی.
یکی داستان زد بر این شهریار
که دشمن مدار ارچه خرد است خوار.
فردوسی.
هر که دشمن را خوار دارد زود خوار گردد. (از قابوسنامه). دشمن را خوار نباید داشت هرچند حقیر دشمن بود که هر که دشمن را خوار دارد... (قابوسنامه).دشمن ضعیف خود را خوار نشاید داشت. (کلیله و دمنه).دشمن خوار نباید داشت. (کلیله و دمنه).
چه جرم دید خداوند سابق الانعام
که بنده در نظر خویش خوار میدارد.
سعدی (گلستان).
- خوار دانستن، ذلیل انگاشتن:
تو ویژه دوکس را ببخشای و بس
مدان خوار و بیچاره تر زین دو کس.
اسدی (گرشاسب نامه).
- خوار شدن، ذلیل شدن:
بماند بگردنت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند.
فردوسی.
- امثال:
هیچ عزیزی خوار نشود.
- خوار کردن، ذلیل کردن. مقابل عزیز کردن:
غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد
ای بس عزیز را که جهان کرد زود خوار.
عماره ٔ مروزی.
غمین گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن زو پرآزار کرد.
فردوسی.
کسی را که شاه جهان خوار کرد
بماند همیشه روانش بدرد.
فردوسی.
امیر بانگ بر ایشان زد و خوار و سرد کرد. (تاریخ بیهقی).
چون نکنم پیش از آنش خوار که او
برکند از پیش خویش خوار مرا.
ناصرخسرو.
خوارکند صحبت نادان ترا
همچو فرومایه تن خوار خویش.
ناصرخسرو.
خوار از چه سبب کنی کسی را
کز جان خودت عزیزتر داشت.
عطار.
- خوار گذاشتن، ذلیل گذاشتن. زبون گذاشتن:
همه مهتران پشت برداشتند
مرا در جهان خوار بگذاشتند.
فردوسی.
حرمان آن است که... اهل رأی و تجربت را خوار بگذارد. (کلیله و دمنه).
- خوار گردانیدن، ذلیل گردانیدن: اگر بدین قسم که خوردم وفا نکنم پس قبول نکند هرگز خدا از من توبه و فدیه و خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری از او خواهیم داشت. (تاریخ بیهقی).
- خوار گردیدن، ذلیل گردیدن. زبون گردیدن:
من اینجادیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار.
رودکی.
پنداشتی که خوار شده ستی میان خلق
بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار.
فرخی.
هر که باشد عزیز گردد خوار
چون نداند عزیزی از خواری.
(از مؤلف).
- خوار گرفتن، ذلیل گرفتن. زبون انگاشتن:
وین فژه پیر زبهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد از او ایزد جبار مرا.
رودکی.
|| (ق) بچیزی نشمرده. بی ارزش. بی اعتبار. بی قدر. خردانگاشته. بیمقدار:
یاد کن زیرت اندرون تن شوی
تو بر اوخوار خوابنیده ستان.
رودکی.
سپهدار خاقان بدستور گفت
که این آگهی خوار نتوان نهفت.
فردوسی.
تو زر خویش خوار بدین و بدان دهی.
فرخی.
خوارش افکندمی بخاک چه سود.
خاقانی.
|| (ص) بی ارزش. بی مقدار. ناچیز. خرد:
سراسر جهان پیش او خوار بود
جوانمرد بود و وفادار بود.
فردوسی.
بر او خوار بود آنچه گفتم سخن
همان عهد آن شهریار کهن.
فردوسی.
سر بخت بدخواه از خشم اوی
چو دینار خوار است بر چشم اوی.
فردوسی.
آری چووقت خویش ندانی و روز خویش
در چشم شاه خواری و در چشم خواجه خوار.
فرخی.
شاعر بر او سخت عزیز است و درم خوار.
فرخی.
خوارم بر تو خوار چه داری تو رهی را
من بنده ٔ میرم نبود بنده ٔ او خوار.
فرخی.
گر حکمت نزدیک تو خوار است عجب نیست.
ناصرخسرو.
نباشد خوار هرگز مرد دانا
بدانکش خواردارد بدخصالی.
ناصرخسرو.
تو به پیش خرد از آن خواری
که خرد پیشت ای پسر خوار است.
ناصرخسرو.
پیشت هنری و دانا گرامی و درم خوار، سرایت آباد و زندگانی... (از نوروزنامه ٔ آفرین موبد موبدان).
خردهمت همیشه خوار بود
عقل باشد که شادخوار بود.
سنائی.
خواریم از آن است کزین شهرم ازیرا
در بحر و صدف خوار بود لؤلؤ شهوار.
سنائی.
من همچو خاک خوارم و تو آفتاب و ابر
گلها و لاله ها دهم ار تربیت کنی.
(کلیله و دمنه).
دانش چو خوار باشد ناید بکار فضل
میدان چو تنگ باشد ناید بکار اسب.
کمال الدین اسماعیل.
- خوار آمدن، حقیر آمدن. ناچیز آمدن. بی مقدار آمدن: هرچه خوار آید روزی بکار آید.
- خوار انداختن، بی قدر بگوشه ای افکندن:
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا.
ابوشکور بلخی.
که تاج شهی خوار بنداختی
بر از پایگه سرکشی ساختی.
اسدی (گرشاسب نامه).
تا بود بردهند بوسه بر او
چون تهی گشت خوار بندازند.
علی شطرنجی.
- خوار داشتن، حقیر شمردن. بی قدر انگاشتن:
چنین گفت کاین هدیه ٔ شهریار
ببینید و این را مدارید خوار.
فردوسی.
ندارد کسی خوار فال مرا
کجا بشمرد ماه و سال مرا.
فردوسی.
خدایگان جهان را درین سخن غرض است
تو این سخن را زنهار تا نداری خوار.
فرخی.
نه از خواری چنان بگذاشت او را
ندارد کس چنان فرزند را خوار.
فرخی.
صاحب... قوم غزنین را نصیحتهای راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته. (تاریخ بیهقی).
بگویش گناه از تو آمد نخست
که فرمان ما داشتی خوار و سست.
اسدی (گرشاسب نامه).
عاجزتر ملوک آن است که... مهمات ملک را خوار دارد. (کلیله و دمنه). و اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت ورزد و آن را خوار دارد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه).
- خوار شدن، بیمقدار شدن. اندک مقدار شدن:
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه خیره شد و زاهری و عنبر خوار.
عماره.
گر خوار شدم سوی بت خویش روا باد.
عماره.
گه کوشش و کینه ٔ کارزار
شود گنج و دینار بر چشم خوار.
فردوسی.
هرچه بسیار ببینند بچشم خوار شود.
(مجمل التواریخ و القصص).
- خوار کردن،بیمقدار کردن. بی اعتبار کردن:
تا کی کند او خوارم تا کی زند او شنگم
فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم.
ابوشکور بلخی.
هزار اشتر بارکش بار کرد
تن آسان بود هر که زر خوارکرد.
فردوسی.
بدین گنج سیم و زر آباد کن
درم خوار کن مرگ را یاد کن.
فردوسی.
- خوار گذاشتن، بی مقدار گذاشتن. بی قدر گذاشتن:
ز خواهنده کش پیش نگذاشتی
هر آن کآمدی خوار بگذاشتی.
اسدی (گرشاسبنامه).
که پند مرا خوار بگذاشتی.
اسدی.
همه شاه را خوار بگذاشتند
گریزان زپس راه برداشتند.
اسدی (گرشاسبنامه).
طبل و نای است اصل فتنه و شر
هر دو بگذار خوار و خود بگذر.
سنائی.
- خوار گرداندن، بی مقدار کردن. بی اعتبار کردن:
صورتی نیکو چونانکه بدیداری
خوار گرداند با شوی دل هر زن.
فرخی.
- خوار گردیدن، بی مقدار شدن. بی اعتبار شدن:
نه خوار گردد هرچیز کآن شود بسیار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
- خوار گرفتن، بی اعتبار گرفتن. بی قدر گرفتن. ناچیز شمردن:
دگر آنکه دانش نگیری تو خوار
اگر زیردستی و گر شهریار.
فردوسی.
هر آن کس که از بد هراسان شود
درم خوار گیرد تن آسان شود.
فردوسی.
کسی گر خوار گیرد راه دین را
برد فردا پشیمانی و کیفر.
ناصرخسرو.
- خوار گشتن، بی قدر گشتن. بی ارزش گشتن:
دریغا که دانش چنین خوار گشت
ندانم کسی کش بدانش هواست.
ناصرخسرو.
|| قلیل. اندک. کم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری):
هر آن گوهری کش بها خوار بود
کم و بیش هفتاد دینار بود.
فردوسی.
اگر گیرم از تیغ و جوشن شمار
ستاره شود پیش چشم تو خوار.
فردوسی.
بجای قدر میر و همت شاه
تو این راخوار دار و اندک انگار.
فرخی.
بد اندک مشمر خوار که بسیار شود
هست سرمایه ٔ احراق جهانی شرری.
ابن یمین.
- خوارمایه، اندک مایه. کم مایه. ناچیز:
که این کار را خوارمایه مدار.
فردوسی.
بدینسان که گوید همی گرگسار
تن خویش را خوارمایه مدار.
فردوسی.
|| مفت. رایگان. ارزان:
ز چیزهای جهان هرچه خوار و ارزان شد
گران شده شمر آن چیز خوار و ارزان را.
ناصرخسرو.
زین قیمتی بهار عزیز از چهار چیز
یابی چهار چیز همه خوار و رایگان.
ازرقی.
- خوار گذاشتن، مفت و مسلم گذاشتن:
که گیتی به آغاز چون داشتند
که ایدون بما خوار بگذاشتند.
فردوسی.
|| رام. نجیب. غیرسرکش. غیرحرون. مدفع. شتر نجیب و خوار. (منتهی الارب). || خجل. سربه پیش. سرافکنده:
گر بر در این میر ببینی
مردی که بود خوار وسرفکنده.
بشناس که مردی است او بدانش
فرهنگ و خرد دارد و نونده.
یوسف عروضی.
|| سبک:
همی ندانی کاین دولت چگونه قوی است
تو این حدیث که گفتم همی نداری خوار.
فرخی.
هنر بهتر از گفتن نابکار
که گیرد ترا مرد داننده خوار.
فردوسی.
|| مهمل. بی عقاب در معنی مجازی. (یادداشت بخط مؤلف):
نه نیکو بود بددلی شاه را
نه بگذاشتن خوار بدخواه را.
اسدی.
- خوار بگذاشتن، مهمل بگذاشتن:
گرانمایه سیمرغ برداشتش
جهان آفرین خوار نگذاشتش.
فردوسی.
کسی را کجا تخم یا چارپای
بهنگام ورزش نبودی بجای
ز گنج شهنشاه برداشتی
ز کشتن زمین خوار نگذاشتی.
فردوسی.
خراج او از آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی.
فردوسی.
ز خواننده کس پیش نگذاشتی.
هر آن کآمدی خوار بگذاشتی.
فردوسی.
|| زشت. زار. شوم. بی شگون:
هر آن کس که در دلش بغض علی است
از او خوارتر در جهان زار کیست.
فردوسی.
- زار و خوار، خزی. (منتهی الارب):
چنین گفت پیش دلیران روم
که جنگ پدر زار و خوار است و شوم.
فردوسی.
تو یک بنده ای من یکی شهریار
بر بنده من کی شوم زار و خوار.
فردوسی.
- خوار و زار کردن، زار کردن:
گر در کمال و فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا.
ناصرخسرو.
|| به آسودگی. براحتی. به آسانی. مقابل دشواری: و نفخ شکم را سود دارد و زادن خوار گرداند. (الابنیه عن حقایق الادویه).
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که ماندند گردنکشان در شگفت.
فردوسی.
لگام از سر اسب برداشت خوار
رهاکرد بر خوید و بر کشت زار.
فردوسی.
کنون من بدستوری شهریار
بپیمایم این راه دشوار خوار.
فردوسی.
تو خواهی مرا زو بجان زینهار
نگیری تو این کار دشخوار خوار.
فردوسی.
از آن آگهی شاد شد شهریار
شد آن رنج ها بر دلش نیز خوار.
فردوسی.
سر شاه ایران بریدند خوار
بیامد بدان جایگه شهریار.
فردوسی.
آنچه ز میراث پدر یافتی
خوار ببخشیدی بی کیل و من.
فرخی.
راست پنداری خزینه ٔ خسروان
بر رسولان عرضه کرد و بر سپه پاشید خوار.
فرخی.
دهد مر آن را گرمی و سازد آن را خشک
گشاید این را زود و ببندد آن را خوار.
اسدی.
به یک تیر بد هر یک افکنده خوار
بر این سو زده کرده زآنسو گذار.
اسدی (گرشاسبنامه).
بسنگ فلاخن ز صد گام خوار
بدوزند در خاره میخ استوار.
اسدی.
توان خوار از او دست برداشتن
وزین خو نشایدش برگاشتن.
اسدی.
گفت شاها این کاری کوچک نیست که ما این کار را خوار داریم. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔسعید نفیسی).
زآن شیر بگیر دوغ و روغن
شاید بگرفت خوار و آسان.
فخرالدین منوچهر.
گنج عزیز است عمر، آه که گردون
نقب بگنج عزیز خوار برافکند.
خاقانی.
|| (ص) آسان. سهل:
بجایی گزین رزمگاه استوار
بر آب و علف راه نزدیک و خوار.
اسدی.
بخیره سر شمرد سیرخورده گرسنه را
چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوار است.
سنائی.
دشمن را به استمالت بدست آوردن خوارتر که بمقابلت از بیخ برکندن. (راحهالصدور راوندی).
خوار است نشستن ز بر کره ٔ نوزین
مرد آنکه نگهدارد زو گاه لگد را.
حمیدالدین سمرقندی.
جواب داد که چون عمر را ثباتی نیست
معاش یک شبه سهل است خوار یا دشوار.
سلمان ساوجی.
|| آسان. سهل. مقابل دشوار:
خوار و دشوار جهان در پی هم می گذرد
گر تو دشوار نگیری همه کار آسان است.
اثیرالدین اومانی.
|| نرم. مقابل پیچیده و بهم بافته.مقابل شوریده. چون: موی خوار؛ که بشانه زده و نرم معنی می دهد. || راست. نقیض کج. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری). || (ص) راست. ضد کج:
آب گردش مرکبی کز چابکی هنگام تک
نعل سخت اوز خاک نرم ننگیزد غبار
گاه بودن گاه رفتن گاه جستن گاه تک
کند و سست و تند و تیز و رام و نرم و خوهل و خوار.
ازرقی (از فرهنگ جهانگیری).
|| نیکو. (یادداشت بخط مؤلف).بمعنی هرچیز نیکو نیز آمده چنانچه مردم خوشخوی را خوارمنش خوانند و از اینجاست که آفتاب را خوار گویند، مرادف خور؛ یعنی خوش چنانکه آفتاب زرد را خوار زرد گویند:
ای ساقی آفتاب پیکر
بر جانم ریز جام چون خوار.
عطار.
گاهی شاید که از خوار ماه و آفتاب هر دو را اراده کنند چنانکه «زنگ » در فارسی بمعنی نور ماه و آفتاب هر دو استعمال میشود. (آنندراج). || (اِ) گوشت به لغت خوارزمیان. رجوع به معجم البلدان در ذیل کلمه ٔ خوارزم شود. || بچه ٔ ناقه در آن ساعت که بر زمین آید پیش از آنکه بدانند که نر است یا ماده آن را سلیل و خوار گویند. (تاریخ قم ص 177). || (نف) خورنده و همیشه بطورترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء):
- آب خوار. آتش خوار. اجری خوار. آرمان خوار. استخوان خوار. اندک خوار. اندوه خوار. باده خوار. باقی خوار. برگ خوار. بسیارخوار. بوم خوار. (یادداشت بخط مؤلف). پخته خوار. پرخوار. پشه خوار. پلیدی خوار. تنزیل خوار. تیمارخوار. جانورخوار. جگرخوار. جری خوار. جهان خوار. جیره خوار. جیفه خوار. چاشنی خوار. چشته خوار. چراخوار. چوب خوار. حرام خوار. حشره خوار. حلال خوار. خودخوار. خاک خوار. خون خوار. دانه خوار. دردخوار. رباخوار. روزی خوار. ریزه خوار. زنهارخوار. زهرخوار. سخن خوار. سنگ خوار. سودخوار. سوگندخوار. شادخوار. شراب خوار. شکمخوار. شیرخوار. عدوخوار. علفخوار. غم خوار. فرزندخوار. فضله خوار. قافله خوار.قلیه خوار. کم خوار. گران خوار. گل خوار. گوشت خوار. گیاه خوار. لای خوار. لش خوار. مارخوار. ماهی خوار. مردارخوار. مردم خوار. مرده خوار. مسته خوار. مستمری خوار. مفت خوار. ملخ خوار. موشخوار. میخوار. میراث خوار. نانخوار. نسیه خوار. نشخوار.

فارسی به عربی

خوار شمردن

احتقر، ازدراء

فرهنگ فارسی هوشیار

سبک داشتن

حقیر شمردن، خوار شمردن (مصدر) خفیف شمردن خوار شمردن.

معادل ابجد

سبک و خوار شمردن

1489

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری