معنی سالهای عمر
حل جدول
لغت نامه دهخدا
سالهای تربیت. [ی ِ ت َ ی َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) طفل از پس زادن نازک بود و بس ضعیف و به اندک مایه چیز از حال همی بگردد. پس بگزاف دل بر وی نتوان نهادن، تا آنگاه که چهار سال بر وی بگذرد. و منجمان آن را سالهای تربیت نام کرده اند، اَی، پروردن. (التفهیم ص 519).
عمر
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عمر خبازی خجندی. رجوع به عمر خبازی شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن سریج. رجوع به عمر شافعی (ابن احمدبن عمر...) شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمدبن عمر. مشهور به ابن سریج. رجوع به عمر شافعی شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن هارون. رجوع به عمر بلخی شود.
عمر.[ع ُ م َ] (اِخ) ابن فهد. رجوع به عمر هاشمی شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن شیخ. رجوع به عمر (ابن احمد...) شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن فرحان طبری. رجوع به عمر طبری شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن محمدبن منصور. رجوع به عمر امینی شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن مصطفی حمد. رجوع به عمر حمد شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن مسلم. رجوع به عمر عکبری شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن ملقن. رجوع به عمر انصاری شود.
فارسی به عربی
حیاه، عمر
معادل ابجد
417