معنی سالخورده
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
پیر، کهنسال، کهنه، قدیمی. [خوانش: (دِ) (ص مف.)]
حل جدول
فارسی به انگلیسی
Advanced, Aged, Ageing, Aging, Ancient, Antique, Elderly, Old, Senescent, Senior, Timeworn
فارسی به ترکی
geçkin, yaşlı
فارسی به عربی
شیخوخی، قدیم، کبیر السن، مسن
فرهنگ فارسی هوشیار
فرتوت. معمر، مسن سالدیده
فارسی به آلمانی
Alt, A.ltlich [adjective], Vor kurzem [adverb]
معادل ابجد
906