معنی سالاری
لغت نامه دهخدا
سالاری. (اِخ) پنج فرسخ میانه جنوب و مشرق فهلیان است. (فارسنامه ٔ ناصری گفتاردوم ص 304).
سالاری. (اِخ) دهی است از دهستان کدکن پائین رخ بخش کدکن، شهرستان تربت حیدریه در 37هزارگزی شمال باختری کدکن و سر راه اتومبیل رو کدکن بشهر کهنه واقع شده است هوای آن معتدل و دارای 428 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن پنبه، شغل اهالی زراعت، گله داری و کرباس بافی و راه آن مالرو و تابستان از شاه بخش میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ابراهیم سالاری
ابراهیم سالاری. [اِ م ِ] (اِخ) ابراهیم بن سالار مرزبان. از سلاطین آل مسافر به آذربایجان و اران و طارم. رجوع به ابراهیم بن مرزبان شود.
فارسی به انگلیسی
Chiefly, Headship, Leading, Primacy
مترادف و متضاد زبان فارسی
ریاست، سروری، مهتری، سرداری، فرماندهی، حکومت، پادشاهی، سلطنت، پیری، سالمندی، کهنسالی
فرهنگ معین
مهتری، ریاست، پادشاهی، پیری، سالخوردگی. [خوانش: (حامص.)]
زن سالاری
(~.) (اِمر.) نظام اجتماعی که در آن قدرت در دست زنان است.
سپاه سالاری
(~.) (حامص.) فرماندهی قشون.
مردم سالاری
(~.) (اِمص.) نک دموکراسی.
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
ریاست قافله کاروان سالاری.
دریا سالاری
رتبه و سمت دریا سالار، (اسم) اداره دریا سالار.
واژه پیشنهادی
آریستوکراسی
فرهنگ عمید
حکومتی که در آن نظامیان قدرت را در دست دارند، میلیتارسم،
معادل ابجد
302