معنی ساعت فراغت

حل جدول

ساعت فراغت

اثری از لرد بایرون


فراغت

آرامش

فرهنگ عمید

فراغت

آسایش، راحتی، آسودگی: مور گرد آوَرَد به‌تابستان / تا فراغت بُوَد زمستانش (سعدی: ۱۶۳)،
(اسم) فرصت، امکان: نه فراغت نشستن نه شکیب رخت‌بستن / نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم (سعدی۲: ۴۹۹)،
به‌پایان رساندن کاری و رهایی‌یافتن ازآن،
[قدیمی، مجاز] بی‌نیازی: گر دوست را به دیگری از من فراغت است / من دیگری ندارم قائم‌مقام دوست (سعدی۲: ۳۵۸)،
* فراغت یافتن: آسوده شدن از کاری، آسودگی یافتن،

لغت نامه دهخدا

فراغت

فراغت. [ف َ غ َ] (ع مص) پرداختن. فراغ. رجوع به فراغ شود. || (اِمص) فرصت و مهلت. (ناظم الاطباء). مجال: دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. (گلستان).|| آسایش و آرامی و استراحت. ضد گرفتاری از کار و شغل. (ناظم الاطباء). آسودگی. آرامش: بر جایهای ایشان نشینند و با فراغت روزگاری کرانه کنند. (تاریخ بیهقی). در هر چیزی که از آن راحتی وفراغتی به دل وی پیوندد، مبالغتی تمام باشد. (تاریخ بیهقی). پنداشتم که خداوند به فراغتی مشغول است، به گمان بودم از بار یافتن و نیافتن. (تاریخ بیهقی).
تنت گور است و پا الحد، دلت تابوت و جان مرده
فراغت روضه ٔ خرم، مشقت دوزخ نیران.
ناصرخسرو (دیوان ص 358).
اکنون چیزی اندیشیده ام که تو رااز آن فراغت باشد. (کلیله و دمنه).
هرچه امن و فراغت است و کفاف
یافت خاقانی از جهان هرسه.
خاقانی.
تیرباران بلا پیش و پس است
از فراغت سپری خواهم داشت.
خاقانی.
ز بهر فراغت سفر میگزینم
پی نزهت اندر قضا میگریزم.
خاقانی.
بخت غنوده به درد دل غنوم شب
گر به فراغت غنودمی، چه غمستی.
خاقانی (دیوان ص 805).
زیر آن تخت پادشاهی تاخت
به فراغت نشستگاهی ساخت.
نظامی.
چو برگفت این سخن شاپور هشیار
فراغت خفته گشت و عشق بیدار.
نظامی.
چو در بند وجودی راه غم گیر
فراغت بایدت راه عدم گیر.
نظامی.
ملک فراغت زیر نگین رزق معلوم. (گلستان).
مور گرد آورد به تابستان
تا فراغت بود زمستانش.
سعدی (گلستان).
فردا که سر ز خاک برآرم اگر تو را
بینم فراغتم بود از روز رستخیز.
سعدی.
اگر توفارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را.
سعدی.
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد.
حافظ.
رجوع به فراغ شود. || فراموشی. (ناظم الاطباء):
در بزرگی و گیرودار عمل
ز آشنایان فراغتی دارند.
سعدی (گلستان).
|| بی اعتنایی و وارستگی: درویش از آنجا که فراغت ملک قناعت است التفاتی نکرد. (گلستان). || پروا. (لغت فرس اسدی).
- فراغت حاصل کردن، آسوده شدن. به پایان بردن کاری. معمولاً با «از» همراه آید. با دادن، داشتن و یافتن نیز ترکیب شود. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.


ساعت ساعت

ساعت ساعت. [ع َ ع َ] (ق مرکب) ساعت بساعت. ساعت تا ساعت. دمبدم. لحظه بلحظه:
بدان باید نگریست که ساعت ساعت خللی افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 426).
ای دل تو برو در بر جانان می باش
ساعت ساعت منتظر جان می باش.
انوری (دیوان چ نفیسی ص 611).
رجوع به ساعت بساعت شود. || ناگهان. غفلهً: اگر هزار چنین کنند من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شده ام و ساعت ساعت مرگ دررسد. (ایضاً ص 337).


فراغت دادن

فراغت دادن. [ف َ غ َ دَ] (مص مرکب) بی نیاز کردن و فارغ ساختن:
فروغ روی شیرین در دماغش
فراغت داده از شمع و چراغش.
نظامی.
رجوع به فراغت شود.


فراغت خانه

فراغت خانه. [ف َ غ َ ن َ / ن ِ] (اِ مرکب) خلوت خانه. (آنندراج) (ناظم الاطباء):
کنیز هوشمند از جای برخاست
فراغت خانه ٔ دیگر بیاراست.
بیانی (از آنندراج).
رجوع به فراغت شود.


فراغت یافتن

فراغت یافتن. [ف َ غ َ ت َ] (مص مرکب) پرداختن. به پایان رساندن. فراغ:
چو از گفتن فراغت یافت شاپور
دمش در مه گرفت و حیله در هور.
نظامی.
رجوع به فراغ و فراغت شود.


فراغت داشتن

فراغت داشتن. [ف َ غ َ ت َ] (مص مرکب) غفلت داشتن. فراموش کردن:
در بزرگی و گیرودار عمل
ز آشنایان فراغتی دارند.
سعدی.
|| آسوده بودن و راحت زیستن. رجوع به فراغ و فراغت شود.

فرهنگ معین

فراغت

(مص ل.) بی - تاب شدن، (اِمص.) بی تابی، ناشکیبایی، در فارسی به معنی آسودگی، آسایش. [خوانش: (فَ غَ) [ع. فراغه]]

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

فراغت

آسایش

مترادف و متضاد زبان فارسی

فراغت

آرامش، آزادی، آسایش، آسودگی، استراحت، فرصت، قرار، فرصت، مجال، وقت

فارسی به عربی

فراغت

اغاثه، راحه، فرصه

فرهنگ فارسی هوشیار

فراغت

بی تاب شدن

فارسی به آلمانی

فراغت

Gelegenheit [noun]

معادل ابجد

ساعت فراغت

2212

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری